فاطمه مهدوی: «زندگی را دوست دارم…!»

Image

رهبران فردا (۱۹)

قصه‌ی این هفته‌ی «رهبران فردا»، قصه‌ی یک ستاره در شب است: قصه‌ی فاطمه مهدوی.

دختری که در مزارشریف به دنیا آمد، در کودکی، با دستان کوچک و لبخندهای شیرین، زندگی را نقاشی می‌کرد و به روی زندگی عاشقانه لبخند می‌زد…

وقتی در سن نه سالگی با هیولای سرطان آشنا شد که به پاهایش حمله کرده بود و استقامت و استواری‌اش را هدف قرار داده بود، سفر زندگی برایش با مفهوم مبارزه برای حفظ زندگی نیز عجین شد؛

سفری پر از زخم و غربت از مزار تا شفاخانه‌ی شوکت‌خانم در لاهور، شب‌هایی طولانی با داروهای تلخ، موهایی که ریخت، ابروهایی که ناپدید شد، اما جرقه‌ای که در دل فاطمه هم‌چنان پرنور باقی ماند: زندگی و عشق به زندگی.

فاطمه، بالاخره برگشت… پیروز و موفق. نه تنها به کوچه‌های مزار شریف، بلکه به کوچه‌پس‌کوچه‌های زندگی. به درس. به رویا. به امید. وقتی دروازه‌های مکتب بر روی دختران بسته شد، فاطمه بر زمین ننشست. در مکتب، در کلستر ایجوکیشن، در جلسات امپاورمنت و حلقه‌ی

رهبران فردا برای خود، مسیر جدیدی از زندگی را باز کرد تا درد را به معنا، شکست را به پله، و اشک را به لبخند تبدیل کند.

امروز، فاطمه با ما سخن می‌گوید؛ نه تنها از نبرد پیروزمندش با هیولای سرطان، بلکه از مقابله‌ی سربلند و استوار برای حفاظت از رؤیای بزرگ رهبری زنانه در جامعه‌ای که با هستی و نام و خاطره‌ی زن دشمنی می‌کنند.

او نبردش را از گامی ساده آغاز کرده است: با دختران کوچک کار می‌کند، آموزش می‌دهد، و مثل پرنده‌ای که حتی در میان طوفان مسیر پروازش را پیدا می‌کند، به سوی آینده‌ای روشن بال می‌زند.

بیایید قصه‌ی فاطمه را گوش کنیم؛ قصه‌ی زندگی و عشق به زندگی!

رویش: فاطمه جان، سلام و در برنامه‌ی رهبران فردا خوش آمدی.

فاطمه: سلام استاد. وقت شما بخیر. خیلی تشکر، خیلی خوش‌حال هستم که یک تن از کسانی هستم که در برنامه‌ی رهبران فردا با شما هم‌کلام شده‌ام و با شما یک ساعت صحبت می‌کنم. امیدوارم کسانی که این ویدیو را تماشا می‌کنند، بتوانند از زندگی من الهام بگیرند یا از تجربیاتی که داشتم، بیاموزند.

رویش: من دوست دارم که قصه‌ی امروز خود را با تو با خودت شروع کنم. معرفی مختصری از خودت، از این که چی وقت به دنیا آمدی، در کجا به دنیا آمدی. یک مقداری از خانواده‌ات بگو، ازپدر و مادرت، از خواهران و برادران خودت و این که هرکدام این‌ها در زندگی تو و رشد تو چی نقش داشتند.

فاطمه: استاد، فاطمه هستم، ۱۷ ساله. در دوم جوزای سال ۱۳۸۷ خورشیدی در مزار شریف به دنیا آمدم. دومین فرزند خانواده هستم. کلا در فامیل هفت نفر هستیم. به شمول پدر و مادرم، چهار خواهر و یک برادر که کلا فامیلم، به ویژه پدر و مادرم در زندگی من نقش مهم را داشتند. از دوره‌ی طفولیت تا دوره‌ای که تجربه‌ی سختی را داشتم تا حالا همیشه مرا حمایت کردند.

رویش: معمولا از خیلی از آدم‌هایی که در سن و سال توست، پرسان می‌کنیم که خانواده‌ات از تو چقدر حمایت کردند، می‌گویند نه خانواده‌ام هیچ حمایت نکرده است، خانواده‌ام برای من محدودیت خلق کردند، خانواده‌ام برای من مشکل خلق کردند. من خودم این راه را طی کردم. تو چی می‌گویی؟

فاطمه: استاد، چون زندگی هر کسی فرق دارد و دیدگاه آن‌ها نسبت به خانواده‌ی شان کاملا متفاوت است، شاید آن‌ها پاسخ‌های متفاوت داشته باشند، ولی من می‌توانم بگویم که همه‌ی فامیل‌ها، همه‌ی پدر و مادرها هیچ وقت نمی‌خواهند که فرزند شان بد ببیند یا هیچ وقت بدی فرزند شان را نمی‌خواهند. آن محدودیتی که ممکن است برای آن‌ها خلق کنند، نظر به طرز فکر والدین است که مثلا چقدر والدین شان آن‌ها را درک می‌کنند یا چقدر فرزندان آن‌ها را درک می‌کنند. من خودم دیدم که والدینی که خیلی برای فرزندان شان زحمت کشیدند، ولی چون فرزند شان تا هنوز به آن درک نرسیده، فکر می‌کنند که نه هر تصمیمی را که ما گرفتیم، پدر و مادر ما که عمل نکردند، شاید این برای ما محدودیت خلق کرد، ولی از یک نگاه دیگر هم می‌توانیم بگوییم که بلی ممکن بعضی پدر و مادرها، مخصوصا در جامعه‌ی افغانستان، برای دختران هم‌سن و سال من یا برای فرزندان شان که هم‌سن و سال من هستند و تقاضاها و درخواست‌های متفاوت دارند، ممکن است که ممانعت خلق کنند. این به نوع دیدگاه والدین و شرایط فعلی شان.

رویش: حال اگر همین را در شرح حال فاطمه مرور کنیم، تو فکر می‌کنی که مثلا چی داری که رابطه‌ی خود را با پدر و مادرت، رابطه‌ی رفیقانه توصیف کنی و بگویی که با تمام محدودیت‌هایی که احیانا برای من وضع کرده باشند، این محدودیت از سر دوستی بوده، نه از سر دشمنی؟ ممکن است که مرا خوش شان نیامده باشند، ولی به معنای این نبوده که پدر و مادرم دشمنانه، از سر بدجنسی، بر من محدودیت خلق کرده باشند.

فاطمه: گاهی من تصمیم‌هایی را می‌گیرم، ولی وقتی آن را با مادرم یا پدرم مشوره می‌کنم- من هیچ کار را بدون مشوره‌ی پدر و مادرم انجام نمی‌دهم- چون به این فهم رسیده‌ام، این موضوع را درک کرده‌ام که پدر و مادرم تجربه‌ی شان از من خیلی زیاد است و به قولی آن‌ها بیشتر از من دنیا را دیده، بیشتر تجربه کسب کرده‌اند. به همین خاطر من به آن‌ها اعتماد دارم. هر تصمیمی که آن‌ها برای من بگیرد، من به آن‌ها احترام می‌گذارم و همان تصمیم را عملی می‌کنم. اگر بگوید که این کار را نکن، نمی‌کنم و اگر بگوید که این را بکن، حتما انجام می‌دهم. شاید گاهی احساساتی برخورد بکنم و وقتی آن‌ها برخلاف تصمیم من حرفی بزنند، ناراحت می‌شوم، ولی یک ساعت بعد می‌نشینم و فکر می‌کنم آری این‌ها حق دارند. این‌ها درست می‌گویند و من باید این کار را کنم. شاید اول با تصمیم شان برخورد خوبی نداشته باشم، ولی بعدا به این فکر می‌افتم که آری این‌ها درست می‌گویند، دوباره می‌روم و معذرت‌خواهی می‌کنم و دوباره قول می‌دهم که همان تصمیمی را که آن‌ها گرفته‌اند، همان را عملی کنم.

رویش: پدر و مادرت محصول یک دوران دیگر است، مثلا اگر سنش ۴۰ سال یا ۵۰ سال یا ۶۰ سال است، ۶۰ سال پیش‌تر از تو زندگی کرده‌اند، تو در یک دوران دیگری زندگی می‌کنی. خواست تو متفاوت‌تر از آن‌ها است. درک تو از دنیا متفاوت‌تر است. این‌ها براساس تجربه‌های ۴۰ سال یا ۵۰ سال پیش یک چیز را بر تو تحمیل می‌کند. آیا تو باید از آن‌ها اطاعت بکنی؟ یعنی تو باید مطابق خواست ۴۰ سال پیش پدر و مادر خود زندگی کنی؟ اگر نکردی، بی‌احترامی کردی؟

فاطمه: آری، تجربه‌هایی را که آن‌ها کسب کردند یا دورانی را که آن‌ها در آن زندگی کردند با دورانی که من در آن زندگی می‌کنم، کلا – از شرق تا غرب- فرق دارند، کاملا متفاوت است، ولی یک چیز را مد نظر بگیریم که پدر و مادرها همیشه تصمیم‌های عاقلانه‌تری نسبت به ما می‌گیرند. چون فعلا ما در حال رشد هستیم. پدر و مادرم می‌گویند شما نوجوان‌های امروزه خیلی زود تصمیم می‌گیرید، عاقلانه تصمیم نمی‌گیرید. مثلا تمام ابعاد را در نظر نمی‌گیرید.

ما دوراندیش نیستیم،ولی چون پدر و مادرهای ما زندگی زیاد کرده‌اند، دوراندیش هستند. هم‌چنان من می‌توانم بگویم که گاهی اگر من تصمیم‌هایی را می‌گیرم که سنجیده است، مثلا به تمام ابعادش فکر می‌کنم و بر آن تصمیم خود مصمم هستم،  یعنی وقتی که آن تصمیم را می‌گیرم، به آینده‌ی آن تصمیم فکر می‌کنم که آیا اگر من بالای این تصمیم خود پافشاری کنم، اگر پدرم و مادرم مخالفت کرد، باز هم پافشاری بکنم، ولی به نظر من اگر آن تصمیم عاقلانه بود، حتما پافشاری می‌کنم. یکی از تصمیم‌هایی که اخیرا گرفتم، اندکی جنجال‌برانگیز بود، باالاخره من موفق شدم که آن تصمیم را عملی بکنم و مطمئن هستم که نتیجه‌ی آخرش خوب می‌شود.

رویش: چی مثلا؟ چی بود؟

فاطمه: در بخش ثبت نام در یک لینک دولینگو که به صورت آنلاین بود. در آن بخش فیس زیادی کار داشت. به همان خاطر پدر و مادرم کمی مخالفت کردند و گفتند که ممکن است این اعتباری نباشد، ولی بعدا که خودم بالای این تصمیمم مصمم شدم، گفتم که شما باید این فیس را پرداخت کنید. به خاطری که من تصمیم خود را گرفته‌ام و من حتما سر این پافشاری می‌کنم. آخر وقتی که آن‌ها فیس را پرداخت کردند، مادرم گفت آخر تصمیم خود را گرفتی و سر ما عملی کردی! من گفتم یک چیزی را حتما در این دیده‌ام، فهمیده‌ام و درک‌ کرده‌ام که این‌قدر پافشاری کردم. اگر نه ترسی داشتم که این شاید اعتباری باشد یا نباشد. این بیم هم در ذهنم بود که اگر این اعتباری نبود، ممکن پول هم پرداخت می‌کردیم، بعدا چیزی می‌شد که من اعتبار خود را نزد فامیل از دست می‌دادم، ولی بیشتر خوش‌حال هستم که این تصمیم من بیشتر اعتبار داشت.

رویش: حالا پدر و مادرت از تجربه‌ی گذشته گپ می‌زنند. گذشته گذشت. عرب‌ها می‌گویند: «مامضی مضی» چیزی که گذشت، تیر شد، ولی شما از آینده. پدر و مادر تان می‌خواهد که تجربه‌های گذشته‌ی شان را بالای شما تحمیل کنند، شما می‌گویید که ما به طرف آینده می‌رویم. تناقض بین گذشته و آینده را چگونه رفع می‌کنید؟

فاطمه: استاد، گذشته و آینده‌ی ما کاملا مرتبط به حال ما است. یعنی چیزهایی را که تو در گذشته تجربه‌ کردی، آن‌ها درسی می‌شوند برای آینده‌ات. مثلا ما در گذشته خیلی تجربه‌های سختی را داشتیم و این در حال ما تأثیر مستقیمی دارد. مثلا تو در گذشته تجربه‌ای را کسب نکردی، ممکن است که فعلا تصمیم‌های بدتری بگیری، ناعاقلانه‌تر تصمیم بگیری. یک مثال واضحش این است که یک شاگردی در گذشته زیاد سختی نکشیده، زیاد درس نخوانده، به همین خاطر فعلا یا حالش به فرصت‌هایی که او ممکن با آن رو به رو شود، نمی‌تواند که آن فرصت‌ها را استفاده کند. به همان خاطر تجربه‌هایی که در گذشته کسب کردی، در حالت تأثیر دارد و این تجربه‌ها بر آینده‌ات نیز تأثیر دارد. تصمیم‌هایی که در حال می‌گیری، آینده‌ات را رقم می‌زند. پس ما می‌توانیم بگوییم که این‌ها رابطه‌های مستقیمی با هم دارند.

