هیچوقت نباید انسانها را از روی چهره و ظاهرشان قضاوت کنیم. شاید آنقدر بار سنگینی روی دوششان باشد که تصور کردن آن برای ما سخت است؛ اما با این همه مشکلات، روی پا ایستادهاند. شاید زمین خوردند ولی تسلیم نشدند. محکمتر و قویتر از قبل به راهشان ادامه دادند.
شب گذشته برای انجام دادن کارخانگی ریاضی و مرور درسهای قبل، تا ساعت ۲ شب بیدار بودم. کتاب و کتابچههایم را جمع کردم تا بخوابم؛ ولی اصلاً خوابم نمیبرد. دلم میخواست کتاب «عادتهای اتمی» را بخوانم ولی باید میخوابیدم تا صبح به درس صبحگاهی بروم. آلارم گوشیام را برای ساعت ۵:۵۰ دقیقه تنظیم کردم.
صبح با شنیدن آلارم گوشی بیدار شدم ولی آنقدر خوابم عمیق بود که نمیخواستم از جایم بلند شوم. باز هم حسی از اشتیاق و هیجان که برای رفتن به درس صبحگاهی داشتم، باعث پریدن خواب از چشمانم شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. با عجله آماده شدم و به طرف درس صبحگاهی حرکت کردم.
ساعت ۷ به کورس رسیده بودم و درس چند لحظه قبل آن شروع شده بود. رفتم و در ردیف اول نشستم تا درس را درست بفهمم. به حرفهای استادم با تمام وجود گوش میدادم. واقعاً حس خیلی خوبی داشتم که درسم را بهخوبی یاد گرفته بودم. همهی شاگردان در حال گوش دادن به حرفهای استاد بودند و عدهای در حال پرسیدن سوال از او. استادم گفت: “برای شما یک آهنگ را میگذارم که خودم خیلی دوستش دارم و به مناسبت نزدیک شدن ۲۲ دلو!”
با خودم فکر کردم که چه آهنگی میتواند باشد. بهمحض اینکه آهنگ را پخش کرد، دیدم که تصاویری از جنگ افشار بود و استادم نیز در آنجا حضور داشت. مردم زیادی زخمی، آواره و مردهای زیادی مسلح بودند. خانمی شجاع مادر و پدرش را از افشار تا چند کیلومتری دورتر آورده بود. با گریه و داد میزد که کسی به مادر و پدرش کمک کند. مادرش غرق در خون و پدرش تکهتکه شده در کراچی بود و استادم در حال کمک کردن به آن خانم بود. با دیدن آن ویدیو حس عجیبی به من دست داد و نمیتوانستم مانع ریختن اشکهایم شوم. من که یک دختری از افغانستان هستم؛ ولی اصلاً اطلاعاتی درباره جنگ افشار نداشتم و نمیفهمیدم که مردم هزاره چه درد و غمهایی را کشیدهاند. با خود فکر کردم، واقعاً چطور ممکن است یک انسان چنین دردها و مشکلات سخت و دشواری را سپری کند و هنوز محکمتر و قویتر از قبل به راهش ادامه دهد. به داشتن چنین استادی به خودم میبالم و افتخار میکردم.
ساعت ۹ درسهایم تمام شد. از خودم ناامید شده بودم که چنین اتفاق بد و سختی برای ما هزارهها افتاده؛ ولی من اصلاً از آن قتل و خونریزی خبر نداشتم. با خودم گفتم: ما بهعنوان هزاره، نه تنها هزاره بلکه تمام مردم افغانستان، باید تمام تلاش و کوشش خود را بکنیم که دیگر چنین اتفاق بدی در افغانستان تکرار نشود! دیگر بهجای تفنگ و اسلحه در دست خود قلم بگیریم. بهجای اینکه با هم بجنگیم، با هم دیگر متحد شویم. تا چنین اتفاقی دامنگیر ما نشود.
غرق در فکر کردن بودم که دوستم صدا زد: “صبحانه نمیخوری؟” گفتم: “میخورم.” نرگس، زهرا و من به نانوایی رفتیم تا نان بخریم. در راه برگشت با هم دیگر دربارهی درس امروز صحبت کردیم. صبحانه را در تالار خوردیم و به کتابخانه برای انجام کارخانگی و مطالعه رفتیم. همه با هم سوالات ریاضی را حل کردیم. هر بار که مریم ما را میدید میگفت: “شما چقدر خوب با همدیگر کارخانگیهایتان را انجام میدهید.” نرگس و من مدتی در حال حل کردن سوالات ریاضی بودیم که فرزانه و حلیمه نیز به کتابخانه آمدند و در حل کردن سوالات ریاضی با هم دیگر کمک میکردیم.
ساعت ۱۲ شد. با عجله به تالار برای جلسهی نویسندگان رفتیم. مریم دربارهی علایم نگارشی چند موضوع را تشریح کرد. یک دلنوشتهی خودش را که تازه نوشته بود برای ما خواند و یک همصنفیام هم نوشتهاش را خواند. ۱۰ دقیقه به ساعت یک مانده بود، حلیمه و من از مریم اجازه گرفتیم تا نماز خود را بخوانیم. وضو گرفتیم و نماز را ادا کردیم که زنگ درس خورد و هرکدام به صنفهای خود رفتیم.
نویسنده: رقیه حسینی