مرگ در خاموشی؛ قتل شریفه و فاطمه در مزار شریف

Image

چیزی حدود یک ماه از ورود طالبان به افغانستان می‌گذشت. جامعه دست‌خوش دگرگونی‌های عظیمی شده بود که هر روز، ماجرایی تازه خلق می‌شد.

فضای درون خانه دل‌گیر و گاهی حتی خفه‌کننده بود و فضای بیرون، ناامن، محدودکننده و مملو از ترس و بیم‌های بی‌وقفه که هر لحظه بوی مرگ را به مشام می‌رساند، زندگی را سخت و طاقت‌فرسا کرده بود.

ما ناخودآگاه در انتظار اتفاقات بد بودیم. روزها، هرچند سخت؛ اما می‌گذشت. جرئت بیرون رفتن را نداشتیم، باوجودی که فضای خانه  با ماندن مداوم دل‌گیر شده بود.

پس از گذشت حدود دو ماه، اندکی بیشتر، به خود جرئت دادیم از دایره‌ی امن‌ خود قدمی فراتر بگذاریم. کم‌کم بیرون رفتن برای ما عادی شد و دیگر مثل گذشته نمی‌ترسیدیم. با آن‌هم وقتی بیرون می‌رفتیم، ترسی مبهمی که حتی نمی‌دانستیم ناشی از چیست، خیال راحت را از ما می‌ربود. گمانم این لشکر جنگ و جنون، خاطر آسوده‌ی را به مخاطره انداخته بود. دیری نگذشت که دلیلی برای ترسیدن یافتیم. از بیرون محدود می‌شدیم و از درون فیلتر!

همان‌گونه که گفتم، هر روز برای خودش ماجرایی داشت. خبر رسید که دخترانی از شهرک ما در نزدیکی پوهنتون جدید بلخ ترور شده‌اند. این خبر به‌سرعت در شهرک پیچید و هویت‌شان نیز به‌سرعت شناسایی شد: دخترانی به‌نام شریفه و فاطمه، که هنگام بازگشت از یکی از مراکز آموزشی در مرکز شهر، توسط مردان مسلح، از داخل وسایل نقلیه عمومی در سمت غربی پوهنتون جدید بلخ ترور شدند.

احدی از این جماعت جرئت پیگیری این ماجرا را نداشت.

زمانی‌که شریفه ترور شد، پدرش در کابل حضور داشت و مادرش بدون اطلاع به پدر، تنهایی به جست‌وجوی دخترش پرداخت و به حوزه‌های مختلف امنیتی مراجعه کرد؛ اما بی‌نتیجه بود. او بارها به قومندانی امنیه‌ی ولایت بلخ مراجعه کرد؛ اما گویا این نظامی که رسمیت نداشت، اصلاً وجود خارجی نداشت، چون پاسخ‌گوی هیچ اتفاق ناگواری در جامعه نبود.

با این اتفاقات، هر بار از جرئت ما برای بیرون رفتن کاسته می‌شد و بر تمایل ما به عزلت‌نشینی در گوشه‌ی دنج خانه افزوده می‌شد.

جمعه‌شب بود و من و خواهرانم مانند همیشه، شب جمعه، فارغ از درس و تکلیف، لحظاتی را به گفت‌وگو، شوخی و حتی لحظه‌ای کوتاه رقص و پایکوبی گذراندیم. شادی‌ای که لحظاتی بیش دوام نیاورد. گویا لحظه عریان بود، لباس شادی را از تن درآورد و لباس سیاه، سنگین، تنگ و نفس‌گیر غم و پریشانی بر تن کرد.

مادرم سراسیمه دروازه اتاق‌ ما را گشود. با چهره‌ی برآشفته و صدایی لرزان گفت: «شریفه مرده! او را کشته‌اند و جسدش را در تنگه‌ای انداخته‌اند!»

شوک عجیبی به مغزم وارد شد. ترس و واهمه تمام بدنم را لرزاند و به‌یک‌باره از هم پاشیدم. من و خواهرانم با حالتی شبیه به برق‌گرفتگی نزد مادرم آمدیم و گفتیم: «مادر جان، فدایت شوم، چه می‌گویی؟! کدام شریفه؟ کی او را به قتل رسانده؟»

مادرم فقط عکسی از جسدش که در شبکه‌های اجتماعی پخش شده بود، دیده بود و جزئیات بیشتری نمی‌دانست. فقط این‌قدر می‌دانست که همان شریفه‌ای است که خانه‌ی شان دو کوچه پایین‌تر از کوچه‌ی ما بود.

یک ماه پیش خبر ترورش را شنیده بودیم و می‌دانستیم مادرش در جست‌وجویش بوده؛ اما گویا موفق نشده بود دخترش را زنده بیابد.