رویش: این‌ها روابط مستقیم دارند، ولی این‌ها در تناقض قرار می‌گیرند. پدرت می‌گویند که مثلا تجربه‌های گذشته‌ی ما می‌گوید که تو این‌گونه لباس بپوش، تو این‌گونه رابطه داشته باش، این کارها را بکن، ولی تو می‌گویی که من براساس نگاهی که نسبت به آینده دارم، باید این ریسک‌ها را بپذیرم، این کارها را انجام بدهم، خطری هم پیش نمی‌آید. تناقضی که بین این دو خواست است، یعنی خواستی که بیشتر گذشته را مهم می‌داند و کوشش می‌کند که براساس تجربه‌ی گذشته عمل کند و دیگری که آینده را مهم می‌داند. این تناقض بعضی وقت‌ها آدم را به بن‌بست می‌کشاند. تو این تناقض را چگونه رفع می‌کنی؟

فاطمه: تناقض خود را بیشتر -چون من نسل امروزی هستم- آینده را ترجیح می‌دهم. شاید بیشتر به آینده‌ی خود فکر کنم تا گذشته‌ی خود. چون آینده‌ جایی است که من در آن‌جا زندگی می‌کنم و گذشته جایی است که من در آن‌جا زندگی کرده‌بودم. گذشته، گذشته، آن را دیگر کاری ندارم. هرچه که بود، بود. حال گذشته و آینده‌ی خود را مدنظر می‌گیرم که چند سال دیگر ممکن است که من عمر بکنم و در چی حالتی ممکن است که من قرار داشته باشم. آینده‌ی خود را در نظر می‌گیرم که من می‌خواهم در آینده چی قسم زندگی کنم، زندگی خوبی داشته باشم یا نه.

رویش: حال اگر خواسته باشی که این را در زبان امپاورمنتی بیان بکنی، مثلا تناقض بین واقعیت و آیدیال. چی قسم بیان می‌کنی؟ پدر و مادرت از واقعیت گپ می‌زنند. می‌گویند که واقعیت سخت است. جامعه بسیار جامعه‌ی بد است. زندگی، بسیار دشوار و سخت است. خطرها وجود دارد و خیالی هم نیست. تمام را از واقعیت‌ها گپ می‌زند؛ اما تو از آیدیال گپ می‌زنی. آینده آیدیال است. رفع این تناقض یک تمرین امپاورمنتی است. به عنوان یک شاگرد امپاورمنت چگونه این تناقض را رفع می‌کنی؟

فاطمه: آن‌چه که من فعلا در ذهن دارم یا چیزی که یاد گرفته‌ام این است که ما باید وضعیت فعلی خود را مدنظر بگیریم. دوم این که ویژن خود را خیلی معقول ببینیم که نظر به وضعیت و محدودیت‌هایی که ممکن در حال یا در آینده پیش بیاید، باید این‌ها را مدنظر گرفته، نظر به آن‌ها افکار خود را تنظیم بکنیم. کارهای خود را تنظیم بکنیم و براساس آن عمل بکنیم. ممکن است که رفع تناقض برای هرکسی متفاوت باشد. مثلا برای من متفاوت باشد، برای یک کسی که کمتر از من تجربه دارد، متفاوت باشد، برای شما متفاوت باشد. نظر به یادداشت هر شخص، تجربه‌هایی که کرده، ممکن است که متفاوت باشد.

رویش: حالا چی چیز را ممکن است که شما حاضر شوید به نفع پدر یا مادر خود از دست بدهید، به نفع آن‌ها سازش کنید و چی چیزهایی را حاضر نیستید؟

فاطمه: من حاضر نیستم که آینده‌ی خود را به نفع پدر و مادرم سازش کنم. به خاطری که در آینده‌ی من خودم زندگی می‌کنم و شاید من نتوانم که زحماتی را که پدر و مادرم کشیده، هیچ وقت جبران بکنم، ولی این را می‌خواهم صادقانه بگویم که من نمی‌خواهم آینده‌ی خود را که تنها خودم در آن نقش دارم، به خاطر تجربیاتی که پدر و مادرم در گذشته داشته، سازش بدهم.

رویش: مثلا من چند تا مثال عینی‌تر را می‌خواهم که در تجربیات زندگی تو بیان کنم که تو چی قسم با آن کنار می‌آیی. پدر و مادرت ممکن است که ملاحظاتی داشته باشد در مورد لباست، در مورد گشت و گذارهایت در جامعه، در وقت رفت‌وآمدهایت، در این که با کی‌ها ارتباط می‌گیری، چی کارهای خاصی را انجام می‌دهی و ممکن است که ملاحظاتی در مورد درست، در مورد برنامه‌هایی را که برای آینده‌هایت داری، رویاهایی که داری… داشته باشد. تو در کدام این‌ها حاضر هستی که خواست پدر و مادر خود را رعایت کنی، بدون این که دچار مشکل شوی؟ و در کدام‌هایش نه، در کدامش فکر می‌کنی که پدر و مادرت حاضر هستند که با تو سازش کنند؟

فاطمه: در بخش سازش خودم با پدر و مادرم، در بخش پوشش حاضر هستم با آن‌ها سازش کنم، ولی در بخش ارتباط برقرارکردن با جامعه … حاضر نیستم که سازش کنم. یعنی اگر آن‌ها محدودیت وضع کنند که نباید در این مکان بروی، من قبول نمی‌کنم. چون در مکان‌هایی که فعلا من می‌روم….

رویش: اگر این مکان‌ها خطر داشته باشد، چی؟

فاطمه: اگر خطر داشته باشد، شاید اگر خودم خطرش را حس کنم، سازش می‌کنم، ولی اگر خودم حس نکنم، نخیر. ولی اگر درباره‌ی آینده و تصمیم‌هایی که می‌گیرم و متعلق به آینده‌ام است، پنجاه فیصد سازش می‌کنم، پنجاه فیصد نمی‌کنم.

رویش: جایی که می‌خواهی بروی، با کس خاصی که می‌خواهی رابطه بگیری، این‌ها چی ارتباطی با آینده‌ات دارد که حتما تو به خاطر آن پدر و مادرت را از دست بدهی؟

فاطمه: موضوع از دست دادن پدر و مادر نیست، استاد! که من بخواهم پدر و مادرم را از دست بدهم.

رویش: پدر و مادرت آزرده شوند، بگویند که من احساس خطر می‌کنم. تو اگر با این نوع آدم‌ارتباط داشته باشی، در این جاها رفت‌وآمد کنی، این خطرها پیش می‌آیند. آن‌ها براساس تجربه‌ی خود این را می‌گویند، هراس دارند. تو اگر به گپ شان اعتنا نکنی، آن‌ها آزرده می‌سازی و آن‌ها را از دست می‌دهی.

فاطمه: اری استاد. این هم هست؛ ولی جایی که من می‌روم، چیزهایی که من می‌بینم، برای من درسی می‌شوند. شاید بعدا به خاطر رفتن در آن‌جا پشیمان شوم، ولی تمام این‌ها برایم تجربه می‌شوند.

رویش: گاهی وقت‌ها تجربه‌ها از جنس خوردن زهر است که اگر آدم زهر را نوشید، می‌میرد. بعدا تجربه‌اش را چی قسم برای دیگران بیان می‌کنی؟ امکان دارد که آدم زهر بنوشد و بعد بگوید که من زهر می‌نوشم که ببینم که این آدم را می‌کشد یا نمی‌کشد؟

فاطمه: آری استاد. این بعد را هم باید در نظر بگیریم.

رویش: می‌خواهم همین را پرسان کنم. مثلا یک بار شما رویایی دارید که پدر و مادر تان به راحتی با آن کنار می‌آیند. مثلا تا حال پدر و مادر تان در درس‌خواندن تان مشکل خلق نکرده‌اند، ولی سر جای درس‌خواندن تان مشکل خلق کرده‌اند. پدر و مادر تان سر رویایی که شما دارید، می‌خواهید بالای رهبری کار کنید، مثلا بالای این که از جرم بودن بیرون شوید، عزت‌مند باشید، شخصیت تان رشد کند، مشکل خلق نکرده‌اند، ولی سر این که با چی کسی خاصی در ارتباط باشید، چی وقت گشت‌وگذار کنید، ممکن است که ملاحظاتی داشته باشند. آیا شما اگر این ملاحظات پدر و مادر خود را رعایت کنید که خوش هم می‌شوند و فکر می‌کنند که شما نگرانی‌های شان را توجه می‌کنید، برای تان آسان‌تر نیست از این که تمام طرح خود را برای آینده از دست بدهید؟

فاطمه: آری استاد.

رویش: پس کدام‌هایش را شما حاضر هستید که به عنوان یک تمرین امپاورمنتی با پدر و مادر خود سازش کنید و در کدام‌هایش سازش نمی‌کنید؟

فاطمه: از نظر امپاورمنت با پدر و مادر خود سازش می‌کنم، به خاطری که جبرگفتن و به زور کارکردن نتیجه‌ای ندارد. چون ما در رهبری خواندیم که ما نمی‌توانیم تصمیم خود را بالای کسی به زور عملی کنیم. پس ما راه دیگری را در پیش می‌گیریم. راه‌ها و راه‌حل‌های دیگری را در نظر می‌گیریم و با راه‌حل‌های دیگر ممکن است که چیزی که ما می‌خواهیم، به دست بیاید.

رویش: آیا هیچ وقتی فکر کردی که مثلا در جایی برسی که به هر حال، به هر قیمتی که است، پدر و مادر خود را از دست بدهی و آزرده بسازی یا نه؟

فاطمه: نخیر. استاد، چون پدر و مادرم بزرگ‌ترین حامیان من اند و بعد از حرف‌هایی که شما زدید، حتا این گپ را دیگر در ذهنم هم خطور نمی‌دهم. چون پدر و مادرم در زندگی‌ام بزرگ‌ترین حامی و بزرگ‌ترین سرمایه‌های من است.

رویش: هیچ دلیل ندارد که شما پدر و مادر خود را در رویاهای خود دشمن خود احساس کنید؛ اما ممکن است که در نحوه‌ی تطبیق رویاهای تان مشکل داشته باشید، درست است؟ به همان خاطر است که در نحوه‌ی تطبیقش شما باید با پدر و مادر تان سازش کنید. پدر و مادر تان هم اگر مشکلی خلق می‌کنند، در رویاهای تان نیست، در نحوه‌ی تطبیقش است. اگر با شما سازشی می‌کنند، در رویاهای تان سازش می‌کنند، نه در نحوه‌ی تطبیقش. پس کار راحت برای تان این است که در چیزی که پدر و مادر تان می‌خواهند، شما سازش کنید، در چیزی که شما می‌خواهید، پدر و مادر تان سازش می‌کنند. این یک تمرین بسیار قشنگ امپاورمنتی است. به هر حال پیش می‌رویم.

من در شرح حال تان خواندم که شما در 4 سالگی در کودکستان رفتید. درست است؟

فاطمه: درست است، استاد.

رویش: از روزهای اول کودکستان خود در کنار سایر بچه‌ها و کودکان و این که اولین بار در زیر نگاه و مراقبت معلم کودکستان قرار گرفتی، چی حس داری، چی خاطره به یادت است؟

فاطمه: روز اولش دقیق به یادم نیست، ولی خاطره‌هایی را که از دوره‌ی کودکستان داشتم، واقعا برایم شیرین است. این که یک روز وقتی که ما با دختران دیگر بلوک‌های پلاستیکی که برای طفلان می‌خرند، درست کرده بودیم. خیلی زیبا جور کرده بودیم. برای استاد ما نشان دادیم. دو استاد خیلی مهربان داشتیم. برای آن‌ها نشان دادیم و خیلی باهیجان برای شان گفتیم که استاد ببینید ما این را درست کردیم. یک روز دیگر به یادم است که در حال بازی‌کردن بودیم، وقتی که چرخ خوردم، خیلی زیاد چرخیدم. به زمین افتادم و گریه‌ام آمد. استادم مرا به آغوش کشید و دل‌داری کرد و یک خاطره‌ی قشنگ دیگری که از آن زمان داشتیم، هر روز همه صنف با استاد ما یک‌جا تا دکان می‌رفتیم، یک کارتن بیسکویت می‌خریدیم و همه‌ی ما پس بر می‌گشتیم. روزهای کودکستان واقعا روزهای آغاز زندگی است. مثل این است که تو تازه وارد جامعه شدی و تازه پای ماندی که بخواهی آینده‌ات را بسازی. با رویاهای شیرین کودکانه و با لحظات خوشی که با استاد اولت و با هم‌صنفی‌های اولت بگذرانی.

رویش: از دوران کودکستان خود کسی یا کسانی را فعلا به یاد داری که در آن زمان با ایشان دوست شده باشی و تا حال هم دوستت باشند؟

فاطمه: قبلا دوستم بود، ولی فعلا دوستم نیست. یک پسر عمه‌ام بود که هر دوی ما هم‌سن و سال بودیم. هر دوی ما به کودکستان می‌رفتیم. بازی می‌کردیم. تا چند مدت، تا سنن 6 یا 7 سالگی هم بودند، ولی فعلا مهاجر ایران هستند. همان‌جا با هم با دختران هم‌سایه بازی می‌کردیم. کلا بعد از ظهر وقتی که در کوچه می‌برآمدیم، همه در یک میدانی می‌رفتیم و همه‌ی ما فوتبال بازی می‌کردیم.

