رهبران فردا (۱۶)
بهاره در افغانستان به دنیا آمد و کودکیاش در سایهی ترسها و آرزوی آرامش سپری شد.
در ششسالگی، همراه خانواده به هالند مهاجرت کرد؛ جایی که میان دو فرهنگ، آموخت تعادل را بیافرین و از هر دو، زیباترینها را برگیرد.
امروز، بهاره شاعر، فعال اجتماعی، و صدای دختران افغانستان است.
او با شعر، امید و شجاعت، قصهی نسلی را روایت میکند که در جستجوی آزادی، آرامش و رهبری زنانه است.
رویای او ساده و بزرگ است: جهانی که در آن هیچ دختری از آموزش، آزادی و رویایش محروم نباشد.
قصهی بهاره را در این برنامهی «رهبران فردا» دنبال کنیم…
رویش: بهاره جان، سلام. به برنامهی رهبران فردا خوش آمدی.
بهاره: تشکر استاد رویش که توانستم امروز با شما صحبت کنم و بتوانم قصهی خود را به مردم افغانستان بگویم.
رویش: بهاره جان، اگر خود را در یک جمله معرفی کنی، چی خواهد گفتی؟
بهاره: سوال سخت است. من میگویم که بهاره یک کسی است که خلاق است، کنجکاوی در درونش است و آرزو دارد که دنیای خود را بهتر بشناسد و خوب درک کند.
رویش: از کابل چی تصویر در ذهن خود داری؟
بهاره: بلی، من یگان تصویر دارم. من دربارهی افغانستان فکر کنم، کوه، ترس و جنگ به یادم میآید.
رویش: چند سال میشود که از کابل بیرون شدی یا کابل را ندیدی؟
بهاره: تقریبا ۱۳ سال میشود.
رویش: چگونه آمدید؟ شما از کابل چی قسمی بیرون شدید؟
بهاره: من در حدود ۶ ساله بودم که ما افغانستان را ترک کردیم و طرف اروپا (هالند) آمدیم. وضعیت افغانستان هیچ وقت خوب نبود، در ۲۰ سال هم خوب نبود. حالا به کلی خوب نیست، شما میدانید. ما در افغانستان در ترس زندگی میکردیم. مادر و پدرم در ترس بودند که یک روزی کودکان شان را اختطاف نکنند. به همین دلیل ما از افغانستان فرار کردیم و طرف هالند آمدیم.
رویش: دیگر در طول این مدت هیچ وقت پس دوباره به افغانستان بر نگشتید؟
بهاره: نخیر، من تا حال نرفتم. آرزو دارم که بخیر بتوانم یک روز بروم.
رویش: با کسی در افغانستان به تماس استی؟ با کسی صحبت میکنی؟
بهاره: حتما، ما هنوز خیلی دوستها و فامیلها در افغانستان داریم. خالههایم، عمهام، کاکایم، مامایم در افغانستان است. ما یک تصویر خوب از افغانستان داریم، مثلا چیزی که در میدیا یا خبرها میبینید، از حقیقت خیلی فرق دارد. خوبست که من کسانی را دارم که از آنها میتوانم حقیقت را پرسان کنم.
رویش: با وجودی که در طول این مدت در هالند زندگی کردی، زبانت در هالند رشد کرده، هنوز هم فارسی را خیلی زیبا صحبت میکنی. در خانه سر فارسی زیاد کار میکنی؟
بهاره: تشکر، لطف دارید. میدانید که من در سن خرد در هالند آمده بودم. در هالند یک سیستم است که خیلی زود میخواهد تو را در فرهنگش هضم کند. آن وقت من خرد بودم، خواندن و نوشتن فارسی را یاد داشتم، ولی اینجا که آمدیم، زود فراموش کردم. چون در اینجا هالندی را سر ما کار کردند. من کمی جگرخون شدم که چرا خواندن و نوشتن زبان فارسیام یادم رفت. خوب شد که من در یک خانوادهای کلان شدم که خیلی زیاد به زبان فارسی علاقه دارند و زیاد استفاده میکنند، مثلا مامایم و مادرم خیلی در زبان فارسی قوی اند، هم در ادبیات فارسی و هم در شعرش علاقهمندی دارند. مرا هم زیاد درس دادند و خیلی دربارهی زبان فارسی با من قصه کردند.
رویش: زبان فارسی را کار میکنی؟ مثلا نوشته میکنی یا میخوانی؟
بهاره: کمکم شروع کردهام – شاید باور تان نیاید- من از یوتیوب دوباره خواندن و نوشتن را شروع کردهام. اصلا حالا ما در یک وقتی زندگی میکنیم که تکنالوژی خیلی زیاد برای ما کمک میکند. دوباره شروع کردهام.
رویش: حالا وقتی که تو به عنوان یک دختری که از افغانستان در سن کودکی بیرون شدی، مفهوم مهاجرت در ذهنت مطرح شده، به گذشتهی خود نگاه میکنی، مهاجرت را بیشتر یک زخم یا یک درد میبینی یا یک فرصت میبینی؟
بهاره: هرکسی که مهاجر میشود و به یک کشور نو میآید، سختیهای خود را دارد. برای ما هم حتما داشت. زبان نو، فرهنگ نو، افراد نو، استادانی که زبان تو را نمیدانند، در یک جایی میآیی که اصلا همه چیز نو میباشد. ما سختیهای زیاد دیدیم؛ اما در عین حال فرصتهای خوب را هم تجربه کردیم، مثلا در هالند ما در آرامش زندگی میکنیم، هر روز از مرگ ترس نداریم که بگوییم که اگر امروز ما بیرون میرویم، احتمال زیاد وجود دارد که حادثهای اتفاق افتد. خدا را شکر این ترسها را نداریم، اینجا فرصتها زیاد برای تحصیل و آموزش است. اگر کسی بخواهد، میتواند که درس بخواند، میتواند هر کاری انجام دهد.
رویش: مهاجرت، یکی جداشدن است، آدم از یک جای یا سرزمینی که است، جدا میشود، مثلی که شما از افغانستان جدا شدید و آمدید و یکی هم یک قسمتش تعلق است، تعلقی که به خانوادهی تان، گذشتهی تان یا سرزمین تان دارید، شما همین مفهوم جداشدن و تعلقداشتن را در ذهن تان چی قسم معنا میکنید؟
بهاره: وقتی که من کودک بودم، همیشه این سوال در ذهنم بود که مثلا از یک سو من یک دختر افغان هستم، از افغانستان آمدم، در فرهنگ افغانی بزرگ شدهام، زبانم فارسی است، در کل من یک دختر افغان هستم، مگر از سوی دیگر من در سن کودکی در هالند آمدم. خواهرخواندههایم و استادانم میتوانند هالندی باشند یا از کشورهای دیگر باشند. کاملا یک فرهنگ نو است، با افغانستان خیلی فرق دارد. مثلا گاهی یک طرف یک قسم فکر میکند و طرف دیگر دیگرگونه فکر میکند. گاهی ممکن است که این دو طرف با هم درگیر شوند. باز فکر میکنی که کدامش حق است، کدامش ناحق. برادرم به من یک چیز گفته که هیچ وقت فراموش نکردم. گفته که همیشه کوشش کن که از دو فرهنگ و عنعنه، چیزهای خوبش را یاد بگیر. من کوشش کردم از فرهنگ افغانی چیزهای خوبش را بگیرم و چیزهایی که خراب است، کنار بگذارم و همینگونه در فرهنگ هالند.
رویش: چقدر احساس میکنی که به افغانستان تعلق داری؟
بهاره: زمانی که کودک بودم، همیشه به افغانستان علاقهمندی داشتم، میخواستم که زیادتر بدانم؛ مگر زمانی که در مکتب نو آمدم که همه هالندیها بودند، من گاهی احساس تنهایی میکردم، یگان دفعه حتا میشرمیدم، میگفتم که چرا من در بین همهکسانی که موی زرد اند، من نیستم، چرا من موی سیاه دارم. آن زمان من کودک بودم، وقتی که آدم کودک باشد، احساس کمبودی دارد تا این که من کلانتر شدم، در سن 14 ، 15 سالگی رسیدم. آن وقت دانستم که ما کی هستیم و از کجا آمدیم و با فلسفهی زبان فارسی آشنا شدم، آن وقت علاقهمندی پیدا کردم.
رویش: در هالند از خیلی زمان است که صدایت بلند است، گپ میزنی. چی چیز باعث شده که احساس میکنی که گپزدن یک چیز مهم است، سخن گفتن یک چیز مهم است که سکوت نکنی و خاموش نباشی.
