نامش زهره بود. دختری ۱۸ ساله از شهری در شمال افغانستان. زندگی در زیر سلطهی طالبان برای او و خانوادهاش هر روز دشوارتر میشد. برادرش به جرم حمایت از حقوق زنان در جامعه، به طرز وحشیانهای کشته شده بود و پدرش به دلیل تلاش برای تحصیل دختران در روستا، تهدید به مرگ شده بود. زهره تنها یک آرزو داشت: آزادی. آزادی از ترس، از ظلم، از نقض حقوق انسانی. او میخواست تحصیل کند، دنیای جدیدی برای خود بسازد و از آیندهای که طالبان برای او به عنوان یک زن رقم میزدند، نجات پیدا کند.
یک شب، وقتی صدای شلیک گلولهها از کوچههای نزدیک به خانه به گوش میرسید، تصمیمش را گرفت. او باید فرار میکرد. به یاد مادرش افتاد که همیشه میگفت: “اگر روزی نتوانی در سرزمینت زنده بمانی، به جایی برو که بتوانی دوباره زندگی کنی.” مادرش به او آموخته بود که در برابر ظلم تسلیم نشود، هرچند که در این شرایط، مبارزهی او برای زنده ماندن به معنای فرار بود.
زهره با کمک یکی از دوستان قدیمی پدرش که در پاکستان زندگی میکرد، توانست شبانه از افغانستان خارج شود و به سمت کویته حرکت کند. مسیر پرخطر بود؛ ولی او تنها بود و نمیتوانست به هیچ چیز جز آزادی خود فکر کند. از مرز گذشت، از دشواریهای زیادی عبور کرد و بالاخره به پاکستان رسید.
در کویته، به خانهای که قبلاً قرار بود پناه بگیرد، رسید. خانهی کوچکی در گوشهای از محلهای گیروبار و پرجمعیت. خانهای که به نظر میرسید آرامش را به او هدیه دهد؛ اما واقعیت چیز دیگری بود. زهره هر روز با مشکلات جدیدی مواجه میشد.
اولین چالش بزرگ برای او زبان بود. او فارسی صحبت میکرد؛ اما در پاکستان مردم بیشتر اردو و پشتو میگفتند. این مانع بزرگی برای برقراری ارتباط با دیگران و حتی پیدا کردن شغل مناسب بود. هر روز در تلاش بود تا زبان جدید را بیاموزد؛ اما این کار زمان میبرد و او احساس میکرد که در یک محیط بیگانه گرفتار شده است.
سختتر از همه، تبعیضهایی بود که با آن روبهرو میشد. مردم محلهاش که اغلب از دیگر مهاجرین افغانستانی بودند، او را به چشم یک غریبه میدیدند. دخترانی که به محض ورود به پاکستان به مکتب میرفتند، به زهره فرصت تحصیل نمیدادند. نهادهای خیریه و آموزشی که وعدهی کمک داده بودند، یا منابع کافی نداشتند یا تحت فشار دولت پاکستان، به سختی میتوانستند به افراد مهاجر خدمات دهند.
زهره چندین ماه به دنبال کار گشت؛ اما بیشتر کارهایی که پیدا میکرد، شغلهای پست و کمدرآمدی بودند که با توجه به وضعیت مهاجرتش، هیچ آیندهای برایش نمیساخت. اکثر کارفرمایان او را به دلیل نداشتن مدارک رسمی تحصیل یا زبان خوب رد میکردند.
یک روز، وقتی در کنار خیابان در حال فروش گلهای کوچکی که خود برداشت کرده بود، نشسته بود، به یاد پدرش افتاد که همیشه میگفت: “هیچچیز به اندازهی تلاش و سختکوشی ارزش ندارد. حتی در دل تاریکترین شبها هم یک روز روشن خواهد آمد.”
در آن لحظه، زهره تصمیم گرفت که تسلیم نشود. او از طریق اینترنت، به جستجوی فرصتهای آموزشی آنلاین پرداخت. به تدریج توانست زبان اردو را یاد بگیرد و به برخی از مهارتهای دیجیتال دست یابد. کمکم، ارتباطات جدیدی پیدا کرد و توانست با برخی از سازمانهای غیرانتفاعی که در حال حمایت از زنان مهاجر بودند، همکاری کند.
سالها گذشت. زهره همچنان در تلاش بود. شاید در کویته هیچگاه نتوانست به آرزوی بزرگ خود، یعنی تحصیل در یک دانشگاه معتبر، برسد؛ اما به چیزی بزرگتر از آن دست یافت. او توانست به یک فعال اجتماعی تبدیل شود. زهره به دیگر دختران افغانستانی در پاکستان کمک کرد تا به حقوق خود آگاه شوند و به آنها یاد داد که همیشه امید داشته باشند، حتی وقتی که همه چیز علیهشان باشد.
او هر روز از زندگی در سایهها به سوی روشنی حرکت کرد. شاید هنوز هم در دل شبها حسرت گذشتهها و آرزوهای محققنشدهاش را داشت؛ اما او به خوبی میدانست که هیچگاه نمیتوان به حقیقت رسید مگر اینکه همیشه در جستجو باشی.
نویسنده: فاطمه کریمی