هر شب، وقتی آسمان کابل آرامآرام تاریک و چراغ خانهها یکییکی روشن میشود، من کنار پنجرهی اتاقم میایستم. به آسمان نگاه میکنم، به ستارههایی که با هم نجوا میکنند و با تمام وجودم دعا میکنم. برای چه؟ برای آینده. برای روزهایی که شاید هنوز نیامده؛ اما امیدشان مرا زنده نگه میدارد.
من آن دخترم؛ دختری که در میان صدای انفجارها، بوی باروت و ترسهای پنهانِ هر روز، باز هم به زندگی لبخند میزند. من، با همهی کوچکیام، با همهی تنهایی و خاموشیِ گاهگاهیام، باور دارم که میتوانم دنیایم را تغییر بدهم. من ستارهام؛ نه آن ستارهای که در آسمان است، بلکه آنی که دلش میخواهد حتی در دل تاریکترین شبها، نوری باشد برای خودش و برای دیگران تا زندگی معنای واقعیتر داشته باشد.
کابل برای خیلیها شهری است که دیگر نفس ندارد، شهری با دیوارهای شکسته، با دلهای خسته؛ ولی برای من، کابل هنوز زنده است. با تمام دردهایش، با تمام زخمش، کابل مادر من است. من در دل همین شهر دعا میکنم. نه دعایی از سر ناامیدی، نه از سر ضعف؛ بلکه دعایی پر از امید، پر از قدرت، دعایی که از دلی سرشار از رؤیا میتراود.
هر شب، وقتی همه خوابیدهاند، من مینویسم. کتابچهی کوچکی دارم که پُر است از جملههایی که شاید هیچکس نخواند، اما من آنها را مینویسم چون میخواهم یادم نرود که رؤیا داشتن، یعنی زنده بودن امیدی که حتما یک روز همه را خوشحال میکند.
گاهی در دل شب مینویسم: «روزی میرسد که دختران سرزمین من با کتابهایشان از خانه بیرون میشوند، نه با ترس و لرز…»
گاهی هم فقط مینویسم: «من قویام. حتی اگر جهان نخواهد، من باز هم قوی خواهم بود.»
کسی چه میداند؟ شاید همین دعاهایی که هر شب زیر لب زمزمه میکنم، جایی، زمانی، دلی را روشن کند. شاید این کلمات ساده، روزی تبدیل به فریادی شوند برای نجات دختری دیگر؛ برای بیدار کردن امید در دل کسی که دیگر توان گریه هم ندارد.
میدانی چه چیزی مرا سر پا نگه میدارد؟ اینکه میدانم تنها نیستم. دختران زیادی در کابل و در سراسر افغانستان شبها آرام گریه میکنند؛ ولی صبح که میشود، با شجاعت چادرشان را سر میکنند و از خانه بیرون میروند. شاید به مکتب نروند، شاید اجازهی درس خواندن نداشته باشند؛ ولی هنوز در دلشان چراغی روشن است. هنوز برای آینده دعا میکنند. مثل من.
آینده؟ گاهی از خودم میپرسم که این واژه چقدر از ما دور شده؛ ولی بعد یادم میآید که آینده را کسی برای ما نمیسازد. ما باید آن را بسازیم؛ با قلمهای خود، با صدای خود، با همین دعاهایی که هر شب در سکوت، از دل ما بلند میشوند.
من به فردا ایمان دارم؛ به روزهایی که صدای خندهی دختران، کوچههای کابل را پر میکند. به روزهایی که دیگر نوشتن و خواندن، جرم نیست. به روزهایی که دیگر برای پوشیدن کفش ورزشی یا رفتن به کتابخانه، هزار بار مجبور نیستیم بهانه بیاوریم.
درست است، بعضی شبها بغض گلویم را میگیرد. بعضی شبها با دل شکسته سر بر بالش میگذارم؛ اما باز هم به آسمان نگاه میکنم و دعا میکنم. چرا؟ چون باور دارم دعای یک دختر، حتی اگر کوچک و خاموش باشد، میتواند روزی جهان را تکان دهد.
من آن دخترم؛ دختری با آرزوهایی قد آسمان، با قلبی که برای تمام دختران این سرزمین میتپد.
من بهجای همهی آنانی که سکوت کردهاند، حرف میزنم.
بهجای تمام دخترانی که رؤیایشان را در دل پنهان کردهاند، مینویسم.
و بهجای تمام دلهای خستهای که دیگر توان دعا کردن ندارند، هنوز هر شب دعا میکنم.
اگر روزی خواندی که دختری در کابل شبها برای آیندهی روشن دعا میکرد، بدان آن دختر، من بودم؛ با چادری ساده، دلی پُر از رؤیا، دستی بر دل، نگاهی به آسمان و قلبی که هیچگاه از تپیدن برای امید باز نایستاد.
نویسنده: ستاره ابراهیمی