نیکبخت، نامی که بهمعنای سعادت و خوششانسی است، دختر خردسالی از ولایت دایکندی بود؛ اما زندگیاش برخلاف معنای نامش رقم خورد. زندگی او از همان کودکی با رنج و محنت آغاز شد. او تنها دو سال داشت که پدرش را از دست داد و همراه مادر و دو برادر بزرگترش تنها ماند. برادر بزرگترش، رحمت، که آن زمان شانزده ساله بود، مجبور شد ترک تحصیل کند تا بتواند مخارج خانواده را تأمین کند. در یک تعمیرگاهها در یکی از بازارهای دایکندی شاگردی میکرد و با پول اندکی که بهسختی به دست میآورد، زندگی خانواده را میچرخاند.
سالها با همین سختی گذشت تا اینکه نیکبخت هشتساله شد. در همان سال، عمهاش که مانند مادرش شوهرش را از دست داده بود، و با سه پسر خود در کابل زندگی میکرد، به دایکندی، خانهی برادر مرحومش آمد. نخست، او ادعای سهم میراث کرد؛ در حالیکه تنها چیزی که از پدر نیکبخت باقی مانده بود، یک خانهی کوچک یکاتاقه بود که مادر و فرزندانش در آن زندگی میکردند. اما موضوع میراث، فقط بهانه بود. پس از بحث و مشاجره با مادر نیکبخت، عمهاش پیشنهاد کرد که نیکبخت را با خود به کابل ببرد و او را شامل مکتب کند تا درس بخواند.
مادر نیکبخت که از نیت واقعی او بیخبر بود با درخواست دخترش موافقت کرد. فکر میکرد که شاید دخترش در کابل زندگی بهتری داشته باشد. برادر نیکبخت هم مخالفتی نکرد؛ او نیز امید داشت خواهر کوچکش از این زندگی سخت نجات یابد و با تحصیل، آیندهاش را بسازد.
عمهی نیکبخت، او را را با خود به کابل برد. در ابتدا او را در مکتبی نزدیک خانهی شان شامل کرد؛ اما یک سال بعد بدون دلیل او را از مکتب بیرون آورد و دیگر اجازه نداد به تحصیل ادامه دهد. با وجود سن کم، نیکبخت را مجبور کرد که در خانه بماند و تمام کارهای خانه را انجام دهد. هرچند، وضعیت اقتصادی عمهاش هم خوب نبود. پسرانش اهل کار نبودند و خود او با پختن نان برای مردم، خرج زندگی را تأمین میکرد.
رابطهی خانوادهی نیکبخت با عمهاش قطع شده بود. او هیچ خبری از مادر و برادرانش نداشت و عمهاش هم قصدی برای بازگرداندنش به خانوادش را نداشت. سالها گذشت تا اینکه نیکبخت به چهاردهسالگی رسید. در همان سن، عمهاش او را به اجبار به عقد یکی از پسرانش درآورد که مردی ده تا پانزده سال بزرگتر از نیکبخت بود. در حالیکه نیکبخت هنوز کودک بود و چیزی از زندگی زناشویی نمیدانست؛ اما عمهاش بدون هیچ رحم و مروتی، نقشهای را که سالها در سر داشت، عملی کرد.
در پانزدهسالگی، نیکبخت مادر شد و پسری به دنیا آورد. شوهرش، داوود، مردی تنبل و ظالم بود که بیشتر وقتش را با دوستانش میگذراند. گاهگاهی که به خانه میآمد، نیکبخت و مادرش را لت میزد و از آنها پول میخواست. چون عمه نیکبخت درآمد کمی داشت، داوود وسایل خانه را میفروخت تا بتواند با پول آن چرس و تریاک بخرد.
زندگی نیکبخت در فقر و خشونت میگذشت. وقتی پسرش، احسان، سهساله شد، دختری به نام نازنین به دنیا آورد. او تنها هجده سال داشت؛ سنی که بسیاری از دختران هنوز نمیخواهند نامزد شوند، چه رسد به مادر شدن. اما این، سرنوشت نیکبخت بود.
نیکبخت چندین سال با ظلم داوود زندگی کرد؛ اما در بیستسالگی تصمیم گرفت از او طلاق بگیرد. تصمیمی که هرچند آیندهاش نامعلوم بود؛ اما بهتر از ادامهی آن زندگی تحقیرآمیز با شوهر معتادش بود. وقتی تصمیمش را با عمهاش در میان گذاشت، با خشم و تحقیر روبهرو شد: «تو با دو تا بچهات کجا میخواهی بروی؟ جایی داری؟» سوالهایی که خود عمه بهتر از نیکبخت جوابشان را میدانست.
نیکبخت جایی برای رفتن نداشت. تنها خانوادهاش در دایکندی بودند که سالها بود ندیده بودشان و شاید حتی دیگر او را نمیشناختند. اما با وجود همهی سختیها، او ترجیح داد بیوه باشد تا زنی در بندِ یک معتادِ ظالم.
پس از طلاق، در منطقهای دورتر از خانهی عمهاش، خانهای اجاره کرد و همراه فرزندانش به آنجا رفت. به کمک یکی از همسایهها، در یک کارخانهی خیاطی مشغول به کار شد. اگرچه درآمدش اندک بود و گاهی حتی غذایی برای خوردن نداشتند؛ اما خوشحال بود. دیگر از ترسِ آمدن داوود و لت خوردن خبری نبود.
در کارخانه، خیاطی را یاد گرفت و پس از مدتی بهعنوان چرخکار مشغول به کار شد. با تلاش فراوان توانست سهمدار کارخانه شود و مدتی بعد آن را بهطور کامل کارخانهی خیاطی را خریداری کرد.
نیکبخت با مشقتهای زیاد در زندگی، هرگز امیدش را از دست نداد. او درد محروم شدن از مکتب و ادامهی درس را دیده بود. به همان خاطر تصمیم گرفته بود که فرزندانش مثل او از زندگی و آگاهی محروم نشود. او تمام تلاش خود را کرد تا اینکه فرزندانش مطابق آرزوی او به درس و تحصیل ادامه دهند. اکنون نیکبخت زنی چهلساله است. پسرش ازدواج کرده و دخترش، نازنین، در ترکیه در رشتهی طب درس میخواند.
نیکبخت اکنون یک زن تاجر موفق و الگویی از مقاومت، تلاش و پیروزی برای تمام زنان محروم کشور است.
نویسنده: نسرین صالحی