از مکتب رخصت شده بودم و با دوستانم سوار بر موترهای شهری شدم تا راهی خانه شوم. ما خوش و با نشاط بودیم، نهتنها ما، بلکه همهی مسافران داخل بس خوشحال بودند؛ میگفتند و میخندیدند. تعدادی از زنان و مردان مسن با نواسههایشان مصروف بازی بودند و برخی دیگر، که تنها بودند، از سرگذشت زندگیشان با بقیه قصه میکردند. خانمهایی که از وظیفه برگشته بودند، درست همانند آقایان، با وقار و جذبهی خاص دیده میشدند، به حدی که هر نظارهگری آرزو میکرد مانند آنان باشد و همچون آنها برای خود، خانواده و میهنش تلاش کند.
عجیبتر از همه، امروز یک عروس و داماد خوشبرخورد نیز با ما در بس همراه بودند. آنها بهدلیل مشکلات اقتصادی چهرهی گرفته داشتند؛ اما دلهای سیر و خوشبین و با همان وضعیت، سفرشان را با بس آغاز کرده بودند تا به استقبال زندگی جدیدشان بروند. چه لحظات جذاب و خواستنیای بود! عروس سپیدپوش و نیکبخت از دوران عاشقی و نامزد مشتاق و خجالتیاش حرف میزد و ذوق میکرد.
زندگی برای همه عادی به نظر میرسید و هرکسی سرگرم کار خودش بود. هیچکس به کار دیگری کاری نداشت. من هم در کمال آرامش با دوستانم دربارهی درسهایی که امروز آموخته بودیم صحبت میکردم، جوک میگفتیم و از ته دل بلندبلند میخندیدیم.
از صمیم قلب آرزو کردم که این مسیر خوشحالی هرگز پایان نیابد و هر روز مانند امروز، شاد و خرم باشد. اما دقیقاً در همان لحظه که این آرزو را در دل داشتم، فضا ناگهان تغییر کرد. ابرهای تیره و بزرگ، آسمان آبی شهر را محاصره کردند، گویی که میخواستند خبر از آمدن بارانی شدید و ویرانگر بدهند.
همهی سرنشینان بس در کنار عزیزانشان بودند و با نگرانی به اطراف نگاه میکردند. ناگهان موتر متوقف شد. همه با ترس و اضطراب دنبال دلیل توقف بودند که متوجه شدم چند مرد با سر و روی نامنظم، چپنهای سفید و چهرههایی غضبآلود، موتر را متوقف کردهاند و قصد ورود دارند. رو به یکی از دوستانم کردم، دستش را محکم فشردم و میخواستم بپرسم چه اتفاقی در حال وقوع است که ناگهان ضربهی تازیانهای بر پشتم فرود آمد. دردش تا مغز استخوانم نفوذ کرد. با ترس سرم را بلند کردم تا بپرسم چرا؟ اما پیش از آنکه چیزی بگویم، ضربهی دوم، محکمتر از قبل، بر بدنم نشست و تنم را سوزاند. کسی که تازیانه را بر من فرود آورده بود، با صدایی وحشتناک و بلند گفت: “خپل سر مه پورته کوه، کمزوری!”
پس از آنکه از شدت درد به خود آمدم، متوجه شدم دیگر کسی نمیخندد. کودکان، نالهکنان در آغوش نزدیکانشان پنهان شده بودند و اشک میریختند. خانمها و آقایانی که از وظیفه برگشته بودند، با مهاجمان درگیر شده بودند و نمیخواستند اسناد کاریشان به دست آنها بیفتد و مجازات شوند. همه در سختی و مشقت بودند، حتی… حتی تازهعروس و داماد ما هم زیر ضربات پیاپی و ظالمانهی روزگار، بغض کرده بودند.
سرم را پایین انداختم تا دیگر شاهد این همه ظلم و وحشت نباشم که ناگهان متوجه پاهای برهنه و ناخنهای رنگشدهام شدم. خواستم چارهای بیندیشم و پاهایم را پنهان کنم که ناگهان، فشاری سنگین به پایم وارد شد، گویی کوهی را بر روی آن گذاشته باشند. از شدت درد زانوهایم سست شد، دلم ضعف رفت، اما او همچنان فشار میداد و میگفت: “نور له کوره مه وځی او که د خپل مرګ لپاره بهر ځی، نو جرابي واغوندی!”
با چشمان اشکبار دست به دعا بودم که زودتر به مقصد برسیم و از شر آنها رها شویم، زیرا دیگر توان دیدن این صحنههای دلخراش و شنیدن این همه نالههای مظلومانه را نداشتم. اما نه! هرچقدر مسیر را طی میکردیم، به مقصد نمیرسیدیم. صبر و تحملمان بیفایده بود و آنها ما را رها نمیکردند. گویا میخواستند سایهی این ظلمت را تا ابد بر سر ما بگسترانند و مسیر زندگیمان را سیاه کنند.
بزن و بگیرها همچنان در بس ادامه داشت که ناگهان موتر توقف کرد. در همان لحظه از خواب پریدم و بیدار شدم. هرچند کابوس شبانهام تمام شده بود، اما هنوز هقهقکنان اشک میریختم و پای لگدشدهام را محکم در در دست گرفته بودم.
من کیلومترها از این سیاهی به دور هستم، اما بااینحال، بعضی شبها اینگونه کابوسها خواب را بر من حرام میکنند و آرامشم را میربایند. در حیرتم، آنان که در درون این کابوسها زندگی میکنند، چه میکشند؟
نویسنده: امالبنین مرادی