موهایم را خودم شانه می‌زنم!

Image

بزرگ شدم و شادی‌هایم در کودکی جا ماندند؛ همان‌جا، لابه‌لای خنده‌های بی‌دلیل، میان کوچه‌های غرق در آفتاب، کنار عروسک‌های خسته از بازی. آن روزها، دنیا ساده‌تر بود، دل‌ها سبک‌تر و آسمان پر از رویاهای رنگی.

آن زمان، دغدغه‌ام چیزی جز بازی با هم‌سن و سالانم نبود. با آن‌ها می‌خندیدم، می‌دویدم، بی‌آنکه لحظه‌ای به فردا فکر کنم. زمین خوردن‌های‌ ما خنده‌دار بود، نه دردناک. دلخوری‌های‌ ما زودگذر بود، نه عمیق. خورشید که غروب می‌کرد، هنوز در دل کوچه‌ها به دنبال ادامه‌ی بازی بودیم و شب‌ها، با خیال روزی که گذشت و شوق فردایی شبیه به آن، آرام به خواب می‌رفتیم.

وقتی راهی مکتب می‌شدم، مادرم موهایم را شانه می‌زد و با دستان مهربانش آن‌ها را مرتب می‌کرد. همیشه می‌گفت: «موهایت را که شانه می‌کنم، انگار رویاهایت را صاف و هموار می‌کنم تا در مسیر زندگی گره نخورند.» آن لحظه‌ها، حس امنیتی در وجودم می‌دوید که هیچ ترس و نگرانی‌ای را به دلم راه نمی‌داد. چادرش را می‌بوسیدم، کیفم را برمی‌داشتم و با شوق قدم در راهی می‌گذاشتم که خیال می‌کردم تا بی‌نهایت ادامه دارد.

اما چه زود بزرگ شدم… دیگر کسی موهایم را شانه نمی‌زند، کسی بدرقه‌ام نمی‌کند. حالا خودم باید گره‌های مسیر را باز کنم، خودم باید دست بر موهایم بکشم و در آیینه‌ی روزگار، تصویری از آن کودک بی‌خیال و خوشحال را جستجو کنم. کاش می‌شد لحظه‌ای به گذشته برگشت؛ همان لحظه‌ای که دستان مادرم، پناه تمام روزهایم بود.

کیفی را که روزی با اشتیاق برمی‌داشتم، امروز در گوشه‌ی الماری افتاده، پوشیده از غبار روزهای رفته. روزگاری بوی رویاهای کودکانه می‌داد، بوی دفترهای نو، بوی پنسیل‌هایی که با ذوق تراش می‌کردم، بوی روزهایی که هنوز ساده بودند؛ اما حالا، هر بار که نگاهم به آن می‌افتد، حس می‌کنم چقدر از آن روزها فاصله گرفته‌ام، چقدر سنگین شده‌ام زیر بار روزمرگی‌ها، و چقدر دلم برای آن کودکِ پر از امید تنگ شده است.

فکر نمی‌کردم مسیری که بی‌نهایت بود، روزی محدود شود، که افق‌های دوردستش رنگ ببازند و دیوارهای ناپیدا، بر سر راهم سایه بیفکند. زمانی باور داشتم که راه همیشه ادامه دارد که گام‌هایم در بی‌کرانگی آن گم نخواهند شد؛ اما حالا در نقطه‌ای ایستاده‌ام که مرز دارد، در جایی که پایان، آرام‌آرام رخ می‌نماید.

شاید بی‌نهایت، تنها در رویاهایم بود…

شاید این مسیر، از همان ابتدا محدود بود؛ اما من با امیدی خام، چشم بر نشانه‌هایش بستم و اکنون که دیوارها را می‌بینم، تنها خاطره‌ای از بی‌کرانگی در دلم باقی مانده است.

همیشه فکر می‌کردم زندگی من با رویاهایم، با درس‌هایم معنا پیدا می‌کند، که هر قدمی که برمی‌دارم، مرا به جایی فراتر می‌برد؛ به سرزمینی که در آن، امید دست‌یافتنی است و تلاش، بی‌ثمر نمی‌ماند.

اما با سقوط افغانستان، رویاهایم نیز فرو ریختند؛ درست مانند شهری که دیوارهایش یکی پس از دیگری از هم پاشیدند.

