وقتی دختر بودن جرم می‌شود

Image

من پرستو مهاجر هستم، دختر هزاره‌تباری که در دل مشکلات و چالش‌های زندگی، رویاها و اهداف خود را دنبال می‌کند. برای من، همین تاریکی‌ها و سختی‌ها فرصتی برای یادگیری و شکوفایی است؛ راهی برای یافتن نور در دنیایی پر از محدودیت‌ها.

در قلب سرزمینم، جایی که زندگی زیر سایه‌ی سنگین و تاریک طالبان جریان دارد و جایی که دختر بودن و زن بودن گاه به جرم تبدیل می‌شود، برای زنده ماندن، برای حقوق خودم و برای حقوق دختران سرزمینم تلاش می‌کنم. این تلاش تنها درباره‌ی بقا نیست؛ بلکه تلاشی است برای ایجاد امید و تغییر در آینده.

دختر بودن در افغانستان، داستانی پر از چالش، امید و مقاومت است. چالش‌ها و محدودیت‌هایی که بر دوش من و دختران دیگر سنگینی می‌کند؛ اما در عین حال جرقه‌های امید و شجاعت را در دل‌های ما روشن نگه‌می‌دارد. این تضاد، قدرت ما را شکل می‌دهد؛ قدرتی که از دل سختی‌ها برمی‌خیزد.

«در این سرزمین، نه تنها حق تحصیل و کار از ما گرفته شده، بلکه حتی آزادی‌های ساده‌ای چون انتخاب رنگ لباس نیز از ما سلب شده است. حالا دیگر نمی‌توانیم لباس‌هایی با رنگ‌های روشن بپوشیم؛ گویی هر رنگ شاد، خطری برای قواعد نانوشته‌ی جامعه است. همیشه باید رنگ‌های تاریک و خفه‌کننده را بر تن کنیم؛ رنگ‌هایی که انگار نمایان‌گر همان سکوت اجباری و اندوهی است که بر زندگی ما سایه افکنده است.»

زندگی من، به‌عنوان یک دختر در افغانستان، روایت تلاش، استواری و امید است. در کشوری که گاه دختر بودن به مثابه‌ی جرم تلقی می‌شود، یاد گرفته‌ام چگونه میان سختی‌ها راه خود را پیدا کنم. از همان کودکی، کم‌کم متوجه شدم که انتظارات جامعه از من، به‌عنوان یک دختر، با پسران و مردان تفاوت دارد.

اما این تفاوت‌ها هرگز نتوانسته مرا از رویاهایم دور کنند. هر محدودیتی که با آن روبه‌رو شدم، انگیزه‌ای شد برای اثبات توانایی‌هایم. من باور دارم که دختران این سرزمین، با تمام دشواری‌هایی که پیش روی‌شان است، می‌توانند تغییر را آغاز کنند. این امید به آینده، روشنایی راه من است و من به سهم خودم، برای ساختن آینده‌ی بهتر برای خودم و دختران دیگر تلاش می‌کنم.

در کودکی همیشه عادت داشتم بلند بخندم و با صدای بلند صحبت کنم. آن‌قدر شوخ و پرانرژی بودم که هنگام راه رفتن، اغلب می‌دویدم. دنیا برایم جایی پر از آزادی و هیجان بود؛ اما کم‌کم، این ذهن کودکانه‌ام را با حرف‌هایی پر کردند که دختر نباید با صدای بلند بخندد، نباید بلند صحبت کند، دویدن اصلاً شایسته‌ی یک دختر خوب نیست و…. هر روز که می‌گذشت، بیشتر حس می‌کردم که باید خودم را کوچک‌تر کنم، آرام‌تر باشم و حتی شادی‌هایم را پنهان کنم.

