شکیلا نظری: «نیمی از لبخندم برای پدر، نیمی برای مادر»!

Image

رهبران فردا (۲۰)

قصه‌ی این هفته، قصه‌ی شکیلا نظری است — دختری که با عشق، تلاش و امید بزرگ شد و حاصل زندگی‌اش را در قالب یک لبخند، نیمی برای پدر، نیمی برای مادر هدیه کرد.

شکیلا در افغانستان به دنیا آمد. پدری داشت که با نگاه پدرسالارانه، او و چهار خواهرش را از چشم انداخت؛ اما در همان تاریکی، بال‌های مهربان مادر سایه گستر شد. مادری که نه تنها به دخترانش زندگی بخشید، بلکه قدرتِ زیستن را نیز به آنان آموخت — تا همزمان با درس، با ورزش، ذهن و جسم خود را پرورش دهند و توانمند شوند.

شکیلا در این روایت، از روزهای نخست مکتب تا حضور در جلسات امپاورمنت و بازی صلح بر روی زمین، پیام استقامت و ایمان به خود را بازگو می‌کند.

او در موسیقی نغمه‌ی آرامش را یافت، در کاراته قدرت را، و در آموزش انگیزه‌ی حرکت را. برای او، هر چالش فرصتی بود برای دوباره برخاستن — نه تنها برای خودش، بلکه برای هر دختری که در تاریکی به دنبال نور است.

امروز، شکیلا نماد امید، عشق و رهبری زنانه است — دختری که باور دارد صلح، برابری و آموزش می‌تواند جهان را دگرگون کند.

صدای او یادآور این حقیقت است که قدرت، در نبودِ درد نیست؛ بلکه در توان لبخند زدن، دوست داشتن، و ادامه دادن راه تا رسیدن به رویای فردای روشن است.

این قصه را با دل بشنویم و همراه با لبخند شکیلا، بر زندگی لبخند بزنیم.

رویش: شکیلا جان، در برنامه‌ی رهبران فردا خوش آمدی.

شکیلا: سلام استاد. خوش باشید. بسیار زیاد تشکر از این که مرا در برنامه‌ی رهبران فردا دعوت کردید. بسیار خوش‌حال هستم که امروز همراه شما هستم.

رویش: متاسفانه شنیدم که در این روزهای آخر یکی از عزیزان خانواده‌ی خود را از دست دادید. کی بود؟

شکیلا: بلی، دقیقا. مادر بزرگ خودم بود. گرفتار فاتحه‌ی ایشان بودیم.

رویش: چی شده بود؟ چطور فوت کرد؟

شکیلا: مشکل داشت. مشکلش این بود که زیادتر چلم استفاده می‌کرد. شش ایشان کاملا از بین رفته بود. به همان خاطر در همین روزهای اخیر، ایشان را در کابل آورده بودند، به داکتران نشان دادند. همه داکتران جواب دادند که نه ایشان دیگر قابل تداوی نیستند. بعد از آن مجبور شدند و ناامید به طرف خانه رفتند. سه چهار روز بعدش مادر بزرگم فوت کرد.

رویش: چند سال سن داشت؟

شکیلا: تقریبا ۹۰ ساله بود.

رویش: سنش هم بزرگ شده بوده.

شکیلا: بلی.

رویش: اگر خواسته باشیم همین حادثه را به عنوان یک ضایعه‌ی شخصی، قابل جبران نیست. ولی این را به عنوان یک درس، یک تمرین امپاورمنتی با تو مرور کنیم، از یک چیزی به نام عمر طبیعی و عمر تاریخی برای شما یاد می‌کردیم. فکر می‌کنی که مادر بزرگت عمر طبیعی‌اش که ۹۰ یا ۹۲ سال است، عمر تاریخی‌اش چی بوده؟ از مادر بزرگ خود در عمر تاریخی‌اش چی خاطره داری؟ چی چیزی از او به یادگار مانده است؟

شکیلا: استاد، گرچند من خودم خیلی کوچک بودم که مادر بزرگم همراه پدر بزرگم یک بار این‌جا در کویته آمده بود. آن زمان من تقریبا ۸ یا ۹ ساله بودم. بعد از ۸ سال یا ۹ سال که حالا خودم ۲۰ سالم است، دیگر مادر بزرگ و پدر بزرگ خود را ندیدم. فقط همان زمان، دوران کودکی دیده بودم. همان‌قدر خاطره‌ای در یادم است که همان چلمش خیلی کوچک بود و همیشه همرایش بود. هر جای که می‌رفت، از همان استفاده می‌کرد. من خودم در مدت این ۱۲ یا ۱۳ سال مادر بزرگ و پدر بزرگ خود را هیچ ندیدم.

رویش: از ایشان چی خاطره داری؟ مثلا اگر مادر بزرگت در یادت می‌آید، کسی که ۹۰ سال در این دنیا زندگی کرده، چی چیزی از او به یادت می‌آید؟

شکیلا: فقط گپ‌های خوبش که همیشه برای همه‌ی ما می‌گفت که شما باید همانند مادر خود خیلی قوی باشید. چون مادرم خیلی قوی بوده. به همان خاطر هر باری که زنگ می‌زدم، گپ می‌زد- خیلی ضعیف هم شده بود- ما خیلی به آسانی حرف‌هایش را نمی‌فهمیدیم که چی می‌گفت. خیلی به سختی صدایش را می‌شنیدیم. بعد برای ما می‌گفت که دخترانم، کوشش کنید، شما قوی شوید. شما ضعیف نیستید، شما از پسر فرق ندارید. چون در خانه‌ی ما هیچ بچه/ پسری نبود، کلا دختر بودیم. پنج خواهران بودیم، به همان خاطر همیشه ما را تشویق می‌کرد. می‌گفت: «دختران من از بچه‌ها فرق ندارد.».

رویش: از مادر خود هم یاد کردی. می‌خواهم همین قصه را درس‌گونه ادامه بدهم، از تو بپرسم. از مادر بزرگ خود فقط یک توصیه به یاد داری. مثلا گفته که مثل مادر خود باشید. دیگر چیزی بیشتر از آن، از کارش ممکن است به یادت نباشد.

شکیلا: نه استاد.

رویش: یعنی عمر طبیعی‌اش ۹۰ سال است. یک عمر تاریخی که عمر کار آدمی است، دیگر چیزی نیست. اگر در زبان تو به عنوان نواسه‌اش دیگر چیزی/ خاطره‌ای از مادر بزرگ نباشد، احتمالا در ذهن من که هیچ چیزی نمی‌دانم، در ذهن هزاران و میلیون‌ها انسان دیگر از بودن و حضور مادر بزرگت چیزی نباشد. حالا می‌آییم و از مادرت پرسان می‌کنم. به خاطر این که مادرت، همان که مادر بزرگت گفته که مثل او باشید، خیلی متفاوت‌تر است. از مادرت قصه کن. نامش چی است؟ بعد چند ساله است؟ چی چیزی را از مادر به یاد داری که برای ما بگویی؟

شکیلا: نام مادرم ماه‌گل است. سنش دقیقش شاید حدود ۴۹ یا ۵۰ ساله باشد. مادرم هم به دلیل مریضی به کویته آمده بود. مدت ۲۰ یا ۲۵ سال می‌شود که همین‌جا در کویته زندگی می‌کند. چون در افغانستان که بود، شرایطی سختی داشت. زندگی‌اش خیلی سخت بود. در آن‌جا که شدید مریض شده بود، داکتران آن‌جا هم جواب دادند، گفتند که ایشان در این‌جا تداوی نمی‌شود. شما باید ایشان را به کویته ببرید یا در پاکستان معالجه کنید.

بعد از آن زمان پدرم تصمیم گرفت- خانواده‌ی پدرم خیلی مردسالار هم بودند- با اجازه‌ی پدر بزرگ و مادر بزرگ به سختی این‌ها راه مهاجرت را گرفتند و به پاکستان آمدند. بعد از آن مریضی مادرم هم تقریبا دو سه سالی طول کشید. از این داکتر به دیگر داکتر، از این شفاخانه به دیگر شفاخانه انتقال می‌یافت تا که بهبود یابد. بعد داکتران هم گفتند ایشان کارهای ثقیل انجام ندهد، کارهای ثقیل انجام ندهد که دوباره سر ایشان فشار می‌آید.

بعد این‌ها در این‌جا ماند و پدرم در ایران رفت. در ایران کار می‌کرد. تقریبا هفت یا هشت سالی در ایران ماند. همین هفت یا هشت سال مادرم همرای خواهر بزرگم در این‌جا تنهای تنها بود. خواهر بزرگم اسمش عزیزه است، شیرین هم می‌گوید. همراه ایشان تنهای تنها در این‌جا زندگی می‌کرد. براساس قصه‌ی مادرم، ایشان می‌گفت وقتی که ما آمده بودیم، این‌جا هزاره‌ها خیلی کم بودند. ما در جمع همین‌ها زندگی می‌کردیم و این‌جا زندگی خیلی دشوار بود.

