یک شب دخترانه

Image

«دختر بودن»، همین دو کلمه می‌تواند جهانی از معنا را در خود جای دهد. شاید در ظاهر فقط دو واژه باشد؛ اما آیا می‌دانی در میان آن چه رازها، چه رویاها و چه آرزوهایی نهفته است؟ 

دختر بودن! من می‌گویم دشوارترین موجودیت در تمام ادوار و در هر سرزمینی، مخصوصاً افغانستان، «دختر بودن» است؛ اما در این جمله‌ی کوچک، چیزِ زیبایی نهفته است. می‌دانی چیست؟ برایت می‌گویم: دختر بودن، زیباست.

زیبایی‌ای که کلمات از توصیفش ناتوان‌ است، زیبایی‌ای که تنها باید آن را حس کرد، درک کرد. البته، همین دو عمل، حس کردن و درک کردن، هم آسان است و هم دشوار. دشوار به این دلیل که در جامعه‌ای مانند این، داشتن دنیای صورتی، رویاهای دخترانه و سبک زندگی‌ای که حقیقتاً دخترانه باشد، سخت است.

اما آسان، چون تغییر تنها به یک تحول کوچک، به یک اقدام ساده یا حتی یک جمله بستگی دارد و همین کافی است تا دنیای دخترانه بسازیم، دنیایی از جنس عشق، لطافت، مهربانی، بخشش و صبر.

***

تمام روز در انتظار شب بودم. هیجان داشتم، بی‌قرار بودم؛ زیرا قرار بود شبی متفاوت را با دوستانم بگذرانم. همیشه آرزو داشتم که یک دورهمی دوستانه، سفری دخترانه یا تفریحی مخصوص خودمان را داشته باشم؛ اما همیشه موانعی چون رسم و رسوم، دین، فرهنگ و سنت‌های نانوشته وجود داشتند که مانع عملی کردن این برنامه‌های ما می‌شد.

برای کم کردن هیجانم، تصمیم گرفتم کمی درس بخوانم. تا اذان مغرب خود را مصروف مطالعه و مرور درس‌هایم کردم. وقتی صدای اذان بلند شد، بیرون رفتم تا وضو بگیرم و لحظاتی را با خدایم سخن بگویم. در حیاط، باد سرد و تندی می‌وزید که تن هر رهگذری را می‌لرزاند. دروازه‌ی حویلی را باز کردم تا نگاهی به کوچه بیندازم. هوای شب را دوست دارم، ستاره‌ها همیشه الهام‌بخش من بوده‌اند. درخشش ستاره‌ها برایم یادآور این حقیقت است که حتی در تاریک‌ترین لحظات هم می‌توان درخشید.

هنگامی که دروازه را باز کردم، چشمم به «فوزیه» افتاد. او در حال بستن دروازه‌ی حویلی‌شان بود و تنها به نظر می‌رسید. هوا رو به تاریکی می‌رفت. برای همین، پیشنهاد کردم که با ما همراه شود.

پس از خواندن نماز، آماده شدیم و راه افتادیم. بعد از چند دقیقه به خانه «نازدانه» رسیدیم. پس از صرف شام و شستن ظروف، همه کم‌کم آماده‌ی رفتن شدند. من هم با مادرم خداحافظی کردم و به مهمان‌خانه رفتیم. بخاری برقی را روشن کردیم تا خود را گرم کنیم. من موبایلم را برداشتم و اینترنت را روشن کردم. متوجه شدم که دخترها یک گروه ساخته‌اند و نازدانه من را هم به آن اضافه کرده است. وقتی گروه را باز کردم، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، نام «مرضیه» بود. مرضیه یکی از دوستان دوران مکتب و یکی از اعضای تیم ده‌نفره‌ی ما بود. او با بقیه در حال گفت‌وگو بود. من هم دو پیام صوتی فرستادم و بعد تماس گرفتم. مدت زیادی با هم صحبت کردیم و خندیدیم.

اما وقتی اینترنت ضعیف شد، مجبور شدم تماس را قطع کنم. بعد از آن، کمی با فوزیه و نازدانه سوالات ریاضی را مرور کردیم و از مضمون احصائیه هم چند بخش را حفظ کردیم.

بعد از مدتی که احساس خستگی کردیم، هرکدام موبایل‌های خود را برداشتیم و مشغول شدیم. به درخواست بقیه، آهنگی پخش کردم. سپس گوشی نازدانه را گرفتم و آهنگی جدیدی با هم شنیدیم. با هم ویدیو ضبط کردیم و کمی هم آرایش کردیم. کم‌کم نیمه‌شب شد و خستگی بر ما غلبه کرد. پس تصمیم گرفتیم که بخوابیم تا صبح دیر از خواب بیدار نشویم.

بستر خواب را کنار هم پهن کردیم و هرکدام در جای خود دراز کشید. لامپ خاموش بود. بعد از لحظاتی سکوت، من گفتم: «اگر حالا مکاتب بسته نبود، امسال صنف یازده می‌شدیم، سال بعد فارغ‌التحصیل می‌شدیم و به دانشگاه راه پیدا می‌کردیم…»

چشم‌های خود را بستیم؛ اما خیال‌های ما بیدار ماندند. دنیایی را تصور کردیم که در آن، همه‌ی ما دخترانی مستقل و موفق شده‌ایم؛ دخترانی که در جامعه صاحب نام و جایگاه‌اند، دخترانی که با تلاش خود ثابت کرده‌اند که «دختر بودن جرم نیست»، بلکه زیباترین موهبت است.

تصور کنید که همه‌ی ما به رویاهای خود رسیده‌ایم. تصور کنید که دنیایی داریم بدون تبعیض، بدون خشونت، بدون ظلم.

ما برای رسیدن به آرزوهای خود از هیچ نوع تلاش دست برنمی‌داریم. یکی از هدف‌های وضعیت جاری این است که ما را ناامید و دلسرد کند. اما هرکدام ما به اندازه‌ای قوی هستیم که وضعیت را به خوبی می‌سنجیم و برای بیرون رفت از این مشکلات و رسیدن به رویاهایی خود برنامه‌های منظم داریم.

به امید روزهایی روشن‌تر…!

نویسنده: فاطمه مهدوی

Share via
Copy link