گاهی فکر میکنم صداها هم یاد میگیرند که چطور از لابهلای دیوارها عبور کنند؛ اما انگار صدای من هنوز این مهارت را ندارد. شاید باید بلندتر بگویم، شاید باید از دیوارها خواهش کنم که کمی کنار بروند، شاید هم باید بنشینم و سکوت کنم، ببینم آیا کسی پیدا میشود که گوشهایش را به دیوار بچسباند و صدایم را بشنود؟
از اینجا، پشت این دیوارهای بلند، دنیا کمی تاریکتر است. اینجا جاییست که گاهی دستها به آسمان میرسند؛ اما به آرزوها نه، جایی که کلمات گم میشوند پیش از آنکه شنیده شوند. و من… من همان دختری هستم که هنوز ایستادهام، با مشتهایی گرهخورده و قلبی که به اندازهی تمام روزهای نیامده میتپد.
گاهی از خودم میپرسم، آیا آن طرف دیوار کسی هست که صدایم را بشنود؟ کسی که بفهمد وقتی میگویم “دختر بودن افتخار است”، این فقط یک جمله نیست، بلکه فریادیست که در رگهایم جریان دارد؟ کسی هست که بفهمد وقتی از امید میگویم، منظورم امیدیست که با هر ضربهای که به درهای بسته خورده، محکمتر شده است؟
این دیوارها فقط خشت و سیمان نیستند، اینها مرزهاییاند که بین من و رؤیاهایم کشیدهاند. اینجا، باید آرام راه بروی، باید آهسته حرف بزنی، باید آرزوهایت را جایی پنهان کنی که کسی پیدایشان نکند. من…، من یاد گرفتهام که آرزوها را در چشمانم پنهان کنم. مگر میشود کسی نگاهت را از تو بگیرد؟
اما تو، که آن طرف دیوار ایستادهای، تو که شاید در آزادی نفس بکشی، شاید در میان کتابها، در میان خیابانهای روشن، در میان روزهایی که بیهراس از آینده قدم میزنند، تو صدایم را میشنوی؟ آیا میفهمی که اینجا، در پس این دیوارها، هنوز دختری ایستاده است که با تمام وجودش زندگی را میخواهد؟
گاهی خیال میکنم که اگر همه دخترانی که اینجا ایستادهاند، همزمان فریاد بزنند، دیوارها خواهند لرزید. خیال میکنم که اگر دستهای خود را به هم برسانیم، شاید بتوانیم از این دیوارها بالا برویم، شاید بتوانیم به سمت نور بدویم، شاید حتی بتوانیم پرواز کنیم.
اما تا آن روز، من همچنان اینجا خواهم ماند، پشت دیوارها و هر روز صدایم را بلندتر خواهم کرد و تو، که شاید دستت به این سوی دیوار نمیرسد، لااقل گوشهایت را بیاور نزدیکتر. شاید یک روز، وقتی خیلی خوب گوش دهی، بتوانی صدایم را بشنوی…
و اگر شنیدی، به من بگو آنسوی دیوار چه شکلیست؟ آیا آسمان همان رنگیست که در خیال من است؟ آیا پرندهها هنوز بیدغدغه پرواز میکنند؟ آیا دختری که مثل من پشت دیوار نیست، وقتی میخندد، میترسد که کسی خندهاش را خاموش کند؟
به من بگو، آنطرف، دختران چه رؤیاهایی دارند؟ آیا آنها هم در دلشان ترانههایی دارند که جرأت خواندنش را پیدا نمیکنند؟ آیا آنها هم هر شب، آرزوهایشان را لای کتابهایشان پنهان میکنند که مبادا کسی بیاید و آنها را بگیرد؟
اگر میتوانی، وقتی صدایم را شنیدی، یک مشت از هوای آنسوی دیوار را برایم بفرست. بگذار ببینم آیا بوی آزادی میدهد؟ بگذار ببینم آیا وقتی نفسش را در سینه میکشم، دلم آرامتر میشود؟
اگر روزی دیدی که دیوارها شکستند، اگر روزی دیدی که دختران این سوی دیوار بالاخره پا به روشنی گذاشتند، بدان که آن روز، صدای من هم بخشی از فریادی بود که این دیوارها را لرزاند. بدان که آن روز، من هم در آن سوی دیوار، برای نخستینبار، بیدغدغه، بیهراس، با تمام وجود خواهم خندید…!
نویسنده: ستاره ابراهیمی