مادرم می‌گفت که من خودم در این هفت یا هشت سالی که پدرت نبود، پدرم در ایران کاملا گم بود. از ایشان هیچ معلوماتی نداشتیم که سرش چی آمده بود و چی اتفاقی برایش افتاده بود. بعد مادرم می‌گفت که من کار می‌کردم، دست‌دوزی می‌کردم، بافت می‌کردم. با همین پول خواهرم به مکتب می‌رفت و درس می‌خواند و ورزش می‌کرد. هم‌چنان خواهرم خیلی قالین‌بافی کار می‌کرد. خود شان هم در خانه قالین داشتند. همان‌جا کار می‌کرد و با خود شاگرد هم داشتند. برای آن‌ها هم یاد می‌داد. همین‌گونه این‌ها زندگی را گذراندند. همین‌گونه پیش رفتند. از طریق همین دست‌دوزی‌های مادرم که همین‌قدر برای ما کار کرد، دست‌دوزی کرد و پول می‌آورد و ما را در درس روان می‌کرد.

یک خواهرم قصه‌هایش را می‌کرد که در اوایل زندگی دشواری داشتیم. خیلی سختی‌ها را کشیده بود. بعد خواهرم در کنار همان سختی‌ها به مکتب می‌رفت، به درس انگلیسی می‌رفت و ورزش می‌کرد. مادرم همیشه به ما می‌گفت که شما که می‌بینید، شما هر کدام تان طاقت پنج تا ده بچه را دارید. من اگر امروز بچه ندارم، دخترانم خود شان برایم بچه است. شما همان‌قدر کوشش کنید که شما جایگاه یک بچه را برای خود بگیرید. یعنی بین شما و بچه هیچ فرقی نیست. همان عقل و ذهن را که خدا به شما داده، برای یک بچه هم داده. شما از یک‌دیگر هیچ فرقی ندارید. شما همان‌قدر کوشش کنید که از بچه‌ها قوی‌تر باشید.

بعد همین خیال و فکر همیشه در ذهن ما بود که ما از بچه کمی نداریم. ما مثل یک پسر زندگی می‌کنیم، هم‌چنان کل ما مثل پسر بودیم، از اخلاق تا رویه هیچ فرقی با پسر نداشتیم. فقط بگوییم که جنسیت ما دختر است، ولی گفتارما و رفتار ما مثل یک پسر بود. ما اصلا احساس نمی‌کردیم که ما چیزی را کم داریم. ما دختر هستیم، ما تحصیل نمی‌توانیم، ما دختر هستیم، ورزش نمی‌توانیم. همین چیزها در ذهن ما نمی‌آمد، چون مادرم خیلی ما را تشویق می‌کرد. می‌گفت شما از بچه کمی ندارید. وقتی یک بچه می‌تواند درس بخواند، ورزش کند، شما هم از او چیزی کمی ندارید. شما هم می‌توانید.

بعد در همین کش و دار خواهرم فاطمه همراه خواهرم عزیزه ورزش می‌کردند، این‌ها خیلی پیشرفت کردند. مادرم به خاطر همین مریضی که در این‌جا مانده بود، دیگر نتوانست که پس به افغانستان برگردد. همین‌جا ماند و همین‌جا ما را بزرگ کرد. بعد از آن همه‌ی ما در این‌جا تحصیل کردیم، هم‌چنان مهاجرت برای مادرم دشواری‌ها و سختی‌های زیادی داشت. خودش قصه می‌کرد که من سه سال کامل سر پلاستیک زندگی کردم. گفت ما نه فرشی داشتیم، نه ظرفی داشتیم. این‌جا خیلی به سختی زندگی می‌کردیم. بعد از آن همین دست‌دوزی این‌ چیزها را که می‌کرد، پولش را که می‌آورد، کم‌کم برای خود فرش یا پیاله یا کاسه، همین چیزها برای خود می‌خرید که وسایل خانه‌ی خود را تکمیل کند.

خواهرانم ورزش کردند. آن‌ها از طریق ورزش خود خیلی پیشرفت کردند. گرچند که ما مهاجر بودیم، «B Form» پاکستانی از یک آشناهای دیگر خود گرفته بودیم، خواهرم حال نامش را شیرین مانده، به نام شیرین بازی می‌کرد. این‌ها تقریبا ۱۰ سال در این‌جا در بخش کاراته زحمت کشیدند. خیلی کار کردند. خیلی پیشرفت کردند. در شهرهای مختلف پاکستان در مسابقات رفتند. همه برای خود نام‌های جدیدی داشتند. فاطمه نامش فرشته بود و عزیزه هم شیرین. این‌ها در «B Form» مردم دیگر بازی می‌کردند.

بعد از طریق همان «B Form»‌ها این‌ها خیلی پیشرفت کردند. بعد یک مسابقه‌ی بین‌المللی که شده بود، می‌خواستند که دختران را از این‌جا انتقال بدهند، در جمع تقریبا ۱۰ دختر بود که می‌خواستند این‌ها را انتقال بدهند، این‌ها در کشور بیرون برای مسابقه بروند. در این جمع خواهرانم رفته نتوانستند، چون اسناد از خود شان نبود. این‌ها جا ماندند. دختران دیگر که در تایلند رفتند، آن‌ها در مسابقات اشتراک کردند و خیلی پیشرفت کردند. دختران دیگر خیلی موفق شدند. گرچند قرار صحبت خواهرم در آن زمان جمعیت دختر در بخش ورزش خیلی کم بود. تقریبا همین ۱۰ یا ۱۲ دختری بودند که این‌ها در همین کلپ تمرین می‌کردند. بعد از آن همین‌گونه که تمرین کردند و پیشرفت کردند، در این جمع فقط دو خواهرم پس ماندند. این‌ها فقط همین‌جا در داخل پاکستان بازی می‌کردند. این‌ها درمسابقات بیرونی هیچ نرفتند.

همین آرمان در دل شان ماند، همین باعث شد که این‌ها دل‌سرد شدند. گفتند وقتی که ما پیشرفت نتوانیم؛ چطور این را ادامه بدهیم. بعد همین‌گونه ماند، تا خواهر بزرگم ازدواج کرد. آن‌ها به کابل رفتند، فاطمه هم با این‌ها برای آمادگی کانکور به کابل رفت.

همان‌جا این‌ها بنای کلپ جدید در افغانستان داشت که خود ما همان‌جا کلپ جدید را آغاز کنیمو بخش کاراته را ادامه بدهیم که کابل سقوط کرد و این‌ها پس راه مهاجرت در پیش گرفتند و در پاکستان آمدند. همین‌گونه آرزوهای شان نابود شدند، همین آرزو را داشتند که یک کلپ شخصی از خود داشته باشیم وهمین بخش کاراته را خیلی پیشرفت کنیم و ما از کشور خود پیش برویم. همین شد و پس آمدیم. مادرم هم چیزی نگفت. نخیر دخترم، هیچ گپی نیست، شما می‌توانید یک راه دیگری را پیدا کنید. شاید کابل و افغانستان خود ما این‌گونه نماند. شاید ما از این روز هم بیرون شویم. بعد از آن همین‌گونه در این‌جا ماندیم و ادامه دادیم و من خودم کاراته را آغاز کردم، در اوایل خیلی خرد بودیم، سن‌های ۸ یا ۹ سالم بود که از طرف مکتب به کلپ رفتیم و بعد در آن‌جا تقریبا یک یا یک و نیم سال تمرین کردم و بیرون شدم. به خاطر این بود که مادرم گفته بود که وقتی که خواهرانت از پاکستان پیشرفت نمی‌توانند، تو چرا می‌روی و در آن‌جا ادامه می‌دهی. یعنی وقتی که شما پیشرفت نتوانید، این کار چی سود دارد که ورزش کنید. من خودم بعد از آن رها کردم و خواهرانم ادامه دادند.

زمانی که از طرف کلستر ایجوکیشن دوباره یک چانس جدید آمد، خواهرم دوباره استادم شد، دوباره شوق جدیدی در درونم شکل گرفت. دوباره یک شوق آمد که تو باید کاراته را ادامه بدهی. من دوباره کاراته را ادامه دادم. حدود دو یا دو نیم ساله می‌شود که من دوباره تمرین خود را انجام می‌دهم.

در مسابقات مختلفی اشتراک کردم. مدال هم به دست آوردم. خیلی خوش‌حال هستم که در بخش کاراته فعالیت می‌کنم. خیلی دوست دارم که دختران جدیدی در جمع ما بیایند و گروپ ما بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شود. این آرزوی من است.

رویش: شکیلا جان، این قصه‌هایی را که گفتی، یکه یکه در خلال این برنامه ممکن است که پس دوباره مرور کنیم و برخی از جزئیاتش را دوباره از تو بپرسیم. از مادرت بیشتر می‌خواهیم بشنویم. مریضی مادرت چقدر دیر دوام پیدا کرد و چگونه علاج پیدا کرد؟

شکیلا: مریضی مادرم خیلی جدی بود. در این‌جا مادرم با خواهرم داکتر به داکتر می‌رفت. تداوی‌اش جریان دارد، علایم بیماری تا هنوز در بدنش هست. هر یک سال یا دو سال دوباره مریضی‌اش نشأت می‌کند، دوباره سرش می‌آید و هنوز هم از کمر و پاهای خود مشکل دارد و شکایت دارد. می‌گوید: من هنوز هم خوب نشده‌ام. ما هنوز هم نزد داکتر هستیم و می‌رویم و مادر خود را می‌بریم و مثلا همین کراچی که مردم بیشتر داکترانش را تعریف می‌کنند، آن‌جا هم زیاد بردیم. تداوی‌اش کردیم؛ اما تا هنوز صحت‌مند کامل نشده است.