بهاره: من باور دارم که همیشه یک آتشی در درونم داشتم، مگر از آن آتشی که در درونم بود، من همیشه میترسیدم. میترسیدم که مردم مرا قضاوت نکنند، مردم به من یک خبر بد بگویند، یعنی فکر مردم برای من بسیار مهم بود تا این که من فهمیدم که اصلا مهم نیست که مردم دربارهی من چی فکر میکنند، اصلا من خودم مهم هستم. وقتی که من با شعر و شاعری آشنا شدم، توانستم که شعلههای درونم را به سخن تبدیل کنم، بتوانم که شعر بخوانم و شعر به مردم دکلمه کنم. این تغییر به وجود آمد که من بتوانم خاموش نباشم و صدایم را بلند کنم.
رویش: کسانی که شعرهای تو را میشنوند، چی رقم قضاوت میکنند؟ از شعر تو چی پیام میگیرند؟
بهاره: من یک کار دیگر هم کردم که فکر کنم در شعر فارسی است، شاید افغانها و ایرانیها زیاد آشنا نباشند. میگویند «spoken world» که وقتی که یک شعر را دکلمه میکنید، زبان بدن را استفاده کنی و من زمانی که شعرهایم را دکلمه میکنم، خیلی با احساسات حرف میزنم. خیلی دست، روی، چشمانم را استفاده میکنم. این باعث میشود که مردم احساس میکنند، یعنی مردم شعر را احساس میکنند.
رویش: در شعر خود معمولا پیامت از چی حکایت میکند؟ از دختربودنت، از مهاجر بودنت، از جوان بودنت، از کودک بودنت؟ در چی چیزهایی بیشتر مصروف هستی که شعر میگویی؟
بهاره: زیادتر وقتها که ما زیاد مشکلات را در زندگی میبینیم، من در سابق از مشکلات هم میترسیدم، فکر میکردم که مشکلات یک چیزی است که باید از آن دوری بجوییم. وقتی که فهمیدم که اصلا مشکلات زندگی ما، ما را جور میکند که ما کی هستیم. وقتی من شعر مینویسم که دربارهی مشکلات زندگی من میباشد یا مشکلات یک کودکی که در افغانستان است و نمیتواند درس بخواند. من آن مشکل را نوشته میکنم، مگر به یک طریقهای میکنم که امیدواری هم در آن باشد، درست است که ما این مشکل را داریم، مثلا فعلا در افغانستان، دختران بالاتر از صنف ۶ نمیتوانند که درس بخوانند، ولی به این معنا نیست که دختران هیچ نتوانند که درس بخوانند. از خاطری هنوز هم خیلی از طریقههای دیگر است. مثلا طریقهی درس آنلاین است که میتوانند دیگر کارها را کنند که دانش باندوزند.
رویش: در شعرت اعتراض هم داری؟ در شعر خود به کسی اعتراض هم میکنی؟ سر کسی انتقاد میکنی؟ سر کسی حمله میکنی یا نه؟
بهاره: حتما، در یگان شعرهایم، من دربارهی طالبان نوشته کردم. یک چیز است که ما نمیتوانیم که تنها طالبان بد است یا خوب یا خراب، از خاطر که این باور از یک فکر میآید. مثلا ما در افغانستان خیلی آدمها را داریم که فکر طالبانی دارند. باز چی سود اگر من تنها طالب را بد بگویم که ما آنقدر مردها و زنهایی داشته باشیم که فکر طالبانی داشته باشند. من زیادتر در شعرم دربارهی «Mindset» یا ذهنیت و طرز فکر میگویم. مثلا من افکار بد و خراب، فکری که میگوید زن باید تنها در خانه باشد و نتواند بیرون برود و گپ خود را بزند یا کار کند. من «Mindset» را زیادتر در شعرم استفاده میکنم.
رویش: همین «Mindset» یا ذهنیت را چگونه انتقاد میکنی؟ مثلا یک نمونه از شعرت را داری که مفهومش را در زبان فارسی بگویی که چی گفتی؟ مثلا وقتی که این ذهنیت یا «Mindset» را مورد انتقاد قرار دادی.
بهاره: در یک شعرم مثلا من گفتم که ما در دنیایی هستیم که هر چیز ممکن است، حال مهم است که یگان کس یا فکری است که ما را از خود ما دور میکند، مثلا از فکر آزادی، صلح. یگان کس است که مثلا ما را میگوید که تو حق نداری درس بخوانی، حق نداری که لباس دلخواهت را بپوشی، مثلا زیاد ما را از خود ما در یک کیچ میاندازد. در یک جای میاندازد که ما نتوانیم بیرون برویم. از خاطری که یک «Mindset» است، چون این «Mindset» از کودکی در ذهن آن انسان تزریق شده که برای او مثل یک حقیقت است.
رویش: تو در یک خانوادهی روشنفکر، در یک خانوادهای که با فرهنگ است، بزرگ شدی، قطعا با تو، به عنوان یک دختر، کسی برخورد سبک و تحقیرآمیز نکرده است که تو را تحقیر کرده باشد؛ ولی در جامعه، در افغانستان، زنها و دختران تحقیر شدند، مورد ستم هستند. با ایشان ظلم میشود. خودت احساس کردی که دختربودن یک ضعف است؟
بهاره: چرا نی، خیلی زیاد. درست است که فامیل من روشنفکر بودند؛ مگر به این معنا نیست که همه در اطرافم روشنفکر بودهباشد. مثلا من خیلی از کسان را دیدم که برایم گفتند خانمها باید در خانه باشند و تنها کار خانه را کنند. حق ندارند که به کار بروند یا دیگر کارها را کنند. من فکر میکنم که چقدر مهم است که یک خانم بتواند از حق خود دفاع کند و حق مردم دیگر را هم نخورد. من احساس کردم که خانمها خیلی قوی اند. اگر حق خود را بفهمند و از حق خود دفاع کرده بتوانند.
رویش: گاهی شده که در زندگی خود احساس کرده باشی که تنها هستی، بهاره کسی را ندارد که به عنوان یک دختر از او حمایت کند، صدایش را بشنود و درک کند؟
بهاره: من هم مانند همه یک انسان هستم، شاید گاهی لحظاتی در زندگیام بوده که من خود را تنها احساس کردم. شاید تنهاترین وقتم در کمپ بوده، من دو و نیم سال در کمپ گذراندم. آن وقت من تنها با مادر و برادرم آمده بودم، پدرم و خواهرانم در افغانستان بودند. این مدت دو و نیم سال برای ما خیلی سخت گذشت. زیادتر وقت خود را تنها احساس میکردم، از خاطری که مادرم همیشه در پیش ما بود؛ اما ذهنا همیشه پیش خواهرانم و پدرم بود و برادرم هم مثل من خرد بود و آن وقت من خیلی احساس تنهایی میکردم. همان وقت یک خوبی این بود که من کودک بودم و برای کودک خیلی از چیزهای دنیا برایش راست میشود. من آن وقت قدر بسیار چیزها را دانستم و زیاد چیزهای نو را یاد گرفتم.
رویش: مثلا قدر چیزی را که دانستی، چی بود؟ چی چیزی را که یاد گرفتی.
بهاره: قدر این را دانستم که وقتی که مادرت در پیشت میباشد، پدرت پیشت میباشد، قدرشان را بدان. کسی که پیش رویت میباشد و حرفی که از او یاد میگیری، چقدر چیزهای کلان است. درست است که پدرم و مادرم در اینجا پیش من نیستند، مگر من اینجا در هالند هستم، در آرامش هستم. مرا کسی چیزی نمیتواند.
رویش: در زندگی کسانی هستند که معمولا برای آدم الهامبخش اند، آدم خیلی زیاد از آنها الهام میگیرند. برای تو کی بیشترین الهام را خلق کردهاست؟
بهاره: از کسانی که من خودم میشناسم، یکی مامایم است. مامایم خیلی زیاد مرا به شعر و فلسفه الهام بخشیدهاست. خیلی زیاد برای من ادبیات و … یاد دادهاست و هم مادرم، مادرم خیلی زیاد زیاد مرا در کل انتخابهای زندگیام حمایت کرده و برادرم که هر چیز که سر او میشد، مرا میگفت که بهاره اگر این کار را کنی، اینطور میشود، اگر اینطور کنی، اینطور. تجربههای خود را به من میگفت.
رویش: شعرگفتن برایت چگونه آغاز شد؟ یک اتفاق بود، یک ضرورت بود، یک تجربه بود، تمرین بود، در داخل کلاس درس، در صنف، در مکتب، چی قسمی شد که بهاره شاعر شد، بهاره به شعر رو آورد؟
بهاره: یک معلم داشتیم، همیشه مرا میگفت که هر انسان یک ظرفیت دارد. در یک چیز زیاد خوب است؛ اما من نمیدانستم که در چی خوب هستم. همیشه تمرین میکردم که ببینم در چی خوب هستم، مثلا در نقاشی، نوشتن، خواندن. بعد دیدم که استاد ما مرا گفت که یک شعر( (Heikoنوشته کن. من آن هایکو را نوشته کردم، دیدم که زیاد خوشم آمد.
