ترس؛ سایه‌ای که آرامش را نابود می‌کند

Image

خوب یادم هست لحظه به لحظه آن روز را، روز عروسی خواهرم بود. کم‌کم خبر شده بودیم که طالبان می‌آیند و ما امیدوار بودیم که تا آن زمان کارهای ما تمام می‌شود.

طالبان به تدریج حملات خود را از چهار طرف شهر شروع کرده بودند و ما بی‌خیال از هر فکر و خیال، در شور و شوق عروسی بودیم. خواهرم شروع به خرید وسایل عروسی کرده بود، البته چیزهای ضروری را از قبل خریداری کرده بود و فقط چیزهای اندکی مانده بود. پدرم به خویشاوندان‌ ما خبر داد که برای کارت نوشتن عروسی بیایند و آنها هم آمدند و کارت عروسی را نوشتند و چاشت نان خود را خوردند. هر کدام کارت عروسی را برای خود و قوم‌شان گرفتند و به خانه‌های خود برگشتند.

ما هم تمام کارهای خود را جمع‌وجور کردیم و برای عروسی برنامه‌ریزی می‌کردیم و خوشحال بودیم. روز بعد، برای خواهرم خانه خسرانش خرج عروسی را آوردند. این یک رواج هست در بین مردم ما، آن روز واقعاً روزی سخت و پر از نگرانی بود. کم‌کم جنگ آرام شد و ما هم به کارهای خود می‌رسیدیم و با خود می‌گفتیم که جنگ به خیر خلاص است. تا چاشت همه جا آرام شد و مهمان‌ها هم در حال آمدن بودند. جشن را شروع کردیم و حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود که دوباره جنگ در گرفت. همه‌ی مهمان‌ها ترسیده بودند و نصف‌شان به خانه‌های خود رفتند. آن‌هایی که خانه‌هایشان نزدیک بودند، رفتند و بعضی‌ها که دور بودند، به خانه ما ماندند و گفتند شاید تا صبح جنگ تمام شود.

نزدیک ساعت ۵ بود که برادرم کارت عروسی دوستان‌ ما را برد و ناگهان صدای دلخراش و محکم بمب به گوش رسید. همه‌ی ما ترسیدیم و نگران برادرم شدیم. مادرم به پدرم گفت: «چرا ماندی که کارت‌ها را ببرد؟ اگر حالی اتفاقی بیفتد، چه؟» پدرم سکوت کرد و چیزی به مادرم نگفت. او به برادرم زنگ زد؛ اما گوشی‌اش را جواب نداد. دوباره زنگ زد و باز هم جواب نداد. خیلی نگرانش شدیم و به خصوص مادرم خیلی نگران بود. او فقط به زانوی خود با دستش می‌زد و می‌گفت: «خدایا، تو بزرگی.»

حیاط خانه‌ی ما خیلی بزرگ بود و همه‌ی ما آنجا بیرون شده بودیم. یکی به یک طرف و دیگری به طرف دیگر قدم می‌زدیم و از ترس نمی‌توانستیم بیرون برویم. یک بار دروازه‌ی حیاط تک تک خورد و دیدم برادرم است. خیلی خوشحال شدیم و او سالم به خانه برگشت. برادرم گفت: «وقتی بمب انفجار کرد، همه جا تاریک شد و من به زمین خوابیدم و از خداوند کمک خواستم.» مادر گفت: «خوب شد که سالم برگشتی.»

شب شد و فضای شهر کمی آرام شد. صبح آن روز خیلی آرام بود. خواهرم گفت: «من می‌روم برای داماد یک بوتش مانده، او را بخرم و می‌آیم.» رفت و چند ساعت دیر کرد. من زنگ زدم و گفتم: «کجایی؟» گفت: «داخل ریکشا هستم.» گفتم: «زود بیا که جنگ شروع می‌شود.» آنها نرسیده بودند که در منطقه‌ی ما جنگ دوباره در گرفت و نگرانی ما شروع شد. خواهرم عروس بود و خیلی فکرهای بد به سر ما می‌رسید.

آنها آمدند و پدرم به بزرگ‌های قوم زنگ زد و گفت: «اگر این‌طور باشد، عروسی حیف می‌شود. چه کار کنم؟» بزرگان قوم گفتند: «بهتر است عروسی را کنسل کنید. اینجا خوب نیست.» پدرم به خانه خسران خواهرم زنگ زد و ماجرا را گفت. آنها هم گفتند: «بهتر است بیایید کابل، اینجا آرام است.» به همین خاطر، همه چیز را جمع کردیم و راهی شهر پایتخت شدیم. وقتی به کابل رسیدیم، خیلی آرامی بود و عروسی را دو روز بعد در کابل برگزار کردیم. چند روز در کابل سپری کردیم و سراسر عید قربان بود. پدرم فردای عروسی دوباره به شهر ما برگشت، چون می‌گفتند اگر خانه‌ای خالی بماند، طالبان وارد خانه‌ها می‌شوند. به همین خاطر پدرم رفت و ما ماندیم. شهر ما به دست طالبان سقوط کرد و همه جا آرام شد. البته یک قسمت از شهر ما هنوز سقوط نکرده بود. پدرم زنگ زد و گفت: «این‌جا آرام شده، دل‌تان می‌آیید یا نمی‌آیید؟» مادر گفت: «بهتر است برویم به خانه‌ی خود.»

به خانه‌ی خود برگشتیم. چهار طرف شهر ما جنگ بود و فامیل‌های ما از کابل زنگ می‌زدند و می‌گفتند بیایید. به اسرار خانواده دوباره رفتیم کابل و حدود ۱۵ روز را در آنجا سپری کردیم. برادرم گفت: «من می‌روم قاچاقی به ایران.» به شهر ما رفت و خبر شدیم که مکتب‌ها از شاگردان امتحان می‌گیرند. به مادرم گفتم: «بیایید برویم که مکتب از دختران امتحان می‌گیرد.»

لباس‌های خود را جمع کردیم و به سمت شهر خود آمدیم. وقتی وارد شهر خود شدیم، همه جا خیلی آرام بود. انگار همه ممنوع‌الخروج از خانه‌های خود شده بودند و هیچ‌کس در شهر راه نمی‌رفت. فقط تعداد کمی از مردم را مشاهده می‌کردم. وقتی از موتر پایین شدیم، چند تا چمدان داشتیم که خیلی سنگین بودند و هر کدام ما از پشت خود می‌کشیدیم. همه به ما نگاه می‌کردند و می‌گفتند: «دیگر فرار می‌کنند، این‌ها با بار و پندک خود می‌آیند.»

نویسنده: صابره علی‌زاده

Share via
Copy link