رویش: از پدر خود بگو. پدرت کجا شده‌است؟ حالا فعلا رابطه‌ی تان با پدر کجاست؟ در این خلالی که از قهرمانی‌های مادر یاد می‌کنی، از تأثیراتش در تربیت خود یاد می‌کنی، از پدرت هیچ نگفتی.

شکیلا: پدرم مدت همان هفت یا هشت سالی که در ایران بود، بعد از آن در این‌جا آمد. زمانی که در پاکستان آمد، همرای ما بود. در این‌جا کار می‌کرد. پدرم خیلی مردسالار بود و همیشه می‌گفت که من چرا پسر ندارم. من دختر را چی کنم. دختر چی به درد می‌خورد. بعد از آن هم مادرم کسی بود که در پشت ما ایستاده بود. همیشه ما را تشویق می‌کرد. می‌گفت بچه و دختر ندارد. فرزند، فرزند است. باید به همین هم شکر کنیم. بعد از آن پدرم مصر بود که من ازدواج دوم می‌کنم. نمی‌خواهم که من نسلم انقطاع پیدا کند. باید بچه داشته باشم که نسل من ادامه یابد. به همان خاطر او به افغانستان رفت. تقریبا مدت سه سال می‌شود که در افغانستان رفته و در همان‌جا زندگی می‌کند و هنوز هم ازدواج نمی‌کند.

ما با ایشان رابطه‌ای نداریم. نمی‌دانیم که چی کار ‌می‌کند و چی نمی‌کند. چون با ما هیچ تماسی ندارد و نه از ایشان احوالی داریم.

رویش: پدرت ازدواج کرده یا نه ازدواج نکرده؟

شکیلا: نخیر. تا هنوز ازدواج نکرده‌است. همان‌جا است.

رویش: با شما رابطه ندارد؟

شکیلا: نخیر.

رویش: خرج و مخارج تان را برای تان نمی‌فرستد؟

شکیلا: نه، اصلا. خرج و مخارج ما همیشه در دوش مادرم بوده. همین پنج دختری را که بزرگ کرده، هم مادرم بزرگ کرده. مادرم بعد از دست‌دوزی خود، یک فروش‌گاه کوچک داشت که مقداری برای خود ذخیره کرده بود. برای خود یک فروش‌گاه کوچک جور کرد، همان‌جا تقریبا ۹ یا ۱۰ سالی می‌شود که در همان فروشگاه است. در این چند سالی که درد پاها و کمرش شدت گرفته، خواهرم به جایش می‌رود. مادرم در خانه است.

رویش: از درس خود بگو. درس‌های خود را از کجا شروع کردی و بعد چگونه در برنامه‌های درسی‌ات چگونه پیش آمدی؟

شکیلا: من در لیسه‌ی عالی استقلال شامل شده بودم. بعد از آن از صنف آمادگی تا صنف دوازده در همان‌جا خواندم. از صنف دوازدهم همان‌جا فارغ تحصیل شدم. مکتب استقلال را خیلی دوست دارم. چون از دوران کودکی تا هنوز در آن‌جا می‌روم. تقریبا مدت ۱۴ یا ۱۵ سالی می‌شود که من در آن‌جا رفت و آمد دارم. همان مکتب، همان سرک خیلی در چشم من آشناست. خیلی آن مکتب را دوست دارم. از مکتب استقلال که فارغ شدم، در صنف دوازده بودیم که کلستر ایجوکیشن شروع شد. ما شامل کلستر ایجوکیشن شدیم. معلمان ما خیلی ما را تشویق کرد که بروید و شامل کلستر شوید، درس بخوانید و امپاورمنت را فراگیرید. بعد از آن شامل کلستر ایجوکیشن شدیم. تقریبا مدت دو و نیم سال می‌شد که در همان‌جا درس می‌خواندیم.

از آن‌جا در بخش ورزش شرکت کردیم. در فعالیت‌های بازی صلح بر روی زمین شرکت کردیم. برای خود گروه‌هایی تشکیل دادیم و فعالیت‌های زیادی انجام دادیم.

رویش: شما از جمع کسانی بودید که اول بار که کلستر ایجوکیشن در لیسه‌ی استقلال راه افتاد، برنامه را آغاز کردید و تمام تمرین‌های امپاورمنت با شما آغاز شد. خاطرات خود را از کلستر ایجوکیشن یک مقدار بیشتر بگو. بخصوص از امپاورمنت برای تو که امپاورمت را به عنوان یک تجربه‌ی زندگی در قدرت‌مندی مادر خود دیده بودی، در قدرت‌مندی خواهران خود دیده بودی، قدرت را در زندگی خود تجربه کرده بودی، امپاورمنت چقدر می‌توانست که برای تو یک تجربه‌ی قابل درک باشد؟ احساس می‌کردی که چیزهایی را در امپاورمنت متوجه می‌شوی یا شاهد می‌شوی که برای تو در زندگی تو قبلا تجربه شده؟

شکیلا: امپاورمنت و کلستر ایجوکیشن که شروع شده بود، ما تقریبا ۱۰ دختری بودیم که به عنوان اولین نفرها شرکت کرده بودیم و در اولین جلسه‌‌ی امپاورمنت شرکت کردیم و سخن گفتیم. برای درس‌های امپاورمنت خیلی آمادگی می‌گرفتیم. خیلی نامه‌هایی نوشته می‌کردیم، مقالاتی نوشته می‌کردیم و بیانات خود را نوشته می‌کردیم که همراه شما و مهمانانی که در امپاورمنت می‌آمدند، شریک کنیم. می‌خواستیم همراه آن‌ها شریک کنیم. امپاورمنت برای ما خیلی هیجان داشت و چیز جدیدی بود که ما شنیده بودیم. یعنی «امپاورمنت» اول که خود را امپاور کنیم و بعد به مردم خود کمک کنیم و مردم را امپاور کنیم، طرف خود جذب کنیم. این برای ما خیلی یک کلمه‌ی جدید بود. بعد ما در درس‌های امپاورمنت اشتراک کردیم و درس‌های جدیدی یاد گرفتیم. هنر زندگی را یاد گرفتیم. بعد در همین مسیر خیلی چیزها را یاد گرفتیم. خود را شناختیم که ما کی هستیم و در کجا قرار داریم. از کجا آمدیم. چی کاره هستیم، چی کار باید کنیم.

رویش: تمرین‌های عملی که در برنامه‌های امپاورمنت بود، در گروه‌های که شما ساختید، بیشتر جنبه‌های عینی خود را گرفت. شما فعالیت‌های خیلی زیادی داشتید که از روزهای اول کار تان شروع کردید. از این فعالیت‌ها و تجربه‌های خود بگویید. وقتی که گروه ساختید، چی کارهایی را در سطح مکتب و چی کارهایی را در سطح جامعه انجام دادید.

شکیلا: ما گروپ پنج نفری خود را تشکیل دادیم و دوستان خوبی بودیم. گرچند که سویه‌های ما خیلی مختلف بودند: در جمع ما یکی است که سنش ۲۳ ساله است، من ۲۰ ساله هستم و یکی ۱۹ ساله است، دو نفر دیگر هم ۱۸ ساله و یکی هم ۱۶ ساله داریم. در کل شش نفر هستیم.

گرچند ما در اول پنج نفر بودیم که این گروه را تشکیل دادیم و فعالیت‌های خود را انجام دادیم. هفت اکشن بازی صلح بر روی زمین را انجام دادیم و پیش رفتیم. ما در این‌جا اول از «Empowerment» شروع کردیم که خود را «Empower» کنیم. بعد از آن ما درس هر اکشن را خوانده و ویدیوهای خود را آماده کردیم، چی بیرون از مکتب، چی در داخل مکتب. این‌ها را همه تمرین کردیم و ویدیوهایش را آماده کردیم. هم‌چنان فعالیت‌های آن‌ها را انجام دادیم.

فعالیت‌های بیرونی که ما کرده بودیم، روز پدر را تجلیل کردیم. تحفه‌های خیلی کوچک کوچک گرفتیم و برای پدران زحمت‌کش تحفه دادیم. ما مناسبت‌های مختلف را با هم تجلیل کردیم. روز صلح را تجلیل کردیم، روز فرهنگ هزاره‌ها را تجلیل کردیم. برنامه‌های مختلفی داشتیم. در کنار این ما سواد حیاتی کهکشان را تأسیس کردیم. مدت دو سال می‌شود که در آن‌جا فعالیت می‌کنیم. ما زنان را درس می‌دهیم. آن‌ها درس‌های جدیدی یاد می‌گیرند، نوشتن و خواندن را یاد می‌گیرند.