رویش: این هایکویی (اولین شعرت) را که نوشتی، چی بود؟ چی احساس داشتی؟
بهاره: یک شعر داری سه مصراع: اولش پنج سیلاب دارد، دومش هفت سیلاب و آخرش پنج سیلاب. برای من خیلی احساس خوب داشت که چطور میتوانی که یک قصهی کلان را در سه سطر/ مصراع بگویی. خیلی سخت معلوم میشد؛ اما خیلی خوب بود.
رویش: دربارهی چی نوشته کردی؟
بهاره: برای من احساس خیلی خوب داد. برای من یک چیز را معنادار کرد. این هایکو دربارهی زندگی بود.
رویش: اگر خواسته باشی که باز این شعر اول خود را ترجمه کنی، برای ما هم بگویی که چی بوده، چی میگویی؟
بهاره: چرا نه، من اول برای تان هالندیاش را میگویم: «……» اگر ترجمه کنم، اینطور میشود: «زندگی کوتاه است، زندگی ضمانتی ندارد، پس از آن لذت ببر.»
رویش: شعرهای خود را در بین جمعیت میخوانی؟ هرگاهی که مردم به طرفت میبینند، یک واکنش نشان میدهند، برایت چی حس خلق میشود؟
بهاره: وقتی که من ببینم که توانستهام مردم را با شعر خود لمس کردم و تکانهای در آنها به وجود آوردهام، خیلی خوش میشوم که شعرم به راستی برای کسی معنادار بودهاست. یگان کس معنای شعر را نمیفهمد، مثلا گاهی به فارسی میخوانم و هالندیها میشنوند، گاهی نیز به زبان هالندی میگویم و افغانها میشنوند. آنها خیلی احساس خوب دارند، چون احساس را میگیرند.
رویش: در شعرهای خود معمولا تلاش داری که آدمها را متوجه رنج بسازی یا متوجه خوشی و امید؟ چی چیز را میخواهی بیشتر در شعرهای خود تحریک کنی؟
بهاره: این کاملا متفاوت است که من در کجا شعرم را میخوانم و به کی نوشته میکنم، مثلا گاهی شعر آزاد مینویسم، گاهی به خودم مینویسم، در آن صورت احساساتم مهم است. اگر جگرخون باشم، در آن وقت احساسات جگرخونی میباشد، اگر زیاد خوشطبع باشم، شعرم خیلی احساسات خوشطبعی دارد. فرق میکند، مثلا اگر من یک شعر دربارهی افغانستان بنویسم، اگر در مورد وضعیت خراب آن بنویسم، حتما رنج دارد؛ اما اگر در مورد امید بنویسم، خیلی امیدوار میباشم.
رویش: تجربهای که گاهی با امید شعر بگویی، گاهی با درد و رنج، یک بار ظلم و ستم ببینی که طبعا دلت را به درد میآورد، ناامیدی میآورد، یک بار دیگر خود را ببینی، رویای خود را ببینی، تو را امیدوار میسازد. یک تجربهی خیلی سخت است. چی قسم بین این دو یک رابطه ایجاد میکنی، میتوانی که هم شاد باشی و هم غمگین، میتوانی که هم امیدوار باشی و هم میتوانی که واقعیتها را ببینی، رنج و درد را ببینی؟ این تجربه برایت چی قسم تجربه است؟
بهاره: من یک انسان هستم. یک انسان همهی این احساسات را در درون خود دارد، رنج، خوشی، احساس آزادی، احساس زندانی. من این احساس را دارم که من یک انسان هستم و میتوانم که این احساس را در شعرم انکاسو کنم.
رویش: یگان وقتی که مثلا خیلی جگرخون میشوی، یک خبر خیلی بد میشنوی، بعد یک شعر میگویی، معمولا چقدر وقت میگیرد که از آن حالت بیرون شوی یا راحت میتوانی که پس دوباره با یک نگاه با یک تغییر کوچک پس دوباره به خود بیایی، خوشحال شوی، با خانواده و رفیقانت پس دوباره یک بهارهی عادی و معمولی باشی؟
بهاره: این هم خیلی فرق دارد، مگر یک چیزی که من خیلی زیاد از کودکیام یاد گرفته بودم – این اصلا یک سوال دیگرگونه است، من باید دیگر قسم بگویم، من اصلا از شعر شروع نکرده بودم- من همیشه کتابهای زیاد داشتم. از سن ۷ یا ۸ سالگی به نوشتن شروع کرده بودم. همیشه من چیزی که غم و امید داشتم، همهاش را نوشته کرده بودم. قصهگگها بود یا متنهای عادی بود. وقتی که نوشته میکنی، فکر کن که صد فیصد جگرخون میباشی، وقتی آن را بنویسی، مثلا پس سی فیصد جگرخون میشوی، فکر کن که هفتاد فیصد آن را در کاغذ جا گذاشتی. حالا وقتی که من شعر نوشته کردم، برایم خیلی وسیلهی قوی بود که من بتوانم غم یا خوشیام را در کاغذ بگذارم و خودم سبک باشم.
رویش: در کنفرانسها و برنامههای جهانی خیلی زیاد اشتراک کردی، در محافل خیلی مهم رفتی و شعر گفتی، برایت چی تجربه بود؟ این فرق میکند که مثلا یک بار در مکتب در بین همصنفان خود شعر میگویی یا برای خانواده و دوستان نزدیکت و یک بار میروی و جمعیتی را میبینی که انسانهای بسیار مهم، آدمهایی که تصمیمهای خیلی مهم/ کلان میگیرند، مقامهای بلند دارند و در برابرت نشستهاند و به شعرت گوش میکنند؟ تجربهات در چنین حالت چیست؟
بهاره: نخست این که من همیشه خودم هستم، چی که در مکتب یک شعر را میخوانم یا صحبت میکنم، چی در خانه، چی که پیش یک رئیس جمهور هم باشد. من همیشه کوشش میکنم که خودم باشم، چون آن زمان میتوانم که بدون ترس گپ خود را بگویم.
رویش: یک بار در سازمان یونسکو دربارهی جنگ و صلح شعر خواندی. چی حس داشتی؟ میخواهم بیشتر همین تجربهی خود را بیان کنی که در یک جایگاه بسیار مهم بینالمللی در برابر مخاطبهای بسیار جدی داری حرف میزنی، آن هم در مورد یک موضوع بسیار مهم، «جنگ و صلح».
بهاره: من احساس کردم که سبک شدم، از خاطری که همیشه درونم یکشکلی پر بود، میخواستم و این ناامیدی را در مورد افغانستان داشتم، زیاد ناراحت و جگرخون بودم و میتوانستم اینها را به آن کسانی بخوانم که یک کمی سبک شوم. این احساس را داد که من از خاطر انسانها این را خواندم و شاید در دنیای ما یک نقش و تأثیری داشته باشد که دنیای ما چگونه است و افغانستان چگونه است و توانستم که درد کابل را در شعرم ترجمه کنم.
رویش: وقتی که در یونسکو شعر خود را خواندی، چند ساله بودی؟
بهاره: ۱۸ ساله بودم و صنف ششم. در هالند سیستم تعلیمیاش فرق دارد – من نمیدانم که در افغانستان چگونه است- به نظرم صنف ۱۲ گفته میشود.
رویش: چطور شد که در یونسکو دعوت شدی؟ از طرف مکتب دعوت شدی، از طرف کدام سازمانی دعوت شدی، خودت درخواستی دادی و از این طریق دعوت شدی، چگونه شد که در یونسکو رفتی؟
بهاره: استاد، من قبل از یونسکو، خیلی فعالیتهای دیگر کرده بودم، قسمی است که کسی که فعال باشد، همیشه برایش شانسها میآید. یگان دفعه از تو پرسان میکند اگر علاقهمند باشی. یک دختر بود و مرا میشناخت، از خاطری که من نهادی جور کرده بودم، یک چیزی شبیه یک انجمن بود که من با جوانان شعر مینوشتم. ایشان مرا میشناخت و از من پرسید که اگر علاقهمندی داری که یک شعرت را بخوانی.
رویش: در کدام سال بود؟
بهاره: این مورد در سال ۲۰۲۴ بود.
