آن روزها درمشهد یک اسم لرزه بر اندام هر مهاجر بامدرک و بیمدرکی میانداخت: «کریم غول»، که آن روزها مردم او را اینگونه میشناختند. او در ابتدا مردی قدبلند، میانسال و غولپیکر بود که با قساوتی خاص و رفتارهای توهینآمیز و مثالزدنیاش، خواب راحت را از چشم مهاجرین افغانستانی ربوده بود و برای خود در میان مهاجرین مشهد، شهرتی دستوپا کرده بود که مپرس! بعدها کریم غول شد نام دیگر ترس، وحشت، تحقیر و ظلم در میان مهاجرین. من خوب یادم میآید که سر چندین سفرهی نذر و نیاز، ملا و بزرگ مجلس، هنگام دعا او را در کنار شیطان و دیگر دشمنان اسلام و مسلمین، لعن و نفرین میکرد و همهی حضار با چشمان متضرع و دلهای شکسته و آمینهای بلند او را همراهی میکردند.
گلشهر که نام یک منطقهی مهاجرنشین در مشهد است، هزاران خانوادهی مهاجر در این منطقه زندگی میکنند. مهاجرانی هستند که بیشتر از چهار دهه در گلشهر زیستهاند و پس از آمدن طالبان و ورود موج جدید مهاجران از افغانستان به ایران، صدها نفر «گلشهر» را چون خانهی امنی برای خود انتخاب کردهاند.
شامگاهان که در «فلکهی دوم» و «شلوغبازار» گذر کنید یا برای خرید بروید، در یک نگاه حس میکنید که در بخشی از «برچی» در غرب کابل یا در شلوغبازار «جبرییل» در هرات هستید. بازار پر جنبوجوش و مردمان آرام، زنانی با چادرهای بزرگ، دخترانی با لباسهای رنگارنگ، دکاندارانی که بیشتر چهرهی هزارگی دارند و کارگران خسته را میبینید که همه برای خریدوفروش و گشتوگذار در بازار رفتوآمد دارند؛ اما دو چیز به شما میرسانند که اینجا نه گوشهای از برچی و نه نشانی از جبرییل هرات است، بلکه اینجا «گلشهر» است. یک گوشهی مهاجرنشین در استان خراسان رضوی (مشهد) و آن «موتر پولیس» که کمرش رنگ سبز دارد و «مسوولان شهرداری» هستند که گاهی مردان کارگر از فلکهی دوم و مردانی که در کنار مجسمهی «پیر پالاندوز» یا «پیتو بیننگها» انگشتر معامله میکنند، با دیدن آنها فرار میکنند.
این بار سری زدهام به کتاب «گلشهر؛ خاطرات یک زمینشناس» نوشتهی علی احمدی دولت. در این روایت صرف به آن بخشهایی از این کتاب که از روند پیشینهدار «افغانستانیبگیر» در ایران حکایت دارد میپردازم. قصد من نقد کتاب نیست، بلکه با معرفی مختصر کتاب و با اشاره به درونداشت کتاب، به ورود مهاجران به ایران و اخراج مداوم مهاجران از ایران میپردازم.
گلشهر؛ خاطرات یک زمینشناس
نام کتاب «گلشهر» است و این کتاب را یک زمینشناس نوشته است. علی احمدی دولت؛ او در ایران – مشهد زندگی کرده، درس خوانده و ازدواج کرده است. کودکیهایش و آنگاه که برای نداشتن یک دوچرخه حس کمبودی میکرده و داشتن دوچرخه از بزرگترین خواستهای او بوده و در بولوار طبرسی زندگی میکرد جالب و برای خوانندهی درددیده غمانگیز است. همسن و سالانش دوچرخه داشتند و همیشه در کوچهها دوچرخهسواری میکردند. وقتی پدر علی احمدی قرض مامایش بابت خرید تلویزیون سیاه و سفید را خلاص کرد، علی تصمیم گرفت که به دامن مادرش بیفتد تا به پدرش بگوید که برایش دوچرخه بخرد؛ اما فرصت پیش نیامد و در شب اول ماه محرم 1369 پدر علی با دنیای مهاجرت بدرود گفت و درگذشت.
دشواریها و ماجراهای زندگی نویسندهی کتاب «گلشهر» که نام شهر و محل زندگی اودر دنیای مهاجرت نیز است، پس از فوت پدرش شروع شد، کاکایش خانهی مشترک در بولوار طبرسی را فروخت و مادر علی که او در کتاب از مادرش به نام «ننهی مزاری» یاد میکند، سهم خود از خانهی مشترک را در «گلشهر»، در کوچهی مسجد امیرالمومنین یک خانه خرید و پس از آن علی با مادر، پدرکلان، برادران و خواهرش در گلشهر زندگی میکرد.