رویش: از کورس «برگ» در خاطره‌ی تان یک چیز را خواندم. چی است؟ این قسم کورس بود؟ از این چی خاطره داری؟

فاطمه: استاد، می‌توانیم بگوییم که کورس برگ یک پیش‌دبستانی است که به تعبیر ایرانی قبل از مکتب یک چیزی مانند آمادگی است. یعنی می‌توانیم از کودکستان یک سطح بالاتر بگوییم. در آن‌جا ما صنوف مکتب را می‌خواندیم. مثل مکتب است، ولی زیاد جدی پیش نمی‌رود. در همین کورس برگ یک استاد ما به اسم استاد خدیجه بود. شاگرد زیاد بودیم. یک صنف کلا پر بودیم. من با دختر همسایه‌ی خود که فوزیه نام داشت، فعلا در … است، با ایشان در آن‌جا می‌رفتم و تا صنف پنج در کورس برگ درس خواندیم. بعد از آن استاد ما گفت که شما هر دو فعلا خرد هستید، دیگر نمی‌توانید که صنف شش را پیش ببرید.

یک خاطره‌ی جالبی که از آن دوران داشتم، وقتی که من و فوزیه طرف کورس می‌رفتیم، زمستان بود و مسیر راه یخ‌زده بود. وقتی که پای خود را به زمین می‌گذاشتیم، لیز می‌خوردیم. گاهی من او را اذیت می‌کردم و او مرا اذیت می‌کرد. چون من از همه خرد بودم، همه مرا «قدوگگ» می‌گفتند. فاطمه‌ی خردترک می‌گفتند. یکی از خاطره‌های جالبی بود که داشتم.

رویش: حالا بر می‌گردیم به همین دوران به رابطه‌ات با پدر و مادرت. در همین دوره‌ها پدر و مادرت از تو چی قسم حمایت می‌کردند؟

فاطمه: استاد، حمایت پدر و مادر را من همیشه داشتم و این دورانی بود که پدر و مادرم مرا با تشویق‌کردن، شامل کردن در کودکستان و کورس برگ، این‌گونه تشویق می‌کردند یا با کمک‌کردن به درس‌هایم یا تهیه کردن لوازمی که من نیاز داشتم. این‌گونه حمایت‌هایی که پدر و مادرم کرده، چی پنهانی و چی آشکاراین‌گونه حمایت کردند.

رویش: حالا اگر خواسته باشی که باز این را به عنوان یک مثال بگیری، دلیل پیدا می‌کنی که بگویی پدر و مادرت حالا در برخی از کارهایی که به رشد تو مربوط می‌شوند، با تو مخالفت می‌کنند؟

فاطمه: نه، استاد!

رویش: دوره‌ی ابتدایی مکتب خود را در کجا درس خواندی؟

فاطمه: دوره‌ی ابتدایی را در مکتب استاد حاجی محمد محقق خواندم.

رویش: همین حاجی محمد محقق که رهبر بود؟

فاطمه: آری استاد. مکتب شان به همان نام بود، ولی نمی‌دانم که مکتب از خودش بود یا نه فقط نامش بالای آن بود. آن را خبر ندارم.

رویش: در کجا بود؟ در آن‌جا چی درس می‌خواندی؟

فاطمه: مضامین مکتب را می‌خواندیم. از صنف 2 شامل شدم و چون که تا صنف 5 را در کورس برگ خوانده بودم، صنف 2 شامل مکتب شدم و اولین صنفی را که در آن‌جا خواندیم، آشپزخانه‌ی همان مکتب بود که زیرزمینی بود. آشپزخانه پیش اوپن را موکت کشیده بودند و پیش موکت تخته را مانده بودند و آن روزها برای من خیلی قشنگ است و خاطرات خیلی خوبی است. چون تا هنوز که آن روزها را به یاد می‌آورم، با خود می‌گویم که کاش دوباره به آن دوران برگردم. چون فکر می‌کنم که آن زمان نسبت به وضعیت فعلی که ما داریم، روزهای قشنگ‌تری بود.

رویش: اصلا اگر خواسته باشی، قشنگی آن روزها را در آرزوهای خود نشان بدهی، چی آرزوها را در صنف اول، دو، سه داشتی که برای تو دنیا را قشنگ‌تر می‌ساخت؟

فاطمه: قشنگی که من در آن دوران کودکی‌ام داشتم، دوستانم بودند و استادانم. دوستانی که داشتیم، سه چهار نفر با هم دوست بودیم. قشنگ‌ترین لحظات را من با آن‌ها داشتم. وقتی که از مکتب رخصت می‌شدیم، ساعت سپورت همه‌ی ما پیش مسجد می‌رفتیم، با هم تا چاشت بازی می‌کردیم. زمانی که ملا اذان می‌داد، ما به خانه می‌رفتیم و یا وقتی که ساعت تفریح می‌شد، با استادان ما در صحن همان حویلی با هم بازی می‌کردیم و یا زمانی که درسر لین نوبت صنف ما می‌شد که سرود ملی و قرائت قرآن‌کریم را انجام دهیم، همه‌ی ما استرس داشتیم که چی کسی سرود ملی را می‌خواند. یک بار یادم است که سر سرود ملی من در آخر پشت سر همه ایستاد شده بودم، نمی‌خواندم و فقط لب‌هایم را تکان می‌دادم، چون سرود ملی را فراموش کرده بودم. قشنگی آن دوره در همین بودن با هم‌دیگر و یادگیری با هم‌دیگر بود.

رویش: از معلمان خود اگر یاد کنی. اولین معلمی را که در دوران ابتدایی خیلی زیاد دوست داشتی، کی بود؟ می‌توانی نامش را بگیری و بگویی که چرا دوست داشتی؟

فاطمه: همه معلمانم را دوست داشتم. چون با همه‌ی شان خاطره دارم. یکی به اسم استاد عباس بود که خیلی استاد شوخی بود، با ما فوتبال بازی می‌کرد. استاد غلام‌رضا بود که او هم استاد جدی بود و هم خیلی خوب درس می‌داد. استاد غلام‌علی مدیر ما بود که ایشان هم خیلی استاد خوبی بود و در پیشرفت و رشد ما خیلی نقش داشتند. یکی از استادان دیگرم استاد خانم بود، به نام استاد معصومه که استاد ریاضی ما بود. خیلی استاد خوبی بود. مثلا در هر بار که کارخانگی ما را امضا می‌کرد، شکلک می‌داد، ستاره می‌داد یا گل می‌کشید. ما کتاب‌چه‌ی خود را به هم‌صنفی خود نشان می‌دادیم و حساب می‌کردیم که من چند ستاره گرفتم، تو چند ستاره گرفتی. می‌گفتیم که من بیشتر از تو ستاره گرفتم. همه‌ی ما آن را رنگ‌آمیزی می‌کردیم. شکلک، چشمک می‌کشیدیم.

رویش: کدام مضمون را در دوران ابتدایی بیشتر دوست داشتی که برایت شیرین بود؟

فاطمه: همه مضامین، در دوران کودکی بیشتر نقاشی را دوست داشتم. چون برای هر کسی که تازه دوره‌ی مکتب را شروع کرده، نقاشی‌کردن خیلی یک چیزی قشنگی است و فکر کنم که برای من هم نقاشی کردن چیزی قشنگی بود که با مدادهای رنگی رنگی بتوانم چیزهایی را که در ذهنم دارم، آن‌ها را روی ورق بیاورم.

رویش: اگر حالی خواسته باشیم که تو را برگشت بدهیم، مثلا به دورانی که صنف پنجم بودی، حدود سن ۸ یا ۹ ساله، تصویری را که از فاطمه در سن ۸ یا ۹ ساله داری، چی است؟

فاطمه: در صنف پنج دختر شوخی بودم. یعنی همیشه دوست داشتم که در فضای مکتب باشم. همراه دوستانم باشم و یک دختری که همیشه دوست داشت که یاد بگیرد و همیشه کنج‌کاو بود. یعنی شاید کمی تنبل هم بوده باشم. به خاطری که در کار خانه اصلا نقش نداشتم. عاشق کارتونی بودم. بازی‌کردن با دوستانم، کشف چیزهای جدید، کشف بازی‌های جدید، شعر خواندن، نقاشی‌کردن، این‌ها چیزهایی بود که ما دوست داشتیم که انجام بدهیم.

رویش: هم‌صنفانت را که در این دوره‌ها خیلی زیاد دوست داشتی، با ایشان بسیار زیاد نزدیک بودی و بیش از همه با ایشان می‌خندیدی و بازی می‌کردی، کی‌ها بودند؟

فاطمه: دوستانم در مکتب و کوچه خیلی با هم تفاوت داشتند. کوچه‌ای که بازی می‌کردیم در همسایگی ما. دو نفر از هم‌صنفانی که در مکتب بود، رقیه، نرگس و یک دختر دیگر که تازه از پاکستان آمده بود، بعدا آمد، به اسم ملکه. این‌ها کسانی بودند که من دوره‌ی ابتدایی مکتب خود را از صنف اول تا صنف چهار و پنج با این‌ها بودم که نرگس و رقیه هنوز هم در کلسترهم‌صنفی‌ام هستند. این‌ها دخترانی بودند که خیلی این‌ها را دوست داشتم، حتا شب‌ها بعد از نماز در مسجد، هر سه چهار ما جمع می‌شدیم. نماز را زودتر از دیگران، قبل از ملا، می‌خواندیم  و با هم در پشت مسجد می‌رفتیم و بازی‌های ترس‌ناک می‌کردیم یا در کورس قرآن که با هم یک‌جای جمع می‌شدیم، ملکه اندکی قصه‌های ترس‌ناک بلد بود، با او قبل از صنف می‌آمدیم و او قصه‌ی ترس‌ناک می‌کرد. ما پنجره و دروازه را بسته می‌کردیم و با هم قصه می‌کردیم. در همسایگی ما فوزیه، عارفه و نازدانه بودند که همه‌ی این‌ها با ما در یک کوچه بودند و هر بعد از ظهر می‌رفتیم و با هم بازی می‌کردیم. بازی‌های چون فوتبال، وسینتی بازی می‌کردیم یا هر بازی دیگری که در خانه می‌نشستیم، کارتونی نگاه می‌کردیم یا من یک عروسک داشتم، آن‌ها در خانه‌ی من می‌آمدند و با هم عروسک بازی می‌کردیم. با بالشت‌ها خانه می‌ساختیم. روزهای قشنگی بود، استاد!

رویش: در این دوره‌ها اولین باری که فهمیدی که مریض شدی و سخت مریض شدی، کی بود؟

فاطمه: استاد، اوایل مریضی‌ام، من چون کلا یک دختر بی‌خیال بودم، اصلا در فکرش نبودم. وقتی که تازه شروع شده بود، فقط پایم درد می‌کرد، ولی بی‌خیال بودم، در قصه‌اش نبودم. بعد از آن که پدرم دواهای خانگی کرد، اصلا جواب نداد. پیش شکسته‌بند رفتیم، بعد یک ساعت دو ساعت بعد همان شکسته‌بندی که پیش ایشان رفته بودیم، فوت کرد. بعد حدود دو ماه در شفاخانه‌ی ملکی به خاطر تداوی رفتیم. بعد زمانی که در شفاخانه‌ی ملکی که رفته بودیم، داروهایی که داده بود، مادرم می‌گفت که آن‌ها قرص‌های دو رنگ است، نمی‌دانم که برای چی استفاده می‌شد، از آن‌ها داده بود، ولی من زیاد در فکرش نبودم. کم‌کم باعث شد که حتا از راه‌رفتن بمانم. نمی‌توانستم که راه بروم. زمستان هم مکتب بسته بود، اواخر مکتب، اوایل زمستان این اتفاق برای من افتاد. بعد از آن کم‌کم آغاز دوره‌ی سختی بود.

رویش: در صنف چندم بودی؟

فاطمه: استاد، صنف پنج را تمام کرده بودیم، رخصتی زمستان بود.

رویش: اولین باری که درد در پاهایت یا در استخوان‌های پاهایت بیشتر تو را اذیت کرد، با رفیقان و دوستان خود از این درد چی می‌گفتی؟

فاطمه: استاد، فکر نکنم که در آن زمان زیاد با دوستانم ارتباط داشته بودم، به خاطری که کلا در خانه بودم؛ ولی تا جایی که یادم هست، حتا وقتی که در زمستان هوا بارانی بود و کوچه‌ها گلی بود، در همان وقتی یک کورسی به نام گوهرشاد بود، چون پایم هم درد می‌کرد، کورس انگلیسی می‌رفتم. آن روز را دقیق یادم است که سرک خیلی گلی بود. باران هم می‌بارید و من هم که پایم درد می‌کرد، مادرم از وسط راه آمد و مرا تا خانه رساند. دیگر با دوستانم زیاد چیزی نمی‌گفتم. چون یک شخصیتی داشتم که زیاد حرف نمی‌زدم و همه چیز را با خود کلنجار می‌رفتم.

رویش: درد خود را خودت تحمل می‌کردی؟

فاطمه: آری. گاهی شاید ناله می‌کردم که مادر پایم درد می‌کند… ولی چون آن زمان مادرم می‌گفت که خیر است، تحمل کن، چون مادرم خیلی زحمت می‌کشید و مراجعه به داکتر، شکسته‌بند و طبیب هیچ جوابی نداد، به همین خاطر من چیزی نگفتم.

رویش: در یک واکنش مقایسوی از پدر و مادرت، مثلا به عنوان یک خاطره اگر یاد کنی، در شریک‌شدن با این دردهایت کدامش به تو خیلی نزدیک‌تر بود؟ احساس می‌کردی که کدامش درد تو را حس می‌کند و درد تو را با تو یک‌جای تقسیم می‌کند؟

فاطمه: استاد، هر دویش. شاید مادرم بیشتر واکنش نشان می‌داد، پدرم کمتر. چون پدرم شخصی است آرام، ساکت و همه چیز را در درون خود، با خود می‌گوید و زیاد احساسات خود را نشان نمی‌دهد، ولی این را خودم درک می‌کردم که هر دویش با من یک‌جای درد می‌کشند. شب‌ها ساعت ده یا یازده و نیم شب بعد از آن نمی‌توانستم که خواب بروم. از نیم شب بیدار بودم تا صبح.

