• خانه
  • جوانان
  • پرواز در قفس؛ داستانی از مبارزه برای آزادی و برابری

پرواز در قفس؛ داستانی از مبارزه برای آزادی و برابری

Image

صنف هفتم و در یکی از مکاتب دولتی شهر غزنی شاگرد بودم. در صنف نشسته بودیم و آخرین ساعت درسی‌مان بود. ساعت چیزی کم از پنج بعد از ظهر بود. دقیقاً یادم است که درس تمام شد و استادمان، همان‌طور که رو به ما ایستاده بود، کتابش را بست. لوازمش را جمع کرد و داخل بیگش گذاشت و خطاب به ما گفت: «کتاب‌های‌تان را جمع کنید و بدون سر و صدا منتظر زنگ رخصتی بمانید.» ما هم با شوق بله گفتیم و خداحافظی کردیم. استاد بیرون شد و ما هم (من و دوست صمیمی‌ام حمیده) سراسیمه قلم، کتاب، کتابچه و دیگر لوازم خود را جمع کرده و داخل بیگ پشتی‌مان گذاشتیم. از آن‌جایی که در مکتب‌ ما به اندازه‌ی کافی میز و چوکی وجود نداشت، ما بر روی زمین، روی نیم‌کتی می‌نشستیم و گاهی همان نیم‌کت پاره و کهنه هم گیرمان نمی‌آمد. ناچار از خانه‌های‌مان فرش کوچکی به اندازه‌ای که بتوانیم روی آن بنشینیم، با خود می‌بردیم.

آن روز، فرش خود را نیز جمع کردیم و داخل پلاستیکش گذاشتیم. یک دقیقه بعد زنگ به صدا درآمد. یکی آرام، یکی سراسیمه، یکی دوان دوان، با خنده و شوخی از صنف‌ها به صحن حویلی و به سوی دروازه هجوم می‌بردیم. من و حمیده هم با کمی شتاب از مکتب بیرون شدیم و طبق روال معمول، تشک یا همان فرش‌مان را در دکان روبروی مکتب که به اسم دکان بلال معروف بود، گذاشتیم و به سمت خانه به راه افتادیم. مسیر طولانی پیش رو داشتیم؛ از مکتب تا خانه‌‌ی ما نیم ساعت یا چهل دقیقه راه بود، بستگی داشت به شتاب ما. با دل عاری از غم و سر به هوایی، انگار نه انگار چیزی به اسم مشکل و غصه وجود نداشته باشد، دغدغه‌‌ی ما رسیدن به خانه بود و با شوق فقط دوست داشتیم زودتر به خانه برسیم.

خیلی گرسنه هم می‌شدیم. بعضی روزها غذای چاشت را می‌خوردیم و بعضاً که ناوقت می‌شد، تکه نانی می‌گرفتیم و تا برنمی‌گشتیم، گرسنه بودیم. پیش دروازه‌ی خانه که رسیدیم، من و حمیده از هم خداحافظی کردیم. او که خانه‌اش یک کوچه بالاتر از ما بود، به سمت خانه‌اش رفت. من هم دروازه را تک تک کردم و دیری نگذشت که همسایه‌‌ی ما دروازه را باز کرد. رفتم خانه و دیدم خانه مهمان است. بیگ‌ام را گذاشتم و کمی چادرم را مرتب کردم و وارد اطاق شدم و به دو زنی که از آشناهای‌ ما بودند سلام کردم و برگشتم به آشپزخانه. دستانم را شستم و ظرف غذایی را که داخلش مقداری غذا بود، از روی اجاق برداشتم. دسترخوان کوچکی پهن کردم، گذاشتم جلو خودم و شروع کردم به خوردن. سه چهار لقمه خورده بودم که برادر کوچکم دوان دوان آمد کنارم و گفت: «می‌فهمی؟» گفتم: «چی را؟» گفت: «این‌که مادر جواد شان به خواستگاری تو آمده‌اند و می‌خواهند تو را برای جواد بگیرند.» انگار آب سردی روی سرم ریختند. تمام بدنم سرد شد و خشکم زد. لقمه‌ای که در دهنم گذاشته بودم، به سختی جویدم و به زور قورتش دادم. نمی‌فهمم چرا، ولی باور داشتم پدر و مادرم به این خواست پاسخ مثبت نمی‌دهند و آن را رد می‌کنند.

با وجود این باور و اطمینان، غمگین شدم. گلویم را بغض گرفت و نتوانستم لقمه‌ی دیگری بخورم. غذا را جمع کردم و شروع کردم به گریه کردن. برادرم هم خشکش زد و فقط نگاه می‌کرد. چون توقعش را نداشتم، شنیدن این خبر برایم سخت و ناراحت‌کننده بود.

این اولین باری بود که برایم خواستگار آمده بود و من با خودم می‌گفتم چرا باید خواستگار بیاید؟ مگر من چقدر سن دارم؟ این آدم‌ها چرا این چیزها را نمی‌فهمند؟ من دخترکی هستم که تازه سیزده سال سن دارم و هنوز برای این چیزها کودکی بیش نیستم.

آن روز نگران نشدم و یا نترسیدم که مادر و پدرم به آن‌ها جواب مثبت بدهند. خانواده‌ام چنین افرادی نبودند که بخواهند به این زودی به ازدواج من راضی شوند. من برای دختر بودنم گریستم، برای این‌که هنوز دوست داشتم بازی کنم، مکتب بروم، شاد باشم و از همه مهم‌تر آزاد باشم، ولی جامعه‌ام از همین اکنون برنامه‌هایی برایم می‌چید. گریستم از این‌که دخترم و آدم‌هایی به خواست خودشان مرا می‌خواهند و این خواستن تا آخرین حد ممکن به نقص و ضرر من است. گریستم چون خودم را مظلوم حس کردم و ناتوان.

هرگز آن روز را از یاد نخواهم برد و می‌خواهم کاری کنم، اندیشه‌ای خلق کنم، باوری ایجاد کنم که انسان‌ها خودشان درک کنند. دختر همین‌که سر بلند کرد، نباید به خواستگاری‌اش بروند، بلکه به آن دختر بال دهند تا او پرواز کند. به او آزادی بدهند تا عشق، امنیت، شادی و آرامش خاطر را تجربه کند. از همان سیزده، چهارده یا پانزده سالگی، آسمان و لذت پرواز را از آن‌ها نگیرند. در دل هیچ دختری آرزو و حسرت بودن یک پسر را خلق نکنند و دردی را که مستحق‌شان نیستند، به جرم دختر بودن‌شان بر آن‌ها تحمیل نکنند.

از آن روزها زمان زیادی می‌گذرد. من حالا بزرگ‌تر شده ام. با مفهوم توان‌مندی دختر و زن آشنا شده ام. با ارزش رویا و هدف و برنامه برای زندگی آشنا شده ام. امروز این‌جا هستم تا مبارزه کنم که نسل بعد و بعدتر از من با این چالش‌ها و بی‌انصافی‌ها مواجه نشوند. من برای صلح کار می‌کنم؛ برای آزادی، برابری، عدالت و از همه مهم‌تر برای شخص خودم، آینده و خواست خودم!

صالحه صفدری

Share via
Copy link