در صبحگاهی یکی از روزها، طبق معمول با شوق فراوان و هزاران امید در حال رفتن بهسوی آموزشگاه بودم. همانطور که در جاده قدم میزدم، از صدای شرشر برگهای زرد و خشک درختان لذت میبردم. صدای دلانگیز برگها مرا به عمق آرزوها، هدفها، برنامهها و روزهایی برد که سالها برای رسیدن به آنها تلاش کرده بودم.
در راه، به این فکر میکردم که راست میگویند: “هیچوقت ناامید نشو. اگر یک در بسته باشد، هزاران در باز است.” با خودم میگفتم اگر مکتب بسته است، میتوانیم به آموزشگاه برویم و تحصیل را ادامه بدهیم. به آرزوهایم میاندیشیدم؛ اینکه بعد از مدت کوتاهی آموزش زبان انگلیسیام تمام میشود و به هدفهای بعدیام نزدیک میشوم. تدریس را آغاز خواهم کرد و همزمان برای آزمون تافل آماده میشوم. از طریق تدریس، میتوانم مستقل شوم و در تأمین هزینههای خانه به پدرم کمک کنم.
اما این رؤیاها و افکار تا کجا میتوانست ادامه داشته باشد؟ آیا برای یک دختر در افغانستان رسیدن به اهداف و رویاهایش واقعاً آسان است؟ با هزاران امید و هیجان به نزدیکی آموزشگاه رسیدم؛ اما با صحنهای روبهرو شدم که تمام وجودم را لرزاند. دخترانی را دیدم که روزی صدای خنده و شادیشان فضای آموزشگاه را پر میکرد؛ اما حالا چشمان زیبایشان بادکرده، سرخ و پر از اشک بود.
دخترانی که روزی امید در نگاهشان میدرخشید، حالا چیزی جز ناامیدی، نگرانی و دلهره در چشمانشان دیده نمیشد. بعد از دیدن این صحنه، گویا تمام انرژی، قدرت و شوق رسیدن به اهدافم را از دست دادم. ویرانی آرزوهایم لحظهبهلحظه از برابر چشمانم عبور کرد و احساس کردم تمام درد و غم دنیا بر دوشم سنگینی میکند.
با وجود آنچه دیدم، باز هم باور نمیکردم که حتی درهای آموزشگاه را هم به روی ما بستهاند. نزدیک دروازه آموزشگاه شدم و با ناباوری و یأس دیدم که مدیر آموزشگاه همراه با دو نفر از اداره امر بهمعروف و نهی از منکر، جلوی در ایستادهاند و تنها به پسرها اجازه ورود میدهند.
از ورود دختران جلوگیری میکردند. با خودم گفتم: مگر چقدر میتوانند بیمنطق، بیرحم و پست باشند؟ گناه ما دختران چیست؟ چرا حتی از حق آموزش نیز محروم ماندهایم؟
در همان لحظه، فهمیدم که زندگی برای دختران در افغانستان، فراتر از تصور و بسیار سختتر است. در زمانی زندگی میکنیم که حتی حق انتخاب نوع پوشش، رفتار، تحصیل و سبک زندگی را نداریم. به یاد دختری افتادم که هر روز میبیند برادرش به مکتب میرود اما خودش باید در خانه کار کند. به یاد دختری که در خیابان مورد تحقیر و توهین قرار میگیرد و نمیداند چرا؟
به یاد دختری افتادم که زیر شلاق مردی، دلیل شکنجهاش را جستوجو میکند؛ دختری که حتی نمیتواند با خیال راحت از خانه بیرون برود تا لقمه نانی برای خانوادهاش تهیه کند.
به یاد خانوادهای افتادم که آرزو دارند حداقل یکی از اعضای شان تحصیلکرده باشد. به یاد لایقترین دختر صنف که برای یک سال دیگر تحصیل، خود را مردود کرده است. به یاد همه دختران و زنانی که نمیتوانند صدایشان را بلند کنند، نمیتوانند اعتراض کنند تا حقی که از آنها دزدیده میشود، بازگردانند.
به یاد دختری که بهخاطر علاقهاش به علم، آرزوی پسر بودن میکند. به یاد دختری که مجبور است پدرش را خبر کند تا بیاید و دلیل بیرون شدن دخترش از خانه را توضیح دهد، آنهم در برابر کسانی که منطق ندارند.
اشکهایم بیاختیار سرازیر شد. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. گونههایم سرخ شده بود، گلویم را بغض گرفته بود و دلم میخواست در جای خلوتی فریاد بکشم. با همین حالت و ذهنی پر از یأس و ناامیدی به خانه رسیدم. دم در، مادرم را دیدم. نگرانی از چهرهاش پیدا بود. وقتی نگاهم به او افتاد، دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. در آغوشش گریه کردم تا شاید اندکی سبک شوم.
یک ماه گذشت و خبری از باز شدن آموزشگاهها نشد. من هم افسرده شده بودم. تمام وقتم را در خانه میگذراندم و دیگر طلوع آفتاب برایم معنایی نداشت. اما بالاخره روزی با خودم فکر کردم: من به آرزوهایم قول دادهام. نباید تسلیم شوم.
تصمیم گرفتم کاری کنم تا به همه ثابت شود که شکستناپذیرم. بسته بودن مکاتب و مراکز آموزشی نمیتواند مانع رسیدنم به اهدافم شود. در آغاز زمستان، تدریس زبان انگلیسی را در یکی از آموزشگاههای محلی آغاز کردم. این کار، کمک بزرگی بود برای خانوادههایی که مشکلات اقتصادی داشتند و نمیتوانستند فرزندانشان را به مرکز شهر بفرستند.
همزمان روی مهارتهایم کار کردم و درسم را بهصورت آنلاین ادامه دادم. تا اینکه روزی یکی از دوستانم خبر باز شدن آموزشگاه را آورد. از خوشحالی نزدیک بود پرواز کنم. با خودم گفتم: دیگر قرار نیست آرزوهایم فقط نوشتهای روی کاغذ باقی بمانند.
صبح همان روز، با شوق و انگیزه، کتابهایم را که در کنج انباری خاک خورده بودند، بیرون آوردم و روانه آموزشگاه شدم. اینبار، با دخترانی روبهرو شدم که مصمم بودند روشنی باشند برای تاریکی سرزمینمان؛ امیدی برای مردم غمزده افغانستان. دخترانی که بهآسانی تسلیم نمیشوند و از زخمهایشان، جوانه میزنند.
همه از خوشحالی یکدیگر را در آغوش میگرفتند و این شادی را جشن میگرفتند. من هم پس از شریک ساختن خوشحالیام با دوستان، به آموزشگاه رفتم و در صنف زبان انگلیسی، برنامههای کامپیوتری و اصول سخنوری و فن بیان ثبتنام کردم.
بعد از شش ماه تلاش و پشتکار زیاد، توانستم همهی برنامهها را با نمرات عالی به پایان برسانم. حالا مشغول انتقال دانستههایم به نسل آینده هستم؛ تدریس میکنم و خدمتگزار جوانان و نوجوانان کشورم هستم.
در آینده میخواهم به اهداف دیگرم برسم، برای خودم، خانوادهام، جامعهام و وطنم افتخار بیافرینم.
باور دارم که اگر تصمیم بگیری به هدفهایت برسی، هیچ مانعی نمیتواند جلوی راهت را بگیرد.
نویسنده: کریمه حسینی