رویش: کی، کدام داکتر برایت گفت که احتمال دارد مریضی‌ات شدید و جدی است و تو باید پاکستان بروی و وقتی که این حرف را شنیدی، چی حس داشتی؟

فاطمه: داکتر ضیا الهام، یک داکتر متخصص ارتوپیدی در مزار است. زمانی که به ایشان مراجعه کردیم، ​در سالن انتظار خیلی مریض داشت. شاید بعد از سه ساعت انتظار، زمانی که ما را طلب کردند، گفتند که بروید در شفاخانه‌ی مولانا «MIR» کنید. آن روز زمانی که داخل دستگاه «MIR» رفتم، اتاقش خیلی سرد بود و داکتر گفت که تو نباید یک ساعت کامل اصلا تکان بخوری. هوا تاریک شده بود، شب شده بود و پدر و مادرم از این طرف و آن طرف قصه می‌کردند که حواس مرا پرت کنند تا من زیاد تکان نخورم، چون عکس خراب نشود. بعد از این که «MIR» انجام شد، دو روز بعد پدرم رفت، جواب معاینه را گرفت و داکتر گفت که آری این سرطان است و شما یا باید در کابل در شفاخانه‌ی فرانسوی‌ها بروید که هزینه‌اش زیاد است یا شما باید به پاکستان بروید. بعد از آن مادرم با پدرم که صحبت کرد، تصمیم بر این شد که پاکستان برویم. واکنشی را که خودم داشتم، یادم نیست. چون از همان اوایل هم از این درد کشیده بودم و برای من اهمیتی نداشت.

رویش: نام سرطان، معمولا تکلیف سرطان در هر جای، به ویژه در افغانستان، خیلی وحشت‌ناک و ترس‌ناک است. در خانواده‌ات، برای پدر و مادرت، برای خودت این ترس پیش آمد؟

فاطمه: استاد، اولین بار بود که من اسم سرطان را می‌شنیدم، اسم تومور را می‌شنیدم. قبلا اصلا با این‌ها آشنایی نداشتم. بلی، برای خانواده‌ام هم خیلی نگران‌کننده بود. چون چیزهایی که آن‌ها شنیده بودند که سرطان یک بیماری کشنده است و داکتر هم گفت که آیا شما در فامیل و اقارب تان قبلا کسی با این مریضی دچار بودند یا نه. یکی از آشنایان یا اقوام پدر و مادرم فکر کنم براساس دانه‌ای مرده بود و فوت کرده بود وپدر و مادرم هم تعبیر کردند که شاید آن هم سرطان بوده. داکتر گفت که سرطان یک بیماری ارثی است، ممکن است که در فامیل‌ها به ارث بماند. نه خیلی فامیل نزدیک دورتر. برای من هم نگران‌کننده بود، ولی چون آشنایی بیشتری با آن نداشتم، نه بی‌خیال بودم.

رویش: از دردش یک مقدار بگو. پیش از این که به سمت پاکستان بروید، چی حس داشتی؟ خیلی زیاد درد می‌کشیدی؟

فاطمه: دقیقا استاد. یعنی دردش غیرقابل تحمل بود. بیشتر از آن دردی که مرا آزار می‌داد، دردی بود که فامیلم می‌کشید. یعنی دردی بود که من آن وقت خودم را سربار احساس می‌کردم. نمی‌توانستم که راه بروم و این بزرگ‌ترین درد بود.

رویش: از اولین سفر خود که با پدرت طرف پاکستان رفتید، یاد کن. چی شد که بعد تصمیم گرفتید و مصمم شدید که باید به پاکستان بروید؟

فاطمه: بعدا از این که خیلی در مزار تداوی کرده بودیم، پدر و مادرم گفتند که شاید وقتی به کابل برویم، جواب ندهد و به ناحق وقت خود را در کابل سپری نکنیم. بهتر است که به پاکستان برویم. با پدر و مادرم رفتیم، فکر کنم که یک هفته دو هفته‌ای در کابل به خاطر گرفتن پاسپورت و ویزا در کابل ماندیم که آن وقت گرفتن ویزای پاکستان واقعا دشوار بود و ما مجبور شدیم که از طریق دلال ویزا بگیریم. مقدار پول را پدرم پرداخت کرد، ولی برای گرفتن ویزا حتا پدرم پیش محقق رفت. چون هوای کابل بارانی، گلی بود، پدرم با کفش‌های گلی به طرف خانه یا جایی که محقق بود، رفت و نگه‌بان‌هایش طرف پدرم یک نگاهی خوبی ننداخت و این برای من خیلی سخت است، چون پدرم که هرگز در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود، پیش دو نگهبان که پدرم را نمی‌شناخت، با آن نگاه تحقیرآمیز نگاه کرد، این واقعا سخت است که تو ببینی که پدرت تحقیر شود. یعنی به نحوی دست کم گرفته شود.

بعد از آن که من و پدرم ویزا را گرفتیم، من و پدرم طرف جلال‌آباد حرکت کردیم و سفرم آغاز شد. بعد به پیشاور رفتیم. در پیشاور با یک ترجمان اشنا شدیم و او ما را نزد یک داکتر دیگر برد….

رویش: پیش از آن که طرف پیشاور بروید، در ویزایی که گرفتید، گفتید که دلال برای تان ویزا گرفت، چقدر پول مصرف کردید؟

فاطمه: دقیق یادم نیست، ولی تا جایی که یادم است، فکر کنم که محقق واسطه داشت. پدرم که پیشش رفته بود، زنگ زد که ویزای این شخص را بدهید. بعد از آن که ما ویزا گرفتیم، طرف پاکستان رفتیم.

رویش: وقتی که در پاکستان رفتید، مستقیم به شفاخانه‌ی شوکت خانم رفتید یا نه اول در پیشاور رفتید؟

فاطمه: نخیر. اول به پیشاور رفتیم که با یکی از ترجمان‌ها نمی‌دانم از کجا آشنا شده بودیم، در یک شفاخانه رفتیم. داکتر گفت که من یک مقدار پول – فکر کنم که ۲۵۰۰۰ کدار بود یا بیشتر- می‌گیرم و مستقیم جراحی می‌کنم. بدون تشخیص، بدون معاینه و هر مسوولیتی که داشت، به عهده‌ی خود تان است. من مستقیما جراحی می‌کنم، ولی وقتی که پدرم کمی پرس و جو کرد، گفت نه. در لاهور یک شفاخانه‌ای به اسم شوکت خانم است که فکر کنم شوکت خانم اسم مادر عمران خان بوده و چون مادر عمران خان در اثر ابتلا به سرطان فوت کرده، عمران خان تصمیم گرفته که یک شفاخانه‌ای به اسم شوکت خانم بسازد و این شوکت خانم نمایندگی‌های دیگری هم در پیشاور، کویته و کراچی هم داشت. چون لاهور مرکز اصلی شفاخانه‌ی شوکت خانم بود، ما در آن‌جا رفتیم.

رویش: در شفاخانه‌‌ی شوکت خانم چی چیزهایی بود که برای تو به عنوان یک دختر کنج‌کاو و حالا که به خاطر تداوی خود هم آمدی، عجیب و تازه معلوم می‌شد؟

فاطمه: چیزی که عجیب بود، زمانی که تازه حرکت کرده بودیم، مردمش بود. چون زمانی که فیلم‌های هندی را نگاه بکنید، کلا مردمش سیاه هستند، مردم عجیب و غریب هستند و من وقتی که آن‌ها را دیدم، احساس می‌کردم که این یک فیلم واقعی است که من در حال نگاه کردن هستم. مردمی با سطح مالی مختلف، سطح اقتصادی مختلف، بعضی‌های شان فقیر، بعضی‌های شان پول‌دار. این را می‌توانستیم از لحاظ ظاهری شان حس کنیم. چیز دیگری که برایم عجیب بود، زبان شان بود و هوای خیلی گرم آن‌جا بود و در شفاخانه‌‌ی شوکت خانم اخلاق خوب مردم شان بود. داکتر‌های شان خیلی خوش‌اخلاق بودند. چیزی که من در افغانستان ندیدم. یعنی داکترهای افغانستان تا جایی که من دیدم، چندان اخلاق خوبی ندارند، ولی داکترهای پاکستان در یادم هست که تا حد ممکن مسوولیت‌پذیر بودند و خیلی با مردم دوستانه رفتار می‌کردند. حتا وقت‌هایی که من در آن‌جا بیستری بودم، اشخاص متفاوتی می‌آمد و با مریض‌ها بازی می‌کردند. با کودکان بازی می‌کردند و برای شان تحفه می‌دادند. همراه شان عکس می‌گرفتند. این خیلی روحیه‌بخش بود. در شفاخانه یک مکانی برای کودکان بود که در آن‌جا تلویزیون، وسایل بازی و … بود که اطفالی که آن‌جا بروند، کمی سرگرم شوند. این برایم چیزی خیلی تازه و جالبی بود.

رویش: در شفاخانه‌ی شوکت خانم کودکان زیادی را دیدی و افراد زیادی را دیدی که همه‌ی شان تکلیف سرطان داشتند. دیدن این همه آدم‌ها که درد مشترک داشتند، برای تو یک مقداری آرامش خلق می‌کرد یا نه درد تو را شدیدتر می‌کرد، حس می‌کردی که بیشتر رنج می‌بری؟

فاطمه: استاد، حس هم‌دردی با کسی که مشکل خودت را دارند، هم ممکن رنج‌آور باشد، فکر کنم که بیشتر رنج‌آور بود تا این که من امیدوار باشم. به خاطر این که دیدن رنج کس دیگری برایم سخت است و در آن‌جا آدم‌های متفاوتی از کودک تا بزرگ‌سال، از مرد تا زن، از جوان تا پیر، همه این مشکل را داشتند. یکی در شانه‌ی خود، یکی در گردن خود، زن‌ها بیشتر در قسمت سینه سرطان داشتند و جوانان مثل من بیشتر در قسمت استخوان سرطان داشتند و کودکان بیشتر سرطان خون داشتند. دیدن این افراد متفاوت که همه‌ی ما یک شباهت داشتیم که هیچ‌کدام ما موی نداشتیم، این برای من قسمت جالبش بود که همه‌ی ما این درد مشترک را داشتیم و هم‌دیگر را درک می‌کردیم. شاید دیدن این چیزها برای من یک مقداری تعجب‌برانگیز هم بود. جایی که من و پدرم در اوایل زندگی می‌کردیم، دو ماه اول که آزمایشات صورت گرفت، جایی بود که بیشتر افغان‌های خود ما از هرات، از ولایات مختلف بودند که مردم پشتوزبان، مردم هزاره، مردم تاجک، ازبک و مردم متفاوت بودند. آن‌جا یک مشکلی که داشت، این بود که مکان مناسبی برای مریض‌ها نبود، ولی چون کرایه‌ی اتاق‌ها ارزان بود، بیشتر همه آن‌جا می‌رفتند. چون پهلویش گاوداری بود و پشه، بوی و فضایی که گاوداری ایجاد می‌کرد، واقعا برای مریض‌ها خیلی سخت است و خیلی آسیب می‌رساند. دیگر این که آن‌جا آب و هوای خوبی نداشت. اطرافش نسبتا بهتر بود. آن‌جا بیشتر اتاق‌هایش خوب نبود، یعنی سرویس‌های خوبی نداشت و بعد از دو ماه که من و پدرم برای آزمایشات آن‌جا ماندیم، مجبور شدیم که وقتی مادرم آمد، ما مکان خود را تغییر دادیم.

رویش: وقتی که آن‌جا رفتید، تمام تداوی‌هایت را از سر گرفت یا نه براساس همان تداوی‌هایی که در افغانستان، در کابل و جاهای دیگر انجام داده بودید، تشخیص کردند که سرطان داری؟

فاطمه: تداوی و کلا معاینات از سر گرفته شد. دو ماه اول که من و پدرم آن‌جا رفتیم، با یکی از ترجمان‌ها که پسر یکی از آشناها بود که او در لاهور درس می‌خواند، او خیلی مدت طولانی را با ما همکاری کرد. ترجمانی کرد. مدت دو ماه آزمایشات صورت گرفت، سیتی‌اسکن، «MRI»، هر نوع آزمایش دیگر، حتا شفاخانه‌ی محمدعلی جناح لاهور از زانویم نمونه‌گیری کرد و یک هفته من درآن‌جا بستری بودم که در آن‌جا هم با آدم‌های متفاوت آشنا شدم. بعد از دو ماه این‌ها تداوی را آغاز کردند و ترجمانی که با ما بود (علی) او گفت که این‌ها می‌توانند برای کسانی که وضعیت مالی خوبی ندارند، تداوی رایگان هم انجام بدهند. این بخشش را با کمک علی با همان مسئولش صحبت کردیم که وضعیت مالی ما خوب نیست و بعد از آن تداوی من کلا رایگان شد، ولی دو ماه اول که معاینات صورت گرفت، هزینه به دوش خود ما بود.

