با قدمهای تند و تیز در مسیرم پیش میرفتم. بیمار بودم و درد شدیدی در بدنم داشتم؛ اما همچنان به راهم ادامه میدادم. کمکم پاهایم سست میشد و شدت درد بیشتر میشد، حتی گاهی نفسهایم کم میآمد.
دلم میخواست چند دقیقهای خستگیام را برطرف کنم؛ اما ساعت نزدیک چهار بود و کلاس درسیام شروع میشد. با این حال، درد پاهایم آزارم میداد. وقتی ایستادم و به کفشم نگاه کردم، متوجه شدم کهنه شده و یک تکه شیشه باریک درونش رفته است. پایم از سوزش زیاد به خون آغشته شده بود. با وجود این، ناچار بودم مسیرم را ادامه دهم.
در میانهی راه، باز هم متوقف شدم؛ چون عادت داشتم همیشه با ماسک یا نقابی بر صورتم بیرون بروم و حالا بدون آن احساس ناامنی میکردم. تصمیم گرفتم از یک دکان ماسک بخرم. از کنار چند دکان گذشتم؛ اما هر بار که خواستم وارد شوم و چیزی بگویم، جرات نکردم. زبانم بند آمده بود؛ میترسیدم لکنت زبانم آشکار شود و مورد تمسخر قرار گیرم.
در نهایت، دکانی را دیدم که فقط یک مشتری داشت. فروشنده پسری حدود بیست ساله بود که از ظاهرش، آدمی خونسرد به نظر میرسید. با قدمهای لرزان به سمت دکان رفتم. قلبم به شدت میتپید، انگار زنجیری نامرئی زبانم را بسته باشد. هر چه تلاش میکردم، نمیتوانستم کلمهی «ماسک» را بگویم، چون حرف «میم» باعث شدت گرفتن لکنتم میشد.
فروشنده با تعجب نگاهم میکرد. با فشار و اضطراب فراوان، بالاخره گفتم: مـمـمـمـ… ماسک کار دارم.
ماسک را گرفتم و با خوشحالی از دکان بیرون آمدم. این اولین بار بود که با وجود لکنتم، به تنهایی چیزی میخریدم.
مسیرم را ادامه دادم و بالاخره به کلاس رسیدم. من در این کلاس، دخترانی را تدریس میکنم که مثل خودم از مکتب محروم شدهاند. هنگام تدریس، حسی بینهایت زیبا در وجودم شکل میگیرد که با هیچ واژهای قابل توصیف نیست. وقتی با شاگردانم، که بیشترشان دختران جوان هستند، صحبت میکنم، احساس میکنم رنج و ناامیدی عمیقی در دل دارند؛ اما همچنان میخواهند با وجود درهای بسته مکاتب، مسیرشان را ادامه دهند.
آنها از رویاهای پیش از آمدن طالبان برایم میگویند:
«ما تازه به آزادی و احترام نسبی در خانواده رسیده بودیم؛ ولی با آمدن طالبان همه چیز نابود شد. رویای پدر و مادرمان این بود که ما داکتر، حقوقدان، نویسنده یعنی دخترانی مستقل شویم که به کسی محتاج نباشیم؛ اما امروز حتی اجازه نداریم تنها از خانه بیرون برویم. قدم زدن آزادانه در خیابانهای کابل برای ما به یک رویا تبدیل شده است. با این حال، هنوز درس میخوانیم تا روزی درهای مکتب باز شود و زندگی ما مثل گذشته شود.»
حرفهای آنها به من امید میدهد تا با تلاش و عملکردم بتوانم برای آنها انگیزهبخش باشم.
بعد از کلاس، دوباره راه خانه را در پیش گرفتم. مسیرم طولانی بود و ساعت شش و نیم عصر، یعنی زمان اذان شام، راه یک ساعتهای در پیش داشتم. هرچه جلوتر میرفتم، هوا تاریکتر میشد. در مسیر، مردم هزاره در خیابانها و پسکوچهها بودند و همین باعث میشد احساس امنیت کنم؛ اما به جایی رسیدم که چند چادرنشین (کوچی) و تاجیکها بودند. غیر از من، دختر دیگری آنجا نبود.
یکی از کوچیها، پسری با لباس افغانی و دستمالی دور گردن، ایستاده بود. قبلاً او را در روز دیده بودم، اما آن شب چشمانش حالت دیگری داشت؛ نگاهی ترسناک که انگار میخواست با چشمهایش مرا ببلعد. او چند قدم به سمتم برداشت. قلبم به شدت میتپید، اما سعی میکردم به روی خود نیاورم که ترسیدهام. وقتی نزدیک شد، قدمهایم را تندتر کردم و با ظاهری جدی از کنارش گذشتم. وقتی فاصلهی ما زیاد شد، نفس عمیقی کشیدم؛ انگار از یک خطر بزرگ نجات یافته باشم.
با خود فکر کردم چرا من باید بترسم و برادرم نه؟ او تا دیر وقت بیرون است و کسی مزاحمش نمیشود؛ اما من با وجود پوشیدن لباس بلند، چادر و ماسک سیاه، باز هم در امان نیستم.
دختران این سرزمین با وجود داشتن حجاب کامل، همواره با مسیرهای دشوار و موانع روبهرو هستند. در جامعهی سنتی مثل ما، آبرو و حیثیت خانواده مهمترین دلیل برای وادار کردن دختران به سکوت است؛ اما با همین شرایط، دختران زیادی هستند که به مسیرشان ادامه میدهند، امید دارند و برای رویاهایشان میجنگند. ما این فصل سرد را پشت سر خواهیم گذاشت و به بهار رویاهای خود خواهیم رسید.
نویسنده: دینا طاهری