محتوای کتاب داستان زندگی یک فرزند مهاجر افغانستانی را حکایت میکند؛ از آرزوهای کودکانهی او برای داشتن یک دوچرخه، خوردن یک ساندویچ، خوب درسخواندن برای این که از دست بچههای شوخ و شرور مکتب در امان باشد تا دستفروشی میوه و سبزی روی گاری به خاطر گذران زندگی، کانکور، عشق و ازدواج تا لیسانس و ماستری در رشتهی زمینشناسی و آمدن به کابل.
چیزی که بیشتر از همه در زندگی نویسنده، در گلشهر برجسته است، تلاش برای دوام زندگی و رسیدن به آرزوهایش به حیث یک انسان مهاجر است که یکسره با بنبست و دیوارهای بلند ناشی از تبعیض و مهاجرستیزی در سرزمین دیگری مواجه بوده است. چنین تلاشها و دشواریها بهطور قطعی با تلاشهای مردمان دیگری که در کشورهای خود صرف به خاطر رسیدن به خواستها و آرزوهای خود میکوشند، بسیار فاصله دارد، بلکه تلاش یک انسان مهاجر در ایران به معنای مبارزه برای «بقا» است.
علی احمدی در این کتاب با نوشتن خاطرههای خود از زندگی در گلشهر، تصویری روشنی از زندگی همهی مهاجران در ایران، مشهد و گلشهر را در برابر وجدان و چشمان خواننده قرار داده است که نشان میدهد در واقع، همهی مهاجران در ایران شاید با اندکی تفاوت از همدیگر، سختیها کشیده، تحقیر شده، زمین خورده، برخاسته و در بسیاری موردها احتیاط کرده تا دوام بیاورند و زنده بمانند.
ادبیات و سبک نوشتاری کتاب
نویسنده که از کودکی در مشهد زندگی کرده، با فرهنگ و ادبیات جامعهی ایرانی در مشهدی آشنایی کامل دارد و همینطور با فرهنگ و لهجهی «هزارگی» نیز آشنا است. ادبیات به کار رفته در کتاب «گلشهر» بسیار شیرین و ترکیبی از لهجهی «هزارگی» و «مشهدی» است: «تابستان سال 1373 یا 1374 بود. دانشآموز دورهی رهنمایی بودم. آن روزها صحبت از افغانیبگیر و کریم غول، ذهن و دنیای کودکیام را مشوش کرده بود. در روزهای سگی گرم تابستان، از آسمان آتش میبارید و در سرکها مردم از دست افغانیبگیر روز نداشتند و شبها هم قصهی طالبان و جنگ زندگی را برای ما جهنم کرده بود. خانهات خراب آوارگی، غربت و مهاجرت!
با بچهها در داخل حیاط خانه مشغول پیشینگگردن آب روی یکدیگر بودیم. ناگهان صدای حاجی نبیزاده را شنیدم که داد میزد: «آهای یارو! حواست جمع باشه! اینجه خانهی دختر و نوههامه. مو تو این مملکت شهید دادوم، خون دادوم، حالا تو میخی دختر موره ردمرز کنی!» صدایی میآمد که میگفت: «حاجآقا ما گزارش داریم. تو آدم ریشسفید چرا دروغ میگی؟ این خانواده مهاجرند!» بعد حاجی نبیزاده با اعصاب خراب داد زد: «دروغ همو پدرلعنتی گفته که گزارش دروغ داده».
ننهی مزاری سر کار بود و بچهها مشغول بازی بودند؛ اما بَکَله (پدرکلان) کنار پنجرهی اتاق ایستاده بود، میلرزید و هیچ نمیگفت.
در اینجا میبینیم که در ادبیات و نوشتار کتاب، لهجهها با هم درآمیخته و نویسنده همزمان هم از «بکله» که میان هزارهها به معنای «پدرکلان» است کار گرفته و هم از «ننه»، «پنجره» و لهجهی ویژهی مشهدیها.
روایت افغانستانیبگیر در کتاب «گلشهر»
علی احمدی در کتاب «گلشهر» در ادامهی سه عنوان «شیشه»، «منجی» و «کریم غول» به تجربه و چشمدیدهایش از روند افغانستانیبگیر و تحقیر مهاجران اشاره کرده و پرداخته است: «بولهمختار مدرک نداشت و تازه از افغانستان آمده بود. بندهی خدا یا درموزاییکسازی عبدی مشغول کار بود یا در اردوگاه سفیدسنگ به سر میبرد و یا اینکه ردمرز میشد.»
