با صدای پدرم که گفت: «چی؟» بیدار شدم. چشمانم را مالیدم و آرام گفتم: «چرا چیغ میزنی، پدر؟» گفت: «دخترم، طالبان رفته…!»
خشکم زده بود. صدایم بیرون نمیشد. چشمانم از همیشه بزرگتر شده بود. یک دقیقه همانطور ماندم، واقعا تعجب کرده بودم. از درون، تمام احساساتم شعلهور شده بود. چیغ زدم، خیلی بلند؛ آنقدر بلند که حس میکردم خانهی همسایهها را هم بیدار کردهام. گفتم: «واقعاً؟»
پدرم سرش را تکان داد و صدای خندیدنم همهجا را پر کرد.
میخواستم این خبر خوش را به همه برسانم. گوشیام را روشن کردم و به تمام دوستانم زنگ زدم. صدایشان حتی از پشت تلفن هم انگار پردهی گوشم را سوراخ میکرد. از خوشحالی زیاد، احساس میکردم خانه برایم تنگ شده. دروازهی حویلی را باز کردم. امروز حتی صدای دروازه هم زیبا بود.
چشمانم را باور نمیکردم؛ پولیسها با لباسهای نظامیشان و پرچم سهرنگی که در دست داشتند، همهجا پخش شده بودند. همهی دختران در سرکها بودند. انگار آنها هم حس مشابهی داشتند، برایشان خانه تنگ شده بود. صدای خندهها و فریادهایشان آهنگی را شکل داده بود که زیباییاش بینظیر بود. برق چشمان همه روشن بود و از هر حرکتشان شادی موج میزد.
اما نمیدانم چرا چشمان من بهجای برق زدن، اشک میریخت؟ اشکی که گونههایم را نوازش میکرد، آرامش میبخشید و زندگی را برایم معنا میکرد.
اشکهایم را پاک کردم و دوستانم را میان آن جمعیت یافتم. جالب این بود که چشمان همهی ما سرخ شده بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم و رقصکنان به مقصد ناکجا رفتیم. وقتی به کوچهی مکتب خود رسیدیم، نگاهی طولانی به هم انداختیم و با همان نگاه، تصمیم گرفتیم که داخل برویم.
دروازهی مکتب خود را باز کردیم. فکر میکردیم ما اولین نفرها هستیم، ولی با کمال تعجب، همه آمده بودند؛ تمام همصنفیهایم، فقط ما شش نفر کم بودیم. به هم سلام کردیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و… خندهها امروز بند نمیآمد. دیدن آنهمه شوق، عشق، شادی، امید، رویاها… خیلی قشنگ بود؛ آنقدر که توصیفش در کلمات نمیگنجید.
روزی بود که بالهایم دردی نداشت؛ زخمهایش را حس نمیکردم. میتوانستم بازشان کنم و تا ناکجاها پرواز کنم. راه رفتن روی زمین امروز برایم خیلی معمولی و ساده بود. باید پرواز میکردم و شادیام را به آسمانها هم میرساندم.
اول صبح، هوا ابری بود، اما با آن خبر خوش، آفتاب هم از پشت ابرها بیرون آمد و همهجا را نورانی کرد. نور آفتاب امروز آزاردهنده نبود، چون لباس ما سیاه نبود، چادری سیاه نپوشیده بودیم، رویاهای ما سیاه نبود، و، و، و… هر چه بگویم کم است. شادیم امروز آنچنان بود که تا امروز تجربهاش نکرده بودم.
آفتاب آرامآرام غروب میکرد. از تپهی کنار خانهی ما، ششتایی در زیباییاش غرق شدیم. آفتاب غروب کرد؛ ولی ما دیگر مجبور نبودیم بعد از غروب آفتاب در خانه بمانیم. با هم رفتیم تا قدم بزنیم.
موتری از پشتمان میآمد. بلند خندیدم! یاد روزی افتادم که در همین شرایط، از ترس «امر به معروف» تمام بدنم میلرزید.
ستارهها آسمان را تزئین کرده بودند. همه باهم غذا خوردیم. امشب، همه در خانهی ما جمع شده بودند. جشن گرفتیم و بازیهای جالبی کردیم. در بازی «جرأت یا حقیقت»، پدرم پرسید: «من را بیشتر دوست داری یا مادرت را؟»
گفتم: «هر دوی تان را به یک اندازه دوست دارم.» ولی اصرار داشت یکی را انتخاب کنم. ناچار شدم جریمه را بپذیرم: باید تمام ظرفها را به تنهایی میشستم!
چشمانم را بستم تا بخوابم، اما اشتیاق پوشیدن لباس مکتب نمیگذاشت بخوابم. نمیدانم ساعت چند خوابم برد، فقط میدانم بعد از مدتها، امشب با لبخند خوابیدم، نه با بالش نمناک از اشک.
نویسنده: مهدیه حسنی