رویش: از سخت‌ترین روزهای کیموتراپی خود برای ما بگو که اصلا تجربه‌ای سختی را که کسانی که سرطان دارند، تجربه‌ی رفتن مداوم در کیموتراپی است. تو چی تجربه داشتی؟

فاطمه: استاد، قبلا با کیموترافی آشنا نبودم، ولی اولین تجربه‌ای که با اش داشتم، واقعا واقعا سخت بود. اولین باری که کیموتراپی، خود کیمو یک رنگ خیلی دل‌پذیر ندارد، یعنی با آن حس نفرت پیدا می‌کنی. رنگ زردی مایل به سرخ است. وقتی که آن را تزریق می‌کردند، واقعا حس خیلی بدی به آدم دست می‌دهد، حس ضعف، ناتوانی. وقتی که آن را تزریق می‌کنند، کلا دهنت پخته می‌شود، نمی‌توانی که صحبت کنی، موهایت می‌ریزد و دیگر مژه و ابرو نداری و من هم با همین چیزها رو به رو شده بودم. میل به غذا نداری. غذای پاکستان هم که کلا تلخ است. نانی که در آن‌جا است، هم مثل نان افغانستان لذیذ نیست. کلا به هیچ چیزی میل نداری. من هم خوب به یادم است که اولین تجربه‌ی کیموتراپی خود را با پدرم داشتم که یک روز وقتی پدرم آمد که بیا غذا بخور، من خود را به بی‌هوشی زدم. یعنی آن لحظه اصلا دلم نمی‌خواست، چشمان خود را باز کنم و طرف غذا نگاه کنم. هر لحظه دل بد می‌شوی و بجز از کیمو یک هفته‌ای را که در شفاخانه بستر هستی، شاید حدود ۱۵ تا ۲۰ سیروم دیگر وصل شود، به اضافه‌ی پیچ‌کاری، شربت و دواهایی که برایت می‌دهند.

رویش: به عنوان یک دختری که حالا در سنن ده ساله یا یازده سالگی قرار داری، یک بار شاهد این شدن که متوجه شوی مثلا موهایت و ابروهایت می‌ریزد و تمام سر و صورتت کاملا دیگرگون می‌شود، باز هم چی حس داشتی؟ چی درد و رنجی را شاهد می‌شدی؟

فاطمه: استاد، برای یک دختر مهم‌ترین چیز موهایش است. من هم همان روزهایی که مرا در کیموتراپی برده بودند، هر باری که دستم را به سرم می‌زدم، موهایم می‌ریخت و بعد از آن دیگر نه مژه‌ای داشتم و نه ابرویی داشتم. انگار نه انگار که من اصلا موی دارم یا ندارم. بعد از آن واقعا سخت بود، وقتی که داکتر گفته بود که بعد از آغاز تداوی شما نباید بیمار را دور از دسترس شفاخانه قرار بدهید و وقتی که پدرم با مادرم در مورد این موضوع صحبت کرد، پدرم گفت که اگر من در این‌جا به مدت یک‌سال بمانم، ممکن است که وظیفه‌ی خود را از دست بدهم و دیگر نمی‌توانم که حمایت مالی داشته باشم و پول در بیاورم. مادرم تصمیم گرفت که من می‌آیم و جای خود را تعویض می‌کنیم. مادرم به پاکستان آمد و پدرم به کابل رفت. من و پدرم هم بعد از یک بار کیموتراپی یک بار تصمیم گرفتیم که در کابل بیاییم. وقتی که در کابل برگشتیم، در خانه‌ی یکی از آشناها ماندیم و مادرم هم آن‌جا آمد. وقتی که اولین بار مادرم آمد و مرا در آغوش گرفت. برایم یک گدی‌گگ آورده بود. آن روز را به یادم است. برادرم با یکی از همسایه‌ها آمده بود. به عنوان دایی خود گفته، آمده بود. همان روز در خانه‌ی آشناهای ما مادرم سرم را تراشید. یعنی تمام موهایی که داشتم، خلاص شد.

واقعا برای یک دختر سخت است که موهای خود را از دست بدهد. خیلی دردآور بود. یعنی هر وقتی  که سر خود را روی بالیشت می‌ماندم. یک حجم زیادی از موهایم می‌ریخت. وقتی که به طرف آیینه نگاه می‌کردم، حس خوبی نبود که تو نه موی داشته باشی و نه مژه و ابرو.

رویش: درهمین روزها با همین دشواری‌هایی را که داری، تقلاهایی را که با زندگی تجربه می‌کنی، چی چیزی تو را امیدوار نگه می‌کرد؟

فاطمه: فامیلم. این‌ها کسانی بودند که همیشه من با دیدن این‌ها، با بودن با این‌ها حس خوبی داشتم. این‌ها کسانی بودند که من آرزو داشتم یک وقتی بتوانم بعد از این درد سختی را که کشیدم، دوباره با این‌ها لحظات خوبی را داشته باشم.

رویش: در پاکستان برایت چی چیزی الهام‌بخش یا آموزنده بود؟

فاطمه: استاد، چیزی که در پاکستان برایم الهام‌بخش و آموزنده بود، طوری که قبلا گفتم، رفتار خوب مردم بود که برای من خیلی الهام‌بخش بود. یعنی مردم کاری به کار کسی نداشت. یعنی تو مسلمان هستی، مسیحی هستی، حجاب داری،نداری، چگونه غذا می‌خوری، نمی‌خوری، این بخش خیلی برایم موثر بود. یعنی با طرز فکری که داشتم. یعنی در ماه رمضان آن‌جا خیلی آزادانه می‌رفتند و در رستورانت‌ها غذا می‌خوردند یا زن‌ها خیلی آزادانه لباس‌های دل‌خواه شان را می‌پوشیدند و یا مردم هر وقتی که دوست داشتند، بیرون گشت و گذار می‌کردند و یا دختران هر وقتی که دوست داشتند، می‌توانستند که بیرون بروند. این برای من خیلی قشنگ بود. یعنی تجربه کردن این چیز در کشور خودم، در فضایی که خودم بزرگ شده‌ام، شاید همانند یک آرزویی باشد که می‌خواهم به آن دست بیابم.

رویش: در جریان این تداوی‌هایی را که می‌کردی، هیچ‌گاهی در این مرحله‌ای رسیدید که داکترها گفته باشد، باید زانوهایت یا پاهایت جراحی شوند؟

فاطمه: آری استاد. بعد از هفت یا هشت بار کیموتراپی در یک ملاقاتی با داکتر ارتوپیدی، به نام داکتر الیاس بود که او گفت سرطان استخوانت تا ده درصد کاهش یافته و بعد از دو سه بار کیموتراپی دیگر اگر این به دو درصد آمد، فقط لازم است که زانویت را بتراشیم و دیگر مشکلی نیست، ولی نه اگر تا هفت در صد آمد، ما باید تو را جراحی کنیم. بعد دو سه بار کیموتراپی، وقتی که دوباره آزمایش گرفتند، گفت تا هفت درصد کاهش یافته  و تا دو درصد نرسیده. آن زمان گفتند که یا جراحی می‌کنیم یا اگر نمی‌کنی دیگر هر چیزی که پیش آمد، دیگر مسئولیت ما نیست. اگر جراحی کردی، بعد از آن تا آخر عمرت هر اتفاقی که افتاد، می‌توانی که در شفاخانه‌ی شوکت خانم بیایی. آن روزی که گفت باید پایت قطع شود، واقعا برایم سخت بود. در آن ملاقات، داکتر دو عملیات را پیشنهاد کرد: یکی این که فقط زانو را برداریم و پایین پا که سالم بود، دوباره وصل کنیم و دیگر این که از زانو به پایین را کلا قطع کنیم و دور بیندازیم و تصمیم‌گیری در آن لحظه واقعا دشوار بود. مثل این باشد که تو بین زندگی کرد و زندگی عادی را انتخاب کنی که این هر دو خیلی تفاوت دارد، یعنی تصمیم بین مرگ و زندگی، مرگ تدریجی و زندگی کردن. تصمیم‌گیری خیلی سخت بود که آن روز را یادم هست. دقیقا وقتی که داکتر این‌گونه گفت، در سالن من و مادرم با یکی از ترجمان‌ها بودیم. همان لحظه خیلی گریه کردم. برای مادرم می‌گفتم که من زندگی را چی کنم، وقتی که نتوانم دیگر بدوم، با دوستانم بازی کنم و یا بتوانم راه بروم. من این زندگی را نمی‌خواهم. خیلی ناامید شده بودم، ولی مادرم به من دل‌داری می‌داد که خیر است. در افغانستان هم خیلی کسان در حملات انتحاری صدمه دیده و وضعیت مثل تو دارند، ولی آن‌ها هنوز هم زندگی می‌کنند. مادرم به من دل‌داری می‌داد، ولی کسی نبود که به او دل‌داری بدهد. تصمیم‌گیری سخت بود.

رویش: حالا این سرطانی را که داکترها می‌گفتند، مشخصا در خود زانو بود؟

فاطمه: آری استاد. مشخصا در خود عینک زانو بود که بعد از کیموتراپی، بعد از جراحی هم که این‌ها گفتند که ما زانو را برمی‌داریم، ادامه‌ی پا را دوباره وصل می‌کنیم، البته برعکس که یک وقتی کوری پا به جای زانو کار بدهد. مثلا وقتی که بزرگ شدی، برایت یک پای مصنوعی می‌دهیم که یک نمونه‌ی ویدیویش را هم نشان داد که این دختر کلان شده و او هم مثل من جراحی کرده بود و با پای مصنوعی خیلی عادی و راحت می‌توانست که راه برود، بازی کند، فوتبال بکند، بدود و یک هم‌چون چیزی. یک مورد دیگر این که جراحی که مرا کرده بودند، نمونه‌ای را که نشان داده بودند، من اولین شخصی بودم که آن نمونه عملیات را در شفاخانه‌ی شوکت خانم رویش انجام می‌دادند. هم داکتران استرس داشتند و هم من استرس داشتم که آیا ممکن این عملیات موفقیت‌آمیز باشد یا نه. این جواب می‌دهد یا نه. یک روز قبل از عملیات داکتران گفتند که آری فردا نوبت عملیاتت است. یک روز قبل بستر کردند، آمادگی گرفتند و آزمایشات و … ساعت هفت صبح عملیات‌خانه رفتم، حدود ساعت 9 شب بیرون کرد. تا جایی که یادم هست، وقتی که وارد عملیات‌خانه شدم، تنها بودم، فقط ترجمان همراهم بود. مادرم بیرون در اتاق انتظار بود. مادرم تنها بود. این که مادرم در آن وقت چی حس و حالی را داشت، نمی‌دانم، نمی‌توانم درک بکنم و یا خودم در اتاق عملیات چی حسی داشتم، واقعا آن لحظه خیلی دشوار بود. وقتی که داکتر باید یک سوزنی را در پشتم در کمرم باید فرو می‌کرد، آن لحظه واقعا دردناک بود. خیلی گریه کردم. داکتر گفت که اگر گریه‌ی خود را بس نکنی، من مجبور که تو را عملیات نکنم. بعد از انجام کارهای لازم، وقتی که پیچکاری بی‌هوشی را تزریق کردند، چشمانم بسته شد و دیگر هیچ چیز را نتوانستم، نفهمیدم و عملیات بعد از ۱۲ یا ۱۳ ساعت تمام شد. فکر کنم که سخت‌ترین جراحی ای بود که در آن شفاخانه اتفاق افتاده بود و بعد از عمل که در اتاق دیگر وقتی که چشمانم را باز کردم، کلا بدنم یخ کرده بود. نمی‌توانستم که هیچ جای از بدن خود را حس کنم. نمی‌توانستم که پاهایم را حس کنم. مادرم در کنارم بود، گفتم که من خنک خورده‌ام، پاهایم سردش است. بعد از این که از سالن عملیات بیرون شدیم، در اتاق معمولی بودیم، فردایش داکتر جراحم آمد. گفت پایت را تکان بده. من پایم را تکان دادم. لبخند زد. به نظرم فکر کرد که عملیات موفقیت‌آمیز بود و دوباره رفت، دیگر چیزی نگفت.

چیزی که برایم جالب بود، رفتار صمیمانه‌ای که داکتران همرایم داشت. در این دوران من دو داکتر داشتم: داکتر رابعه  و داکتر الیاس و یک داکتر خانم دیگر هم بود که نامش فعلا به خاطرم نیست. این‌ها داکترانی بودند که در این دوره خیلی همرایم خوب بودند. چون یک کم انگلیسی بلد بودم، گاهی اردو صحبت می‌کردم، گاهی انگلیسی صحبت می‌کردم، یک ترکیب جالبی از این‌ها شده بود. ملاقات‌های مهمی که داشتیم، با ترجمان می‌رفتیم و ملاقات‌هایی که معمولی بودند، مثلا ملاقات‌هایی برای دستور غذا و… که چی خوراک را باید بخورم، این‌ها را خودم با مادرم پیش می‌بردم.

گاهی اتفاق‌های عجیبی پیش می‌آمد. در یکی از ملاقات‌ها چون ترجمان پیدا نتوانستیم، ترجمان پیداکردن واقعا دشوار بود، چون مریض از افغان‌ها خیلی زیاد بودند باید پول زیادی را برای آن‌ها پرداخت می‌کردیم، در یکی از ملاقات‌ها با داکتر، مادرم فارسی می‌گفت، یک خانم دیگر پشتو می‌گفت(او فارسی و پشتو بلد بود) و یک خانم پاکستانی دیگر بود که پشتو و اردو بلد بود. مادرم به آن پشتو زبان می‌گفت، باز او به پشتو به آن دیگری ترجمه می‌کرد، آن پاکستانی که پشتو بلد بود به داکتر به زبان اردو می‌گفت. این یک ترکیبی از قدرت همکاری بود که واقعا جالب بود. این چیزهایی جالبی بود که در آن‌جا اتفاق افتاده بودند.