رویش: این‌ها را در دو بخش جداگانه دنبال می‌کنیم: یکی امپاورکردن خود تان است، به عنوان یک فرد. در برخی از برنامه‌ها سهم گرفتید، مثلی که عضو گروه موسیقی شدید، در کاراته اشتراک کردید، با اعضای گروه تان تمرین‌های داخل گروه تان را انجام دادید. به خاطر قدرت‌مند شدن خود تان. یکی دیگر که گروه کهکشان را ایجاد کردید و از طریق گروه کهکشان برنامه‌های سواد حیاتی را راه انداختید. در سطح مسجد، در بیرون، خانم‌ها را تدریس کردید. هر کدام این‌ها را جداگانه در تجربه‌های خود مرور کن. اول از موسیقی یک مقدار گپ بزن. چطور شد که در موسیقی رفتی؟ از موسیقی چقدر آموختی؟ و چطور شوق موسیقی در سرت آمد؟

شکیلا: ما در کلستر سه بخش داشتیم: یکی فوتبال بود، یکی کاراته بود و یکی موسیقی بود. خودم بخش موسیقی و کاراته را انتخاب کردم. موسیقی خیلی یک چیزی جدیدی بود برای خودم. چون در این‌جا که ما زندگی می‌کنیم، برای زن‌ها خیلی فضای محدودی دارد، فضایش محدودتر است. هم‌چنان دختران زیادی نیست که صدای شان شنیده شوند و از طریق موسیقی صدای آن‌ها را کل مردم بشنوند. من در کنار این موسیقی و کاراته را انتخاب کردم. گفتم ما از طریق کاراته جسم خود را امپاور می‌کنیم. این‌جا قوی می‌شویم. به موسیقی می‌رویم و وقتی که در موسیقی صدای خود را می‌کشیم و آواز می‌خوانیم، در کل تعریف موسیقی این‌گونه است که موسیقی خودش غذای روح انسان است. روح انسان شاد می‌شود و انسان بهتر از گذشته‌ی خود می‌شود. من موسیقی را انتخاب کردم و مدت همین یک سال یا یک و نیم سال می‌شود که به کلاس موسیقی هم می‌رویم. تمرین‌های خود را در آن‌جا ادامه دادیم. خودم در بخش هارمونیه کار می‌کردم. ما آهنگ‌های مختلفی را ثبت کردیم. از جمله یک آهنگ ما که پخش شده بود، «ما را دیگر نترسان» همان اولین آهنگ ما بود که پخش شد. هم‌چنان ما در راستا ادامه داده آمدیم تا که مکتب‌ها بسته شد و ماندیم و دیگر ادامه داده نتوانستیم.

رویش: در کاراته چقدر کسان دیگر هستند که در تیم شما کار می‌کنند، مربی تیم خواهرت (فاطمه) است، درست؟

شکیلا: بلی. خواهرم است. در تیم کاراته ما فقط از گروه کهکشان فقط خودم در تیم کاراته هستم. پنج عضو دیگر ما در فوتبال هستند. آن‌ها در فوتبال تمرین می‌کنند و من خودم فقط شخصا در کاراته هستم و هم‌چنان در گروه کاراته‌ی ما مجموعه‌ای ۴۰ تا دختری بود که تمرین می‌کردیم. تا این که در این‌جا وضعیت خراب شد و شرایط نبود و دختران را خانواده‌های شان اجازه نمی‌دادند که بیرون بروند. از خاطری که شرایط خراب شده بود، مهاجران را بیرون می‌کردند. خانواده‌ها اجازه نمی‌دادند که دختران شان به تنهایی بروند و ورزش کنند. بناء شاگردان ما خیلی کم شد، فعلا هم ما تقریبا شش یا هشت دختر مانده بودیم که تمرین می‌کردیم. بالاخره مکتب که بسته شد، بخش ورزشی ما هم بسته شد.

رویش: در بخش سواد حیاتی برنامه‌های خود را بگویید، چی رقم آغاز کردید و چقدر پیش رفتید و چقدر شاگرد داشتید؟

شکیلا: برنامه‌ی سواد حیاتی خود را ما تقریبا دو سال می‌شود که شروع کردیم. اولین روزی که شروع شده بود، ما شاگرد زیادی نداشتیم. تقریبا سه یا چهار شاگردی داشتیم. در کنار آن ما فقط عضو تیم خود را روان کردیم و آن‌ها برای شان درس دادند. ما از سه نفر شروع کردیم و حالا ما ۲۰۰ شاگرد داریم. همه‌ی شاگردان ما خیلی از گذشته‌‌ی خود قوی شده‌اند. ما برای آن‌ها درس‌خواندن و نوشتن را یاد دادیم. آن‌ها خیلی قوی‌تر از گذشته‌ی خود شدند. خیلی تجربیات تلخی برای ما می‌گفتند و خیلی تجربیات شیرین شان را برای ما بیان می‌کردند. ما از آن‎ها الهام می‌گرفتیم و آن‌ها از ما الهام می‌گرفتند.

رویش: در کنار این که در خود گروه کهکشان تدریس می‌کنی؟ درس شخصی هم داری، کسانی را در خانه هم تدریس می‌کنی؟

شکیلا: بلی، درس انگلیسی پایه را برای شاگردان دیگر خود تدریس می‌کنم. در آن‌جا ۹ شاگرد دارم. اول آن‌ها در مکتب درس می‌دادم، بعد از آن مکتب که بسته شد، برایم پیام دادند و بسیار تماس می‌گرفتند که لطفا در خانه‌ی ما بیا، برای تان تخته، مارکر می‌آوریم. شما ما در خانه تدریس کنید. ما می‌خواهیم که زبان یاد بگیریم، می‌خواهیم که انگلیسی صحبت کنیم. بعد مدت یک ماه می‌شود که من در خانه‌ی آن‌ها می‌روم برای شان درس می‌دهم.

رویش: حالا پس دوباره به تجربه‌های شخصی‌ات برگردیم. وقتی که خودت، به عنوان یک دختر کوچک، دیدی که پدرت خانواده را ترک کرد، چی احساس داشتی و چی قسمی با آن کنار آمدی؟

شکیلا: با خود هم احساس خوبی داشتم و هم احساس بدی داشتم. چون احساس خوبم از این بود که شاید دیگر جنجال‌ها را نشنوم. چون کوچک بودم، همین در فکرم می‌آمد که دیگر جنجال نخواهد شد. شاید دیگر پدرم در این‌جا نباشد و همراه مادرم جنگ نکند، به خاطر این که تو بچه نداری، تو این دختران را چی می‌کنی که همراه خود می‌گیری، این‌ها باید ازدواج کنند، این‌ها را چی به تحصیل، این‌ها را چی به ورزش که این‌ها ورزش کنند. به همان خاطر هم احساس خوبی داشتم که می‌رود و هم احساس بدی داشتم که واقعا جداشدن پدر برای خود ما خیلی سخت بود. احساس تنهایی، احساس خیلی چیزهای مختلف…. در ذهنم می‌آمد که بعد از این ما چی رقم شویم. بعد با خود گفتم که وقتی که از کودکی مادرم همراه ما بوده و ما را بزرگ کرده و کمک کرده، همیشه تشویق کرده، بعد از این هم مادرم همراه ما است.

رویش: در یک خانواده‌ای که از یک طرف یک پدری دارد که با ذهنیت پدرسالار زندگی می‌کند که تعبیری را که خودت پیشتر به کار بردی، ولی از یک طرف عملا یک خانواده‌ی زن محور دارید که مادر در محور است و پنج دختر خود را هم با این تفکر بار می‌آورد که هیچ تفاوتی بین دختر و پسر نیست. شما می‌توانید هر کاری را که خواسته باشید، به عنوان دختر، انجام بدهید. فکر می‌کنی که این در نگاه تو، به عنوان شکیلا، چقدر تأثیر دارد؟

شکیلا: در نگاه من خیلی تأثیرهای زیادی دارد. مثلا وقتی که مادرم ما را تشویق می‌کرد که دخترم وقتی که یک پسر ورزش می‌تواند، یک پسر تحصیل می‌تواند، یک پسر انگلیسی صحبت می‌تواند، شما هم از آن‌ها کمی ای ندارید. شما هم می‌توانید مثل یک پسر قوی باشید، مثل یک پسر ورزش کنید، مثل یک پسر درس بخوانید، معلم شوید. همین فکرها، همین چیزها در ذهن من بود که مرا خیلی تشویق می‌کرد، خیلی بالندگی مرا بالا می‌برد، فکر مرا بالا می‌آورد که من باید بیشتر تمرین کنم، بیشتر کوشش کنم که سر پای خود شوم، خودم مستقل شوم، هم‌چنان همین در ذهنم بود که من باید یک دختر یا یک زن مستقل، محکم و مستحکم باشم، یک دختر ورزش‌کار باشم.

رویش: آن سوی دیگر وقتی پدر را می‌بینی که با روحیه‌ی پدرسالار با شما برخورد کرده و بارها در خانه گفته که من پسر ندارم، این‌قدر دختر را چی کنم و بعد هم با همین ذهنیت خانواده را ترک کرده، این برای تو چی حس خلق کرده‌؟

شکیلا: این حسی بسیار بدی در ذهنم بود. برای خودم خیلی حس بدی بود که چرا، مثلا ما چی کمی‌ای از پسر داریم که برای ما می‌گوید که دختر داری، با این دخترانت چی می‌کنی، این دختران آخر چی می‌شوند. آخرش ازدواج می‌کنند و پس همان خانه‌ی شوهر و …. همین چیزها در ذهنم می‌آمد و خیلی مرا اذیت می‌کرد. می‌گفتم که چرا این‌گونه حرف‌های زشت برایم می‌گوید، آیا ما مثل یک پسر شده نمی‌توانیم، آیا ما آن پسری که مثلا درس می‌خواند و قوی می‌شود و ورزش می‌کند، ما نمی‌توانیم که مثل آن پسر باشیم. این ذهنیت برایم خیلی چیزهای منفی می‌آورد و با این خیلی به سختی کنار می‌آمدم. بیشتر به همین چیزها که فکر می‌کردم، تمرین خود را زیادتر می‌کردم.

