امروز، پس از چهار سال دوری از مکتب، دوباره ایستادهام در جایی که صدای زنگ مکتب دیگر برایم غریبه شده بود. چهار سال بود که آن صدای آشنا و دلنشین را نشنیده بودم؛ اما امروز، صدای تشویق دهها نفر را با گوشهایم شنیدم و با چشمانم دیدم. آنان، امید را با تمام وجودشان به من هدیه کردند؛ چشمانشان پر از نور، لبریز از غرور، و دستهایشان پر از تحسین بود.
یازدهم اپریل ۲۰۲۵، روزی بود که پایان تلخ چهار سال دوری را به شیرینی جشن گرفتم؛ روزی که آغازی نو را رقم زد. در آن سالها، گویی صدای خندههای همصنفیها، هیاهوی صنف و حتی استرس امتحانات، پشت دیوارهای سکوت محو شده بودند. روزهایی که بهجای معلم و تختهی سیاه، تنها صدای گاهگاهیِ تشویق اطرافیانم را میشنیدم. بیشتر وقتم صرف ورزشهای سبک صبحگاهی، مرتب کردن خانه و استراحت میشد؛ اما همین روزمرگیهای یکنواخت، جسم و روحم را خسته میکرد.
با این حال، آن روزها گذشتند، تلخ یا شیرین، آسان یا سخت؛ اما من در گذشته نماندم. از آن سیاهی بیهیجان عبور کردم و امروز، با قلبی سرشار از شادی، پایان یکسالهی دورهی انگلیسیام را جشن گرفتم؛ پایانی که در واقع، آغازیست برای راهی طولانی و پُر از امید.
امروز، در برابر دهها نفر که با افتخار برایم دست میزدند، ایستادم. تشویقهایی که نهتنها برای یک موفقیت ساده، بلکه برای آیندهای بود که در آن، هر کسی جایگاه خودش را دارد. در دستانم مدرکی بود: کاغذی سفید، تزئینشده با رنگ سبز، که رویش نوشته شده بود:
«به پاس یکسال تلاش شما، تقدیم میشود.»
شاید برای دیگران فقط یک ورق ساده بود؛ اما برای من، سندی بود از امید، پشتکار و ایمان به خودم که نتیجهی آن را به دست آورده بودم.
موفق شدم! موفق شدم که در دل تاریکی نایستاده و رها نشوم. قدمی کوچک اما اساسی برداشتم برای رسیدن به آنچه میخواهم. بیستودوم حمل سال ۱۴۰۴، روزی خاص بود؛ روزی که با خود عهد بستم برای رؤیاهایم بجنگم؛ نهفقط برای تماشایشان، بلکه برای لمس کردنشان.
شاید آن روز برای دیگران یک روز معمولی باشد، اما برای من، نقطهی عطفیست در زندگی؛ پایانی برای فصلی که گذشت، و آغازی برای راهی دشوار اما زیبا. راهی که قرار است قدمبهقدم مرا به زندگی دلخواهم برساند.
روز فراغت من و چند نفر از دوستانم بود. از قبل برنامهریزی کرده بودیم تا از این روز، خاطرهای خوش بسازیم. وقتی از خانه بهسوی کورس راه افتادم، آفتاب بهشدت میتابید؛ اما باد بهاری با نوازشی لطیف، گرما را تحملپذیر کرده بود. با رسیدن به کورس، چهرههای شاد دوستانم را دیدم که با ذوق، مشغول آمادگی برای جشن بودند.
پوقانههای سیاه و سفید را یکییکی باد میکردیم و به زیر صنف میانداختیم تا بعداً دیوارها را تزئین کنیم. زمان بهسرعت میگذشت و هرکدام از دخترها مشغول کاری بودند. من و دوستم، پوقانههای آماده را بر دیوارها میچسباندیم و در همان حین، دوستم موبایلش را روی یکی از چوکیها گذاشت تا از لحظهها فیلم بگیرد. بعضی از پوقانهها ناگهان میترکیدند و باعث خندهی ما میشد. هر بار با صدای ترکیدن، از جا میپریدیم؛ انگار برای لحظهای از دنیای خود بیرون میرفتیم. میخندیدیم و در عین حال دل ما میگرفت، چون میدانستیم دیگر هر روز کنار هم نخواهیم بود.
در نهایت، تزئین صنف و میز پذیرایی تمام و برنامه آغاز شد. استادان یکییکی سخنرانی کردند. هرکدام با کلماتی متفاوت، اما با پیامی یکسان سخن گفتند:
«تو قهرمان زندگی خودت هستی. تو سازندهی سرنوشتت هستی؛ چون هیچکس بهتر از خودت، تو را نمیشناسد.»
فردا، نخستین قدم را در مسیر تبدیل رؤیاهایم به واقعیت برمیدارم؛ راهی که شاید پُر از پیچوخم باشد، اما میدانم هر گام، حتی کوچک، مرا به هدفم نزدیکتر میکند.
و اینگونه، پایان یک فصل، آغاز فصلی دیگر خواهد بود؛ فصلی پُر از نور، چالش، و زیباییهای غیرمنتظره…
نویسنده: زینب صالحی