رویش: بعد از عملیات وقتی که به هوش آمدی، اولین کلمه‌ای که شنیدی که برایت امید خلق کرد، رویای دختربودن را پس در ذهنت زنده کرد، چی بود؟

فاطمه: رویای دختر بودن پس از عملیات، یک کلمه‌ی خیلی جالب است، استاد! چون وقتی که من چشمانم را باز کردم، فقط فضای شفاخانه را دیدم، سالن انتظار کلان بیماران دیگر همانند من در آن‌جا بستر بودند، خواب بودند. همه‌ی شان بعد از عملیات بودند و رویایی که آن وقت داشتم، فقط این بود که زودتر از شفاخانه بیرون شوم، زودتر در فضای بیرون قدم بگذارم که واقعا از بودن در شفاخانه خسته شده بودم. این آرزو را داشتم که هرچه زودتر بتوانم با فامیل خود ببینم، دیدار کنم و با آن‌ها صحبت بکنم. چون یک هفته‌ای را که کیموتراپی می‌آمدیم، واقعا سخت بود. تو نمی‌توانستی بیرون بروی، نمی‌توانستی حتا از اتاق بیرون شوی و حس کردن بوهای هر دوا، دیدن مریض‌های متفاوت و خوردن آن غذای بدمزه‌ای شفاخانه واقعا رقت‌انگیز است و تحمل آن‌ها برای یک هفته واقعا سخت است.

رویش: معمولا در هم‌چون حالت‌ها جمله‌ای که برای آدم پایان یک تقلای بسیار دردناک است و آغاز یک مرحله‌ی جدید که تو آن را پیروزی حساب می‌کنی، خیلی شیرین است. باید داکترانت برایت گفته باشد در یک لحظه که «فاطمه، حالا دیگر پیروز شدی، حالا دیگر سرطان شکست خورد، حالا تو کاملا بهبود پیدا کردی» چی وقت بود و چی وقت همین حس (حس شادی واقعی) در تو پدید آمد؟

فاطمه: استاد، این‌قدر زود داستان من تا هنوز تمام نشده، نیم ماجرای دیگر مانده‌است. بعد از عملیات هم‌چنان داکترها گفتند که برای اطمینان ما باید دو جلسه‌ کیموتراپی دیگر هم بکنیم که مبادا ریشه‌های این مرض مانده باشد. بعد از دو دوره کیموتراپی دیگر هم که دوره‌ی اول و دوره‌ی دوم را انجام داد که این‌ها خیلی فشار آورد و باعث شد که قلبم ضعیف شود. تا آن وقت قلبم تا ۲۰ درصد کار می‌کرد، یعنی بین مرز زنده بودن و مردن بودم. تا هنوز هم، یعنی بعد از این قدر که دوا مصرف کردم، ۴۰ یا ۴۵ درصد کار می‌دهد. یعنی تا هنوز با دارو و دوا من زنده هستم. اگر من دوای خود را قطع کنم، ممکن است که دیگر شما فاطمه را نبینید. یعنی این قسم است. وقتی که یک مدتی در آن‌جا هم دوا مصرف کردم، به خاطر قلبم تحت تداوی بودم، داکتر‌ها گفتند نه دیگر سرطانی وجود ندارد، شما می‌توانید بعد از یک مدتی دوباره به وطن خود برگردید. آن لحظه من واقعا خوش‌حال بودم. به مادرم گفتم که چقدر لحظه‌ای خوبی است که من به وطنم برگردم.

در مدتی که در پاکستان بودیم، پدرم گاه‌گاهی می‌آمد. یک بار دو باری، یک بار با خواهر خردم در پاکستان آمد. چون وقتی که ما در پاکستان رفتیم، خواهرم خیلی خرد بود. مادرم مجبور شد که خواهر خردم را در خانه رها بکند و خواهر کلانم در آن زمان خیلی فداکاری بزرگی را کرد. نتوانست که درس‌های دانشگاهش را خوب بخواند، یعنی تازه سالی بود که او باید امتحان کانکور را سپری می‌کرد. رشته‌ی دل‌خواهش کمپیوتر ساینس بود. به خاطری که مسئولیت زیادی روی دوشش ریخته بود، نتوانست که در رشته‌ی دل‌خواهش قبول شود. آن زمان او به عنوان مادر در خانه بود. یعنی کسی بود که هم مراقب خواهرانم بود، هم مراقب خانه بود، هم در امور اجتماعی نقش داشت و هم درس‌های خود را پیش می‌برد.

وقتی که من آخرین روزهایی که در پاکستان بودم، هم پدرم آمد و مادرم یک‌جا، هر سه ما، به افغانستان برگشتیم. آن لحظه‌ای را که من از مرز رد شدم، حس قشنگی داشتم. یعنی بازگشت به وطن. دوست داشتم که در زمین سجده کنم. در خاک وطن خود را برسانم. یعنی یک حس همانند وطن‌دوستی. یک حس قشنگی که واقعا تجربه‌اش برای هرکس ممکن است، بعد از یک مدتی که تو به وطن خود برگردی.

رویش: برای فاطمه این برگشت به افغانستان، تنها برگشت به افغانستان نیست، برگشتی به زندگی است، برگشتی به صنف ششم است، برگشتی به آغوش دوستان، رفیقان، خانواده وهمه چیز است و مهم‌تر از همه برگشتی به آغوش زندگی است. اگر خواسته باشی که باز هم این حس خود را توصیف کنی، می‌خواهی چی بگویی؟

فاطمه: استاد، بازگشت به وطن، بازگشت به آغوش خانواده، در خانه‌ای که تو در آن‌جا بزرگ شدی و خاطره‌های زیاد داشتی، در منطقه‌ای که تو با آدم‌های متفاوتی سر و کار داشتی، دوستانت هست، کسانی که می‌شناسی هست، حس قشنگی بود. وقتی که من به خانه برگشت کردم، همه آشنا، فامیل، همسایه به ملاقاتم آمده بودند. دوستانم آمده بودند، هم‌صنفی‌ام رقیه که همراهش خیلی دوست صمیمی بودم، او هم به احوال‌گیری‌ و عیادتم آمده بودند و دیدن این اشخاص دوباره بعد از یک مدت خیلی طولانی برای خودم خیلی قشنگ بود. حس خوبی داشتم. یعنی حسی بود که من واقعا پشتش دیق شده بودم.

من با خواهرم که بعد از من هست، دو سال تفاوت سنی دارم. در خانه همیشه با او جنگ می‌کردیم. گاهی که در پاکستان با من تماس می‌گرفت، می‌گفتم که من پشت جنگ‌هایم هم دیق شده‌ام که یک روزی برسد، همرایت بنشینم و دوباره جنگ کنم. یعنی آن روزها، برگشت به خانه، به آن حیاط یا حویلی و بودن در آن‌جا، تنفس‌کردن هوای منطقه‌ی خود، همه‌ی شان برای من مانند تولد دوباره بود.

رویش: معمولا می‌گویند که برگشت از سفر و برگشت از جنگ یک تجربه‌ی کاملا متفاوت برای آدم می‌دهد. همه چیز در نگاه آدم تغییر می‌کند. تو هم از سفر برگشتی و هم از یک جنگ، جنگی با یک بیماری بسیار خطرناک که یک دشمن کشنده است. چی چیز برایت تغییر کرده بود؟ وقتی که این بار آمدی، نگاه می‌کنی، مزار، کوچه‌هایی که در آن‌جا زندگی کردی، مکتب، درس، معلم، برای تو چی حس و حال تازه خلق می‌کند؟

فاطمه: چیزی که در زندگی من بیشتر تغییر کرد، یکی خودم بودم، دو هم‌صنفی‌هایم بودند که در صنف جدید با آن‌ها آشنا شدم. شخصیتم بود و دیدن این که خواهرانم بزرگ‌تر شده‌اند و دیدن خواهر کلانم بعد از یک سال، دیدن خواهر خردم که حالا کلان‌تر شده‌است، یعنی خواهری که همرایش جنگ می‌کردم، ایشان را دیدم که این‌ها هرکدام شان یک سال بزرگ‌تر شده‌اند و دیدن پدرم، دیدن همسایه‌هایم. استاد، چیزی تغییر نکرده بود. چیز خاصی تغییر نکرده بود. چیزی که متفاوت بود، برای خودم بود. یعنی شخص جدید با تجربه‌های جدید.

رویش: ​حالا بعد از این بازگشت چی چالشی پیش‌رویت بود؟

فاطمه: چالش بزرگ آشناشدن با شخصیت جدید در جامعه‌ی قدیم و مکان قدیم بود که تو در آن‌جا بودی. یعنی تو فعلا بعد از یک تجربه‌ی سخت، یک آدم جدید شدی. چیزهایی را دیدی و تجربه کردی که خیلی متفاوت‌تر از چیزی بود که تو در جایی هستی که بزرگ شدی و چالش جدید این بود که من شامل صنف جدید شدم و مجبور بودم که با کسانی که نمی‌شناختم، برای یک مدتی بنشینم و با آن‌ها درس بخوانم، ولی چیز خوبی که در این‌جا بود، در این صنف جدید هم که در صنف 6 شامل شدم، این‌جا هم دوستان خوب دیگری را پیدا کردم. … و تا صنف ۸ که طالبان آمد، ما هم‌صنفی بودیم. با هم گروپ ده‌نفره‌ای را تشکیل داده بودیم. نسبت به دوران کودکی پر جنب و جوش‌تر بودیم.

رویش: گفتی که برای یک دختر موهایش بسیار مهم است. حالا برگشته بودی، موهایت در سرت نبودند. با این چالش  در کنار دوستان دیگرت چگونه برخورد می‌کردی؟

فاطمه: تلاش می‌کردم که شال/ روسری ای که دارم، پیش سر کنم و موهایم تا جایی که یادم هست، واقعا قشنگ بود. موهای سیاه فرفری داشتم. بعد از یک مدتی کیموتراپی که می‌کرد، موهایم که کمی سیخ‌سیخ می‌برآمد، خیلی خوش‌حال می‌شدم که دوباره موهایم برآمده است. بعد از این که دوباره کیموتراپی می‌کرد، دوباره موهایم می‌ریخت و دوباره غمگین می‌شدم. وقتی که دوباره برگشتم، موهایم کم‌کم رشد کردند، مژه‌هایم رشد کردند، ابروهایم رشد کردند و تا یک مدتی موهای بچه‌گانه داشتم. مثل بچه‌ها موهایم کوتاه و دراز بود. هر باری که مادرم موهایم را می‌دید، خیلی خوش‌حال می‌شد. هر بار که در آیینه نگاه می‌کردم، به مادرم می‌گفتم که مادر، ببین موهایم چقدر دراز شده‌، نسبت به دیروز درازتر شده‌است. زمانی که موهایم مثل استایل بچه‌ها بود، واقعا قشنگ بود(کوتاه دراز، کوتاه دراز) و جمع‌کردن و شانه‌کردن آن‌ها و کش‌زدن آن‌ها هم واقعا دشوار بود. مشکلی بود که من هر روز با آن رو به رو می‌شدم.

رویش: داکتران برایت گفته بودند، این اطمنان را داده بودند که موهایت دوباره بر می‌گردند، زیاد نگران نباش؟

فاطمه: آری استاد. هم گفته بودند که موهایم می‌ریزند و هم گفته بودند که دوباره بر می‌گردند. این‌ها چیزی دوام‌دار نیستند.

رویش: حالا وقتی که برگشتی، کدام معلمت یا کدام دوستت در مکتب تو را بیشتر تشویق کردند که حالا به یادت مانده است؟

فاطمه: معلم یا هم‌صنفی زیاد نقش نداشتند، نقش کاملی که داشت، پدر و مادرم بود. یعنی آن دوره‌ی اول که آمده بودم، در جامعه کمی بیگانگی می‌کردم، شاید بودن با نوعی حالت فزیکی جدید در جامعه دشوار باشد. به همان خاطر بعد از آن در صنف ۶ مرا مادرم شامل کرد. هرچند که اندکی سخت بود؛ ولی توانستم که موفق شوم که خود را سازگار کنم با شرایط.

رویش: بعد از این بیماری بسیار دشوار، وقتی که در مکتب می‌آیی و درس می‌خوانی، درس برایت چی معنا دارد؟

فاطمه: درس‌خواندن برای من ساختن آینده‌ی بهتر بود. امیدی که پدر و مادرم برای من می‌داد و آرزویی که آن‌ها به من داشتند. مادرم همیشه می‌گفت تو باید داکتر شوی، تا بتوانی کسانی که دردی را که تو کشیدی، برای آن‌ها درمان بکنی. یعنی در جامعه‌‌ات کسانی که این درد را دارند، بتوانی برای آن‌ها وسیله‌ای شوی که آن‌ها از این درد نجات یابند. یعنی درس خواندن من این هدف را داشت که من بتوانم یک روز این مشکل را برای دیگران راه حلی باشم.

