سخنرانی عزیز رویش در سیامین سالیاد مزاری در شهر مالموی سویدن (۱۶ مارچ ۲۰۲۵)
عزیزان گرامی، قومای عزیز و دوستداشتنی، سلام بر شما و سلام بر مزاری بزرگ.
دیروز یک قصهی خودمانی و رفیقانه با جمعی از دوستان دیگر در ساسکتون کانادا داشتم. احتمالاً سخنانی که امروز با شما دارم، در بخشی از تکههای خود یک همپوشانی معنادار و عامدانه با این سخنان داشته باشد؛ چون موضوع و روح هر دو سخنم یکی است: نقش مزاری در احیای موجودیت یا مشارکت معنادار ما در عرصهی حیات جمعی.
در عین حال، بخش دیگری از سخنانی که امروز با شما دارم، شاید تکمیلکنندهی نکتههایی باشد که در آن صحبت، به مقتضای فضا و مخاطبی که داشتم، مجال طرح و بیان شان وجود نداشت. اینجا احتمالاً فرصت طرح این نکتهها و ناخنگذاشتن بر آنها بیشتر است.
اگر دقت کنیم، مزاری از زمانی که به عنوان یک چهرهی برجستهی سیاسی در بین ما ظاهر شد، بیشتر به عنوان یک خط مطرح شده، نه به عنوان یک ظرف یا بستر. به این تعبیر دوست دارم کمی بیشتر دقت کنیم. خط معمولاً در ذهن ما مبدأ و مقصد را تعیین میکند و همیشه ناظر بر حرکت و پویایی است. بالعکس، ظرف یا بستر، وضعیت را در حالت ایستایی و سکون نشان میدهد. چیزی به نام حرکت و پویایی، الزاماً در ظرف و بستر تداعی نمیشود.
به همین ترتیب، خط در قدم اول، شقه و فاصله ایجاد میکند و اگر احیاناً نقطهی اتصال و اشتراک هم میشود، بعد از این است که با ایجاد شقه و فاصله، تمایز بین دو طرف خط و فاصله را برجسته میکند و روشن میسازد. در حالی که ظرف و بستر، شقه و فاصله ایجاد نمیکند، بلکه اشتراک ایجاد میکند و همه چیز را به هم پیوند میدهد.
زمانی که اشرف غنی و دانش لقب شهید وحدت ملی را برای مزاری در ارگ ریاست جمهوری اعطا کردند، من یک سخنرانی مفصل داشتم که موضوع آن شرح وحدت ملی از نظر مزاری بود. در آن سخنرانی مفهوم وحدت ملی را از دیدگاه مزاری توضیح دادم و گفتم که مزاری این وحدت ملی را که در ارگ اشرف غنی از آن یاد میشود و بانی و مروج آن امیر عبدالرحمن و نظام سلطنتی ضد هزاره و تمام نظامهای استبدادی و غیر مردمی در تاریخ افغانستان بودند، نفی میکرد و همانجا بود که با تأکید گفتم که مزاری این وحدت ملی را تکه تکه کرد. هوداران دانش و خلیلی و امثال آنها که آن زمان لقب شهید وحدت ملی را بزرگترین دستاورد همراهی خود با اشرف غنی میدانستند، این سخنان مرا به صورت گزینشی مونتاژ کردند و همین تکه را هر جا پخش کردند که گویا من گفته ام مزاری ضد وحدت ملی بود و وحدت ملی را از بین برد و تکه تکه کرد.
خوب است که در اینجا، در مقدمهی سخنان خود از مزاری، یک بار دیگر بگویم که هر حرفی را که زیر نام مزاری میگوییم که برخلاف وحدت ملی و تمامیت ارضی و برادری و وفاق مردم افغانستان باشد، جفا و دشمنی با مزاری و اهداف بلند سیاسی مزاری است. مزاری میگفت ما در افغانستان وحدت ملی را یک اصل میدانیم، او هر حرکت و اقدامی را که وحدت ملی را آسیب بزند، فاجعه میدانست و آن را به عنوان خیانت ملی محکوم میکرد. مزاری ایجاد تفرقه و نفاق ملی، کینه و دشمنی بین ملیتها را فاجعه میدانست و هر کسی که بین ملیتها دشمنی و کینه خلق میکرد، در نظر مزاری خاین و دشمن تلقی میشد.
