در سرزمینی که خورشید از پشت کوههای بلند و خشن بیرون میآید و بادهای سرد و سوزان روزگار را میگذرانند، من دختری از افغانستان، داستانم را با قلبی پر از درد و روحی پر از امید برایتان بازگو میکنم.
زندگی ما در سرزمین پر از خشونت و محدودیت، گویی که صدایمان در بادها گم شده و فریادهایمان خاموش شدهاست.
از کودکی، آموختم که باید رویاهایم را در زیر بالشهای خاموشی پنهان کنم. هرگز نمیتوانستم آزادانه بدوم و پرواز کنم؛ زیرا زنجیرهای نادانی و تعصب همواره دور دستان و پایهایم پیچیده بودند. در کوچههای تنگ و تاریک شهرمان، به جای صدای خنده و شادی، تنها صدای گریههای خاموش دخترانی شنیده میشود که در سایههای تیرهی تاریخ گم شدهاند.
در خانهای که هر گوشهاش یادآور ترس و بیم است، من و مادر و خواهرانم همواره در هراس از آیندهی نامعلوم زندگی میکنیم. هر روز با نگاهی به مادر، دریای اندوه را در چشمانش میبینم. او زنی قوی و پر از عشق است؛ اما سختیهای زندگی و محدودیتهایی که به ما تحمیل شدهاند، روحش را خسته و شکسته کردهاند. هر شب، وقتی در کنار هم مینشینیم، داستانهای گذشته را به یاد میآوریم، زمانهایی که هنوز جنگ و خشونت بر زندگیمان سایه نیفکنده بود.
مکتب برای من و همسن و سالانم به معنای زندگی بود. هر روزی که به مکتب میرفتیم، مثل این بود که دروازهای به دنیایی دیگر باز میشود؛ دنیایی که در آن، محدودیتها و تعصبات جای خود را به دانش و آزادی میداد. اما این دروازهها خیلی زود بسته شدند. کتابهایمان به خاک سپرده شدند و کلاسهای درسمان خالی و خاموش ماندند. هر صفحهای که نمیتوانستیم بخوانیم، هر درسی که از دست دادیم، بخشی از وجودمان را با خود برد.
روزها، وقتی خورشید بالا میآید و نور خود را بر زمینهای خشک و خشن میافکند، با خود فکر میکنم که چه زمانی این تاریکیها به پایان میرسند. در کوچههای پر از گرد و غبار، به دنبال نوری میگردم که شاید راهی به سوی آیندهای روشن نشان دهد. اما هر بار که به خانه بازمیگردم، با چهرههای پر از اندوه و دلهای شکسته مواجه میشوم. مادرم همیشه میگوید که امید تنها چیزی است که ما داریم. او با چشمانی پر از اشک و قلبی پر از درد، هر روز برای آیندهی بهتر دعا میکند.
روزی که باید شادمانیهایمان را با دیگران قسمت کنیم، روزی که باید برای آیندهی روشنتر قدم برداریم، روزی است که خواهد آمد. در میان دود و خاکستر، در میان اشک و خون، من و هزاران دختر دیگر، فریادهای خاموش خود را به باد میسپاریم. ما از محدودیتها، از ظلمها و از بیعدالتیهایی که بر ما تحمیل شدهاند، به ستوه آمدهایم.
شبها، وقتی همه چیز آرام میشود و تنها صدای باد از میان دیوارهای خانه عبور میکند، به آیندهای فکر میکنم که در آن بتوانم آزادانه تحصیل کنم، کاری پیدا کنم و بدون ترس از محدودیتها و تعصبات، زندگی کنم. اما این تنها خیالی است که در تاریکی شبها به آن پناه میبرم. روزها، با طلوع خورشید، این خیالها همچون سایهای محو میشوند و واقعیتهای سخت و تلخ زندگی به جای آنها باز میگردند.
اما در دل این تاریکیها، هنوز نوری از امید میدرخشد. امید به روزی که بتوانیم بدون ترس و بدون محدودیت، رویاهایمان را دنبال کنیم. امید به روزی که صدایمان شنیده شود و فریادهایمان خاموش نماند. امید به روزی که دختران افغانستان بتوانند با سری بلند و دستانی آزاد، آیندهی روشن و پر از عشق و دانش برای خود بسازند.
در میان تمام این سختیها و رنجها، من تصمیم گرفتهام که هرگز تسلیم نشوم. با قلمی که در دست دارم و قلبی که در سینهام میتپد، داستانهای خاموش دختران سرزمینم را خواهم نوشت. باشد که روزی، این فریادهای خاموش به گوش جهانیان برسد و ما از سایهها به سوی نور حرکت کنیم.
این داستان من است، داستان هزاران دختری که در گوشه و کنار افغانستان زندگی میکنند و هر روز با محدودیتها دستوپنجه نرم میکنند. داستانی که هرگز نباید فراموش شود. باشد که روزی، فریادهای خاموش ما تبدیل به فریادهای بلند و شنیدنی شوند و جهانیان بدانند که ما نیز حق داریم زندگی کنیم، رویاهایمان را دنبال کنیم و آیندهی روشن برای خود بسازیم.
ثریا محمدی