ساعت پنج بعد از ظهر بود. از صنف بیرون شدم و به مقصد خانه به راه افتادم. آسمان ابری بود و هوای سرد به شدت احساس میشد. هوا به قدری سرد بود که گویی هر لحظه امکان باریدن برف وجود داشت. بیاختیار کلمه «برف» به ذهنم آمد و آن را زیر لب تکرار کردم. همین کلمه مرا به یاد روزهای برفی و برفبازیهای کابل انداخت. روزهایی که حالا سه سال است از آن نعمت محرومم.
یاد آوری آن روزها برایم بسیار تلخ بود. ما با ترک وطن مان تنها خانهها و کوچههای مان را ترک نکردیم، بلکه لحظههایی را که شاید دیگر هیچ وقت تجربه نکنیم، نیز از دست دادیم. کابل برای من همیشه یادآور روزهایی است که هرچند پر از سختی و غم بود، اما در دل و بطنش شادمانی و نشاط فراوان نیز داشت. زمانی که برف میبارید، گویی همهچیز تغییر میکرد. برف با سفیدیاش سیاهیهای شهر را میپوشاند و به آن آرامش میبخشید. در آن لحظات، در دل سردی و برف احساس میکردی که همهچیز بهتر میشود، حتی اگر برای چند ساعت مختصر و محدود نیز بود.
وقتی به روزهای برفی کابل فکر میکنم، خاطرات مختلفی از آن روزها برایم زنده میشود. یادم میآید که وقتی برف میبارید، کوچهها پر از بچههایی میشد که در حال بازی و دویدن بودند و یکسره جوش و خروش میآفریدند. با دوستانم در کوچههای برفی بازی میکردیم و یادم میآید که چگونه یخمالک میزدیم. بچهها در کنار هم میایستادند و از سرمای شدید نمیترسیدند. با این حال، گرمترین چیز در آن روزهای سرد، قلبهای مملو از محبت و سرشار از مودت مردم کابل بود.
دکاندارها بیرون دکانهای شان آتش روشن میکردند و تعدادی از مردم در اطراف شعلههای آتش جمع میشدند. در کنار شعلههای آتش و چای سیاه داغ، قصهها و خندهها به گوش میرسید. این تصاویر در ذهنم حک شده و تا درخشش آخرین ستاره و بارش آخرین قطره در یاد و خاطرم جاودان خواهد ماند. گویی در آن لحظات، برف نه تنها به شهر، بلکه به قلبهای مان هم گرما میبخشید.
در آن لحظه که به خانه نزدیک شدم، قلبم از دلتنگی و اشتیاق برای بازگشت به وطن پر شده بود. با دلی پر از غم، به خود گفتم: چقدر دلم برای آن روزهای برفی کابل تنگ شده است. زمانی که دستهای مان یخ میزد؛ اما در قلبهای مان همچنان عشق به کابل شعله میکشید. آن روزهای برفی سفید، با وجود سختیهای بسیاری که در دل خود داشتند، باعث میشدند که همهچیز زیباتر به نظر برسد. برف، برای لحظات کوتاه، دردهای مردم را میپوشاند و به شهر شکوه و زیبایی میبخشید.
پس از بارش برف فضای مجازی پر شد از عکسها و ویدیوهای برفی کابل. وقتی به تصاویر نگاه کردم، احساس کردم که این تصاویر همچنان زیباییهای کابل را به نمایش میگذارند. «چقدر این شهر زیر پوشش برف آرام و زیبا به نظر میرسد». این جمله به ذهنم رسید. اما در دل خود پرسیدم: آیا این آرامش تنها در ظاهر آن است؟ آیا زیر این لایهی سفید و نرم، همان دردها و مشکلاتی که سالهاست این شهر را احاطه کردهاند، پنهان نشدهاند؟
کابل برفی شبیه یک رویا بود. در این رویا، همهچیز زیبا و بیدغدغه به نظر میرسید؛ اما حقیقت زندگی مردمش هنوز هم مانند گذشته دشوار است. این برف ممکن است برای لحظاتی همهچیز را زیبا کند؛ اما نمیتواند زخمهای عمیق این شهر را التیام بخشد. در دل این سفیدترین لحظات، دردهای مردم همچنان پابرجا هستند.
با تمام اینها، وقتی به سپیدی بیکران برف فکر میکنم، چیزی در دلم روشن میشود. شاید این برف، پیامآور صلح و پاکی باشد. شاید این سپیدی، که هر چیزی را می پوشاند، یادآوری باشد از این که بعد از هر زمستان، بهاری هست. امید همیشه در دل مردم کابل زنده است، حتی اگر ظاهر شهر هیچگاه نتواند آن را منعکس کند.
کاش روزی برسد که کابل نه فقط در برف، بلکه در واقعیت هم آرام و زیبا شود. شاید روزی این برف، اولین قدم به سوی آنروز باشد. روزی که در آن کابل نه تنها در برف، بلکه در حقیقت هم در آرامش و صلح زندگی کند. امیدوارم این برف اولین قدم به سوی آن روز باشد و در فضای دلانگیز کابل برف آزادی، برابری و همدلی ببارد تا غچیهای مهاجر به وطن باز گردند و سرود سرور سردهند.
نویسنده: فایزه حقجو