شما اگر در سخنان مزاری دقت کنید، حتی یک کلمه پیدا نمیکنید که در آن نفرت قومی، نفرت به یک ملت، به یک جامعه، به یک گروه قومی دیده شود. همیشه تفکیک میکرد و میگفت حساب اشخاص را از جامعه جدا کنید. امیر عبدالرحمان را از پشتون یا مسعود را از تاجیک باید جدا کنید.
در عین حال، این سخن مزاری را نیز باید به یاد داشته باشیم که با صراحت میگفت که سخن گفتن از حق یا حقوق ملیتها، از حقوق مردم، از ظلم و ستمی که بر ملیتها رفته است، معنایش دشمنی با وحدت ملی یا دشمنی با تاجیک و افغان و ازبیک نیست. آنچه امروز من در سخنان خود از آن تحت عنوان میراث سیاسی مزاری یاد میکنم، یعنی تأمین مشارکت سیاسی هزاره در تمام عرصههای حیات جمعی، در واقع، همان چیزی است که مزاری را از یک ظرف و بستر به یک خط تبدیل میکند که به عنوان محک و معیار، اشخاص و جریانها را به صورت همزمان مورد ارزیابی و سنجش قرار میدهد و برای ما هم امکان این را فراهم میسازد تا به آدمها نمره دهیم.
مزاری، در مقام رهبری و به عنوان یک الگوی رهبری سیاسی نیز خط ایجاد کرد و اتفاقاً دوستی و دشمنی در برابر مزاری نیز در دو سمت همین خط اندازهگیری و سنجیده میشود.
دقت کنیم که مزاری، در سن چهل و هفت سالگی از دنیا رفت. سن چهل و هفت سالگی سن خیلی زیادی نیست. حد اقل در دنیای پرمشغلهی سیاست که در افغانستان داشتهایم، سن چهل و هفت سالگی واقعاً سن خیلی زیادی نیست. مزاری از حدود سی سالگی وارد جهاد شد. سالهای پایانی دههی پنجاه خورشیدی دهانهی ورود در یک برههی حساس و سرنوشتساز سیاسی در افغانستان است. منظورم سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ است. در این سال، نظام خاندانی آل یحیا با کودتای حزب دموکراتیک خلق و تهاجم ارتش سرخ به کشور پایان یافت و پس از آن، فصل مقاومت و جهاد در سراسر کشور شروع شد. کشور در واقع به دو بخش تقسیم میشود. یک بخش در کنار حزب دموکراتیک خلق و نیروهای اشغالگر قرار گرفت و یک بخش دیگر در برابر حزب دموکراتیک خلق و ارتش اشغالگر مقاومت و ایستادگی کرد.
قبل از آن، یعنی قبل از همین جهادی که در افغانستان اتفاق افتاد، حرکتهای مبارزاتی سیاسی در افغانستان صبغهی خیلی حساس و جهتدهنده ندارند که افراد باید در قبال آن تعیین نسبت کنند. جنگ و جهاد و جبههبندی در برابر حزب دموکراتیک خلق و ارتش سرخ مجموعاً چهارده سال دوام کرد. ده سال آن در دورانی که روسها هم بودند و چهار سال دیگر بعد از روسها در دوران حکومت داکتر نجیبالله. در این مبارزه، مزاری در مجموع، در صف مجاهدان و مبارزان ضد حزب دموکراتیک خلق و ضد نیروهای اشغالگر قرار داشت.
کسانی را که حالا در بین خود داریم که یا سن خود شان اقتضا میکند یا از پدران و مادران خود چیزی را به عنوان میراث فکری و سیاسی حمل میکنند، باید این سوال را از خود بپرسند که در این چهارده سال که دورانی سخت و دشوار برای ملت افغانستان بود، صفگیری ایجاد شده بود و یک طرف روسها بودند، حزب دموکراتیک خلق بود، خشونت و وحشت و دهشتی بود که حزب دموکرایتک خلق بر ملت تحمیل میکرد؛ در طرفی دیگر جهاد بود، مقاومت بود، دفاع از کشور بود؛ اینها در کدام صف قرار داشتند و چه کار میکردند؟ در صف حزب دموکراتیک خلق و اتحاد شوروی بودند یا در صف جهاد و مبارزه؟ به هر حال، چه کار میکردند؟ فقط بپرسند و بر اساس همین پرسش برای خود نمره بدهند. مزاری نیز در همین خط ارزیابی میشود، هم خودش نمره میگیرد و هم معیاری برای نمرهگیری دیگران میشود.