رویش: وقتی که در یونسکو رفتی، کسانی که با تو طرف میشدند، در رابطه با خودت، در رابطه با افغانستان چی ذهنیت داشتند؟ خیلی شفقت نشان میدادند، دلسوزی میکردند، شما را جدی میگرفتند، ابراز همدردی میکردند؟ در رابطه با خودت، به عنوان بهاره، دختری که از افغانستان آمدی و از افغانستان گپ میزنی، به خاطر افغانستان و زنان افغانستان، چی حس داشتند؟
بهاره: من در آنجا به راستی احساس خوب کردم، از خاطری که نمیتوانستم به صورت آزادانه گپ خود را بگویم. از خاطری که من در آنجا هم در مورد افغانستان گپ زدم و دربارهی غزه و اسرائیل و در خارج در دنیای غرب گاهی سخت است که بتوانی گپ خود را بگویی، مگر من در آنجا خیلی احساس خوب کردم و دیدم که مردمش خیلی راست بودند، روشنفکر بودند و همرای من همدلی داشتند.
رویش: چی گفتند؟ مثلا مهمترین واکنش را که نشان دادند، چی بود؟ برای تو چی پیامی دادند که تو احساس کردی که شعرت یا سخنت تأثیر کرده است؟
بهاره: اول من از چهرهی شان فهمیدم. زیادتر وقت هر کس که یک چیزی فکر میکند، وقتی به چشمان شان ببینی، میتوانی که درون شان را بخوانی. مثلا من در چشمان شان دیدم که اشک داشتند، من دیدم که احساسات شان خیلی زیاد بالا بود. بعدا پیش من آمدند و گفتند که گپهایی که میگویی خیلی راست است، نباید در هیچ کشور چنین شوند، مثلا هر کودک بتواند که در آزادی زندگی کند. مگر حالا در یک دنیایی هستیم که این چیز است. من زیاد دیدم که همدلی داشتند و گپ مرا قبول کردند و من میبینم که نهادهای مثل یونسکو یا «UNHCR» مردم خیلی خوب هم هستند، مثل خودت، پدر و مادرم و مادر شما و دیگر کسان استند. هرکس میخواهد یک تغییر کوچک یا بزرگ بیاورد.
رویش: در هالند، در مکتب، در بین همصنفان خود هستی، در یونسکو رفتی، فکر میکنی برخورد شان با مهاجران، یک برخورد انسانی، برخورد خوب است یا فکر میکنی که گاهی برخورد شان تبعیضآمیز است، از روی تعصب و بیگانگی برخورد میکنند؟
بهاره: فرق میکند که در کجا هستی، از خاطری که هر قسم مردم پیدا میشود. از کسانی که من با ایشان آشنا هستم و میشناسم، کسانی اند که به راستی انسانهای خوب هستند، از درون فکرهای انسانی دارند، میخواهند که وطن خود ما یا دیگر کشورهایی که حالا در وضعیت خراب هستند، آزاد شود و صلح باشد؛ اما یگان نفرها هستند، یگان فکرهای دیگر دارند. امکان ندارد که همه خوب باشند، مثلا در اینجا خیلی کسها است که پیشروی صحنه خود را خوب نشان میدهند؛ مگر در پشتسر صحنه دیگر فکرها دارند.
رویش: خودت به طور شخصی، به عنوان یک مهاجر و دختر افغانستان، گاهی با برخورد تبعیضآمیز مواجه شدی؟
بهاره: یگان نفر از افغانهای خود ما یگان حرفها میزنند – طوری که پیشتر هم گفتم- مثلا خانمها باید در خانه باشند. حق ندارند که دیگر کارها را کنند. از خارجیها من یگان دفعه احساس میکنم در یگان جای ممکن احساس حسودی داشته باشند که ببینند یک مهاجر بهتر از خود شان دیگر کارهای کلانتر بکنند؛ اما من نفرهای دیگر را میشناسم که همیشه مرا حمایت کردند.
رویش: یکی از کارهای بسیاری مهمی را که انجام دادی، همین انجمن «Young for Poetry» یا شاعران جوان قلبی برای شاعری بود که ایجاد کردید. چرا تصمیم گرفتید، اساسا فکر میکنی که این در جهت کارهایی را که در پیش رو داری، پیامی را که میخواهی انتقال بدهی، چقدر مهم است؟
بهاره: من میخواستم که چیزهایی را که من خودم دیدم و درس خواندم و یاد گرفتم، بتوانم تجربههای خودم را برای دیگر جوانها انتقال بدهم و خواهر خواندهام، یک دختر دیگر هالندی بود، او هم میخواست که این کار را انجام بدهد. باز دیدیم که فکرهای هر دوی ما یک قسم است، گفتیم که بیا یک گروپ بسازیم و بتوانیم که پیامهای ما را به دیگر جوانها انتقال بدهیم تا بتوانند جوانان از یکدیگر یاد بگیرند.
رویش: حالا فعلا در گروه تان چند نفر دارید؟ آیا کار تان را ادامه دادید؟
بهاره: ما در پروژهها کار میکنیم، مثلا در یک پروژهی ما تقریبا 5،6 نفر دختران و پسران بودند. یک جای مینشستیم و شعر نوشته میکردیم. شعرهای ما را دکلمه میکردیم. یک خانم کلان هم پیش ما بود، او هم خیلی زیاد تجربهی شعر و شاعری داشت. حالا یک پروژهی دیگر داریم، در یگان جای دربارهی شعر ما قصه میکنیم. شعر میخوانیم.
رویش: شعرهای خود را بیشتر در زبان هالندی مینویسی، آیا تا حال فکر کردی که شعرهایت به زبان فارسی هم ترجمه شود یا برای مخاطبان فارسیزبانت هم انتقال پیدا کند؟
بهاره: من اصلا از وقتی که من شعر را نوشته کرده بودم و شروع کرده بودم، اصلا به فکرم نمیآمد که من بتوانم با شعرم یک تأثیر بزرگ داشته باشم. در آن حالت من اصلا تنها برای خودم نوشته میکردم یا برای یگان جمعیت کوچک؛ اما حالی میبینم که خیلی افغانها علاقهمند شعر من هستند و شاید در آینده این کار را کنم.
رویش: اگر بخواهی که یک بیت از شعر بسیار زیبای خود را برای نسل امروز افغانستان هدیه بدهی، کدام را انتخاب میکنی و چرا انتخاب میکنی؟
بهاره: من یک شعر نوشته کرده بودم، آن را هم در یونسکو خواندم، در جاهای دیگر هم خواندم. یک شعر طولانی است، من میتوانم که خلاصهاش را بگویم. در این شعر اصلا من وصف و یاد افغانستان را هیچ نکردم، اما آن طور یک شعر نوشته کردم که همه میدانند که دربارهی یک دختر است که از افغانستان است و دربارهی کشورش درد دارد.
رویش: خواستی که چی بگویی؟ پیام مهمت چی است؟
بهاره: بیت اولش اینگونه است: «آزادی اقیانوس صدا و پرواز است و صلح میراث ماضیای گذشته» پیامم در این شعر این است که صلح و آزادی همیشه با هم رابطه دارند.
رویش: برای خودت به عنوان یک دختر، چی رابطه میان صلح، آرامش، ثبات و آزادی چی رابطه است؟ چطور اگر یک آن نباشد، دیگرش بیمعنا میشود، اگر یکی آن گم شود، دیگرش از بین میرود و آسیب میبیند؟
بهاره: همین حالا وطن ما این سه را ضرورت دارد. مثلا اگر دربارهی صلح صحبت میکنیم، چی سود که آرامش داشته باشیم و آزادی نداشته باشیم. مثلا یک زن نتواند که درس بخواند، بیرون برود، به یک پارک برود. آرامش آن وقت چی سود دارد؟ یا چی فایده که مثلا در بعضی کشورها آزادی است؛ اما در عین حال جنگ است. مثلا خیلی زیاد راحت نیست که یک دختر یا یک مرد نمیتواند که به آرامش بیرون برود.
رویش: برنامهای که ما داریم، برنامهی رهبران فردا است و الگوی رهبری را هم در دختران و زنان پرورش میدهیم. احساس میکنیم که زنها و دخترها ارزشهای خیلی زیادی را دارند که میتوانند برای صلح، آزادی و عدالت برای جهان ما کمک کنند. خودت، به عنوان یک دختر، از طریق زبانی که داری(زبان شعر)، از طریق گروهی که میسازی، تجربهای که داری، چقدر فکر میکنی که واقعا به عنوان یک دختر میتوانی که یک الگوی خوبی برای رهبری باشی، دیگران را نشان بدهی که میشود اینگونه زندگی خوبتر و زیباتر داشت؟
بهاره: این که رهبر هستم یا نه، این را نمیدانم؛ مگر من همیشه در کارهای رهبری فعالیت کردم. در برخی انجمنها، نهادها، بعضی چیزها را با بعضی کسان دیگر سازماندهی کردم. از این تجربه میگیرم که دختران خیلی قوی هستند. از خاطری که دختران میتوانند که کارهای زیادی را انجام دهند، دنیا را تغییر دهند و من در گذشته زیاد دیدم که دختران افغان همیشه میخواهند که برای وطن خود یک کاری را انجام دهند و زیاد در کوشش و تلاش هستند.
