بازی ناعادلانه‌ی روزگار و برنده‌ی آن

Image

نمی‌دانم جغرافیای غم چند جهت دارد که از صد جهت زیر فشاریم؟ به کجا می‌توان با همه درد و اندوه پناه برد؟ به شادی‌ای که از ما گریزان است یا به تصورات خیال‌انگیز ذهن، که هیچ‌گاه با ما نخواهد بود، کدام یکی واقعیت دارد؟ آیا می‌توانیم بازهم باور داشته باشیم که روزهای خوب از راه خواهد رسید؟

به که باید اعتماد کرد و لبریز از صداقت شد، در دنیایی که انسان‌ها نقاب بر چهره دارند و فریب‌هایی که با این نقاب‌های فریبنده پنهان‌اند؟ آدم‌ها با دیالوگ‌هایی که هرگز فراموش نمی‌شوند و نقاب‌هایی که هرگز دریده نمی‌شوند، چه ماهرانه نقش بازی می‌کنند و دیگران را به کام خود می‎کشانند!

یکی در سکوت مهر می‌ورزد و دیگری با کلمات دل‌نشین ابراز محبت می‌کند؛ اما در عمق وجودش از نفرت و حسادت می‌سوزد و از حضور معنادار تو در زندگی‌اش گریزان است.

عجب دنیایی‌ست! دنیایی که کلام به صداقت نمی‌رسد و حقیقت، ناباورانه در دل تاریکی جا گرفته است و کسی برای بیان حقیقت نه تنها تلاش نمی‌کند، بل که آرزو دارد که حقیقت هرگز برملا نشود.

به کجا باید پناه برد، وقتی آسمان دلت ابری‌ست و زمینِ نگاهت خسته؟ با چه امیدی باید شکوفا شد؟ امیدی که گاهی هست و گاهی هم نه. امیدی که گاه آن‌قدر نایاب می‌شود که ما را، چه با صد هزار مردم، چه بی‌صد هزار، در انبوه جمعیت تنها می‌گذارد. نه زمین گنجایش ما را دارد و نه آسمان، ما را در آغوش می‌گیرد. ما میان این دو، خود را معلق حس می‌کنیم و در بی‌پناهی مطلق آویزان مانده‌ایم.

به چه باید تکیه کرد؟ به عشقی که گاهی دردی‌ست در کنج دل یا غمی در حروف الفبا؟ عشقی که گاهی مثل آتش می‌سوزاند و گاهی مثل باران آرامش می‌دهد…؟

با چه چیزی باید اوج گرفت و بالا رفت، وقتی بال‌های ما را از ته بریده‌اند و هرگز نمی‌گذراند دوباره پرواز کنیم؟ 

آیا به طبیعی‌ترین حقی که حالا شده بزرگ‌ترین رؤیای ما دل خوش کنیم یا به جامعه‌ای که ما را در خودش جا نمی‌دهد و هر روز بهانه‌هایی برای نابودی ما می‌تراشند؟ 

روزگار ما طوری شده که با وجود هزاران تکیه‌گاه، نه می‌شود به آن‌ها تکیه کرد و نه می‌شود از آن‌ها دور شد، میان این همه تصویرهای غیر واقعی خودمان را گم کرده‌ایم.

در چه دنیایی گیر کرده‌ایم که نه راه گریزی دارد و نه جای درنگی؟ 

این قلب مهربان ما، جای آرام و بدون ظلم و خشونت می‌خواست؛ ولی صد حیف، تمام دنیاهایی که می‌توانستیم انتخاب کنیم، پر از آدم بودند که آدمیت و انسانیت خیلی کم در بازار زندگی‌شان رونق داشت.

وقتی زندگی این‌قدر ناعادلانه با ما تا کرده است، چرا سهراب سپهری می‌پرسد: «چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت که؟»

این حقیقتی‌ست که باید گفته شود، گرچه تلخ؛ اما بهتر از آن است که با دروغی آرام بگیریم که می‌گوید: «زندگی به کام ماست و جهان پر از قشنگی‌ست.»

دوست من!

نمی‌توان جهان را فرش کرد؛ 

تو خودت کفش‌هایت را بپوش، 

همه‌ی آن غم‌ها، محبت‌ها، امیدها، عشق و فداکاری‌هایی را که درک نشده‌ بردار 

و راهت را از آدم‌ها جدا کن.

برو دنبال خودت؛ 

همان وجود گران‌بهایی که باید جست‌وجو و درک شود.

برو به جایی که عشق حرمت دارد و وفاداری، دین و آیین آن است.

برو به فاصله‌ای که نه بی‌شمار دور است که فراموشت کنند و نه بسیار نزدیک که صدمه ببینی.

تمام آن زخم‌هایی که متحمل شده‌ای، به مرور زمان التیام می‌یابند و به تجربه‌ی خوب بدل خواهند شد.

زندگی سخت است،

ولی تو آسان بگیر، تا بیش از این سخت نگذرد.

تک‌تک لحظه‌هایت را با شادی و هیجان کامل بپوشان 

و اراده‌ی قلبت را بسپار به دست پادشاه بزرگی که اراده‌ی تمام هستی در دستان اوست.

نویسنده: آمنه رموزی

Share via
Copy link