برای دختری که در بهسود، فقط آسمان را بلد بود

Image

نامش فرشته است؛ دختری لاغر با چشم‌هایی خاموش و نگاهی که انگار سال‌هاست به‌جای زمین، فقط به آسمان دوخته شده است. اولین‌ بار که او را دیدم، در یکی از دهکده‌های خاکی بهسود بود. چادری‌اش کهنه و خاک‌آلود، اما نگاهش پر از داستان‌هایی نانوشته، نگاهی نه کودکانه، نه نوجوانانه، بلکه چیزی بین گریه و داغ، بین ایستادن و فرو ریختن بود.

فرشته قبلا در کابل زندگی می‌کرد، شاید در همان پل خشک یا کوچه‌های تنگ برچی. خانه‌‌ی شان نزدیک مسجدی بود که صبح‌های دهه‌ی محرم، بوی نان تازه و دعای سحرگاهی در آن پیچیده بود. پدرش مردی آرام بود، با لبخندی همیشه بر لب و مهربان با کودکان. اسمش را نمی‌دانم، اما فرشته او را «پدر» صدا می‌زد.

روزی، مثل همیشه، برای خرید نان به بازار رفت. ناگهان صدایی آمد؛ نه صدای اذان بود، نه زنگ مکتب. انفجار بود. مردم دویدند. کفش‌هایی در هوا چرخید. بوی خون، خاک و دود در کوچه‌ها پیچید. پدرِ فرشته دیگر بازنگشت. تنها تکه‌ای از لباسش جنازه‌اش را شناسایی کرد.

از آن روز، فرشته دیگر کودک نبود. حتی اگر سنش کم بود، دلش پیر شد. خانواده‌اش، با دل‌هایی سوخته و پر از خاکستر، کابل را ترک کردند. پایتختی که زمانی خانه‌‌ی شان بود، حالا برایشان قبرستان خاطره‌ها شده بود. راهی بهسود شدند، جای دور از کابل، سرد و خاموش، با کوه‌هایی که گویی به‌جای دل، سنگ دارند.

در بهسود، فرشته جایی برای درس و مکتب نداشت. نه به‌خاطر نبود مکتب، بلکه چون دلش دیگر طاقت شنیدن صدای زنگ مکتب را نداشت. هر بار صدای خنده‌ی شاگردانی را می‌شنید که کتاب به‌دست در کوچه می‌گذشتند، چشمانش از اشکی پر می‌شد که خودش هم نمی‌دانست برای امروز است یا همان روز انفجار است.

در بهسود، تنها آسمان برایش آشنا بود. شب‌ها به ستاره‌ها خیره می‌شد و می‌پرسید: «پدرم در آن بالاهاست، نه؟» خواهر کوچک‌ترش را در آغوش می‌گرفت و برایش قصه می‌گفت؛ نه از پری و قصر، بلکه از کابل، از پدر و از نان داغی که دیگر هرگز طعمش را نچشیدند.

اما آن‌چه بیش از نبود پدر فرشته را شکست، نبود فرصت بود؛ نبود راهی برای ادامه. دخترکی که روزی در کابل از شاگردان ممتاز مکتبش بود، حالا در بهسود حتی کتابچه و قلم نداشت. هر بار که باران می‌بارید، کتابچه‌ی کهنه‌اش را از ترس خراب شدن در آغوش می‌گرفت. اما باران تنها کاغذها را تر نمی‌کرد، دلش را هم می‌شکست؛ چون هر قطره‌اش یادآور چیزی بود که دیگر وجود نداشت.

من فرشته را زمانی شناختم که خودش را گم کرده بود، یا شاید جهان او را. دیدم که چگونه دستانش از شدت کار زخم شده و با هر صدای بلند، از جا می‌پرید.

می‌خواهم بگویم وقتی خودم را به‌جای او گذاشتم، انگار بندبند وجودم شکست. تصور کردم اگر روزی پدرم برای خرید نان از خانه برود و دیگر بازنگردد، چه می‌شود؟ فقط همین تصور، نفسم را بند آورد. بعد با خودم فکر کردم اگر مکتب نداشته باشم، اگر قلم و کتابم در کنجی خاک بخورند، اگر دیگر معلمم را نبینم… یعنی چه؟ یعنی دیگر رویایی هم نخواهم داشت؟

حس نبود پدر، هیچ جمله‌ای را یارای توصیف نیست. نبودنش، انگار نیمی از آدم را برای همیشه خاموش می‌کند. گاهی آدم حتی به در و دیوار حسادت می‌کند، که چرا هنوز سر جایشان هستند، ولی پدر نیست.