نویسنده خاطرهی خود از شدت افغانستانیبگیر در سالهای 1373 و 1374، وقتی در افغانستان جنگ بود و طالبان روزبهروز قویتر میشدند و برای مردم افغانستان در داخل و خارج از کشور نگرانیهای بیشتری ایجاد میشد، نوشته است. کتاب «گلشهر» به ما میگوید که اخراج مهاجران و تحقیر افغانستانیها در ایران، همیشه بوده، جریان داشته و برای دولت ایران به یک سرگرمی و بازی می ماند که هر وقت نیرو و فرصت کافی داشته باشد، شروع میکند به جمعآوری و اخراج اجباری مهاجران. از سوی دیگر به خاطر استفادههای موثر از مهاجران در کارهای خود، هیچگاهی کاری نکرده که این روند و چرخ کجمدار برای همیش از چرخش بیفتد: «ننهی مزاری جگرخون دروازهی حویلی را باز کرد. حسن و زهرا پریدند بغلش و حسین هم خزککنان به طرف مادر رفت. من هم دویدم توی بغل ننهی مزاری و گریه کردم. بچهها نمیدانستند که چه گپ است. بود که بکله از دروازهی اتاق خودش برآمد و با صد افسوس و ناله فریاد زد: «برپدر همی رقم مسلمانی را هم نالت!»
هنوز ننهی مزاری شوپ آخر پیالهی چای خود را نخورده بود که بانگ دروازه برآمد؛ شیخحیدر دالانی بود. دروازه را باز کردم. او سراسیمه با سروصورت پرخاک، نفسی که بریده بود و به شماره رفتوآمد میکرد و چشمانی که کاسهی خون بودند، با لهجهی خاصش گفت: «مادر علیآقا خبر شدی یا نه؟ امروز افغانیبگیرها مادر طاهره را قد دختر و دو باچه ریزه مه بردند د اردوگاه. مه که از سر کار آمدم دیدم که قاسم (منظورش پسر کلانش بود) از مدرسه آمده و پشت دروازه گریه مونه.»
همسایهی ایرانی شیخحیدر به او گفته بود که ننهی طاهره را با بچهها بردهاند اردوگاه. مامورها آدرس اردوگاه را هم به او داده بودند. شیخحیدر و قاسم خدا حافظی کردند و رفتند تا به چهار عضو خانواده در اردوگاه بپیوندند. این بار ننهی مزاری اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «اوففف! برپدر همی رقم مسلمانی را نالت!».
کریم غول
نویسنده در مورد افغانستانیبگیر در گلشهر و مشهد، از «کریمغول» به عنوان یک مهاجرستیز ترسناک یاد کرده و نوشته است که او (کریم غول) خواب بسیاری از مهاجران در مشهد و منطقهی گلشهر را به وحشت بدل کرده بود و با هیکل درشت و رفتار بدی که داشت همهی مهاجران با شنیدن نام او میلرزیدند. وقتی پدرکلان علی درگذشت، مادرش او را همراه مامایش به بازار فرستاد تا برای مراسم تشییع و تدفین پدرکلانش خرید کنند. علی و مامایش در شلوغبازار گلشهر به دست افغانستانیبگیر افتادند: «پیش دکان مرغفروشی پشت مسجد ابوالفضلی ایستاد بودیم که داییغلام گفت: خدا را شکر که امروز رنگ کریم غول گمه. هنوز جملهاش تمام نشده بود کسی به شانهام زد و گفت: بده آقا! مدرکت رو بده!
نزدیک بود قلبم ایستاد شود. یخ زدم. گوشم به درستی نمیشنید. تا آن روز کسی از من مدرک نخواسته بود. خشک شده بودم مثل نهال خشکیده و بیریشهای که حالا تندبادی به او رسیده بود. با صدایی که میلرزید گفتم: «مو فقط کارت مدرسه دروم.»
گفت: برو بنشین توی اوتوبوس. دایی غلام کارت آبیرنگش را نشان داد و با گردن کج و چشمان متضرع، عاجزانه به آن مرد گفت: جناب سروان! این پسربچه باباش فوت کرده. دیشب هم پدربزرگش فوت کرده. مادرش از من خواسته که بیام برای فاتحهی پدربزرگش خرید کنم. اینها بعد از خدا هیچ کسی را دراین دنیا ندارند. تو را به آبروی امام رضا بهش رحم کن.
تازه فهمیده بودم که چه قدر بدبختم؛ اما خودم خبر ندارم. هیچ وقت در زندگی به اندازهی آن روز نترسیده بودم. دل آن مرد سوخت و گفت: برو گمشو تا تو را کریم ندیده.
بیست-سی قدم دورتر از ما دقیقا نزدیک ناسفروشی پله، یک مرد پلنگیپوش و قدبلند و قویهیکل با فحش و بدوبیراه و پسگردنی مردم را میانداخت توی مینیبوسی که برای انتقال مهاجرین بامدرک و بیمدرک به اردوگاه، آنجا پارک شده بود.
در آن سالها کریم غول از دیوار خانهی خیلی از مهاجرین بالا رفت. خانه و زندگی و حتا اطفال خیلی از مهاجرین را بدون هیچ دلیلی ریخت داخل کامیون. خیلیها را با مدرک یا بیمدرک ردمرز کرد؛ درست زمانی که آن طرف مرز، طالبان مردم را به جرم هزارهبودن سر میبریدند.»
منبع: احمدی دولت، ع. (1403) گلشهر؛ خاطرات یک زمینشناس، مشهد: انتشارات بدخشان.
نسیم کافرسنگ