رویش: حالا به عنوان یک دختری که درس امپاورمنت را هم خواندی، سوال بیشتر چالشی ازت پرسان کنم. از پدر خود آزرده هستی؟ نفرت داری؟

شکیلا: نخیر.

رویش: چرا؟

شکیلا: چون که هر انسانی باید زندگی خود را بسیار به خوشی، به راحتی بگذراند. هم‌چنان وقتی که حالا در خانه‌ی ما مادرم پسر ندارد و پدرم به خاطر ازدواج دوم رفته و همین فکر در ذهنش است که مثلا ​من اگر پسر داشته باشم، من انقطاع نسل ندارم و نسل‌های آینده‌ام ادامه می‌یابد. فکر می‌کند که دختر نمی‌تواند مرا حفظ کند. زمانی که پیر شوم، شاید رها شوم. شاید این فکرها در ذهنش بوده. ما و مادرم گفتیم که برو ازدواج دوم کن، ما مشکلی نداریم. اگر پسر داشته باشی، برای خودت خوب می‌شود. برای ما مشکلی نیست. از همان خاطر خود ما هم گفتیم که مشکلی نیست. اگر ازدواج هم کرد، ما از ایشان ناراحت نیستیم.

رویش: از خواهران خود بگو. از پنج دختر در زیر سقفی که یک مادر در محورش است، رابطه‌ی شما با هم چی قسمی است؟ با هم‌دیگر در ایجاد رابطه، در تحمل فضای زندگی سخت در کنار یک مادری که هم رنج بزرگ‌کردن شما را تحمل می‌کند و هم رنج مقابله‌کردن با مریضی را. چقدر هم‌دیگر تان را در این شرایط کمک می‌کنید؟

شکیلا: ما پنج خواهریم. خیلی خواهران متفاوتی هستیم. مثلا فعلا در جمع ما چهار خواهران ماندیم. یک خواهرم همراه ما نیست. چهار خواهر هستیم. خواهر بزرگم فاطمه است که او تمرین می‌دهد و او بیشتر در خانه نیست. بیشتر در همان فروش‌گاه خود است و وقتی که مکتب بسته شد، ورزش هم بسته شد، حالا بیشتر وقتش در همان فروش‌گاه تیر می‌شود. در خانه فقط من، زینب و صابره می‌مانیم (سه خواهر می‌مانیم.) من فقط راس ۱۱ بجه سر صنف خود می‌روم. زینب از صبح بیرون می‌شود، در صنف سوادحیاتی خود می‌رود، بعد از آن در صنف موسیقی می‌رود، بعد که در خانه می‌آید، همه‌ی ما جمع می‌شویم و غذا می‌خوریم. آن‌ها بعد از نان هم می‌روند و صنف‌های نقاشی خود را ادامه می‌دهند. من همین‌جا در خانه می‌مانم.

رابطه‌ی ما هم رابطه‌ی صمیمی است. خیلی با هم جوگ می‌گوییم و مزاح و بعضی وقت‌ها که می‌نشینیم در مورد بعضی چیزهایی فکر می‌کنیم، به یک‌دیگر خود ایده‌های جدید می‌دهیم. هم‌چنان بعضی موقع که می‌نشینیم و غم‌گین می‌شویم، در جمع ما زینب خیلی شاد است. همان‌طور که در ویدیوی قبلی ما آمده بود که زینب در برخی جاها گریسته بود، همان‌گونه که می‌گرید، همان‌گونه خیلی یک دختر شاد هم است. هم‌چنان او آهنگ پخش می‌کند و با هم می‌رقصیم.

رابطه‌ی زینب و صابره که خیلی از ما خرد هستند، هر دو با هم خیلی صمیمی اند. گویی هر دو دوقلو باشند، خیلی صمیمی هستند. یک‌جای در یک صنف می‌روند. در مکتب هر دوی شان یک‌جای می‌روند و همیشه یک‌جای هستند. در این‌جا فقط در وسط من هستم و من در این میان تاق هستم. در وسط هستم، نه طرف کوچک کوچک و نه طرف بالای بالا. دو خواهر بزرگم همیشه یک‌جای و دو خواهر کوچکم همیشه یک‌جای و من همیشه در جمع این‌ها طاق بودم.

رویش: حلقه‌ی وصل!

شکیلا: بلی.

رویش: حلقه‌ی وصل هستی. گاهی می‌توانی که بزرگی کنی و گاهی می‌توانی که کوچکی کنی.

شکیلا: بلی.

رویش: حالا زندگی در کویته، برای یک دختر هزاره چی چالش‌ها و چی فرصت‌هایی داشته که تو احساس می‌کنی که از آن برخوردار بودی؟

شکیلا: زندگی در کویته برای یک دختر چالش‌های مختلفی داشت. هم‌چنان همان چالش‌هایی که برای خودم و دختران اتفاق افتاد، حتا زمانی که خواهرم ورزش می‌کرد، قصه‌های جالبی در مورد ما بود. خیلی قصه‌های عجیبی بود که دختر چرا ورزش می‌کند. دختر را چی به ورزش! حتا همین نزدیک‌ترین فرد فامیل ما برای خود ما می‌گفت مثلا شما را چی به ورزش، شما دختر هستید. چرا اصلا ورزش می‌کنید. یعنی شما دختر نیستید که ورزش می‌کنید. همیشه همین گپ‌ها را برای ما می‌گفتند. بعد مادرم همیشه برای خواهرانم می‌گفت شما در فکر گپ مردم هیچ نشوید. فکر کنید که دهان مردم دروازه‌ی شار است. اگر مثلا خیلی بالا بروی، خیلی قوی شوی، خیلی پیشرفت کنی، هم می‌گوید که فلانی این‌گونه بود، اگر خیلی عقب مانی هم می‌گوید که دختر فلانی این‌گونه مانده است. بعد مادرم با همین چالش‌ها، خواهرانم با همین چالش‌ها، زندگی را ادامه دادند. تمرین‌های خود را بیشتر کردند. در مورد دختربودن خود خیلی گپ‌های نادرستی شنیدیم که شما چرا ورزش می‌کنید.

فرصت‌های خوبی هم برای ما بود که ما ورزش کردیم و تحصیل خود را خوش‌بختانه تمام کردیم.

رویش: آیا شما دختران تا حالا که با هم صحبت می‌کنید، این‌طور احساس کردید که جای خالی پدر را در کنار مادر و در خانه پر کردید؟

شکیلا: بلی، دقیقا. بعضی موقع، مثلا در بعضی برنامه‌هایی که می‌شد، مراسم‌هایی که در خانه می‌شد، حس می‌کردیم در جایی که ما زندگی می‌کنیم، مردسالار است. باید هر خانه از خود یک مرد داشته باشد که سخن بگوید. در این جمع از خانه‌ی ما فقط مادرم بود که سخن می‌گفت. مثلا ما مراسم فاتحه‌ای که داشتیم، در جلساتی که مثلا اقوام یا شورای محل ما داشتند، می‌گفتند که باید مردی از این‌ها بیاید و همراه ما صحبت کند، در حالی که هیچ مردی در خانه‌ی ما نبود. بعد از این جمع مادرم صحبت می‌کرد.

این‌جا خیلی حس جالبی برای ما ایجاد می‌شد، مثلا پدر نیست، برای ما سخت است، ولی باز هم مادرم با این چالش‌ها گذراند. گفت که من خودم مثل یک مرد هستم، چون برادرانش خیلی او را تشویق می‌کرد که تو خودت از مرد فرقی نداری. خودت مثل یک مرد هستی. مردها هنوز هم پیش تو کم می‌آورند. در حالی که تو خیلی کارهایی کردی که حتا یک مرد نمی‌تواند که انجام دهد.

رویش: این ماماهایت (برادران مادرت) که از ایشان یاد می‌کنی، آن‌ها با شما در تماس هستند؟ آن‌ها در کویته هستند؟

شکیلا: نخیر. در کویته فقط فامیل ما هست. نه کاکاهایم است، نه عمه‌ام، نه خاله‌هایم، نه ماماهایم.

رویش: وقتی که آن‌ها برای شما این پیام‌های تشویق‌کننده را روان می‌کردند، مثلا از طریق تلفن یا از طریق تماس‌های خود بودند؟

شکیلا: بلی. هر دو مامایم خیلی زیاد می‌آمدند و یک مامای بزرگم در این‌جا همراه ما زندگی می‌کرد. بعد که در ایران رفت، در راه ایران نمی‌دانم که آب نرسید یا چی مشکلی پیش آمد، همان‌جا از دنیا رفت و بعد از آن فقط یک مامای خردم مانده است. ایشان با مادربزرگم بود که مادر بزرگم را هم مراقبت می‌کرد.

رویش: برای تو به عنوان یک دختری که هم‌زمان هم دانش‌آموز هستی و هم استاد، همین حس و تجربه چی قسم یک حسی است؟

شکیلا: برای خودم حس خیلی خوبی است. خودم هم شاگرد هستم و هم معلم. من معلمی را از صنف دوازدهم شروع کردم. در اوایل در صنف انگیسی درس می‌دادم، انگلیسی پایه را برای دانش‌آموزان خیلی خردسن تدریس می‌کردم. در کورس‌های مختلفی درس می‌دادم، بعد از آن هم به مکتب می‌رفتم و هم بخش انگلیسی را درس می‌دادم. بعد از آن همین‌گونه ادامه داده آمدم تا این که همین‌طور درس را در سواد حیاتی ادامه دادم. خودم هم در کلستر شاگرد بودم (قبل از ظهر خودم شاگرد، بعد از ظهر خودم معلم بودم.) همین‌گونه ادامه داده آمدم، یک حس خوبی برای خودم بود که هم معلم باشی و هم شاگرد باشی. در تایم قبل از ظهر خودم مثل یک شاگرد باشم و درس بخوانم و در بعد از ظهر خودم یک معلم باشم و برای دیگران درس بدهم.