فرشته اما، با همه‌ی این دردها هنوز ایستاده. هرچند نه در صنف و کتابخانه، بلکه در آشپزخانه‌ای سرد در بهسود، با کفگیری خالی و دستی که بر سر خواهر کوچک‌ترش کشیده می‌شود.

او دیگر بلند نمی‌خندد؛ اما وقتی خواهرش را می‌خنداند، خودش را کمی زنده‌تر حس می‌کند. دیگر درس نمی‌خواند، اما وقتی همسایه‌ای از او در نوشتن کمک می‌خواهد، با شوق می‌نویسد؛ شاید دلش را با هر جمله‌ای به گذشته‌ای پیوند می‌زند که هنوز بوی امید داشت.

ما همیشه از قهرمان‌ها نوشته‌ایم، از کسانی که دنیا را تغییر دادند. اما کمتر کسی از قهرمانان خاموش نوشته؛ از فرشته‌هایی که بی‌صدا جنگیده‌اند، بی‌پرچم، بی‌فریاد. فرشته هر روز از کنار مکتب می‌گذرد؛ نه برای درس، بلکه برای آوردن آب. هر بار که پایش به خاک دروازه‌ی مکتب می‌رسد، مکثی می‌کند. چشمانش به شاگردانی می‌افتد که در حال خواندن‌اند و من مطمئنم که صدای زنگ هنوز در دلش زنده است، هرچند کسی آن را برایش نمی‌نوازد.

او رؤیا دارد، اما رؤیاهایش خاک گرفته؛

او شعر بلد است، اما گوشی نیست که بشنود؛

او سؤال‌های زیادی دارد، اما معلمی نیست که پاسخ دهد؛

گاهی شب‌ها، وقتی همه خواب‌اند، فرشته کتابچه‌ی کهنه‌اش را باز می‌کند و چند خط شعر می‌نویسد. نه برای چاپ، نه برای دیده شدن؛ فقط برای خودش، برای دل خودش، دلی پُر از اشک و آه و حسرت. گاهی زیر لب می‌گوید: «اگر پدرم زنده بود، این شعرها را برایش می‌خواندم.»

گاهی با خود فکر می‌کنم چطور ممکن است یک زندگی این‌گونه خاموش شود؟ چطور یک انفجار می‌تواند نه‌فقط یک انسان، بلکه تمام آینده‌ی چند نفر را با خود ببرد؟ فرشته یکی است، اما صدها دختر مثل او هستند؛ در بهسود، دایکندی، بدخشان، در قریه‌های گم‌شده‌ی افغانستان. دخترانی که اگر شرایط اندکی مهربان‌تر بود، شاید امروز داکتر، شاعر یا نویسنده بودند.

فرشته می‌توانست یکی از بهترین‌ها باشد. استعدادش را داشت، هوشش را داشت؛ اما آن‌چه نداشت، امنیت و فرصت بود. مگر برای شکوفا شدن به چند چیز بیشتر نیاز است؟ فقط کمی امنیت. کمی دیده شدن. کمی شنیده شدن.

و من… نمی‌دانم آیا فرشته روزی دوباره به مکتب بازخواهد گشت یا نه؛ اما می‌دانم اگر کسی صدایش را بشنود، اگر دستی به‌سویش دراز شود، شاید هنوز امیدی باشد.

ما عادت داریم از کسانی بگوییم که رسیدند؛ اما امروز می‌خواهم از کسی بنویسم که نرسید و در نرسیدن‌اش، دنیایی از معنا نهفته است.

فرشته فقط آسمان را در بهسود بلد است؛ چون آسمان هنوز سقفی نیست که از او گرفته باشند.

من دعا می‌کنم روزی برسد که فرشته، به‌جای ستاره‌ها، به کتاب‌ها نگاه کند.

دعا می‌کنم روزی که در را باز می‌کند، صدای زنگ مکتب نه، که صدای زنگ امید باشد.

و آن روز، شاید دوباره نام پدرش را صدا بزند؛ نه با اشک، بلکه با لبخند، با افتخار، با غرور.

فرشته می‌تواند پرواز کند؛ اگر ما او را باور کنیم.

نویسنده: بهار ابراهیمی

Share via
Copy link