قلم، کاغذ، شعر، ساز و صدای پرنده…!

Image

من به‌شدت عاشق پرنده‌ها هستم. در کودکی کبکی داشتم که از او مراقبت می‌کردم. او هم مرا با صدای دل‌نواز خود در دل صبح از خوابِ به‌ظاهر شیرین بیدار می‌کرد؛ شاید نمی‌خواست من خواب بمانم.

گاهی پدرکلانم منقار او را که زودبه‌زود دراز می‌شد، کوتاه می‌کرد. بعد از هر بار اصلاح، کلی برایش گریه می‌کردم؛ اما او بی‌تفاوت بود و پدرکلانم برای دلداری، دست بر موهای خرمایی‌ام که با دستان پرمهر مادرم بافته شده بود، می‌کشید و می‌گفت: «دخترم! اگر منقارش را کوتاه نکنم، تو را زخمی خواهد کرد.»

روزهای زیادی او می‌خواند و من گوش می‌دادم. او در خاک بازی می‌کرد و من تماشا. برایش دانه‌های ماش می‌ریختم و او با لذت می‌خورد. او بزرگ، زیبا و باوقار شده بود.

روزی پدرم تصمیم گرفت که دیگر در بند نباشد؛ آزادش کرد. سه بار به خانه برگشت؛ اما ما هیچ اقدامی نکردیم. رفت و دیگر پرنده‌ای نداشتم، جز کبوترها و گنجشک‌هایی که در عموم مال همه‌ در طبیعت‌اند؛ ولی من بیشتر از دیگران هوایشان را دارم.

از جمله کسانی هستم که به مکان خاص برای انجام کارهای خاص وابسته‌ام. باید خدا را شکر کنم که فضای مناسبی برای نوشتن نصیبم شده است. اکنون که هوا سرد است؛ اما در فصل گرما، بهشت کوچکی دارم که به آن پناه می‌برم.

وقتی شانه‌هایم از بار زمانه سنگین می‌شود، می‌دانم وقتِ خالی‌کردن است. نه با دعوا، نه با اخم و نه با گریه… کار من متفاوت است. قلم و کاغذم را برمی‌دارم و راهی بام می‌شوم. منظره‌ای آنجا از طبقه‌ی چهارم خانه‌مان شکل گرفته؛ جایی که دورنمای کابلِ زیبا را به رخ می‌کشد.

ابتدا چند دقیقه‌ای قدم می‌زنم، سپس روی نیمکتی که ترکیبی از رنگ‌های شطرنجی دارد، می‌نشینم. کاغذ را روی زانوهایم می‌گذارم و شروع به نوشتن می‌کنم. گاهی می‌نویسم، گاهی می‌نشینم و گاهی قدم می‌زنم. خیلی خوش‌آیند است.

و باید بگویم که من تنها نیستم؛ مجموعه‌ای قشنگ در نوشتن همراه من است.

نسیم خنکی که با موهایم بازی می‌کند، کبوترهای ساختمان پهلویی که بالای سرم پرواز می‌کنند، غروب زیبای شامگاهی که نوید فردایی دل‌انگیز است، خانه‌های گرم و مملو از مهر و محبت و …

زنان در حال آماده‌سازی برای گردهمایی شب، مردان در حال پناه بردن به خانه، کودکانی که اندکی غمگین‌اند چون باید پایان بازی‌شان را اعلام کنند. وقتِ ساعت‌تیری تمام است و مادران آن‌ها را به خانه هدایت می‌کنند.

از همه جالب‌تر، تلفن همراهم است که پر از آهنگ‌های کلاسیک افغانی‌ست؛ کاملاً مناسب با حال‌وهوای غروب. اغلب با صدای دلنشین احمد ظاهر، محیط اطرافم را پر می‌کنم. (مرحوم خطابش نمی‌کنم؛ اسطوره‌ها نمی‌میرند. لطفاً شما هم چنین نکنید!) صدایی اصیل، ساده و باستانی…

امروز نمی‌دانم، من و این مجموعه‌ی زیبا، آیا متنی خلق می‌کنیم یا شعری ارائه می‌دهیم؟

فکر کنم امروز حال‌وهوای نوشتن متن است؛ متنی عاری از جور زمانه.

امروز، گلایه‌ها را پشت در می‌گذارم، قفلی بر “نمی‌توانم‌ها” می‌زنم. آری! من با خودم در صلح‌ام. و اقرار می‌کنم که می‌شود در دل محدودیت‌ها نوشت، خندید و حتی رقصید.

یا بهتر بگویم، دختری در دوران مشقت‌بارش… نوشت، خواند، خندید و رقصید.

در بهشت من، امروز خبری از محدودیت نیست. موسیقی پخش است و من زمزمه‌کنان می‌نویسم.

از قلم و آواز، از کبوتر و پرواز، از زمزمه تا ساز.

فضایی از سما در حال شکل‌گیری‌ست. مگر سرچشمه‌ی سما، شادی نیست؟ البته که هست. شادی گناه نیست.

من نیز حالم خوب است و کبوترها همراهان من‌اند. شبیه آن‌ها می‌چرخم و می‌خندم. آری! من آزادم.

رویایی شیرین، میان همه مشترک است و آن صلح است.

همه در پی صلح‌اند.

آیا کسی برای جنگ آمده است؟

جنگ و اختلاف، دیگر به مفعولی از پا افتاده و مدی کهنه تبدیل شده‌اند.

ما پذیرفته‌ایم که: جنگ ممنوع! اصلاً جنگی در کار نیست.

در لابه‌لای این هوا، احساس و زمانه، متنی شکل گرفت زیر این عنوان:

قلم و کاغذ و شعر و ساز صدای پرنده… آری! سرشارم از این آواز

نویسنده: زهرا علی‌زاده (تیام)

Share via
Copy link