رویش: رهبری یکی این است که صدای دیگران باشی یا حداقل چیزهایی را که در گروه و جمعت است، تو بتوانی بروز دهی تا دیگران تشویق شوند و آنها هم صدا داشته باشند. اینها هم حرف بزنند. خودت به عنوان بهاره، چقدر احساس کردی که فراتر از فرد، غیر از خودت (بهاره) صدای جمع هستی؟ احساس کردی که حرف خودت، حرف چند دختر یا زن دیگر هم است؟
بهاره: بلی، چرا نه. مثلا همین هدایت است که مثلا هدایت و سازماندهی یک گروه است که بتوانی آنها را روحیه بدهی، من خیلی زیاد دیدم، در برخی جاها حتا خودم توانستم که مردم را در یک راه روان کنم، برای شان یک فکر خلق کنم یا بگویم که این چیز خوب است. زیاد دیدم که زیاد مردم به کارهای خودم علاقهمندی داشتند، مثل من آنها هم میخواستند که کاری کنند. همیشه کوشش کردم که کسانی که علاقهمند باشند، آنها را سازماندهی و هدایت کنم.
رویش: حالا فعلا در نقش سفیر «War child» کار میکنی. خود این یک نوعی از رهبری است. یعنی یک نوعی از پیامرسانی، یک نوعی از تأثیرگذاری است. چقدر چیزها را در مورد قدرت صدا، در مورد این که میتوانی تغییر ایجاد کنی، میتوانی تأثیر بگذاری، در محیط خود «Impact» داشته باشی، در این تجربهی خود آموختی؟
بهاره: بلی، من از «War child» خیلی چیزها را یاد گرفتم. طوری بود که من با «War child» خیلی زیاد مصاحبهها دادیم، چیزی که در تلویزیونها باشد یا در ویدیو باشد، یک چیزی که من خیلی زیاد یاد گرفتم، من چطور بتوانم … کنم. یک قصهی یک کودک را چطور بتوانم به یک طریقهای بگویم که مردم بفهمند، درک بتوانند. یک چیز را یاد گرفتم که در این محفلها، زیادتر وقتها که افراد مهم میآمدند، یگان دفعه با خود ما قصه میکردند که چیز را بهتر بکنم. من یاد گرفتم که من باید انتقادپذیر باشم، از خاطری که تو وقتی یاد میگیری که انتقادپذیر باشی.
رویش: وقتی که مثلا مسوولیتهای خود را درک میکنی، کاری که تا حال در حلقههای مختلف و در جاهای گوناگون انجام دادی، فکر میکنی که بزرگترین چالش در برابرت چی است؟ از چی چیزها نگران میشوی؟ از چی چیزها هراس پیدا میکنی؟
بهاره: پیشتر هم دربارهی «Mindset» گفتم، دربارهی همان فکری که ما گاهی در مورد جمعی از مردم داریم، مثلا ما خیلی کسان را داریم که هنوز «Mindset» شان باز نشده یا فکر شان خیلی کوچک است، هنوز به دنیا باز نیستند، خیلی دیدگاه شان خیلی کوچک است و دربارهی دیگر چیزها باز نیستند. مثلا اگر من یک چیز بگویم، برای شان خیلی یک گپ ناممکن معلوم میشود. این یک چالش کلان است.
رویش: هیچ وقت در سفرت، مثلا به عنوان یک دختر از یک جا به جای دیگری میروی، احساس کردی که با مشکل مواجه هستی، ضرورت داری که حتما باید یک مرد، یکی از اعضای خانوادهات، با تو باشد یا نه احساس میکنی که به تنهایی به عنوان یک دختر میتوانی که از عهدهی مشکلاتت برآیی؟
بهاره: من همیشه در هر جایی که رفتم، تنها رفتم. احساس خطر نداشتم، مگر یگان دفعه در یک جایی میروم، زیادتر احتیاط میکنم، همیشه تلفنم در نزدم هست. اگر یک چیز شد، به خودم باور دارم که میتوانم به پدر یا برادرم زنگ بزنم یا حتا اگر ضرورت شد، پلیس را خبر کنم.
رویش: به عنوان یک دختر، حالا که برای صلح و عدالت کار میکنی، پیام دختران را میرسانی، به یک نیرویی در خود باور کردی. همین نیرو در تو چی است؟ تو چطور قدرتمند شدی، اعتماد به نفس پیدا کردی که فکر میکنی که در برابر مشکلات و دشواریها تسلیم نمیشوی، مثلا شکست نمیخوری؟
بهاره: من در سن ۱۵ سالگی یک وسیله پیدا کردم، وسیلهام «شعر» بود. من از طریق شعر توانستم که خود را قدرتمند بسازم. توانستم که صدایم را بلند کنم. هر کس از طریقی خود را قدرتمند میسازد یا از طریق خواندن یا نوشتن یا هرچیزی که ممکن است. من توانستم که از طریق وسیلهی خود بهتر شوم. توانستم که جرأت پیدا کنم.
رویش: وقتی که به عنوان یک دختر خود را در موقف رهبری زنانه احساس میکنی، یک الگو میدهی، هدایت و رهبری میکنی، فکر میکنی که نقش تو و کاری را که تو انجام میدهی با الگوهای سنتی رهبری، مثلا رهبری که بیشتر مردسالارانه است، چی است؟ چی چیزهایی در رهبری تو وجود دارد یا در دختران وجود دارد که رهبری شما را بهتر، زیباتر و قشنگتر میسازد؟
بهاره: ما خانمها، طوری که تاریخ هم نشان دادهاست کسانی که بوده، مثلا مرکل که ۲۰ سال رهبر آلمان بوده، من باور دارم که ما احساس همدلی و یکدلی داریم. اگر یک هزار پادشاه و حاکم بودند، همیشه مردها بودند و همیشه در جنگ مردها بودهاست. هیچ گاهی به ما زنان چانس ندادند که رهبری کنیم. درست است که یگان وقتی کسانی مثل کلیوپاتره بوده که توانسته رهبری کند. من باور دارم که ما زنان حالا میخواهیم که رهبری را بگیریم. از خاطری که ما باور داریم که ما میتوانیم این جهان را بهتر کنیم، از خاطری که ما خونبازی را یاد نداریم.
رویش: حالا اگر یک دختر یا زن مثلی که از مرکل هم یاد کردی، از تاچر، از اندرا گاندی، بینظیر بوتو، هر کدام اینها زنهایی هستند که سیاست کردند؛ اما همهی اینها در میدان مردانه سیاست کردند، سیاست نظامش با تفکر مردانه است، همه چیز، جنگ است، خشونت است، توطئه است، یک «Mindset» مردانه در سیاست است، فقط زن میرود و رهبری میکند. در نتیجهاش هم خیلی زیاد تغییری در سیاست کلان پیش نمیآید. تو فکر میکنی که به عنوان یک دختر، چقدر میتوانی که نگاه و «Mindset» را تغییر بدهی که ولو خودت به عنوان یک دختر سیاست نکنی، رهبری نکنی؛ اما یک مردی هم که سیاست میکند با «Mindset» زنانه سیاست کند، همانگونه که میگویی نگاه «Empathy» داشته باشد، مثلا بخشش داشته باشد، مهربانی داشته باشد، «Cooperation» داشته باشد؟
بهاره: اول این که ما هیچ وقت یک دولت درست زنانه نداشتیم که مثلا در آن دولت ۵۱ فیصدش زنان باشد یا از 20 وزرا، 10 تای شان زنان باشد. ما تا حال این چیزها را درست ندیدیم. من باور دارم که وقتی که به راستی که خیلی یک تأثیر درست خواهد داشت که مثلا همه چیز به راستی باشد. در آن دولت به راستی زنها باشد. درست که مرکل در خیلی از تحقیقات نشان داد که به وطن خود(آلمان) خیلی کارهای خوب کرده بود، مگر گپ شما درست است که همه چیزش درست نبوده، زیرا طوری که شما گفتید، «Mindset» درست نبود. چی وقت میتوانیم که ما «Mindset» را تغییر بدهیم؟ زمانی که ما تعلیم را از کودکی آغاز کنیم، از خاطری که دختر و بچه از سن کودکی سخن بزرگان را باور میکنند. یک کس بزرگ برایش بگوید و ادبیات را برای شان یاد بدهد. مثلا آزادی و صلح را یاد بدهد. آن وقت در آن فکر «Mindset» کلان میشود و میتوانیم که خیلی تغییرات قشنگ بیاوریم. اگر به راستی ما این کار را بخواهیم.
