اقرأ باسم ربک الذی خلق

Image

متنم را با آیه‌ای آغاز کردم و این کار دلیل روشنی دارد؛ می‌خواهم حرفم را ثابت کنم که حتی خدا و دین ما هم فرموده‌اند «بخوان» و مشخص نکرده‌اند که این فرمان فقط برای مردان است یا فقط برای زنان. یعنی زن و مرد هر دو باید بخوانند و بدانند.

اما شرایط امروز ما به گونه‌ای است که رفتن یک روز با خیال راحت به مکتب، خواندن مضامین درسی، یا حتی دوباره گرفتن قلم در دستان ما به رویایی دور و دست‌نیافتنی تبدیل شده است. تنها بهانه‌ی حکومت فعلی هم دین است، در حالی که خداوند در قرآن فرموده است: «بخوان.»

امروز، در گوشه‌ای از اتاقم نشسته بودم و تمام خاطرات گذشته را در ذهنم مرور می‌کردم. آن‌قدر در یادها غرق شدم که روزهای ابتدایی مکتب برایم زنده شد؛ حتی اولین روز کلاس اول را به‌وضوح به یاد آوردم. روزی که با گریه‌ی زیاد وارد صنف شدم، اصلاً دلم نمی‌خواست بمانم، پشت سر خواهرم پنهان شده بودم و چشمانم را بسته بودم تا هیچ‌کس را نبینم.

اما بعد از دو روز و پیدا کردن دوستان جدید، کم‌کم به محیط مکتب عادت کردم. آن‌قدر که دیگر به خواهرم اجازه نمی‌دادم وارد صنفم شود و می‌گفتم: «من تنها نیستم، دوستان زیادی دارم، نیازی نیست تو اینجا بیایی.»

سال‌ها گذشت و وابستگی من به مکتب بیشتر و بیشتر شد. رفت‌وآمدم به مکتب چنان بود که بیشتر اوقات آنجا بودم. با عشق و اشتیاق درس می‌خواندم، حتی روزهای جمعه که مکتب تعطیل بود آرام و قرار نداشتم.

مکتب برایم مثل خانه و پناهگاهی امن بود که مرا از تمام دردسرهای دنیا نجات می‌داد. وقتی در مکتب بودم، بهترین ساعات روزم را تجربه می‌کردم. با شاگردان رابطه‌ی دوستانه و نزدیک داشتم و اساتید برایم همچون اعضای خانواده بودند. اگر بخواهم خلاصه بگویم، مکتب خانه‌ی دوم من و اعضایش خانواده‌ی دومم بودند. سال‌هایی که در مکتب گذراندم، بهترین سال‌های عمرم بود.

هیچ‌وقت روزی را که در کلاس اول، برای اولین بار در جمعی بزرگ شعر خواندم، فراموش نمی‌کنم. وقتی به صنف چهارم رفتم، انگار وارد دنیای جدیدی شدم. تغییر استادها بعد از هر زنگ و استفاده از قلم برای نوشتن، برایم پر از انگیزه و لذت بود. حتی عوض کردن مقنعه با چادر برایم حس بزرگی داشت. همان سال با دنیای سرود و موسیقی آشنا شدم. وقتی سرود فراغت برای کلاس دوازدهمی‌ها می‌خواندیم، رویای جشن فراغت خودم را هم در سر پروراندم و هر روز برای رسیدن به آن لحظه‌شماری می‌کردم.

در ذهنم همه‌چیز را مشخص کرده بودم: رنگ لباس، مجری برنامه، مقاله‌خوان، حتی کوچک‌ترین جزئیات… اما وقتی طالبان وارد کشور شدند و مکاتب را بستند، همه رویاهایم یک‌روزه نابود شد. گویی کسی آرزوهایی را که سال‌ها ساخته بودم، از من دزدیده باشد. سال اول طالبان سخت‌ترین سال زندگی‌ام بود؛ سالی که بارها از بودن در این سرزمین و حتی از نفس کشیدن متنفر شدم.

با گذشت زمان، مجبور شدیم خود را با شرایط وقف دهیم. حتی به نگاه‌های سنگین طالبان هم عادت کردیم. در همین شرایط دشوار هم سعی کردم به هر طریقی درس بخوانم. دو سال گذشت و به سال فراغت نزدیک شدیم؛ سالی که برنامه‌هایش را از مدت‌ها قبل در ذهنم چیده بودم. چند روز مانده به جشن، توسط یکی از اساتید دعوت شدیم، اما از سی نفر، فقط چهار نفر توانستند حضور پیدا کنند.

من هم دل را به دریا زدم و رفتم. روی یکی از صندلی‌ها نشسته بودم و دوباره در ذهنم جشن باشکوهی را که همیشه تصور کرده بودم، مرور می‌کردم: خودم را در لباس فراغت می‌دیدم که با غرور روی استیج ایستاده‌ام و با لبخند به همه نگاه می‌کنم… اما با صدای یکی از والدین که از کنارم گذشت، از رویا بیرون آمدم. نه روی استیج، بلکه در میان مهمان‌ها بودم. روز سختی بود… روزی که بغضی عجیب گلویم را گرفت. پسرانی را می‌دیدم که همراه من شروع کرده بودند و حالا فارغ می‌شدند، اما من نه.

آن روز را نمی‌توانم با هیچ کلمه‌ای توصیف کنم. باید سبک می‌شدم؛ اما برعکس، کوهی از حسرت روی دلم نشست. سعی کردم جلوی اشک‌هایم را بگیرم؛ اما وقتی استاد کلاس اولم را در آغوش گرفتم، دیگر نتوانستم و مثل کودکی گریه کردم. آن‌قدر دلم پر بود که می‌توانستم ساعت‌ها برای آرزویی که سال‌ها به پایش برنامه ریخته بودم و امروز فقط نظاره‌گرش بودم، گریه کنم.

نویسنده: زهرا سرابی

Share via
Copy link