رویش: امپاورمنت توان‌مندی هم‌زمان جسمی و ذهنی است. تو در توان‌مندی ذهنی توان‌مندی خود را در تدریس بیشتر درک می‌کنی، همین که دیگران را امپاور می‌کنی، دیگران را درس می‌دهی، در ورزش توان‌مندی جسمی خود را تجربه می‌کنی. در کاراته مثلا وقتی که بخصوص در مسابقه شرکت می‌کنی، در برابر یک حریف، آیا در این تجربه‌های خود مفهوم توان‌مندی را درک کردی؟ حس می‌کنی که چیزی به نام توان‌مندی دارد در تو شکل می‌گیرد؟

شکیلا: بلی، استاد. ما روز به روز، روزی که در تمرین‌های خود چیزهای جدید یاد می‌گرفتیم، همان روزی که بیشتر یاد می‌گرفتیم، شوق بیشتر در درون ما ایجاد می‌شد. زیادتر کار کن، زیادتر عرق بریزان، زیادتر تمرین کن و بیشتر در این مسابقاتی که ما اشتراک می‌کردیم، اولین مسابقه‌ای که من در آن اشتراک کردم، فایت بود. در بخش فایت رفتم. اولین مسابقه را من خودم باختم. اولین مسابقه‌ای بود که در میان آن‌قدر نفر زیاد من در میدان رفتم و بازی کردم. چون حریفم خیلی قوی بود، در این‌جا مطابق وزن بازی می‌کند، مهم نیست که تو سینیر هستی یا جینیر. فقط وزنش مطابق تو برابر شود، می‌روی و همرایش فایت می‌کنی.

من مسابقه‌ی اول را باختم. مسابقه‌ی دوم فردای همان روز بود که بخش کاتا بود. مسابقه‌ی دوم را بردم (برنده شدم). سوم شدم. بعد از آن یک شوق جدید در درونم ایجاد شد گفت که شکیلا تو باید زیادتر از این تمرین کنی که تو مدال دوم و اول را بگیری. بعد از آن تمرین‌های خود را زیاد کردم. هم تایم صبح می‌رفتم و هم تایم شب می‌رفتم. خیلی تمرین می‌کردم، سر خود خیلی زحمت می‌کشیدم که من باید پیشرفت کنم. در حالی که در همین تایم دخترانه که من خودم می‌روم که خواهرم تمرین می‌دهد، خودم فقط در جمع همین ۴۰ دختر، کمربندم یک شماره از آن‌ها بالاتر است. یعنی من کمربند سبز هستم، آن‌ها کمربند سرخ هستند. همان‌گونه که زحمت می‌کشیدم، یک قدم از آن‌ها پیشتر بودم، همان‌گونه کمربندم نیز از آن‌ها بالاتر بود. این خیلی برای خودم افتخارآفرین بود که آری شکیلا از دیروز خود خیلی قوی شدی، تو باید بیشتر عرق بریزانی و بیشتر پیشرفت کنی.

رویش: در مسابقات خود بیشتر تنها با دختران مسابقه می‌دهید یا با پسران هم تا حال مسابقه دادید؟

شکیلا: نخیر. ما فقط که در مسابقه پایین می‌شویم، فقط با دختران است. دختران و پسران از هم جدایند. بچه‌ها با بچه‌ها فایت می‌کنند و دختران با دختران.

رویش: چی حس داری؟ مثلا اگر یک وقتی با یک پسر رو به رو شوی، می‌توانی مسابقه بدهی؟

شکیلا: بلی. فرق ما با یک پسر در همین است که جنسیت ما متفاوت است، هم‌چنان برای ما تمرین، همان تمرین است. همان تمرین را که من یاد می‌گیرم، همان تمرین را همان بچه هم می‌کند. همان کاتا را که من می‌زنم، همان کاتا را یک بچه هم می‌زند. فرق در این است که کی بیشتر تمرین می‌کند، کی بیشتر عرق می‌ریزاند.

رویش: کاراته به هر حال قدرت جسمی شما را تقویت می‌کند و قدرت جسمی اعتماد به نفس را در فردیتت بالا می‌برد. چقدر سر امیدواری‌ات، امید در زندگی‌ات، تأثیر گذاشته؟

شکیلا: برای خودم خیلی تأثیرات زیادی داشته و تأثیرات جالبی بوده، هم‌چنان من خودم هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم، کلستر و بعد از کلستر در صنف کاراته می‌رفتم، چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتیم، استاد ما خیلی ما را تشویق می‌کرد، خیلی تشویق می‌کرد که دختران گرچند شما از این دختران دیگر دیرتر آمدید، ولی اگر تمرین‌های خود را محکم‌تر انجام بدهید، بیشتر و زیادتر تمرین کنید، با آن‌ها برابر می‌‎شوید و یک روزی می‌شود که شما جای آن‌ها را بگیرید. بعد ما همان‌گونه تمرینات خود را ادامه می‌دادیم و هر روز یک چیز جدیدی که برای ما می‌گفت انگیزه و علایق ما بیشتر و فراتر می‌شد و ما امید بیشتری می‌گرفتیم. فقط آرزوی ما دختران همین بود که ما در مسابقه‌ی کلان‌تری اشتراک کنیم.

افسوس همین‌جاست که ما فقط در داخل بلوچستان بازی کردیم.  دختران دیگر را می‌دیدیم که در شهرهای مختلف پاکستان می‌روند و در تمرین‌های مختلف اشتراک می‌کنند، در بازی‌های مختلف اشتراک می‌کنند، مدال‌های مختلف می‌گیرند و ما فقط در داخل بلوچستان، کویته می‌توانیم که تمرین کنیم و در مسابقات اشتراک کنیم.

رویش: در تمرین‌های ورزشی، معمولا ورزش‌های رزمی این که شما گاهی هم‌زمان با این که یک کاتا را اجرا می‌کنید، یک صدایی هم از خود می‌کشید. این صدا می‌تواند هم‌زمان قدرت باشد، خشم باشد و در پهلوی این موارد می‌تواند نفرت باشد. تو حس کردی که گاهی مثلا در صدایی که می‌کشی، یکی از این‌ها بر دیگری غلبه می‌کند، مثلا قدرت بیشتر تجلی می‌کند، خشم است که تو را به اجرای یک عمل وادار می‌کند یا نفرت؟

شکیلا: در این‌جا فقط استاد ما همین را برای ما یاد داده که وقتی که ما صدا می‌زنیم، از درون خود یک چیغ بلندی که می‌زنیم، این را می‌گوید که هر چقدر محکم‌تر که همان حرکت را انجام بدهی، هر قدر محکم‌تر که چیغ بزنی، همان ترس و استرس از داخل بدنت کاملا تمام می‌شود. ترست در همان‌جا تمام می‌شود و تو می‌توانی به راحتی همان تمرین و حرکت‌های خود را ادامه بدهی.

ما سر صداهای خود خیلی کوشش می‌کنیم که خیلی بلندتر سر او کار کنیم و بلندتر چیغ بزنیم. وقتی که ما بلندتر نام همان کاتا را می‌گیریم، مثلا «Heian Shodan» و «Heian nedan» این نام‌ها را که می‌گیریم، خیلی با یک صدای خشم‌آمیز و خیلی بلند می‌گوییم و این یک چیزی است که نفر مقابل که همرای ما است/ همان رقیب ما می‌تواند از ما هراس کند. می‌تواند ببیند که این شخص نسبت به من چقدر قوی است. بعد وقتی که ما آن چیغ را می‌زنیم، این ترس و استرس خود ما تمام می‌شود و ما می‌توانیم که به راحتی همان حرکت‌ها را انجام بدهیم. محکم‌تر انجام بدهیم.

رویش: می‌تواند همین قدرتی که تو داری، در واقع در برابر استرس درونی خود آن را تبارز می‌دهی، خشم باشد، می‌تواند که در یک صورت دیگرش نفرت باشد. چگونه می‌توانی که تفکیک کنی که از قدرت به خشم، از خشم به نفرت سقوط نکنی؟

شکیلا: این صدا برای خود ما یک قدرت است. من خودم شخصا در هر مسابقه‌ای که رفتم یا در تایم خود ما که تمرین کردیم، از نوع خشم زیاد نبود که مثلا من خود را از یکی بالاتر بگیرم، مثلا بگویم که من بیشتر از این تمرین کردم و بیشتر یاد دارم. سر آن شخص خود را کمی بالاتر بگیرم. در این جمع من فقط همه‌اش را قدرت حساب کردم. این قدرت من است، وقتی که من توانایی همین را دارم، مثلی که من هر قدر که بلندتر چیغ می‌زنم، هر قدر محکم‌تر مشت خود را می‌‌زنم، پای خود را می‌زنم، همان‌قدر قدرت خودم را نشان می‌دهد که مثلا من چقدر قدرت‌مند شدم، چقدر از دیروز خود قوی شدم. هم‌چنان من در این جمع که فکر می‌کنم از خشم من این کار را نکردم. چیزی که بوده، از قدرت خودم بوده.