رویش: فکر میکنی که آموزش در ایجاد و پرورش این «Mindset» چقدر نقش دارد؟
بهاره: خیلی زیاد نقش دارد. فکر کنید که فعلا در افغانستان کسانی که با طالبان بوده یا کسانی که در داعش بوده یا در دیگر گروهها بودند، چرا اینها اینطور شدند؟ منظورم رهبران شان نیست، شما خود تان از من بهتر بدانید، من دربارهی گروه شان میگویم که چرا اینگونه «Mindset» دارند. از خاطری که در کودکی اینگونه تربیت شدند یا پیچکاری شدند.
رویش: فکر میکنی که آموزشی که دختران ببینند باید چگونه باشد که وقتی که دختر بزرگ میشود، «Mindset» دخترانه پیدا کند، «Mindset» که در آن تمام ارزشهای زنانه برایش مهم باشد،احساس کوچکی نکند، مثلا بخشش، عطوفت، مهربانی چیزی کوچک نباشد، جنگ، قهر، غلبه، حاکمیت برایش خیلی مهم نباشد؟ این آموزش چگونه میتواند که در روان دخترها تأثیر بگذارد؟ چی کاری باید صورت بگیرد که همچون یک آموزش باشد؟
بهاره: اول باید ما پدرها و مادرهای ما را خوب تربیه بدهیم که برای شان بگوییم که به اولادها و فرزندان تان عشق را آموزش دهید، ادب بدهید، مسوولیت بدهید که زن و مرد همه درست اند. همه میدانند که یک مرد از لحاظ فزیک از یک زن قویتر میباشد. اگر فکر منتال کنید که مثلا اگر دختر و بچه را یکجای بیاورید، زیادتر وقت هر دوی شان از لحاظ فکر یک قسم هستند. مثلا اگر یک امتحان را بدهی، زیادتر وقت حتا حالی دختران از پسران بهتر توضیح میدهند. باید از کودکی دختری که در دنیا میآید، او را ارزش بده. در افغانستان خیلی زیاد قصهها را شنیدم، مثلا مادرم در افغانستان داکتر بوده، خیلی تجربه دارد، خیلی چیزها را دیده، وقتی که یک دختر پیدا میشود، مادر خیلی زیاد رنج میبیند. اول باید هر مشکل را از ریشه حل کنیم. چرا ما در افغانستان زن را به دید بد میبینیم، حتا از زن نفرت داریم؟ از خاطری که ما این را یاد گرفتیم. مثلا من در افغانستان به دنیا آمدم، شاید خیلی مردم بودند که خوش نبودند که من به دنیا آمدم. شاید میخواستند که من یک پسر باشم. ما باید این را از درون حل کنیم که زن و مرد چی معنا دارند.
رویش: خودت به عنوان بهاره هیچ وقت احساس کردی که مثلا دختربودنت برایت یک ضعف است، آرزو کردی که کاش که تو یک پسر میبودی، به جای برادرت تو به دنیا میآمدی؟
بهاره: راستش آنقدر زیاد نه، یگان دفعه بوده که برادرم زیادتر از من چیزهایی حق داشته، مثلا او که بیرون برود، گپ کلان نیست، از خاطری که پسر است. اگر من بگویم که من در شب بیرون بروم، شاید یک کمی دیگر چیز فکر میشود. مگر من خودم خیلی خوش هستم که دختر هستم. از خاطری چیزهایی که من هستم و کارهایی که کردم، من اصلا فکر نمیکنم که من یک مرد میبودم. اصلا خوشم نمیآید که دربارهاش فکر کنم.
رویش: فکر میکنی که قدرتت به عنوان یک دختر چقدر سر اثرگذاریات تأثیر گذاشته؟ مثلا وقتی در یک جای سخن میگویی، حرف میزنی، احساس میکنی که از موقف دختربودن خیلی قویتر گپ میزنی؟
بهاره: من میفهمم که چی میگویم، من وقتی که در یک جای ایستاد هستم، سر خود زیاد باور دارم. باور دارم که یک کاری میکنم یا میگویم که آن کار را به راستی میخواهم انجام بدهم، انجامش میدهم. این مرا خیلی انرژی میدهد تا بتوانم که خیلی کارهای بزرگ هم کنم.
رویش: معمولا کسانی که در اروپا، آمریکا یا در هر کشور دیگری که به عنوان مهاجر زندگی میآیند، باید مفهوم تفاوت فرهنگی یا «Cultural Shake» را بفهمند، مثلا یک تکانهای ایجاد میشود، آیا تو هیچ وقت احساس کردی که بین افغانستانیبودنت با هالندیبودنت در تعارض هستی و اینها با هم در تضاد واقع میشوند، فرهنگ افغانستان از تو چیزی را میخواهد، خانوادهات از تو چیزی را میخواهد که هالندیبودنت آن را نمیخواهد، هالندی بودنت چیزی را از تو میخواهد که افغانستانیبودنت آن را اجازه نمیدهد؟ همین تعارض و تضاد هیچ وقتی در تو اتفاق افتاده است؟
بهاره: خیلی زیاد واقع شدهاست. از کودکی میدیدم که خواهرخواندههایم از من دیگر قسم بودند و طوری که قبلا گفتم که برادرم به من گفته بود که از هر فرهنگ چیزهای خوبش را یاد بگیر و او فکر و «Mindset» مرا کمک کرد که من بتوانم به راستی این کار را بکنم. یک چیز در فرهنگ افغانی خیلی خوب است، در خارج، در اروپا خیلی یک چیز خراب است، مثلا در اروپا رقص یک احساس است، یک چیز خیلی خوب است، مقبول است، مگر در فرهنگ افغانی تا جایی که من میدانم، یک چیز خراب میبینند، میگویند یک رقاصه هستی. اگر خوب فکر کنی، رقص مانند موسیقی خواندن است، مثل شعر است. چرا اگر من شعر بخوانم شما برای من احترام دارید، اگر من رقاصه باشم، شاید شما به من احترام نداشته باشید، چرا؟ مثلا من با یک رقاصهی افغانستانی گپ زده بودم، او رقص اتن را میکرد، فکر کنید حتا فامیلش او را رها کرد، از خاطری که او رقص میکند. یگان گپها است که مثلا من درک کرده نمیتوانم، مادر و پدرم را درک کرده نمیتوانم یا یگان گپها است که درککردنش به من سخت است. یگان گپها را پدر و مادرم به من یاد میدهند.
رویش: وقتی که با چنین حالتی گیر میافتی که مثلا یک خصوصیت فرهنگی افغانستان با یک خصوصیت فرهنگی هالند با هم در تعارض واقع میشوند، در تضاد واقع میشوند، معمولا کدامش را انتخاب میکنی، افغانستانیبودنت را یا هالندی بودنت را؟ کدامش را قربانی میکنی؟
بهاره: میبینم که کدامش بهتر است. یگان چیز است مثلا در خودم نیست، به کس دیگر است، مثلا من پیشتر مثال رقص را زدم، مثلا من باور دارم که رقص یک چیز خوب است، در اینجا من فرهنگ خارجی را انتخاب میکنم، مگر دیگر چیزها است که مثلا فرهنگ افغانی بهتر است، مثلا احترام به پدر و مادر. یگان گپها است که من باور دارم که این بهتر است یا آن.
رویش: یک مفهومی را که در فرهنگ غرب بسیار تأکید میشود در آموزش «Individuality» یا فردبودن تان است. شما هر چیز را باید فرد خود تان قضاوت کنید. هرچیزی را که میبینید مستقل و آزاد خود تان بررسی کنید، چی چیز را خوش تان میآید، چی چیز را خوش تان نمیآید. دیگری حق ندارد که سلیقه و خواست خود را سر شما تحمیل کند. در حالی که در افغانستان فرد قربانی میشود. تمام چیز را باید تو از دید خانواده ببینی، تمام چیز را از دید جامعه ببینی، این را مردم نمیخواهد، این را فرهنگ نمیخواهد، این را کشور نمیخواهد. این یک تعارض بسیار کلان است. تو به عنوان یک دختر فردبودن خود را با جمعی که در افغانستان به اش تلقین میشود، چقدر در تضاد میبینی؟ چی وقتها شده که با مشکل مواجه شوی که فردبودنت مهم است، ولی خانواده تو را اجازه نمیدهد یا افغانستانیبودن اجازه نمیدهد؟
بهاره: یک مقولهی هالندی است که معنایش «extreme» است؛ به این تعبیر، همیشه یک «extreme» هالند است یا اروپاست یا خارج است، یک «extreme» فرهنگ افغانی است. کوشش کن همیشه وسطش را ببین. مثلا من خیلی خوشحال هستم که من در یک فامیل بزرگ هستم، در یک خانواده کلان افغانی هستم، زیرا اگر یک مشکل داشته باشم، همیشه مرا کمک میکنند. اگر آنها مشکل داشته باشند، من آنها را کمک میکنم. این یک چیز خیلی خوب است. شما مثالی خوبی را پیشتر زدید، گفتید که یگان دفعه خانواده، وطن، کشور، هر کس از تو یک توقع دارد، مگر در این جهان این چیزها کمی کمتر است. از آنها هم خوشم میآید. من کوشش میکنم که از هر دو طرف دروسطش باشم و از دو طرف را یکجا کنم.
