ظلم در حق مردم افغانستان

Image

زمانی که کودکی به دنیا می‌آید، خانواده‌اش با شادی و لبخند از خدای خود سپاسگزاری می‌کنند. این کودک کم‌کم بزرگ می‌شود، خندیدن را می‌آموزد و با کمک پدر و مادر آرام‌آرام قدم برمی‌دارد. وقتی به سن هفت‌سالگی می‌رسد، با امید و شوق آماده می‌شود تا به مکتب برود. کتاب‌ها و کتابچه‌هایش را جمع می‌کند و با قلبی خوشحال، راهی مکتب می‌شود. روز اول، با دیگر دخترها دوست و صمیمی می‌شود، درس‌هایش را خوب می‌خواند و در ساعت تفریح، ریسمان‌بازی، دویدن و نیز دیگر بازی‌ها را با دوستانش تجربه می‌کند. اما وقتی زنگ تفریح به صدا درمی‌آید، با لبخند به کلاس بازمی‌گردد و با اشتیاق به درس‌هایش ادامه می‌دهد. در امتحان با شوق و ذوق کتاب‌هایش را خوب می‌خواند تا این‌که بهترین نمره را بگیرد. وقتی نمرات اعلان می‌شود و می‌بیند که در گروپ «الف» است، با خوشحالی به خانه برمی‌گردد.

در راه بازگشت به خانه، ناگهان صدایی می‌شنود که می‌گوید: «طالبان آمدند.» دنیای او فرو می‌ریزد. دل دخترک از غم پر می‌شود و از آن روز، دیگر نمی‌تواند به مکتب برود.

من یکی از همان دخترها هستم. آن روز انگیزه‌ام را از دست دادم و حس کردم همه‌ی دروازه‌ها به رویم بسته شده است. باورم نمی‌شد. من فکر می‌کردم درس‌های مکتب را به اتمام می‌رسانم و تحصیلاتم  را در دانشگاه ادامه می‌دهم و یک داکتر خوب برای جامعه‌ام می‌شوم؛ اما با این حال نمی‌توانم دیگر به آرزوهایم برسم. آن زمان، طالبان تازه به کشور حاکم شده بودند و من در صنف شش بودم. پس از آن، دو سال تمام از درس محروم شدم.

بارها با خودم فکر کردم: «آیا دختر بودن گناه است؟» «آیا ما خطایی مرتکب شده‌ایم که سزاوار این سرنوشت باشیم؟» ما چرا بی‌سرنوشت ماندیم؟ مثلی این می‌ماند که پا برهنه در دشت‌ها مانده‌ایم. ما فقط حق خود را می‌خواهیم، حق ما تحصیل است.

آمدن طالبان نه تنها برای ما دختران، ظلم آشکار و غیرقابل بخشش است؛ بلکه تمام مردم کشور را در یک تنگنا و محدودیت قرار داده‌اند. کارها رو به سقوط است و مردم نگران یک لقمه نان روز تا شب را سرگردان در بازارها می‌گردد. اما شنیده می‌شود که ماموران طالبان با گرفتن مالیه‌های سنگین آنان را هم آزار و اذیت می‌کنند. وقتی به این وضعیت می‌بینم این ظلم بالای تمام مردم افغانستان است.

پیش از آمدن طالبان در کشور ما، انفجارهای زیادی در مکاتب از جمله مکتب «سیدالشهدا»، دانشگاه‌ها، مساجد و غیره رخ می‌داد. جوانان زیادی در این انفجارات از بین رفتند و از تحصیل محروم شدند. فعلاً هم اجازه نداریم که به مکتب برویم. اگر به ما دختران اجازه‌ی ادامه‌ی تحصیل داده می‌شد، ما با حجاب کامل و رعایت قوانین اسلامی حاضر بودیم به درس خواندن ادامه دهیم؛ اما افسوس که این اجازه داده نشد و غم بزرگی در دل‌ ما باقی ماند.

من در مکتب مضامین دری، اجتماعی و ساینس را خیلی دوست داشتم و دارم. اگر چه دیگر مضامین را هم دوست داشتم، نه به اندازه‌ی آنها. با این حال، تصمیم گرفتم تسلیم نشوم و درس خواندن را رها نکنم. فرقی نمی‌کند دری یا اجتماعی باشد. فقط علمی باشد که مرا به بلندی‌ها برساند. پدر جانم مرا خیلی تشویق به درس خواندن می‌کند و در هر سختی همراهم است و نصیحت‌های خوبی می‌کند که از لحظه لحظه عمرمان استفاده‌ی خوب کنم. «وقت مانند طلا است» باید درس بخوانم تا به آرزویم برسم و روزی باعث افتخار پدر، مادر، خانواده و کشورم شوم. با خود گفتم: «باید از هر راه ممکن تلاش کنم و به درس‌های خود ادامه دهم.»

پس از دو سال، دروس حوزه‌ی علمیه را شروع کردم که فعلاً در آخر پایه‌ی اول هستم و هم‌زمان درس‌های مکتب را نیز ادامه دادم. اکنون با توکل به خداوند و به کمک اساتید گرامی، در مسیر پیشرفت قرار دارم و به آرزویم، که خدمت به وطن و جامعه است، نزدیک‌تر می‌شوم. امروز خوشبختم که صدایم را شما می‌شنوید و فقط یک پیشنهاد برای هم‌وطنانم دارم: «هیچ‌وقت از درس خواندن دست نکشید، چون که بهترین راه خوشبختی‌تان درس خواندن است.» آرزو دارم شما خوبان هم از درس خواندن دست نکشید و انگیزه‌ی تان را از دست ندهید. همه‌ی کارها به دست خداوند (ج) است و من هم کوشش می‌کنم از هر راهی ممکن به شما خوبان کمک نمایم. به امید آن روز!

نویسنده: زهرا جلیلی

Share via
Copy link