رویش: دختران و زنان در افغانستان، در جامعه‌ای که شما زندگی می‌کنید، تو در تجربه‌ی خانوادگی خود هم بی‌مهری‌های خیلی زیادی را از دختر بودن خود کشیدی. خطر این وجود دارد که به هر حال از کسانی به عنوان جنس مخالف متنفر شوی. آیا در لحظه‌ای که قدرت را در مشت خود، در لگدهای خود احساس می‌کنی، یک بار یک کسی را در برابر خود نمی‌بینی که بگویی اگر تو را یک بار در چنگ بیارم، مثلا با این مشت له می‌کنم، با این لگد له می‌کنم؟

شکیلا: نه استاد. این در ذهنم نیامده. بعضی موقع خیلی از دخترانی هستند که همراه ما این قصه‌ها را می‌کنند. می‌گویند که امروز در بیرون با فلانی در یک جنگ افتادیم، من همان حرکت‌هایی که امروز یاد گرفتم، سر آن شخص امتحان کردم. در همان کوچه و بازار و …. این به نظر خودم یک چیز ریشخندی می‌آید که مثلا من آن چیزی را که یاد گرفتم، در محضر دید دیگران در یک سرک بمانم. برای خودم آن‌قدر چیز خوبی نیست. من همان‌چیزی را که از خودم یاد می‌گیرم، از استادم یاد می‌گیرم، چیزهای جدید را یاد می‌گیرم، می‌خواهم آن را در پیشرفت شخصی خود اجرا کنم. باید من آن را سر خود تمرین کنم و خودم پیشرفت کنم. آن‌طور فکری در ذهنم نیامده که مثلا یک کسی در مقابلم باشد و من همان تمرین را می‌کنم، مثلا یک مشت را می‌زنم، بگویم که آها این فلانی است و من آن‌قدر محکم بزنم که در همان‌جا بیفتد و از حال برود.

رویش: به هر حال، یکی از تمرین‌های بسیار جدی امپاورمنتی است که شما قدرت را به گونه‌ای از آن خود بسازید که قدرت در اختیار شما باشد، شما اسیر قدرت نشوید. به خاطر این که وقتی قدرت در اختیار شما بود، شما را توان‌مند می‌سازد، شما از قدرت به خواست خود استفاده می‌کنید، در غیر این صورت شما در برابر قدرت بی‌خود می‌شوید. خیلی از کسانی که در جامعه با به دست‌آوردن قدرت بی‌خود می‌شوند و حرکت‌های نادرست‌تری را انجام می‌دهند، همین تناقض را در درون خود رفع نمی‌توانند. حالا تو به عنوان یک دختری که کاراته کار می‌کنی، اگر موفق شوی که در برابر این وسوسه‌ای که قدرت برایت ایجاد می‌کند، موفق شوی، در حقیقت نشان می‌دهی که امپاور می‌شوی. قدرت را به معنای واقعی کلمه کنترل می‌کنی. آیا واقعا احساس می‌کنی که قدرت را محار می‌کنی، متنفر نمی‌شوی؟

شکیلا: بلی. این حس در خودم است. مثلا من اگر قدرت‌مندتر شوم، خیلی پیشرفت کنم و از خود بی‌خود شوم، نخیر. این در ذهنم نمی‌آید، مثلا من این‌قدر زحمت بکشم و خیلی قوی شوم. یک زمانی شود که من خودم (شکیلا) از خود بی‌خود شود.

رویش: مثلا از قدرت برای انتقام استفاده کنی!

شکیلا: بلی، نخیر. دقیقا این چیزها را خودم برای خود لازم نمی‌دانم.

رویش: حالا اگر خواسته باشیم که رهبری زنانه، رهبری ای که شما در پی تحقق‌بخشیدنش هستید، به عنوان یک الگو مطرح بکنیم، قدرت در این‌جا، در مفهوم رهبری زنانه برایت چی معنا می‌دهد؟ چی می‌کنی؟ از قدرت خود چی استفاده می‌کنی؟

شکیلا: قدرت را من این‌گونه تعریف می‌کنم، وقتی که ما تمرین می‌کنیم، وقتی شخصا خودم یک دختر هستم و تمرین می‌کنم، ورزش می‌کنم، در این‌جا اعتماد به نفسم بالا می‌رود. اعتماد به نفس خودم بالا می‌رود و من می‌توانم که از خود دفاع کنم و حرف‌های خود را گفته بتوانم. نباید که در چهارچوب خانه بمانم، مثلی که زن‌های زیادی این‌طور شده است. من زمانی که قدرت‌مند شدم، با اعتماد به نفس بالاتری صحبت کنم، صدایم را می‌تواند که جهان بشنود که من چی می‌گویم، در دل من چی می‌گذرد. من چی کاره هستم. من باید همان‌قدر کوشش کنم، مثلا قدرت خود را به جهان نشان بدهم  که من کی هستم، از کجا هستم و چی کاره هستم.

رویش: آیا در جریان تدریسی که می‌کنی، مثلا وقتی که دانش‌آموزان خود را درس می‌دهی یا در جریانی که کاراته کار می‌کنی و ممکن است که برخی کسان دیگر را در زیر دست خود تمرین بدهی، احساس می‌کنی که همین خودش یک اکت از رهبری است؟ یک جلوه‌ای از رهبری است که تو قدرت را به دیگران انتقال می‌دهی و مفهوم رهبری زنانه هم همین است؟

شکیلا: بلی. در کاراته بیشتر وقت‌ها سر خودم تمرین می‌شد. کمربند من از دیگر دختران بالاتر بود، هم‌چنان مربی ما فقط در همین بخش کاتاها و مشکلات ما کمک می‌کرد. تمرین نرمش سر خودم بود. شروع برنامه هم به عهده‌ی من بود و تمامش به عهده‌ی مربی‌ ما بود. خودم شروع می‌کردم و همان تقریبا ۴۰ دختری را که تمرین می‌دادم، در شروع برنامه نیم‌ساعت بدن‌گرمی این چیزها را سر آن‌ها می‌کردم. سر خود افتخار هم می‌کردم که من می‌توانم ۴۰ دختر را کنترل کنم.

رهبری از خود خیلی چیزها می‌خواهد. مثلا ما باید همان‌قدر اطمینان/ اعتماد همان‌قدر نفر را بگیریم. ما آن‌قدر قوی باشیم که دیگران سر ما اعتماد کنند که مثلا ما چیزی را یاد داریم، چیزی را بلد هستیم که دیگران از ما یاد بگیرند. هم‌چنان وقتی که معلمی می‌کنم، در هر صنف ما ۳۰ نفر بوده، ما همان ۳۰ نفر را که تدریس می‌کردیم، خیلی با دقت گوش می‌کردند و می‌گفتند که ما معلم داریم، ما از معلم خود چیز جدید یاد بگیریم. همان زمان حس می‌کردم که من یک رهبر هستم و همه به من گوش می‌دهند و تمرین خود را و درس‌های خود را خیلی مرتب انجام می‌دهند.

رویش: در وقتی که صحبت می‌کنی، در وقتی که می‌خواهی با شاگردان خود گپ بزنی یا در یک محله‌ی عام، احساس می‌کنی که زبانت گیر می‌کند، مثلا به خاطر لهجه‌ی خود، به خاطر این که به خود اعتماد نداری، حرف خود را درست گفته نمی‌توانی یا نه بسیار راحت هستی؟

شکیلا: نخیر، استاد! گرچند من فکر می‌کنم که در روزهای اولی که من خودم شروع کرده بودم، همین بخش سواد حیاتی مادران ما خیلی مختلف بود، از هر خانواده‌ی مختلفی می‌آمد، مثلا روزهای اولی که من خودم شروع کرده بودم، در همین بخش سواد حیاتی شاگردان ما خیلی متفاوت بودند، از هر خانواده مختلفی می‌آمد. مثلا در یک صنفی که ما ۳۰ شاگرد داریم، در واقع ۳۰ خانواده است و ۳۰ فکر مختلف، ما یک قسمی صحبت می‌کردیم که مثلا همین ۳۰ فکر و ۳۰ ذهن را باید یک قسم درس بدهیم، برای این‌ها یک قسم چیزی را انتقال بدهیم. همان‌قدر کوشش می‌کردیم که زبان خود را با زبان آن‌ها برابر کنیم. مثلا خیلی از آن‌ها هزارگی صحبت می‌کند. من گرچند هزارگی‌ام خوب نبود، همین دو سالی است که همراه آن‌ها خیلی زیاد درس دادم و گفتم، زبانم شبیه آن‌ها شده‌است. یعنی عینا مثل یک مادر صحبت می‌کنم. خودم که بعضی موقع می‌نشینم و به خود فکر می‌کنم، می‌بینم که زبانم خیلی تغییر کرده و مانند آن‌ها صحبت می‌کنم.

