یادی از جنبش روشنایی؛ انفجاری که خوشی ما را گرفت

Image

رخصتی تابستانی بود؛ هوا گرم و آزاردهنده. در خانه‌ی پدرکلان جمع شده بودیم. همه‌ی دختران و زنان در حال پر کردن «آشک» بودند و پسرها با هم‌سن‌های‌شان، حویلی را با هیاهو و سر و صدا پر کرده بودند؛ دورهمی تابستانی در خانه‌ی پدرکلان بود.

قصه‌های شیرینی جریان داشت؛ دسترخوان بزرگی در اتاق پهن کرده بودند و خانم‌های کاکایم در اطراف آن نشسته بودند. هم‌زمان با قصه‌های شیرین، خمیر را هموار می‌کردند و برای دخترها می‌فرستادند تا مواد آشک را جا‌به‌جا کنند. دختران اما از مکتب و کورس، زیاد حرفی برای گفتن نداشتند.

تعدادی از دختران کاکایم هم مصروف آماده‌سازی قورمه و شستن ظرف‌ها بودند. همه‌جا حال‌وهوای یک دورهمی فامیلی را داشت. این رسمی است که خانواده‌ی ما هر سال در رخصتی‌های تابستان و زمستان، هر هفته در خانه‌های مختلف جمع می‌شوند، غذا می‌پزند و قصه می‌کنند؛ اما از آن واقعه سال‌ها گذشته است.

چاشت غذا را نوش جان کرده بودیم؛ اما شستن ظرف‌ها هنوز تمام نشده بود که از تلویزیون خبر انفجار بالای اعضای جنبش روشنایی را در دهمزنگ اعلام کردند. با آن‌که سنم کم بود و از انفجار چیزی نمی‌دانستم، خیلی خوب یادم است که تمام فامیل ما وارخطا شدند. در تظاهرات جنبش روشنایی، کاکایم با پسرش نیز شرکت کرده بودند.

همه‌ی اعضای فامیل به اخبار چشم دوخته بودند. دختران کاکایم با نگرانی به پسر کاکایم و خودش زنگ می‌زدند؛ اما هیچ جوابی نمی‌آمد. صورت‌هایی که نیم ساعت پیش لبخند داشتند، حالا تنها نگرانی از دست دادن عزیزان را فریاد می‌زدند. مبادا آن صبح، آخرین دیدار بوده باشد.

آن روز، همه به پدرم و کاکاهایم تماس می‌گرفتند؛ اما سودی نداشت. چون راه‌ها بسته شده بود و آن‌ها نمی‌توانستند به محل انفجار بروند. ظروف را با ناراحتی زود تمام کردیم و همه با حالی ناخوش به خانه برگشتند.

فردای آن روز، کاکا و پسر کاکایم را دیدم که به سلامت برگشته بودند؛ اما قصه‌هایی که داشتند، مرا به وجد آورد. پسر کاکایم تعریف می‌کرد:

«چاشت شده بود. خیلی گرسنه بودیم. تردید داشتیم که همان‌جا خربوزه نوش جان کنیم یا به یکی از مکان‌های سرپوشیده یا هوتل‌ها برویم.

گیج و مبهم مانده بودیم. بعضی از دوستانم می‌گفتند همین‌جا غذا بخوریم، ولی دلم گواهی نمی‌داد. به یکی از هوتل‌های نزدیک رفتیم، اما هنوز ننشسته بودیم که صدای وحشتناک انفجار همه‌جا را پر کرد.

شیشه‌ها فرو ریختند و وضعیت نابه‌سامانی در فضا حاکم شد. لحظه‌ای زیر میز پناه گرفتیم؛ اما بعد از بیست دقیقه به سرک آمدیم. در آن لحظه، اعتماد کردن سخت بود؛ می‌ترسیدیم انفجار دوم در راه نباشد.

همه دنبال نجات خود بودند؛ اما دلم نیامد مردم را در آن وضعیت ببینم. در حال انتقال زخمی‌ها بودیم که انفجار دوم و سوم هم رسید. تعداد زخمی‌ها و کشته‌ها زیاد بود. راه‌ها هم بسته شده بود؛ تعدادی حتی در مسیر، به‌دلیل راه‌بندان جان دادند.»

قصه‌هایش را به‌خاطر حضور ما کودکان قطع کرد. او در جمع رهبران این تظاهرات بود. لبخندی زد و ادامه داد:

«وقتی به خانه برگشتم، تمام لباس‌های سفیدم در خون سرخ آغشته شده بود. مادرم با دیدنم وارخطا شد؛ فکر کرد من هم زخمی شده‌ام. فردای آن روز، صبح زود، به دیدار تمام زخمی‌ها رفتم.»

آن روزها، درک این جملات برای دختری هشت یا نه ساله آسان نبود. اما حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم ما هزاره‌ها همیشه قربانی بوده‌ایم. همان روز، خوشی خانواده‌ام با خبر انفجار نابود شد و من هنوز تمام لحظه‌هایش را در ذهنم زنده دارم.

شاید از فامیل ما کسی زخمی یا شهید نشده بود؛ اما همان صحنه‌های وارخطایی فامیلم، مثل یک عکس یا ویدیو، در ذهنم مانده است. اما آنانی که پدر یا عزیزان‌شان را از دست داده‌اند، تصاویر تاریک‌تری در ذهن و زندگی‌شان دارند.

این تظاهرات برای برق و برای روشنایی بود؛ اما خانه‌های زیادی را در تاریکی فرو برد. این تاریکی، بیانگر هزاره‌ بودن ماست. در آن انفجار، همه‌ی کشته‌ها و زخمی‌ها هزاره بودند؛ اما تبعیض پایان نیافت.

بعد از روشنایی که به تاریکی تبدیل شد، ده‌ها انفجار دیگر هم رخ داد؛ اما هزاره‌ها هیچ‌گاه از مقاومت دست نکشیدند. حتی امروز هم، در شرایط سختی که برچی دارد، باز هم دختران و مردمان هزاره با استواری قدم می‌گذارند و روشنایی قلم را با افتخار به تصویر می‌کشند.

در این انفجار، تحصیل‌کرده‌های برچی و کابل در تابوت، در زیر خاک آرام گرفتند؛ اما هیچ‌کس سکوت نکرد. چون هزاره بودن، یعنی ایستادن، یعنی خاموش نبودن.

جنبش روشنایی، حالا به یک خاطره‌ی تلخ برای مردم ما بدل شده است؛ اما جای عزیزانی که از دست دادیم، همیشه در دل ما باقی خواهد ماند. یادشان زنده است و ما برای ادامه‌ی راه آن‌ها، محکم و استوار ایستاده‌ایم.

نویسنده: سلونیا سلحشور

Share via
Copy link