در ابتدا نمی‌فهمیدم چرا باید این کارها را انجام دهم. چرا نباید مثل پسران آزادانه بخندم یا بازی کنم؟ اما نگاه‌های سنگین اطرافیان، سکوت‌های مادر و تذکرهای بی‌پایان اطرافیان به من فهماند که جامعه قوانینی نانوشته برای دختران دارد. کم‌کم یاد گرفتم که برای پذیرش بیشتر، باید خودم را تغییر دهم. دیگر نمی‌دویدم، خنده‌هایم را درونم خفه می‌کردم و صدایم را پایین‌تر می‌آوردم.

اما این تغییرات، بخشی از وجودم را خاموش کرد. شور و شوقی که در کودکی با آن بزرگ شده بودم، جای خودش را به سکوت و تظاهر داد. گاهی دلم برای آن دختر شاد و بی‌پروا تنگ می‌شود. برای لحظاتی که خنده‌هایم بی‌دغدغه بود و هیچ محدودیتی نمی‌توانست جلوی دویدن‌هایم را بگیرد.

امروز، وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌فهمم که این محدودیت‌ها نه تنها من، بلکه بسیاری از دختران اطرافم را تحت تأثیر قرار داده است؛ اما حالا دیگر نمی‌خواهم تسلیم این نگاه‌ها و قوانین شوم. دوباره تلاش می‌کنم آن شادابی و جسارت را به زندگی‌ام برگردانم. می‌دانم که دختر بودن در این جامعه آسان نیست؛ اما نمی‌خواهم اجازه دهم این محدودیت‌ها مرا از خود واقعی‌ام دور کند.

با خودم عهد بسته‌ام که برای دختران دیگر هم الگویی باشم، کسی که به آن‌ها نشان دهد که خندیدن، دویدن و آزاد بودن حق طبیعی آن‌هاست و دختر بودن جرم نیست. شاید تغییر آسان نباشد؛ اما از قدم‌های کوچک شروع می‌شود، قدم‌هایی که امروز با ایمان به خودم و آینده‌ام برمی‌دارم.

با گذر زمان، تلاش کردم دوباره خودم را پیدا کنم، همان دختری که روزی با صدای بلند می‌خندید و از دویدن در کوچه‌ها لذت می‌برد؛ اما این‌بار، یاد گرفتم که چگونه در برابر قوانین نانوشته‌ای که مرا محدود می‌کرد، بایستم. هر بار که لبخند می‌زنم، گویی دیوار کوچکی از این زندان ناپیدا فرو می‌ریزد. هر قدمی که برای رسیدن به رویاهایم برمی‌دارم، انگار اثباتی است برای این‌که دخترانگی چیزی نیست که باید پنهان شود، بلکه گنجی است که باید قدر دانسته شود.

در این مسیر، گاهی خسته و ناامید شدم؛ اما هر بار که به دخترانی که هنوز درگیر همان محدودیت‌ها هستند فکر کردم، نیروی دوباره پیدا کردم. به آن‌هایی فکر کردم که صدای خنده‌های‌شان در گلو خفه شده و قدم‌های‌شان از ترس قضاوت‌ها کند شده است. به خودم گفتم اگر بتوانم تغییری ایجاد کنم، حتی کوچک، شاید بتوانم جرقه‌ای از امید در دل‌های آن‌ها روشن کنم.

حالا زندگی‌ام فقط برای خودم نیست؛ بلکه برای همه‌ی دخترانی است که می‌خواهند آزادانه بخندند، بدوند و رویاهای‌شان را دنبال کنند. هرگاه که صدای خنده‌ی دختری را می‌شنوم یا نگاه پرامیدی را در چشمانش می‌بینم، می‌فهمم که تلاش‌هایم بی‌ثمر نبوده است. این تغییر از همین لحظه‌ها آغاز می‌شود؛ از جایی که دختران یاد می‌گیرند، آن‌چه جامعه به‌عنوان ضعف می‌بیند، در واقع قدرت آن‌هاست.

نویسنده: پرستو مهاجر

Share via
Copy link