آن کودک پر از امیدی که روزی روی نیمکت‌های مکتب می‌نشست، حالا در پسِ غباری از ترس و ناامنی گم شده است. دیگر نه زنگ تفریحی هست، نه صدای خنده‌های کودکانه‌ای که حیاط مکتب را پر کند.

رویاهایم، همانند کیف مکتبم، در گوشه‌ای افتاده‌اند، خاک گرفته، فراموش‌شده.

روزهایی که با اشتیاق راهی مکتب می‌شدم، جای خود را به روزهایی داده‌اند که در آن، آینده نامعلوم و امیدها کم‌رنگ شده‌اند.

در دیار غربت، این درد عمیق‌تر حس می‌شود. دور از خانه، دور از مکتبی که روزی در آن آرزوهایم را می‌نوشتم، دور از خاکی که بوی کودکی‌هایم را می‌داد.

اینجا، در سرزمینی غریب، همه‌چیز برایم رنگ بیگانگی دارد. خیابان‌ها، مردم، حتی آسمان، انگار که مرا نمی‌شناسند.

هر روز، با قلبی پر از دلتنگی از خواب بیدار می‌شوم، درحالی‌که خاطرات سرزمینم همچون سایه‌ای در ذهنم قدم می‌زنند. دلم برای کوچه‌های باران‌خورده‌ی کابل، برای صدای اذانی که در هوای سحر طنین می‌انداخت، برای مادری که با دستان مهربانش مرا بدرقه می‌کرد، تنگ شده است.

در درس‌های امپاورمنت یاد گرفته بودم که باید انسان رویا داشته باشد، که رویاها چراغ راه‌اند، که امید به آینده در گرو همین آرزوهاست.

اما هرگاه به واقعیت و موقعیت فعلی‌ام فکر می‌کنم، حس می‌کنم از رویاهایم خیلی فاصله گرفته‌ام.

روزی با اشتیاق رویاهایم را در دفتر خاطراتم می‌نوشتم و با اطمینان باور داشتم که روزی به آن‌ها خواهم رسید؛ اما حالا، در میان این همه غربت، در میان درد دوری و ناامنی، انگار آن رویاها در مه گم شده‌اند، دور و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسند.

گاهی از خودم می‌پرسم: آیا هنوز هم حق دارم رویا ببافم؟ آیا هنوز هم می‌توانم به آینده‌ای بهتر امیدوار باشم؟

اما بعد، به یاد آن درس‌ها می‌افتم، به یاد این که رویا تنها دارایی کسانی است که همه‌چیزشان را از دست داده‌اند. شاید دور شده باشم، شاید راه سخت‌تر شده باشد؛ اما هنوز در جایی از قلبم، کورسویی از امید روشن است.

شاید روزی، در جایی، دوباره بتوانم به رویاهایم نزدیک شوم…

با همین شعله‌ی کوچک امید، در دل تاریکی راه خود را جستجو می‌کنم. هرچند دور افتاده‌ام، هرچند سرنوشت مرا از خانه و رویاهایم جدا کرده؛ اما هنوز این نور خاموش نشده است.

می‌دانم که مسیر سخت است، می‌دانم که زخم‌ها عمیق‌اند؛ اما امید همان نخ نازکی است که مرا به آینده وصل می‌کند.

شاید روزی دوباره به خانه بازگردم، شاید روزی دوباره روی همان نیمکت‌های خاک‌گرفته بنشینم، شاید روزی دوباره لبخند کودکی را، بی‌دغدغه، روی صورتم احساس کنم.

تا آن روز، با همین شعله‌ی کوچک، در دل این شب طولانی، راه را ادامه می‌دهم، به امید طلوعی که روزی خواهد رسید…

هر روز موهایم را خودم شانه می‌زنم. پیچ‌های گیسوانم را خودم دست می‌کشم. سرانگشتانم را خودم بو می‌کشم و می‌بوسم. در همه‌ی اینها، رنگ و بوی رویاهایم را جست‌وجو می‌کنم. به این سخن استادم باور دارم که رویایم، در آن سویش تا ناپیداها راه می‌برد و در این سویش، تا نزدیک‌ترین فاصله، در نزدیک‌ترین حس، با من است: با موهایم، با پیچ گیسوانم، با لطافت سرانگشتانم. من به همین خط رویا باور دارم.

نویسنده: یلدا یوسفی

Share via
Copy link