«هزاره بودن جرم نباشد»

Image

با پدرم به زیارتگاه حضرت ابوالفضل واقع در مراد خانی کابل می‌رفتم. در راه پدر به یکی از تشناب‌های شهری رفت و من در بیرون منتظر ماندم تا پدر برگردد، در همین جریان یک مرد ریش‌‎دار با و بینی بلند به شکل دستور آمیزی به من گفت: “از اینجه برو هزاره گیی که بخی شار ره خراب کدین، د هر جای شما نسل گم نشدنی هستین…”

گفتم:” مه چی کار د خرابی شار دارم منتظر پدرم هستم او بیایه، می‌ریم”

نگاه غضب آلودی به من انداخت و گفت: «اگه امو مزاری تانه، طالبا پیش از قد راس کردن می‌کشت، بودن تان جرم می‌شد و حالی برم ایتو حاضر جوابی نمی‌تانستی کاشکی می‌فامیدن که طغیان‌گر است و میکشتن‌اش.» 

پدر آمد و ما به راه مان ادامه دادیم؛ ولی ذهنم همچنان مشغول حرف‌های آن مرد بود. از آن‌جا که سن چندانی نداشتم و حرف‌های آن مرد هم برایم قابل هضم نبود، تصمیم گرفتم تا رسیدن به مقصد در مورد حرف‌های او از پدر بپرسم. پس با این سوال شروع کردم: پدر هزاره کیست؟

  • قند پدر! افغانستان یک کشور بزرگ با قوم‌های مختلف است که هزاره هم یکی از اقوام‌اش می‌باشد.
  • ما هم هزاره هستیم؟
  • بلی! ما هزاره هستیم.
  • خی مزاری کیست؟
  • جان پدر! بگذار که از اول برایت قصه کنم که خوب بفامی. “هزاره‌ها یکی از قوم‌های بومی (ساکنان اصلی) افغانستان هستند که از همان ابتدا در مناطق مرکزی کشور چون؛ بامیان، ارزگان، میدان وردک… زندگی می‌کردند ولی بعد حملات مغول‌ها و مقاومت‌های زیاد هزاره‌ها، هزاره‌ها به شدت آسیب‌های جانی و مالی دیدند و همچنان تعداد از آنها اسیر مغول‌ها شدند. بعدها که بنابر دلایلی دست مغول‌ها از افغانستان کوتاه شد، حکومت‌های به پاخواسته، هزاره‌ها را نسل باقی‌مانده‌ی مغول‌ها خواندند و هر حکومت به نوبت خود و با دلایل قومی، مذهبی و سیاسی، هزاره بودن را جرم می‌دانست. آنها هزار و یک درد سر و بدبختی برای هزاره‌ها ایجاد کردند از جمله، بلند بردن مالیات، پرداخت بیش از حد روغن زرد و مسکه به دربارهای شاهی، به تاراج رفتن مال و اموال و فرزندان شان به دست زور و حتی نسل کشی. برای پایان دادن به این گونه رفتارها افراد زیادی قامت راست کرده و از حق هزاره‌ها دفاع کردند که آخرین آن قهرمان‌ها، عبدالعلی مزاری بود. او مرد با درایت، شجاع و مردم دوست بود که با نیت این که هزاره بودن جرم نباشد تلاش‌های زیادی نمود و کارهای زیادی را به انجام رساند ولی با آن هم در نهایت مغلوب شد.”
  • مغلوب…؟ چطور؟
  • مزاری بعد همه‌ی زحمت‌هایش و برای جلوگیری از ریختن خون هزاره‌ها تصمیم گرفت با در نظر داشت شرط‌هایی با دشمن مذاکره نماید؛ اما دشمن حیله‌گر به قول خود وفا نکرد و مزاری را اسیر نموده، به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن به شهادت رساند.
  • تو مزاری را دیده بودی؟
  • بلی، عزیز پدر! ما هزاره‌های کابل به رهبری او در مقابل دشمن مقاومت نموده و از مناطق و ناموس مان محافظت می‌کردیم؛ ولی بعد وفاتش مقاومت ما نیز شکست و دشمن بر ما و تمام افغانستان مسلط شد.

پرسش های من و حرف‌های پدر تمام شد و ما نیز به مقصد رسیده بودیم؛ ولی همچنان درگیر گفته‌های پدر بودم. پدر گفت مزاری مغلوب شد؛ اما من به این فکر بودم که مزاری غالب شد چون او به هدف خویش رسید حتی اگر این هدف سال‌ها بعد از وفات‌اش عملی شد. هزاره‌ها یا همان نسل باقی‌مانده از مزاری به فداکاری بزرگ او احترام قایل هستند و آرمان اش را که “هزاره بودن جرم نباشد”، به واقعیت نزدیک کرده‌اند و حالا هر هزاره به اندازه‌ی خود در تلاش عملی کردن این آرمان به طور کامل است حتی ما هزاره‌هایی که یک نسل بعد از مزاری به دنیا آمده و هرگز او را ندیده‌ایم، مزاری را همچون بابه (بزرگ) و رهبر خویش قبول داریم و برای تحقق دایمی آرزوهایش مبارزه می‌کنیم؛ اما نه با توپ و تفنگ بلکه با قلم و کاغذ و فکر و دانش

روح بابه شاد باد!

نویسنده: ام‌البنین مرادی

Share via
Copy link