رویش: فکر میکنی که مثلا وقتی که کار میکنی، درس میخوانی، به برنامههای اجتماعی، برنامههایی که بیشتر جنبهی عمومی دارد، میپردازی، چی چیز تو را بیشتر انرژی میدهد، عشق، امید، مسوولیت، درد، چی چیز است که بیشتر برایت انگیزه خلق میکند؟
بهاره: امید. من کسی هستم که زیادتر امیدوار هستم. درست است من پیشتر گفتم که ما کسانی هستیم که در زندگی ما زیاد غم و جگرخونی داریم، مثلا درد و جگرخونی یک چیز خوب است، یک چیز مقبول است. چی فایده اگر یک زندگی خوب داشته باشی، تنها خوشحال باشی، اما درد نبینی؟ آن زمان بودا میگوید چی فایده، از خاطری که آن وقت قدر درد را نمیدانی. من باور دارم که اگر تنها خوشی داشته باشیم، آن وقت قدر آن را نمیدانیم.
رویش: هیچ وقت در زندگیات، در کارهایی که انجام دادی، در یک جای رسیدی که خسته شده باشی، یک دفعه بخواهی که از همه چیز شکست بپذیری و رها کنی، ولی یک چیز دوباره تو را سر پا ایستاد کرده و گفته که نه ادامه بده؟
بهاره: «vision» است. اگر تو «vision» داشته باشی، نظم هم یک چیز بسیار مهم است. اگر تنها انگیزه داشته باشی، به گفتهی شما یک روز ممکن است که انگیزهات گم شود، باز آن وقت چی کار میکنی؟ از آن خاطر برای من نظم مهم است. من میگویم که درست است من امروز انگیزه ندارم، نمیخواهم که صبح زود بیدار شوم، نمیخواهم که ورزش کنم، ولی من با خود نظم دارم. در آن صورت نظم را دنبال میکنم.
رویش: هیچ وقت شده که در جایی رسیده باشی که تصمیم بگیری که کار خود را رها کنی، بگویی که دیگر این فعالیتهای اجتماعی را نمیکنم، خسته شده باشی، منصرف شوی؟
بهاره: چرا نه. من همیشه هر کار را نمیکنم، مثلا ببینم که از این کار من انرژی نمیگیرم، خوب نیست، به من فایده نمیکند، زیاتر وضعیت روحیام خراب است، آن را ترک میکنم. من کوشش میکنم که تنها کارهایی را انجام بدهم که برایم انرژی بدهد. از خاطری که از آن انرژی من به دیگر چیز و کسی انرژی داده میتوانم. یگان چیز را من ترک میکنم، زیرا میبینم که بیمعنا استند.
رویش: دختران زیادی در افغانستان هستند که دوست دارند از بهاره انرژی بگیرند، روحیه بگیرند. اگر خواسته باشی که سه ارزش را به دختران افغانستان، دختران جوان افغانستان، هدیه بدهی، چی خواهد بود؟
بهاره: اول «نترس»، ترس یک چیز عادی است. باید ترست را پرسان کنی که چرا من ترس دارم. اگر این کار را کنم، چی میشود. مثلا یک چیز را از کودکی یاد گرفتم، اول باید دو گپ را پرسان کنی: اول مثلا این کار میشود، من میتوانم یا نه. اگر جواب بلی است، بالای بلی آن فکر کن که چی قسم من میتوانم این غم یا مشکل را حل کنم، اگر نی است، بگو که من کاری نمیتوانم چی سود که من دربارهاش تشویش کنم و هر روز جگرخون شوم، گریان کنم، در صورتی که در قدرت خودم نباشد. دوم میگویم که «امیدوار باش» از خاطری که زمانی که امیدوار باشی زندگی برایت راحتتر میباشد و مهمترین چیزش من بینم که اصلا زیاتر مهم است که ما در افغانستان باید سر صحت روانی/ روحی ما کار کنیم. از خاطری که من میبینم که ما افغانها خیلی زیاد آرزومند هستیم، زیاد کارها را میخواهیم بکنیم، اگر «Mental Health» ما خوب نباشد، ما خیلی زیاد عقدهمند هستیم، در این صورت چطور میتوانیم که کارهای خوب را انجام دهیم.
رویش: بزرگترین رویایی که برای خودت داری، چیست؟
بهاره: آرزو و رویا همیشه تغییر میکند. یک روز یک چیز است، دیگر روز چیز دیگر؛ اما من کوشش نمیکنم که همیشه در فکر مقام رهبری باشم. مثلا من فکر نمیکنم که گویا میخواهم که رهبر افغانستان باشم. آن فکر من نیست، فکر من به سفر است که در یکجای میروی. من حالی زیادتر تمرکزم را به سفر و مسیر میکنم. یعنی راهی که زندگی من است.
رویش: اگر یک روزی بخواهی که کتاب زندگی خود را نوشته کنی، برایش چی عنوان میدهی؟
بهاره: «مبارزه و آرامش».
رویش: یک جمع زیادی از دختران افغانستان به خاطر این که از درس محروم شدند، با فشار و مشکلات زیادی مواجه شدند، به یک ناامیدی بسیار تلخ گرفتار اند. واقعا نمیدانند که چگونه خود را از این ناامیدی نجات دهند. بهاره برای آنها چی میگوید؟
بهاره: ببینید، حالا درست است که ما فعلا در افغانستان زیاد ناامید شدهایم. دخترانی که در افغانستان هستند، نمیتوانند که زیاد کارها را انجام دهند؛ ولی به معنای این نیست که هیچچیز انجام داده نمیتوانی. از خاطری که اگر در خانه هم هستی، زیاد کارها را انجام داده میتوانی. شانس خیلی کلان است که یک تلفن داشته باشی، ممکن است که انترنت هم داشته باشی، کسانی را که من در افغانستان زیاد میشناسم، دارند. سخت است، مگر دارند. ببین یوتیوب است در این دنیا. هر چیز است، میتوانی هر چیز را بپالی و جستجو کنی. میتوانی که دانش بیندوزی، میتوانی که گپ خود را به دنیا بگویی یا از طریق نقاشی، شعر، موزیک…. دیگر یک گپ مهم دیگر هم است که شاید برای دختران جوان در افغانستان مهم باشد، خیلی دانشگاههایی که در اروپا یا آمریکا هستند، خیلی بورسیههای تحصیلی میدهند. فکر کن که اگر تو صنف 12 را خلاص کرده باشی، میتوانی که در یگان بورسیهی تحصیلی در یگان دانشگاه بروی. میتوانی که در انترنت جستجو کنی، و مثلاً انتخاب میکنی که کدام دانشگاه را میخواهی. فرصتها خیلی زیاد است، ولی باید دنبالش کنی.
رویش: گاهی احساس کردی که از طالب نفرت داری؟
بهاره: من اصلا نفرت ندارم. از خاطری که من باور ندارم که از عقده و نفرت یک تغییر مثبت کنی.
رویش: با همین نگاهت اگر خواسته باشی که گفتوگوی امروز را با یک پیام بسیار خوب، قشنگ برای دختران افغانستان به پایان برسانی، برای زنان افغانستان چی پیام داری؟ میخواهی چی بگویی؟
بهاره: پیش از این که من جواب این سوال را بگویم، من میخواهم که اول از شما یک سوال کنم: ما بیشتر دربارهی رهبری زنانه گپ زدیم، خود تان یک مرد هستید، اول شما در مورد این سوال چی فکر میکنید؟ مثلا رهبری زنانه میتواند که یک راه حل باشد؟ در این باره چی فکر میکنید؟
رویش: بهاره جان، من در جایگاه یک آموزگار سخن میگویم و تمام تجربهام، تجربهی آموزگاری است. سالها معلم بودم و در این مسیر به حقیقتی بزرگ رسیدم: تنها آموزش دختران و زنان است که میتواند جامعه و نگاه فرهنگی یک ملت را دگرگون کند. پسران را هر قدر هم که آموزش بدهیم، اغلب فقط «پسرتر» و «مردتر» میشوند؛ اما آن نگاه فرهنگی، یا «Cultural Vision» جامعه، هیچ تغییر نمیکند. دختران و زنان جهان را متفاوت میبینند و همین تفاوت، مسیر آینده را دگرگون میکند.
