صدای ملایم و دلانگیزی به گوشم میرسید. چشمهایم را گشودم و دقیق شدم که زنگ هشدار موبایلم به صدا درآمده است؛ صدایی خوشایند که شبیه نغمههای طبیعت بود، در زنگ هشدار تلفنم تنظیم کرده بودم. مثل همیشه مرا وادار میکرد که برخیزم و روزی تازه را آغاز و به برنامههایم رسیدگی کنم.
وقتی تازه از خواب برخاستم، حس عجیبی به سراغم آمد؛ حسی که مرا بیشتر وادار به انجام کاری میکرد. متوجه شدم که دلم بهشدت میخواهد به پیادهروی صبحگاهی بروم. با اشتیاق آماده شدم و به بیرون از خانه رفتم.
وقتی به کوچه پا گذاشتم، صدای ترقترق تنور نانوایی به گوشم رسید. مردان نانوا در حال آمادهسازی تنور برای پخت نان بودند. من هم کمکم به آنجا نزدیکتر شدم. آنان با چشمانی پُر از خواب اما با ارادهای قوی کار میکردند. با آنکه کارشان خستهکننده بود، صبح زود شروع به فعالیت کرده بودند. چهرههای شان انگار پیامی به من میدادند که آمادهی پختن نان برای همه برای امروز است.
چند قدمی پیش رفتم. این بار چشمم به زنی با سنی میان 35 تا 45سال افتاد که نوزادی را در آغوش داشت. در آن صبح سرد، روی زمین نشسته بود. خودش میگفت برای کار روزانهاش آمده است. در واقع، برای کمک خواستن از رهگذران آنجا نشسته بود. با خودم کمی فکر کردم. گفتم این زن برای درخواست کمک، صبح زود از خوابش گذشته و در این هوای سرد، با نوزادش، با کمر خمیدهاش روی زمین نشسته است تا شاید چیزی گیرش بیاید. این صحنه برایم بسیار دردناک بود.
زندگی واقعاً پُر از اتفاقات گوناگون است، از جمله حادثههای خوشایند و ناخوشایند. در یک زمان مشابه، مردان نانوا و آن زن هر دو به هدفی مشخص، یعنی تأمین معاش خانواده، صبحهنگام شروع به کار کرده بودند؛ اما احساسم نسبت به مردان نانوا مثبت و همراه با احترام بود، در حالی که نسبت به آن زن، حس غریبی از رنج و اندوه داشتم و در دلم کارش را تایید نمیکردم.
به راهم ادامه دادم؛ اما ذهنم درگیر این موضوع بود. بعد از کمی تأمل، دریافتم که این دو صحنه درسی بزرگ برایم داشتند. مردان نانوا به من آموختند که هرچند کاری ممکن است خستهکننده باشد؛ اما یکی از ابزارهای مهم برای داشتن یک زندگی با کیفیت و آبرومندانه است. باید تلاش کرد و با وجود هر چالش و مشکلی، دست از کار نکشید و ادامه داد و امیدوار بود.
اما آن زن، در نظر من بسیار شجاع و مقاوم بود. او به من فهماند که برای زنده ماندن، باید هر کاری که ممکن است انجام داد، حتی اگر لازم باشد روزها روی زمین سرد و نمدار، در فضایی دلگیر که خون در رگها یخ میزند، دوام آورد و منتظر کمکی از سوی مردم ماند. آن زن بهخاطر نوزادش، خانوادهاش و خودش همهی این سختیها را تحمل میکرد. هر صبح زود برمیخاست تا لقمه نانی تهیه کند. شاید کارش از نظر دیگران مناسب یا آبرومندانه نباشد؛ اما برای خودش، این تنها راه ممکن برای پیدا کردن نان و خوراک خانوادهاش بود. شاید توانایی انجام کارهای دیگر را نداشت؛ شاید نمیتوانست چیزی بدوزد یا ببافد تا از آن طریق معاش خود را تأمین کند.
در آغاز، من هم با خود گفتم که چرا کار نمیکند؟ اما وقتی شرایطش را دیدم، با نوزادی در آغوش، روی زمین سرد نشسته، فکرم تغییر کرد. من در جریان آن پیادهروی صبحگاهی، به دیدن این دو اتفاق، قضاوتهای مختلفی کردم. در نهایت این را فهمیدم که در این دنیا، دربارهی هر چیز میشود قضاوت کرد؛ گاهی نتیجه میگیریم و گاهی تنها با پرسش باقی میمانیم و نمیدانیم واقعاً چه گذشته است یا چرا چیزی اینگونه شده است….
وقتی به خانه برگشتم و شروع به خوردن صبحانه کردم، با خود گفتم: من و خیلی از مردم، در حالی که غذا برای خوردن، لباس برای پوشیدن و سقفی برای پناه گرفتن داریم، آنگونه که باید شکرگزار نیستیم و قدر نعمتهایی که خداوند برای ما داده نمیدانیم. به داشتههای خود ارزش نمینهیم. پس تا جایی که میتوانیم باید قدردان این نعمات باشیم، در لحظه زندگی کنیم، قوی و مهربان باشیم و دست یاری به کسانی بدهیم که به حمایت نیاز دارند.
نویسنده: تمنا شریفی