آن شب، ابرهای تیره و دلخراش آسمان را پوشانده بودند. ماه گویا می‌خواست به زور از لابه‌لای آن ابرهای سیاه سرک بکشد. لحظه‌ای باد وزید و دقایقی بعد طوفانی آمد که به باور من، فریادی از بی‌عدالتی می‌کشید.

بیرون ایستاده و به آسمان خیره شدم؛ طوفان، گیسوانم را به هر سو می‌برد، گاهی بر صورتم می‌ریخت، گاهی کنار می‌زد تا آسمان ابری را ببینم.

هزاران فریاد و داد در دلم بود که اگر به زبان می‌آوردم، چنان پردرد می‌بود که شاید عرش خدا را بلرزاند. ترجیح دادم سکوت کنم و در دل تاریکی شب، با صدایی آرام فقط یک کلمه بگویم: چرا؟!

اما این سکوت چنان سنگین بود و فریادهایی در خود داشت که گوش آسمان را کر کرد.

این شب چگونه سحر خواهد شد؟ 

شوک دی‌شب مرا به سردرد عجیبی دچار کرده بود. آن‌قدر شدید که تمام وجودم را ضعیف کرده بود. هنوز ذره‌ای باورم نمی‌شد شریفه فوت کرده و به دیار ابدیت پیوسته است.

از اتاق بیرون زدم تا نفسی تازه کنم. مادرم، مادربزرگم و خانم کاکایم را دیدم که چادر سیاه به سر داشتند. وقتی علت را پرسیدم، گفتند: «جنازه‌ی شریفه را امروز به مسجد می‌آورند.»

آن روز به‌معنای واقعی کلمه ترسیده بودم. مادرم به مسجد رفت. مدت زیادی گذشت و خبری از او نشد. من و خواهرانم نگران بودیم. بالاخره مادرم، برآشفته‌تر از دیشب، به خانه برگشت. همه‌ی ما از او پرسیدیم که آیا جنازه را دیده یا نه؟ 

مادرم گفت: نه، به هیچ‌کسی اجازه ندادند دست به جنازه بزند، حتی مادرش!

گمانم جنازه اصلاً دیدنی نبود، چون مادرش با وجود ضعف و بی‌تابی، اجازه نیافت حتی گوشه‌ای از پارچه را کنار بزند و صورت دخترش را ببیند. من هنوز باور نداشتم آن جنازه، جنازه‌ی شریفه باشد.

زمان با سرعت نور می‌گذشت. بعد از فوت شریفه، هر روز شایعاتی پخش می‌شد که دختران را از بیرون رفتن می‌ترساند و مجبور شان می‌کنند که در خانه بمانند.

عجب جماعتی بودیم ما! هیچ‌کس پیگیر ماجرای مرگ شریفه نشد. این‌که چه کسی، چرا و چگونه او را به قتل رسانده بود؟!

فقط یک شایعه بین مردم بود: طالبان او را کشته‌اند، اما دلیل این کار همچنان در هاله‌ای از ابهام باقی ماند.

خانواده‌ی شریفه پیش از آن‌که چهل روز از مرگش بگذرد، برایش مراسم چهل‌روزه گرفتند و نذر و خیرات دادند.

سپس، مزارشریف را، جایی‌که دختر نازنین‌شان بی‌دلیل به دل خاک سپرده شده بود، برای همیشه ترک کردند و به ایران مهاجرت کردند.

مدتی بعد از کوچ آن‌ها، زنی که شریفه را غسل داده بود، زبان باز کرد. او گفت: بدن شریفه قابل لمس نبود، سراسر کبود و سیاه بود.

می‌گفت موهایش را چنان کشیده بودند که پوست سرش ورم کرده و زخم شده بود. دندان‌هایش شکسته بودند، خون‌ریزی شدید داشت و گلوله‌ای نیز به شکمش شلیک شده بود. شرح آن زن از جنازه‌ی شریفه چنان وحشتناک بود که تمام بدنم مور مور می‌شد.

اما شرح حال فاطمه وحشتناک‌تر از شرح جنازه‌ی شریفه بود.

شایعات زیادی ـ که بی‌گمان بسیاری‌شان بی‌اساس نبودند ـ درباره‌ی او مطرح می‌شد. می‌گفتند: به او هم تیر شلیک شده بود، سینه‌هایش را بریده بودند و به طرز فجیعی شکنجه‌اش کرده بودند.

در ابتدا گفته شد جسدها را نزدیک یکی از شفاخانه‌ها یافته‌اند؛ اما سپس، روزنامه‌ی هشت صبح گزارش داد که اجساد در تنگه‌ای مشهور به «تنگه شادیان» پیدا شده‌اند.

اتفاقاتی از این دست، دیگر به ماجراهای حل‌ناشده‌ای عادی بدل شده‌اند. هر روز، هزاران فرخنده، شریفه و فاطمه را به دل خاک می‌سپاریم… اما، آیا می‌توان یادشان را نیز با خودشان دفن کرد؟ نه، نمی‌شود!

نویسنده: لیلا نوری

Share via
Copy link