قلم من؛ صدای من

Image

هر انسان حق دارد که رویاپرداز باشد؛ حق دارد خواسته‌ها و اهدافی برای زندگی‌اش داشته باشد. انسان از زمانی که خود را می‌شناسد، می‌فهمد که به سن و سالی رسیده که باید برای زندگی‌اش هدف‌ها و آرزوهایی تعیین کند. وقتی قدم اول را در مسیر تحقق اهدافش برمی‌دارد، وارد دنیایی می‌شود که او را به آرزوهایش نزدیک می‌کند. در این مسیر، با تمام توان و قدرتی که دارد، می‌کوشد به خواسته‌ها و اهدافش برسد. من هم برای خود اهداف و آرزوهایی داشتم و دارم که می‌خواهم به آن برسم؛ اما…

یادم می‌آید زمانی که در صنف سوم مکتب بودم، اولین خواسته‌ام این بود که یک خبرنگار شوم. شب و روزم پر از آرزوی قبول شدن در دانشگاه کابل، در رشته‌ی ژورنالیزم بود. در ذهنم، همیشه این فکر جاری بود که روزی به دانشگاه کابل بروم، لباس منظم بپوشم و وارد استودیوی خبری شوم. به خودم می‌گفتم: «حال که فقط در ذهنم این رویا را می‌پرورانم، چقدر خوشحالم! اگر روزی این آرزو به حقیقت بپیوندد، از شوق و خوشحالی شاید از هوش بروم.»

هر شب بعد از انجام کارهای خانگی، دوست داشتم وقتی پدرم اخبار می‌بیند، من هم آن‌ها را تماشا کنم. پدرم همیشه شبکه‌های  اکثرا خبری را دنبال می‌کرد. من با دیدن خبرنگارها، مخصوصاً خبرنگاران زن، شوق و انگیزه‌ام برای خبرنگار شدن بیشتر می‌شد. به ویژه وقتی خبرنگارهای زن را می‌دیدم، احساس می‌کردم که باید تلاش کنم تا روزی مثل آن‌ها در تلویزیون دیده شوم، از طرف خانواده و مردم مورد تشویق و تحسین قرار بگیرم؛ چون فکر می‌کردم کار آنها را همه می‌پسندند و به آن گوش می‌دهند.

روزها پی‌درپی می‌گذشت و من همچنان برای رسیدن به هدفم بیشتر تلاش می‌کردم. تا اینکه وارد صنف دهم شدم و سال آموزشی جدید آغاز شد. اما ناگهان بیماری کرونا شیوع پیدا کرد و مکتب‌ها تعطیل شد. سال دهم درس‌هایم به همین منوال گذشت و نتوانستیم ادامه‌ی تحصیل دهیم. سپس در صنف یازدهم، بحران دیگری به نام طالبان کشورم را درگیر کرد و این بار، هیچ‌کسی نمی‌توانست از این بحران رهایی یابد و همگی در آن گیر کردیم.

تمام دروازه‌های مکاتب و دانشگاه‌ها به روی ما بسته شد. قوانینی وضع شد که خبرنگاران زن باید ماسک سیاه بزنند. اینجا بود که من ضعیف و ناامید شدم و دیگر خبری از آرزوی خبرنگار شدن نبود. حس می‌کردم که چیزی بسیار مهم از من گرفته شده است، چیزی که مانند عضوی از بدنم بود. دیگر شوقی برای خبرنگار شدن نداشتم و سه ماه در بستر بیماری ماندم. دنیایم در تاریکی فرو رفت و احساس می‌کردم رویایم مرده است.

تا روزی که خواستم کتاب‌های مکتب خود را در طاقچه بچینم و دفتر دری خود را باز کردم. چشمم به شعری افتاد که در آن نوشته شده بود:

«من نه آن بِید ضعیفم که ز هر باد بلرزد

دخت افغانم و برجاست که دایم به فغانم»

پس از خواندن این شعر، اراده‌ام برای رسیدن به اهداف و رویایم دوباره شعله‌ور شد. تصمیم گرفتم دیگر ضعیف نباشم. مثل جنگجویی که بعد از شکست، برای مقابله با دشمن از سلاح قوی‌تری استفاده می‌کند و خود را برای نبردی دوباره آماده می‌سازد، من هم تصمیم گرفتم که ناامید نشوم و خودم را قوی‌تر از قبل بسازم. درست است که طالبان اسلحه‌های جنگی قدرتمند دارند؛ اما اسلحه‌ی من قلم من است؛ اسلحه‌ای که هیچ‌گاه انسان‌ها را نمی‌کشد و به جای ویرانی، مردم را به سوی آبادی و رویاهای‌شان می‌برد. قلم من از تفنگ هر مبارزی قوی‌تر است، زیرا آن‌ها را از جهل، ویرانی و بی‌عدالتی نجات می‌دهد.

من با قلم خود صادقانه می‌رزمم تا مردم، زنان و دختران کشورم از بی‌عدالتی رهایی یابند. صدای من هرگز خاموش نخواهد شد؛ صدای آزادی، برابری و عدالت، صدای یک زن در افغانستان که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را خاموش کند.

نویسنده: حمیده احمدی

Share via
Copy link