رویش: حالا تو تا حالا از همین درد اول یا تقلای اولی را که از یک چالش بسیار کلان زندگی‌ات داشتی، فارغ نشدی که طالبان آمدند، مکتب‌ها بسته شدند و بار دیگر با یک درد سنگین‌تر مواجه شدی، درد دختر بودن و رنج دختر بودن در یک جامعه‌ای که با دختر ستیزه می‌شود با زن ستیزه می‌شود. این بار چی حس پیدا کردی؟

فاطمه: استاد، این حس را هم می‌توانم بگویم که یکی از سخت‌ترین سخت‌ترین تجربیاتی بود که در زندگی‌ام تجربه کرده بودم. یعنی من یک سال دو سالی که از پاکستان برگشتم و خداوند گفت که خیر است، باز هم وقتش است که مشکل ببینی. طالبان را به زندگی ما فرستاد. خوش‌بختانه ما در مزار یک سال زیادتر از نسبت به دیگر ولایت‌‌ها خواندیم و تا صنف ۸ را خواندیم. سال اولی که از پاکستان برگشتیم، صنف ۶ را در مکتب محقق خواندم. صنف ۷ را در لیسه‌ی علی‌آباد شروع کردم که لیسه‌ی علی‌آباد یکی از مکاتبی است که واقعا تو در آن‌جا می‌توانی تنوع را احساس بکنی. آدم‌های جدیدتر از ناحیه‌های متفاوت منطقه‌ی ما، استادان متفاوت‌تر که شاید آن‌ها تو را اصلا در زندگی‌ات ندیده باشند و مضامین جدیدتر، زیادتر و درس‌های بیشتر، ولی آمدن طالبان همه‌ی این‌ها، آن لحظات خوبی را که در لیسه رقم خورده بود، برایم همه‌ی شان را به هم زد. سال آخر، روزهای آخری که امتحان سالانه بود، استاد ما آمد که امروز شما باید تمام مضامین خود را امتحان بدهید. چون امکان دارد که طالبان سر برسند. ما مجبور شدیم که آن‌روز همه‌ی مضامین را امتحان بدهیم. آن روز آخری بود که من در مکتب بودم، در آن صنف بودم، بین هم‌صنفیانم بودم و در بین استادانم بودم. یعنی آن روز وقتی که امتحان را دادیم و از صنف برآمدیم، واقعا ….بودیم. خودم دیوار مکتب را بوسیدم. یعنی طرف مکتب نگاه کردم و به صنفم نگاه کردم که از آن‌جا دیده می‌شد، دیوار مکتب را بوسیدم و برایم مثل یک مکان مقدسی بود. جایی بود که من علم را آموختم، از دیگران یاد گرفتم و علمی را که داشتم، برای دیگران آموختاندم. این سخت‌ترین خداحافظی بود.

رویش: تو از کسانی بودی که خوش‌بختانه بسیار دیری نگذشت که برنامه‌های کلستر ایجوکیشن وقتی که شروع شد، در کلستر ایجوکیشن پیوستی. از آشنایی خود با کلسترایجوکیشن بگو. چگونه با این برنامه آشنا شدی؟ و روز اولی که وارد صنف کلستر شدی، چی خاطره‌ای برایت گذاشت؟

فاطمه: در صنف ۷ با کلستر آشنا شدم. هم‌صنفیانم در کلستر می‌آمدند. وقتی که در مکتب می‌دیدم که آ‌‌ن‌ها جواب سوال‌های استاد را خیلی زود زود می‌دهند، مرا هم شوق گرفته بود که در کلستر بیایم. مرا هم مادرم در کلستر شامل کرد. در آن دوران من هم به مکتب می‌رفتم و هم به کلستر می‌آمدم و هم در کورس انگلیسی می‌رفتم. سه صنف را با هم پیش می‌بردم: اول (ظهر) در کلستر می‌آمدم، بعد از آن به مکتب می‌رفتم و بعد از مکتب تا شب در کورس انگلیسی بودم. آشنایی با کلستر یکی از بزرگ‌ترین و خوب‌ترین اتفاق‌هایی بود که در زندگی‌ام افتاد.

رویش: در کلستر چی چیزی بود که بیشتر تو را جلب کرد؟

فاطمه: استاد، تنوعی که در این‌جا بود، فضایی که در این‌جا بود، واقعا برای من جذاب بود. یعنی بیشتر از آن چیزی بود به نام صنف امپاورمنت. این صنف را خیلی دوست دارم. اولین روزهایی که در کلستر آمدم، استاد انگلیسی ما به نام استاد حسن بود. ایشان ما را انگلیسی درس می‌داد. فقط همین خاطره را از روزهای اول دارم که کم‌کم بعد از امتحان سویه شامل صنف A(صنف ارشد) شدم و تا هنوز هم در این صنف هستم و در صنف امپاورمنت شامل شدم. در جلسات امپاورمنت من توانستم که خود واقعی خود را پیدا کنم. توانستم که قدرتی که در من نهفته است، آن را کشف کنم. یعنی توانستم که دیدگاه خود را نسبت به زندگی خود تغییر بدهم.

رویش: حالا امپاورمنت به مفهوم توان‌مندی برای کسی که خودش قبل از آن توان‌مندی را در تجربه‌ی بسیار خاص زندگی خود حس کرده بود، درک کرده بود که توان‌مندی چیست، چی چیزی تازه داشت؟

فاطمه: استاد، چیزی که برای من تازه بود، این بود که وضاحت در مسیری بود که من در آن قدم گذاشته بودم. شاید قبلا من توان‌مند بودم، ولی رویای من چیزی نبود که من به صورت واضح بدانم که آن چیست و بتوانم برای آن استراتیژی تعیین کنم، برای آن هدف‌گذاری بکنم، ولی امپاورمنت جایی بود که من توانستم به وضاحت رویای خود را تعیین کنم و برای تحقق آن سخت تلاش کنم.

رویش: شما از جمع کسانی هستید که در فعالیت‌های امپاورمنتی خود برنامه‌های بسیار موفق تیم‌سازی را داشتید، بخصوص تیم شما (تیم خورشید) یکی از تیم‌های بسیار موفق و کاری بود. از این تیم خود بگویید. در این تیم چی کارها را می‌کنید؟ اساسا ایده‌ی این چگونه در ذهن تان آمد؟ حالا در این تیم چی برنامه‌هایی را پیش می‌برید؟

فاطمه: نخست تیم خود را معرفی کنم: خودم سرتیم هستم و تیم شامل ۶ نفر است. به نام‌های فوزیه عرفانی، نازدانه احمدی، بنین جعفری، نازگل حسینی و ثریا سادات. همه‌ی ما شش نفر هستیم. ایده‌ی تشکیل گروه را هم از سخنان شما گرفتیم که شما همیشه در هر جلسه می‌گفتید که تیم تشکیل بدهید. ما هم این تیم را تشکیل دادیم. اول رسمی نشده بود، فقط آغاز تیم ما بود. بعد از آن مدت 7 یا 8 ماه اساس‌نامه و تعهدنامه نوشتیم و همه‌ی ما امضا و نشان انگشت کردیم و براساس قوانین گروه تا هنوز پیش رفتیم. این معرفی بود.

فعالیتی که انجام می‌دهیم، آموزش دختران خردسال به زبان انگلیسی بود. بعد از آن آموزش‌های دیگر.

رویش: شما نماد بسیار جالبی را برای تیم تان انتخاب کردی د(پرنده)! چرا؟ چرا این نماد را انتخاب کردید؟ چی چیز را می‌خواستید که با پرنده بیان کنید؟

فاطمه: پرنده یعنی کسی که می‌تواند آزادانه پرواز کند. یعنی به سوی رویاهای خود، به سوی جایی که مقصدش است، بدون هیچ ممانعتی، یعنی حتا اگر هوا طوفانی باشد، حتا اگر رعد و برق باشد، باز هم با استراتیژی‌های جدید و راه‌حل‌های جدید، از آن سختی‌ها و چالش‌ها عبور می‌کند. پرنده برای ما این معنا را دارد.

رویش: در تجربه‌هایی که در کارهای تیمی تان داشتید، شنیدم که گفتید که تمرین در آغوش‌گرفتن نسبت به سایر تمرین‌ها برای تان خیلی هیجان‌انگیز بوده، هم‌دیگر تان را در تیم تان در آغوش گرفتید. چرا؟ اساسا این با تجربه‌ی مریضی تان هم کدام ارتباطی داشت؟

فاطمه: ارتباط خاصی با تجربه‌ی مریضی‌ام نداشت. فقط یک ایده‌ای بود که با هم‌دیگر ساخته بودیم. قسمی بود که یک روز به هم‌تیمی‌هایم گفتم که بیایید همه‌ی ما یک زمان را در گوشی‌های خویش مشخص کنیم(یک هشدار) در یک زمان مشخص شده، هر وقت که هشدار به صدا در آمد، زمانی است که ما هم‌دیگر را به آغوش می‌گیریم. یعنی زمان مشخص را در گوشی‌های خود ثبت کردیم، هر وقتی که این هشدار به صدا در می‌آمد، قانون این بود که باید هم‌دیگر را در آغوش بگیریم. ولی وقتی که ما تنها بودیم، با هم‌دیگر نبودیم، باید خود را در آغوش بگیریم. یعنی این قشنگ‌ترین فعالیتی بود که من تا هنوز تجربه کرده بودم. اولین تجربه‌ام هم خیلی قشنگ بود. داخل کورس بودیم، وقتی که زنگ به صدا درآمد، از استاد اجازه گرفتم و با نازدانه به بیرون رفتم و هم‌دیگر را در آغوش گرفتیم. خیلی قشنگ بود. حسی که برای ما منتقل می‌کند، برای من این معنا را دارد که حس خوبی را که من دارم، با دوستم به اشتراک می‌گذارم و حس خوبی را که او دارد، با من به اشتراک بگذارد. یعنی حس خوب هم‌دیگر را به هم‌دیگر منتقل می‌کنیم.

رویش: معمولا در کارهای گروپی برخی از خاطره‌های خیلی جالب و تصویرهای خیلی جالب را آدم از دوستان خود می‌گیرد، از کارهای مشترک آدم می‌گیرد، از کتاب‌هایی که به صورت مشترک می‌خوانند، فیلمی که به صورت مشترک تماشا می‌کنند، برای تو به عنوان کسی که در طلوع خورشید تیم‌لیدر هستی و با دوستان تان کار می‌کنی، کدام این‌ها بیشتر الهام‌بخش بوده، خاطره خلق کرده، دوستت، کتابی که خواندی، فیلمی که تماشا کردید،کاری را که انجام دادید؟

فاطمه: یکی از فعالیت‌هایی که خیلی برایم الهام‌بخش بود، تجلیل از روز زن بود که در این فعالیت همه‌ی ما نقش داشتیم. حتا شاگردانم هم نقش داشتند، مادران ما هم در این برنامه نقش داشتند. روزی بود که ما روز زن (۸ مارچ) را تجلیل کرده بودیم و در آن روز ما مادران شاگردان خودرا دعوت کرده بودیم با خانم‌های همسایه‌ی خود، همه‌ی شان را دعوت کرده بودیم و برای همه‌ی شان یک شاخه گل داده بودیم. از جانب خود ما به دست شاگردان دادیم و آن‌ها به مادران شان دادند. آن صحنه واقعا خیلی صحنه‌ی قشنگی بود. همه گریه می‌کردند. کل مادران تشکری کردند که شما زحمت می‌کشید و از بودن ما  و موجودیت ما یادآوری کردید و سپاسگزاری کردید. آن‌ها تشکری کردند که خیلی تشکر از شما که زحمت می‌کشید و اولادهای ما را درس می‌دهید.

یکی از فعالیت‌های اخیری که انجام دادیم، توزیع کتاب بود: این فعالیت برای من خیلی قشنگ بود، خیلی الهام‌بخش بود. یعنی یک تجربه‌ی خیلی قشنگی بود. وقتی که ما پول جمع‌آوری کردیم، در مکاتب رفتیم و روزی که رفتیم و کتاب خریدیم. اولین تجربه‌ای بود که من بدون یک شخص بزرگ، بدون پدر و مادر، با دوستانم به شهر رفته بودم. کتاب خریدیم. ۶۰ جلد کتاب تهیه کرده بودیم. پول‌های ما خرد بود، مسوول کتاب‌خانه گفت پول‌های شما خرد است، من گفتم آری، چون که کتاب‌های شما هم خرد است. برای من کلمه‌ی قشنگی بود. وقتی که کتاب‌ها را آوردیم، در صنوف دو و سه توزیع کردیم. زمانی که کتاب‌ها را توزیع کردیم هم همه‌ی کتاب‌ها به دست شاگردان رسیدند، آن‌ها را باز کردند و به خواندن شان شروع کردند. به هم‌دیگر نشان می‌دادند که اسم کتاب من چیست، اسم کتاب من چیست. آن لحظه‌ای که از صنف برآمدیم، به شاگردان گفتم که خدا حافظ شاگردان، همه گفتند که خداحافظ استاد. آن لحظه‌‌ی خیلی قشنگ بود. به خاطری که کتاب را توزیع کردیم، شوقی که در چشمان آن شاگردان قابل دیدن بود، واقعا حس خوبی را منتقل می‌کرد. حتا اگر من آن‌ها را نمی‌شناختم یا آن‌ها مرا نمی‌شناخت.