با این باور بود که کارم را بر آموزش دختران متمرکز کردم. مکتب معرفت را که تأسیس کردیم، این مکتب بیش از هر چیز، بر آموزش دختران و زنان تمرکز داشت و ثمرهی آن را در زندگی دانشآموزانم دیدهام.
من در خانهی خودم نیز شش دختر دارم و همیشه حس کردهام که دخترانم بزرگترین آموزگاران زندگی من بودهاند. آنها به من آموختهاند که چگونه زندگی را از دریچهای دیگر ببینم؛ نگاهی سرشار از صبر، درک و لطافت.
همسرم نیز در این مسیر، آموزگار بزرگی برایم بوده است. بارها دیدهام که او به عنوان یک زن، چیزهایی را میفهمد، احساس میکند و عملی میسازد که من، به عنوان یک مرد، هرگز به آنها توجه نکرده بودم یا نمیتوانم توجه کنم.
مثلاً بارها برای دانشآموزانم تعریف کردهام که شبها بیدار شده و دیده ام یکی از کودکانم گریه میکند. مادرش را بیدار کرده و گفته ام: «بلند شو، طفلک بیدار شده است.» او بیدار شده، کودک را آرام کرده، کنار او مانده است تا بخوابد؛ اما میدانم که هزاران باری دیگر پیش آمده که یکی از فرزندان ما بیدار شده، تب کرده، بیقرار بوده، اما مادرش هیچوقت مرا خبر نکرده است. او خودش بیدار مانده، بالای سر کودک نشسته، با او آرام گرفته و بیصدا همهچیز را به دوش کشیده است.
با درک این لحظهها بود که فهمیدم تعلق مادر به فرزند، عمقی دارد که با احساس من متفاوت است. من آن نزدیکی را کمتر تجربه کردهام. این دریافت برایم درس بزرگی بود؛ درسی عبرتانگیز و تکاندهنده.
با خود فکر میکردم که اگر این همه مهربانی و پیوند مادرانه میتواند در خانه چنین تفاوتی بیافریند، رهبری زنان در جامعه چقدر میتواند جهان ما را تغییر دهد. مردان، چون اغلب پیوند عمیقی با رنج انسان ندارند، گاهی به سادگی تصمیم میگیرند جنگ کنند، بکشند، ویران کنند؛ اما مادرها هرگز چنین نمیکنند.
به همین دلیل، فکر میکنم اگر نگاه مادرانه در سیاست حاکم شود، سیاست رنگ دیگری خواهد داشت: نگاه عطوفت و مهربانی، نگاه بخشش، نگاه رسیدن به همه و توجه به همه.
به همین دلیل، کار خود در عرصهی آموزش را بر آموزش دختران و زنان متمرکز ساخته ام. حالا وقتی از الگوی رهبری زنانه سخن میگویم، منظورم سیاستبازی یا رقابت قدرت نیست؛ این یک کار فرهنگی و آموزگاری است. باور دارم که با آموزش زنان، جامعه بهتر میشود و با رهبری زنان، مردان نیز راههای بهتری برای زندگی خواهند یافت.
سخن از رهبری زنان، به معنای حذف مردان یا کاستن از نقش مردان نیست. برعکس، مردان با حضور نگاه زنانه، کارهای بزرگتری انجام خواهند داد. به جای آنکه بجنگند، خشونت کنند و ویران سازند، یاد میگیرند بسازند، ببخشند و همدل باشند.
به همین دلیل، چون پرسش تو صادقانه بود، نمیخواستم کوتاه پاسخ دهم. صادقانه میگویم: زنان، بدیل و آلترناتیوی متفاوت برای رهبری جهاناند؛ نه فقط برای افغانستان، بلکه برای همهی جهان. آنها میتوانند تاریخ را با نگاه خود به پارادایمی نو آشنا کنند؛ نگاهی که کاملاً متفاوت از منطق و ذهنیت مردانه است.
و منظورم این نیست که حتماً زنان باید رئیسجمهور یا فرماندهی ارتش شوند. مسأله این است که نگاه زنانه باید در رهبری غالب شود؛ فرقی ندارد رئیسجمهور مرد باشد یا زن، مهم این است که ذهنیت او زنانه باشد.
امروز حتی زنانی که در رأس قدرتاند، گاهی ناچارند در میدان مردانه سیاست بازی کنند و دیده ایم که همه قربانی همان منطق میشوند. بینظیر بوتو زن بود، اما با ذهنیت مردانه وارد سیاست شد؛ و سرانجام مردان او را کشتند. ایندیرا گاندی نیز به دست مردان ترور شد. آنگ سان سو چی را مردان به زندان افکندند و هنوز در حبس است.
حسینه واجد در بنگلادش، زنی بود که در میدان مردانه سیاست میکرد؛ اما سال گذشته، باز هم مردان او را از کشورش تبعید کردند. اینها همه یک پیام روشن دارند: ما نیازمند الگوی تازهای از رهبری هستیم؛
الگویی که ریشه در نگاه زنانه داشته باشد، الگویی که بر انسانیت، عطوفت و عدالت استوار باشد.
و حالا، بهاره جان، این پرسش را به تو میسپارم: پیام تو برای دختران و زنان افغانستان چیست؟ وقتی سی یا چهل ساله شدی، چه جهانی را برای شان هدیه میکنی؟
بهاره: اول، بیایید که همهی ما یکی شویم، همهی ما در مورد افغانستان فکر کنیم، به تعبیر شما چی زن هستیم، چی مرد هستیم، تا که دست ما یک نشود، تا که فکر ما یکی نشود، ما نمیتوانیم تغییر بیاوریم یا که به راستی در افغانستان آزادی را بیاوریم که یک دختر به راستی بتواند به فکر آرام به بیرون برود، درس بخواند و صلح باشد و در وطن ما صلح باشد. ما باید صلح را پیدا کنیم و دربارهاش فکر کنیم، یکجای باشیم تا این مصاحبهای که من با شما دارم، میتواند برای یک پسر الهامبخش باشد. میتواند که فکر پسر تغییر کند. وقتی که فکر پسر تغییر کند، میتواند که فکر یک پدرکلان و مادرکلان را تغییر دهد.
رویش: این گفتوگو و مصاحبهای که داشتیم، میتواند که برای طالبان هم تغییر ایجاد کند. پیامت برای طالبان چیست؟ میخواهی که طالبان از بهاره چی بشنوند؟
بهاره: صدای مردم را بشنوید، صدای کودکان را بشنوید. از خاطری که یک وقت خود تان هم کودک بودید و یک کودک چی میخواهد؟ آرامش میخواهد، میخواهد که به مکتب برود، میخواهد که عشق پدر و مادر را بداند، میخواهد که عشق وطن خود را احساس کند، میخواهد که دولت مسوول داشته باشد که به فکر مردمش باشد. از خاطری که یک وقت تو هم کودک بودی، این گپ را میخواستی.
رویش: میخواهیم که یک شعری از شما داشته باشیم که هم به هالندی و هم به زبان فارسی ترجمه کنید.
بهاره: آزادی اقیانوس صدای پرواز است/ پس صلح میراث ماضی ای گذشته/ (شعر هالندی) آرزو میکنم که آزادی، برابری و صلح در وطن ما باشد. آزادی اقیانوس صدای پرواز است/ صلح میراث ماضیای گذشته است.
رویش: بهاره جان، بسیار زیاد تشکر. بسیار خوشحال شدیم. یک پیام بسیار زیبا، پیام بسیار قشنگ و پر از امید و انرژی برای همنسلانت، برای مردم کشورت، برای دختران در سرتاسر جهان داشتی.
بهاره: تشکر. پیشتر هم گفتید مثلا من چرا از طالب نفرت ندارم، از خاطری که مثلا اگر من نفرت داشته باشم، باز من هم نفرتی هستم، من هم عقدهای هستم، در آن وقت من هم انسان درست نمیباشم که بگویم به راستی من یک تغییرات خوب آورده باشم. از خاطری که طالبان باید تغییر کنند، اگر نمیکنند، کنار بروند، حداقل دیگران هم شانس داشته باشند، دروازه را باز کنند برای مردمی که به راستی میخواهند وطن شان را خوبتر کنند.
رویش: تشکر.
بهاره: باز هم تشکر که توانستم قصهی خود را با شما و دیگران به اشتراک بگذارم.