رویش: آیا با دختران دیگری که کار می‌کنی، این تجربه را شاهد شدی که مثلا به خاطر این که احساس می‌کنند، زبان شان خیلی روان نیستند، از بیان حرف خود خودداری می‌کنند؟ مثلا تجربه‌های خود را بیان نمی‌کنند، قصه‌های خود را بیان نمی‌کنند و تو برای شان از تجربه‌ی خود گفته باشی  که هراس نکن، هر چیز که داری، بسیار راحت گپ بزن. همین مقدار زبانت هم برای بیان حرفت کافی است؟

شکیلا: بلی، من صنف B را تدریس می‌کردم، شاگردانم خیلی مختلف بود. یکی از شاگردانم به اسم شریفه بود. یک روز حرف‌های ما از این شروع شد که در مورد زندگی شخصی خود صحبت کنیم. هر کسی پیش تخته بیاید، اگر ده جمله بگوید، خیلی زیاد است. این باعث می‌شود که اعتماد به نفس این‌ها بالا می‌رود و برای خود شان خیلی خوب می‌شود.

همان روز سایر شاگردانم به نوبت آمدند و هر چیزی که در دل شان بودند، همان را صحبت کردند. چی غلط می‌گفت، چی صحیح می‌گفت، ولی ما به آن‌ها گوش می‌دادیم، ولی همان شاگردم که شریفه نام داشت، او گریست. گفت: استاد، در خانه هیچ‌کسی صدایم را نمی‌شنود. مثلا هیچ‌کس گپ‌هایم را نمی‌شنود. وقتی که من صحبت می‌کنم، مثلی که یک نوکر باشم، نه که یک مادر باشم، نه که یک رهبر یک خانواده باشم. این‌گونه با من برخورد می‌شود. امروز که تو می‌گویی من می‌خواهم که صدایت را بشنوم، من می‌خواهم حرف‌هایت را بشنوم که تو چی حرف‌هایی داری، برای من خیلی دردآور بود و به همین خاطر من امروز خیلی گریستم که تو می‌خواهی صدای مرا بشنوی. تو می‌خواهی چیزی که در دل من است، بشنوی. در حالی که خانواده‌ام نشنیده. من امروز همان‌قدر دلم از خانواده‌ام درد دارد که … خیلی خوش‌حال هم هستم که تو امروز این گپ خوبی را گفتی و می‌خواهی که امروز گپ مرا بشنوی. از همان خاطر آن روز او خیلی گریست و در حال گریستن خود خیلی صحبت کرد.

من خیلی هم در فکر او بودم و همیشه تشویقش می‌کردم که تو چیزی کمی ای نداری. یعنی وقتی که کسی تو را هیچ چیزی حساب نمی‌کند، تو باید خودت خود را حساب کنی. خودت بالای خود کوشش کنی که تو یک کاره‌ای هستی. وقتی که تو مادر هستی، یعنی رهبر هستی، رهبر یک خانواده هستی. تو باید خودت همان‌قدر قوی شوی که دیگران به تو گوش بدهند. همان روز خیلی چیز جالبی برای خودم بود.‌

رویش: شکیلا جان، این قصه‌ی زندگی که داشتی، از خودت، از خانواده‌ات از مادرت، از خواهرانت، سراسر نکته‌های الهام‌بخش است و مفهوم رهبری، رهنمایی بودن هم دقیقا همین است. هر فردی در فردیت خود چیزهایی دارد که می‌تواند برای دیگران الهام‌بخش باشد و دیگران را بگوید که شما می‌توانید، شما می‌توانید از موانع این‌گونه عبور کنید، شما می‌توانید بندش‌ها را این‌گونه از سر راه خود بردارید. حالا اگر خواسته باشی، همین را خودت به یک پیام تبدیل کنی، به یک پیام امیدبخش، از زبان خود برای دختران دیگر، برای کسانی که مثل تو هستند، می‌خواهی برای شان چی بگویی؟

شکیلا: من برای شان این را می‌گویم که شما هم می‌توانید مانند ما باشید. همان‌گونه که ما از چالش‌ها عبور کردیم. در یک کشوری که خیلی مردسالار بوده و زن‌ها خیلی کم بوده، ما زندگی کردیم و ما پیشرفت کردیم. شما هم‌چنان می‌توانید. این تاریکی‌ها همیشه بخشی از زندگی ماست که ما از این حتما عبور می‌کنیم و به نور می‌رسیم. یک روزی می‌شود که به همان نور، به همان هدف، به همان رویای خود می‌رسیم. آن روز را من همیشه در فکرم این است که برای خود جشن می‌گیرم، از آن روز تجلیل می‌کنم که من امروز موفق شدم و به رویای خود رسیدم. همین را برای دختران کشور خود می‌گویم که شما دختران قوی هستید. درست است که امروز شما در شرایط خیلی سختی قرار دارید، ولی هم‌چنان شما می‌توانید، مانند ما باشید. شما می‌توانید کوشش کنید، درس بخوانید و به یک جایی برسید.

رویش: مطمئنا در همین لحظه یا بعد از این ممکن است که این ویدیو و قصه‌هایت را دو نفر بسیار با دقت گوش کنند و با حس متفاوت‌تری گوش کنند، یکی پدرت است و دیگری مادرت است. هر دو تای شان دوست دارند که قضاوت خود را در زبان دختر خود (شکیلا) بشنوند. اول برای پدرت چی می‌خواهی بگویی؟ برای پدر خود به عنوان کسی که حس می‌کنی بخشی از وجود تو هست، بخشی از زندگی‌اش در تو ادامه پیدا کرده، حالا با تجربه و خاطره‌ای که از او داری، چی پیام داری؟

شکیلا: پیامم برایش همین است که پدر جان دستانت را از دور می‌بوسم، هم‌چنان تو پدرم بودی و برایم این فرقی ندارد، مثلا که تو رفتی، خیلی دور رفتی از ما، می‌خواهی زندگی جدید را آغاز کنی و ما بسیار خوش‌حال هستیم. خوش‌حال هستیم که تو صاحب زندگی جدید شوی، هم‌چنان زندگی جدید خود را آغاز کنی.

رویش: برای مادرت چی می‌گویی؟

شکیلا: برای مادرم همین را می‌گویم که خیلی دوستش دارم. خیلی دوستش دارم و می‌خواهم که همیشه همین‌گونه ما را تشویق کند، همیشه مرا همین‌گونه در هر بخش که تا حال تشویق کرده و مرا حمایت کرده، همیشه همین‌گونه برایم ادامه بدهد.

رویش: اگر خواسته باشی که یک لبخند داشته باشی و آن را هدیه کنی، مثلا برای پدر و مادر خود چی قسم تقسیم می‌کنی؟

شکیلا: آن را به نظر خودم فیصدی تقسیم کنم.

رویش: چی قسم تقسیم می‌کنی؟ برای پدر خود چقدر از این لبخند خود را می‌دهی و در کنار آن لبخند برایش چی می‌نویسی؟ و برای مادر خود چی مقدارش را می‌دهی؟

شکیلا: از نظر خودم همین لبخند را اگر من تقسیم کنم، گرچند مادر و پدر خودم بوده، برایم خیلی شیرین هستند، برای خودم خیلی انسان‌های نزدیک زندگی‌ام هستند، برای شان می‌گویم که خیلی دوست شان دارم همراه این ۵۰ فیصد ۵۰ فیصد لبخند خودم. همین پیام را برای شان می‌گویم.

رویش: رویای تو برای فردا چیست؟ فرض کنید که اگر ۲۰ سال بعد، در یک موقعیتی قرار داشته باشی که دنیایی را که می‌خواستی، با دست خودت ساخته باشی، صدایت قابل شنیدن باشد و آدم‌هایی باشند که تو را درک کنند و دیگر تو را به خاطر جنسیتت قضاوت نکنند. فکر تو، صدای تو  و نگاه تو را به عنوان یک انسان ببینند. در همین رقم یک دنیا رویایی را که داری، چی است؟ چی می‌خواهی انجام بدهی؟ چی می‌خواهی بسازی؟

شکیلا: من فکری که در ذهنم کردم، می‌خواهم که بخش ورزش ما (کاراته) خیلی پیشرفت کند، برای ما تکنیک‌های جدیدی بیاید و هم‌چنان صدای زنان، چی کشوری که جهان سوم(کشورهایی که ما زندگی می‌کنیم) و چی جهان اول باید صدای کل زن‌ها شنیده شوند و همه مثل هم، نه این که از ذهن و چشمی دیده شود که مثلا این پسر است، این دختر است. نباید فرقی در بین این‌ها باشد. همین را می‌خواهم که همه باید در یک مقامی باشند، چی زن، چی مرد. همه‌ی این‌ها باید از خود حق مساویانه داشته باشند. حق و حقوق شان مساوی باشند. هم‌چنان دوست دارم که صلح در تمام جهان تأمین شود، چی ما میعاد گذاشتیم تا سال ۲۰۳۰ میلادی. من می‌خواهم که تا همان سال در کل جهان ما صلح باشد. جهان صلح‌آمیز داشته باشیم و کشور ما آزاد باشد و همه دختران با لبخند و خوشی به طرف مکتب  و تحصیل خود بروند و ورزش خود را بکنند.

رویش: تشکر شکیلا جان. بسیار زیاد خوش‌حال شدم که این قصه‌ی الهام‌بخش و آموزنده‌ی زندگی تو را برای هم‌نسلانت گرفتیم و الگوی رهبری زنانه/ رهبری دخترانه را در قصه‌های تو یک برگ دیگر، یک صفحه‌ی دیگر پربارتر ساختیم.

شکیلا: تشکر از شما استاد جان که همیشه در کنار ما بودید. بسیار زیاد تشکر از امروز  که وقت تان را گذاشتید.

Share via
Copy link