رویش: مهم‌ترین معنایی را که شما برای امپاورمنت و توان‌مندی دارید، در صورت عملی‌اش رهبری کردن است، رهبر بودن است. شما وقتی می‌توانید بگویید که من توان‌مند هستم که رهبر باشید و برای شما هم این رهبری رهبری زنانه و رهبری دخترانه است. حالا فعلا مفهوم زن ناتوانی مطلق است. در حدی که حتا شما را کسی می‌گوید که از خانه بیرون نشوید که شما را گرگ می‌خورد. صدای تان را بلند نکنید که ممکن است کدام فاجعه‌ای اتفاق بیفتد. این ضعف مطلق، ناتوانی مطلق، رهبری توانایی مطلق، قدرت مطلق که شما هر چه بگویید، همان چیزی شود، هر کاری را که بگویید، همان انجام شود، بین این ضعف و این رهبری یا قدرت یک فاصله‌ای بسیار طولانی است که تو آن را در فاصله‌ی تقلا برای مرگ و زندگی هم طی کردی. حالا راهی را که به عنوان فاطمه طی کردی، فکر می‌کنی که برای تو امید برای رهبری و توان‌مندی رهبری را زیاد کرده، خود را یک رهبر توان‌مند احساس می‌کنی یا نه؟

فاطمه: قطعا استاد. مسیری را که من طی کردم، برای رهبری که من فعلا هستم و ممکن در آینده باشم، نقش بسیار مهمی داشته. چون وقتی که انسان قدرت و توان‌مندی‌های دورن خود را کشف می‌کند، می‌خواهد آن را با دیگران به اشتراک بگذارد و این خودش یک نوع رهبری است که من دانایی خود را با هم‌تیمی‌های خود، با افرادی که در اطراف من است، به اشتراک بگذارم. کاری بکنم که از چیزی که من آموختم، این‌ها هم سود ببرند.

رهبری زنانه یک کلمه‌ی قشنگی است، یعنی مفهوم رهبری زنانه برای من یعنی جامعه‌ای بدون تبعیض، بدون هیچ‌گونه تبعیض نژادی، قومی، جنسیتی، رنگ پوست و … قسمی که مارتین لوترکینگ می‌گوید: «I have a dream» من هم می‌گویم: من رویایی دارم که رهبری زنانه، یعنی رهبری که درآن‌جا رهبرها نظر به لیاقت شان قضاوت شود، نه نظر به جنسیت یا مرد بودن و زن بودن شان، نظر به توانایی‌های شان قضاوت شوند، نه نظر به مذهب و قومیت شان که تو هزاره هستی، تو تاجک هستی، تو پشتون هستی یا تو ازبک هستی یا هندی هستی، یعنی بت‌پرست هستی، یا تو مسلمانی، شیعه هستی یا سنی. یک هم‌چون رویایی دارم.

رهبری زنانه را هم می‌توانیم تعریفی بکنیم از این چیز، رهبری ای که ما در آن‌جا نگاه مادرانه داریم، نگاهی که مثلا یک مادر تمام فرزندهایش را مساویانه دوست دارد. نمی‌گوید که تو بیشتر به من احترام می‌گذاری یا تو بیشتر به گپ‌هایم گوش می‌کنی، من تو را نسبت به این فرزندم که گپ‌هایم را بیشتر گوش نمی‌کند، بیشتر دوست دارم. این را کم‌تر دوست دارم، تو را بیشتر دوست دارم. این قسم نه. یعنی عشقی که مادر می‌دهد، بین فرزندانش، بین اعضای خانواده‌اش مساویانه تقسیم شده‌است.

رویش: رهبری معمولا در امپاورمنت از نزدیک‌ترین فاصله یا از نزدیک‌ترین جاهای شروع می‌شود. آدم اگر رهبری را توان‌مندی احساس می‌کند، انتقال‌ توان‌مندی هم بخشی از رهبری است. اگر تو خواسته باشی که رهبری خود را برای پدر و مادر خود به عنوان نزدیک‌ترین کسانی که با تو در توان‌مندی و توان‌مند ساختنت نقش دارند، پس دوباره شریک بسازی، به عنوان یک نوع سپاسگزاری خوب (قدرت گرفتی، قدرت پس می‌دهی)، برای پدر و مادرت از این رهبری خود چی می‌گویی؟ به عنوان رهبر به پدر و مادر خود چی پیام داری؟

فاطمه: پیام من به پدر و مادرم به عنوان یک رهبر این است که من از آن‌ها سپاسگزار هستم، یعنی خیلی سپاسگزار هستم از آن‌ها که مرا حمایت کردند، در تک‌تک لحظات سخت زندگی‌ام همراهم بودند و مرا پشتبانی کردند. آن‌ها سختی کشیدند و مرا بیشتر از خودش حمایت کردند. روزهایی که خود شان نیاز به حمایت داشتند، ولی پشتیبان من شدند. روزهایی که مادرم خودش ضعیف بود، ولی بیشتر مرا توان‌مند ساخت. من از آن‌ها سپاسگزار هستم که فعلا کسی که هستم، مرا ساختند. حتا اگر با مشکلات خیلی سختی رو به رو شدند، باز هم مرا حمایت می‌کنند.

رویش: اگر خواسته باشی که یک پیام برای زندگی بدهی، برای زندگی چی می‌گویی؟

فاطمه: برای زندگی می‌گویم که شاید تو برای من هزاران مشکلی بیاوری، ولی من آن فاطمه‌ی توان‌مندی هستم که تو با هر نوع تلاشی که بکنی، نمی‌توانی مرا به زمین بزنی. شاید مرا خسته کنی، ولی دوباره وقتی که من به آن رویای خود فکر می‌کنم، دوباره آن انگیزه و آن قدرت را می‌گیرم. شاید تو دوباره برای من مریضی خلق کنی، شاید دوباره مدت طولانی طالبان باشد و یا شاید یک حکومت جدید باشد با ممانعت‌های جدید، ولی رویایی که من دارم، فراتر از مشکلاتی است که تو در برابرم قرار می‌دهی.

رویش: با این لحنی که می‌گیری، آیا تو زندگی را رقیب خود احساس می‌کنی که دارد تو را به زمین می‌زند یا دوست خود احساس می‌کنی؟ با این تقلایی که برای حفظ کردن زندگی کردی، حالا احساس می‌کنیم که تو زندگی را عاشقانه دوست داری، ولی با این توصیفی که می‌کنی احساس می‌کنیم که یگانه کینه‌ای، یگان رگه‌هایی از بدبینی‌ای هم از زندگی داری که فکر می‌کنی که دارد تو را اذیت می‌کند.

فاطمه: بلی، استاد. ممکن است که زندگی گاهی آزاردهنده باشد و گاهی ممکن است که خیلی شیرین باشد. لحظات خوبی که آدم تجربه می‌کند، عشق، دوستی و … لحظات شیرینی است که انسان را وادار می‌کند که بیشتر نسبت به زندگی امیدوار باشد، احساس سختی که انسان را وادار می‌کند که از زندگی بیزار شود. انسان در زندگی خود، در این دوره، هر دویش را تجربه می‌کند. حتما همه‌ی ما این را تجربه می‌کنیم و تجربه کردیم. ممکن است هم کینه به دل بگیریم و هم آرزوهایی خوبی برای زندگی داشته باشیم. حالا که من گاهی می‌نشینم و با خودم راز و نیاز می‌کنم، می‌گویم: خدایا، خیلی ناعادلانه رفتار می‌کنی که اگر مرا گرفتار سرطان می‌کردی، حداقل مرا در یک کشور دیگر به دنیا می‌آوردی که ممکن بود من درس‌هایم را بیشتر می‌خواندم و یا اگر سرطان دادی، حداقل طالبان را نمی‌آوردی که من می‌توانستم مکتب خود را بخوانم. یک هم‌چون چیزی. ممکن است که هم ازش کینه بگیرم و هم از آن سپاسگزار باشم.

رویش: پارادوکس عشق و نفرت!

فاطمه: آری.

رویش: تصور می‌کنی که با این دوست داشتن زندگی و این نفرت داشتن از زندگی کدامش بیشتر می‌چربد؟ حالا تو واقعا زندگی را دوست داری یا زندگی را بدت می‌آید؟

فاطمه: زندگی را بیشتر دوست دارم تا نفرت داشته باشم. چون فعلا رویایی دارم که می‌خواهم زندگی بکنم و نمی‌خواهم که دیگر …باشد.

رویش: نمی‌خواهی که زندگی را از دست بدهی؟

فاطمه: نه. نمی‌خواهم که از دست بدهم. چون که می‌خواهم به رویایی که دارم یا فراتر از آن برسم. نمی‌خواهم که زندگی را از دست بدهم. می‌خواهم که لحظات قشنگی را در زندگی تجربه بکنم.

رویش: تشکر فاطمه جان. از حد معمول بیشتر تو را اذیت کردم. بیشتر خواستم که تجربه‌های دردناک زندگی‌ات را ولی در شیرینی کلامت و در شیرینی تقلایی که کردی، در شیرینی پیروزی که به دست آوردی، بشنویم. این خیلی امیدوارکننده است. می‌دانم که گاهی آدم کسی را که یک کمی زیادتر دوست داشته باشد، یگان دفعه یگان نقد جدی‌‌تری می‌کند. هزاره‌ها می‌گویند: «از کسی که آدم وایه زیاد داشته باشد، گله زیاد می‌کند.» توقع این را نداشته باشید که دایم برای تان گل بیاورند، یگان دفعه، یگان خاری هم می‌آورد. همان‌گونه که زندگی را دوست دارید و با زندگی دوستانه رفتار می‌کنید. من یک تصویری شاید خوبی نباشد، اما از یک جوان‌مرگی به یاد دارم که آخرین دیدارم بااش بوده، دوست ما بود، دوست بسیار صمیمی، دوست داشتنی من. زخمی شده بود. پایش زخمی شده بود و زخمش او را بسیار درد می‌داد، رنج می‌داد. آخرین باری که او را دیدم، زخم پای خود را رو به آفتاب گرفته بود، پیشانه‌ی خود را در هم می‌کشید و می‌گفت که «این‌ نامرد بسیار درد می‌کند.» گفت این نامرد بسیار درد می‌کند. من حس می‌کردم که دارد با زخم پای خود رفیقانه گپ می‌زند که زخم پای با رفیق خود این‌قدر نامردی نمی‌کند و در پشت این تلخ‌گویی‌هایت برای زندگی هم داشتم این را احساس می‌کردم که می‌گویی که «زندگی، کسی فاطمه را این‌قدر اذیت نمی‌کند.» با خدا هم که گپ می‌زنی، می‌گویی: «خداجان، کسی فاطمه را این‌قدر اذیت نمی‌کند.» فاطمه تو را خیلی زیاد دوست دارد، چرا باید فاطمه را این‌قدر اذیت کنی.

فاطمه: آری، استاد. در حقیقت همان‌گونه است. وقتی که سر جانماز می‌نشینم، یگان وقتی که خیلی خسته می‌شوم یا ناامید می‌شوم، می‌گویم: «خدایا، واقعا من چی بدی کردم، یعنی من که اصلا به کسی ضرر نرساندم، واقعا سزاوار این‌قدر درد نبودم.» ولی مادرم همیشه می‌گوید که خداوند کسانی را که خیلی دوست دارد، آن‌ها را بیشتر درد می‌دهد. مادرم یک بار برای من گفته بود «درد باعث می‌شود که انسان هشیار شود». برای من می‌گوید که تو هشیار هستی و بعد از تجربه‌ای که کردی، واقعا هشیارتر شدی. همیشه برای من می‌گوید که تو دختر بادرک هستی و می‌توانی که درک بکنی. یعنی گاهی با دوستانم که صحبت می‌کنم، می‌گویم که واقعا درد انسان را هشیار می‌کند. تجربه‌ای که کسب می‌کند، انسان را هشیار، داناتر و عمیق‌تر می‌کند. مثل این که در کتاب انسان در جستجوی معنا، نویسنده در کمپی که بود، واقعا درد زیاد کشید، ولی معنای زندگی خود را دریافت. مثل این که می‌گوید وقتی که انسان چرایی زندگی خود را پیدا کند، می‌تواند با هر چگونه‌ای بسازد. من هم فعلا چرایی زندگی خود را پیدا کرده‌ام و فعلا در صدد این هستم که با هر چگونه‌ای بسازم.

رویش: عارفان از قول خدا می‌گویند، در یک حدیث قدسی که به خدا نسبت می‌دهند، می‌گویند خداوند هر بنده‌ای را که زیادتر دوست داشته باشد، بیشتر رنج می‌دهد تا این که صدای استغاثه و ناله‌اش را بیشتر بشنود. به خاطر این که با شنیدن ناله‌هایش حس می‌کند که بنده‌اش به او خیلی نزدیک‌تر شده است. تو هم با شکایت کردن و کلنجار رفتن، با خداوند بگومگو کردن، با زندگی بگومگو کردن، فکر می‌کنی که با خداوند نزدیک‌تر می‌شوی، حس می‌کنی که خود را به خدا شیرین بسازی؟

فاطمه: آری، استاد. وقتی که انسان با خدای خود راز و نیاز می‌کند، حس قشنگی می‌گیرد، یعنی احساس سبکی می‌کند. یعنی کسی هست که بی‌صدا او را درک می‌کند و او را گوش می‌دهد. کسی هست که همیشه، حتا زمانی که دیده نمی‌شود، ولی حس می‌شود، وقتی که با خدا صحبت می‌کند، یعنی یک کسی هست که تو را همیشه بی‌صدا می‌بیند و درکت می‌کند.

رویش: برای این قصه‌ای که داشتی، اگر خواسته باشی یک عنوان پیشنهاد کنی، چی می‌گویی؟

فاطمه: استاد، نمی‌دانم. عنوانش تصمیم خود تان باشد. من زیاد نمی‌دانم که چی عنوان را بگذارم، به خاطری که تصمیم‌گیری سخت است.

رویش: خدا حافظت فاطمه جان. خوش و راحت باشی. زندگی را دوست داشته باش که زندگی زیباست.

فاطمه: تشکر استاد از شما.

Share via
Copy link