کاش این همه تفاوت وجود نمی‌داشت!

Image

کاش همان‌طور که به پسران به چشم یک انسان عادی نگاه می‌کنند، به دختران نیز نگاه می‌کردند. کاش هیچ مردی حس نمی‌کرد نسبت به همسرش، نسبت به خواهرش مالکیت و یا برتری دارد.

کاش می‌توانستند یک بار خود را به جای زن ستم‌دیده تصور کنند که هرگز برایش اجازه‌ی زندگی کردن را طبق میلش ندادند.

چه می‌شد اگر این مردان هم می‌توانستند بفهمند و درک کنند که زن نیز همچون این‌ها انسان است و می‌تواند حس کند. زن هم می‌تواند آرزو کند، برای خود زندگی بسازد، همان‌طور که مردان آرزو دارند.

در عجبم، این‌ها چه موجودات عجیبی هستند که تحمل آن را ندارند تا یکی برایشان تعیین تکلیف کند و تصمیم‌های زندگی‌شان را بگیرد، حال آنکه همین‌ها بر دختران‌شان هرگز اجازه ندادند برای زندگی‌هایشان تصمیم بگیرند. از وقتی دختران‌شان چشم گشودند، این‌ها تصمیم گرفتند چه نامی برایشان انتخاب کنند و با گذر زمان همین‌ها بودند که تصمیم می‌گرفتند دختران چه رنگ و چه نوع لباس بپوشند، چه وقت و با چه کسی بیرون بروند و چه زمانی بازگردند و بلاخره همان پدران دست دختران‌شان را به دست مردان دیگری می‌سپردند.

در این میان، دختری می‌ماند که از آغاز زندگی تا به انتها حسرت آزادی در دلش می‌ماند. حسرت گرفتن یک تصمیم کوچک در زندگی‌اش، حسرت یک لحظه قدم زدن در خیابان‌ها با خیال آسوده، حسرت پوشیدن لباس رنگارنگ و حسرت دیدن دنیای بیرون بدون چادری‌های برقع.

آری، این همان دختر در افغانستان است که هرگز نفهمید کیست و ارزش انسانی‌اش چرا پامال می‌شود.

او هیچ‌گاهی نتوانست خود، پدر، برادر و شوهرش را بشناسد و بداند چه تفاوت‌ها و مشابهت‌هایی میان آنان وجود دارند. او فقط یک چیز را می‌دانست: در ابتدای زندگی هر چیزی پدر بگوید، همان می‌شود. بعد هر تصمیمی که شوهر بگیرد، همان اجرا می‌شود. هیچ دختری در مقابل پدر و یا شوهرش نمی‌ایستد. هیچ دختری حق ندارد بگوید که این حرف‌ها کرامت انسانی او را پامال می‌کند. چقدر این باور برایش گران تمام شد. این همان باوری بود که هرگز او را نگذاشت طعم استقلالیت و آزادی را بچشد، حس آزاد بودن و آزاد زیستن را از او گرفت و محدودش کرد به همان چهار دیواری خانه تا پیر شد و از این دنیا رفت.

اما واقعاً چرا باید این‌طوری باشد؟ چرا این مردها هرگز نتوانست حتی برای لحظه‌ای خودش را به جای دختران، خواهران و یا همسران شان تصور کنند؟ آیا این مردها به این باوراند که موجودات متفاوتی اند؟ آیا باور دارند که دختر هم انسان است یا دختر را به چشم یک کالا برای استفاده‌ی شخصی خودشان می‌بینند؟

در سرزمینی که من به آن تعلق دارم، نادیده گرفتن حق زن همچون یک قانون نانوشته سال‌هاست بر سر این مرز و بوم سایه افکنده و قربانیان گم‌نام بی‌شماری را حتی تا کام مرگ کشانده است. اما آیا هنوز وقت آن نرسیده که از پنجه این خرافه رهایی یابیم؟ پ

حالا زمان گسستن زنجیره قربانی‌ها فرا رسیده است؛ پس بیایید دست به دست هم بدهیم و این باورهای پوسیده را، این سنت‌های ستم‌گر را که زنان را از حق زندگی محروم کرده‌اند، برای همیشه از بین ببریم.

نویسنده: لطیفه رفعت

Share via
Copy link