ساعت ۶:۲۰ صبح برای ادای نماز بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود، انگار نصف شب بود. البته باید چند دقیقه بعد، برای رفتن به کلاسِ «امپاورمنت»، آماده میشدم. با عجله بلند شدم تا به مکتب برسم. نماز را خواندم و آماده شدم. بعد، صبحانهی سبکی خوردم و راهی مکتب شدم. بعد از پنج دقیقه به خیابان رسیدم. چون خانهی ما نزدیک خیابان است، خیلی طول نمیکشد تا پیاده به خیابان و ایستگاه موترها برسی. بدون معطلی سوار مرسدس زردرنگی شدم و در صندلیِ جلو جا خوش کردم. در آن موقعِ صبح، اتوبوسی در کار نیست. یا تاکسی هست یا تونس و مرسدس.
همیشه در مسیر چند کیلومتریِ سرک خانه ما تا سرک مکتب، با دقت خیابانها، بازارها، خانهها، فروشگاهها و مردم را وارسی میکنم. همیشه به این فکر میکنم که چطور مردمِ ما به این وضعِ ناگوار رسیدهاند. شاید هم طالبان فقط سرپوشی برای جهل و نادانیِ ما باشند. از جاهایی شنیده بودم که مناطقِ دوردست و مرزی، حتی قبل از وجودِ طالبان هم همین اوضاع را تجربه میکردند، مخصوصاً زنان و دخترانشان که حقی در زندگی نداشتند و حالا هم ندارند. ناگفته نماند، اینکه راهِ چاره چیست هم از افکارم دور نمیماند.
بعد از ده دقیقه به چهارراهی سرک مکتب رسیدم و کرایهی موتر را پرداختم و پیاده شدم. سرِ چهارراه، مردانی را دیدم که صبحِ زود، در آن هوای سرد، زودتر از همه بیدار میشوند و بهدنبالِ لقمهنانِ حلالی به منطقهای بهنام «چوک» میروند تا کسی برای کار انتخابشان کند و آخرِ روز، با سربلندی و غرور، با انجامِ وظیفهشان، به آغوشِ امنِ خانه بازگردند. همیشه کراچیای را میبینم که دورِ آن، پسرهای کمسنوسالی که شاید متعلم یا محصل باشند و شاغلها حلقه زدهاند و مشغولِ خوردنِ صبحانهای سبک و مختصرند؛ شیرِ داغ با نانِ گرم یا نانِ «ناشتا» که در آن هوای سردِ صبحگاهی، بهمراتب خوشمزهتر به نظر میرسد. هر موقع از کنارِ کراچی رد میشوم، بوی شیرینِ شیرِ داغ و نانِ گرم، هوسی در دلم میاندازد که البته وقتی برای خوردنش ندارم.
به ایستگاه ریکشا رسیدم و سوار شدم و ریکشا هم خوشبختانه زود حرکت کرد. جلسهی درس قبل از رسیدنم شروع شده بود و استاد داشت دربارهی درسهای گذشته با شاگردی از کلسترِ دیگر صحبت میکرد. من هم دربارهی خواستههای قابلتحقق و غیرقابلتحقق، مطالبی داشتم. بعد از چند دقیقه، استاد درسِ امروز را با عنوانِ «دیدگاه» شروع کرد و تا آخرِ جلسه، حرفهای زیادی گفته شد. در جلساتِ «امپاورمنت»، استاد، من و دیگر شاگردان از کلسترهای دیگر معمولاً حرفهای زیادی برای گفتن به هم داریم، اما این دو ساعت مثل دو دقیقه میگذرد و معمولاً حرفها و قصهها به جلسهی بعد موکول میشوند. کنارِ مریم نشسته بودم؛ مریمی که با انرژیِ بالایش، اطرافیانش را شاد میکرد و همیشه در جنبوجوش بود. بعد از پایانِ جلسه، او برخاست تا دربارهی حلقههای نویسندگی که بهتازگی لغو و دوباره دایر شده بود، صحبت کند. البته استاد هم در این گفتوگوها سهمی داشت.
حوالیِ ساعت ۱۰:۳۰ بود که به دفتر رفتم. در این ساعتها، استادها زنگِ تفریحشان تمام شده و راهی کلاسها میشوند، پس دفتر خیلی شلوغ نیست و فرصتِ خوبی برای گرمکردنِ دستوپاهایی است که از شدتِ سرما حس نمیشوند. دفترِ مکتب جای نهچندان بزرگی است: با چند کاناپه، دو میزِ تحریر، یک بخاریِ وسطِ اتاق و یک درِ بزرگ که با هر بار باز شدنش، قفلِ سنگیای که به آن آویخته شده، مثلِ زنگِ معبد به صدا درمیآید که خیلی خوشایند نیست. وقتی واردِ اتاق شدم، استاد را دیدم که با استاد دیگر گرمِ صحبت بود. استادم یک خانمِ بسیار باشخصیت و معتقدی است. از اینکه سخت به باورهایش اعتماد دارد، خوشم میآید. به نظرم نکتهی مثبتی است. با او دربارهی کتابهای فلسفی صحبت کردیم و این را آموختم که همهی «چرا»ها به خداوند ختم میشود. به این نتیجه رسیدم که بدونِ «چرا» و جوابِ «چرا»، نباید چیزی را قبول کرد. ناگفته نماند، با استاد ضامنی هم در این حوزهها صحبتهایی داشتم که نیمهتمام ماند.
بعد، ساعت دوازده شد و وقتِ ناهار. آشپز، برنجِ خوشطعم و خوشبویی دم کرده بود که هرکسی را گرسنه میکرد. ساعتِ درسیِ یک تا چهار هم همینطوری گذشت و به خانه آمدم. با وجودِ همهی لحظاتِ خوشی که در خانه تجربه میکنم، اینکه پدرم با لحنی سرزنشبار با برادرهایم صحبت میکند، خانه را برایم به جای ناامنی تبدیل میکند. وقتی سر و صدا از اتاقِ کناری بلند میشود، دلم میخواهد زودتر صبح شود و اضطرابِ عجیبی را، همراه با حسِ ترحم و دلسوزی برای هر دو طرف، حس میکنم. در این بین میمانم که باید طرفِ برادرم باشم یا پدرم، ولی میدانم حرفهای هر دو درست است، اما درکِ متقابل وجود ندارد.
روز خوبی داشتم. اتفاقات جدیدی را تجربه کردم که باور دارم بیدلیل و تصادفی نبودند. هر آدمی را که ملاقات میکنیم و هر اتفاقی را که تجربه میکنیم، در مسیر پیشرفت ما نقش دارد. کتابهای جدیدی با عنوانهای جذاب جمعآوری کردهام و بیصبرانه منتظر خواندن تکتک سطرهای آنها هستم. همچنین فهمیدم آمادهشدن برای امتحان چند روز آینده کار سختی نیست. نویسنده: سحر مرادی