پس از آن دورهی پساجهاد، یا دورانی شروع میشود که جامعهی هزاره با تأسیس حزب وحدت، وارد عرصهی مطالبهگری سیاسی میشود. حزب وحدت و مقاومت غرب کابل نیز فصل حساسی است که مزاری در این فصل، باز هم به عنوان یک خط میایستد و صف ایجاد میکند و در حول صف و خطی که ایجاد میکند، دیگران نیز به صورت گسترده ناچار میشوند صفگیری کنند. ما حزب وحدت را حزبی میدانیم که جامعه را از تشتت و پراکندگی بیرون کرد. در واقع، شما که ببینید، ایدئولوژیهای مختلف، گروههای مختلف، جهتگیریهای مختلف در حزب وحدت همه یکجا شدند؛ اما از طرفی دیگر، حزب وحدت جامعه را به یک نحو دیگر، به یک دوپارچگی بسیار جدی دیگر نیز دچار ساخت. در جامعهی هزاره و شیعه، روشنفکر و آخوند و شهری و روستایی و باسواد و بیسواد و فقیر و ثروتمند و پیر و جوان و زن و مرد همه در این صفبندی شریک میشوند.
باز هم کسانی که یا خود شان از لحاظ سنی در موقعیتی هستند که آن زمان آدمهای کلانی بودند یا پدران و مادران شان میراثی از فکر و سیاست در دست شان گذاشته است، باید محاسبه و سنجش کنند که در این صفگیری که مزاری خلق کرد، مخصوصاً در همین دو سال و ده ماه مقاومتی که در کابل صورت گرفت، اینها کجا بودند و چه کار میکردند و برای خود، در مقایسه با خط و معیاری که مزاری ایجاد کرده بود، چند نمره میدهند؟
در این دوران صف مشخص شده بود. یک طرف، حکومتی بود که نام دولت اسلامی را روی سر خود میگذاشت. در کنار آن چهرههای بسیار برجستهای وجود داشتند؛ از شیخ آصف محسنی گرفته تا بعدها سید فاضل و اکبری و سید مصطفی کاظمی و انوری و سیاف و امثال شان. اینها یک جریان بودند. حالا خوب و بد شان را کار نداریم. یک صف بودند. داعیه داشتند و برای خود حرف میزدند. در طرف دیگر، صف دیگری بود.
آدمهایی که حالا ما در بین خود داریم که سن و سال شان در همان حدی است که در آن زمان به یاد شان میآید یا کسانیاند که پدر و مادر شان در آن زمان بوده است. خوب است اینها قلم و کاغذ بگیرند و لیست کنند و بگویند که در آن زمان کجا بودند: در کدام صف ایستاده بودند؟ از کدام صف حمایت و جانبداری میکردند؟ علیه کدام صف حرف میزدند؟ نوشته میکردند؟ در جبهه بودند؟ سخنرانی میکردند؟ پول میدادند یا هر کاری دیگر؟
یاد ما باشد که مقاومت غرب کابل که حالا به نام مزاری از آن یاد میکنیم، قصهی راحت و آسانی نبود. قصهی بسیار دشوار و پرهزینهای بود. من در کتابم، «بگذار نفس بکشم» گفتهام که شورای مرکزی حدود ۱۶۰ نفر عضو اصلی و علیالبدل داشت که در دو فرصت کابل را با چپن و لنگی و عبا و قبای خود پر کردند: یکی بلافاصله پس از پیروزی مجاهدین بود که مخصوصاً در علوم اجتماعی اصلاً جای سوزنانداز باقی نمانده بود. کسانی که به یاد شان هست، علوم اجتماعی را در آن زمان به یاد بیاورند، اینها مثل سیل رفت و آمد میکردند. هر کسی که – به خصوص اگر قد و قامتش مثل من کمی خورد و ریز بود، در همین سن نوزده و بیست سالگی – وقتی در برابر این سیل که در دهلیزهای علوم اجتماعی قرار میگرفت یا در جاهایی دیگر، باید خود را گوشه میکرد وگرنه زیر پای میشد. همین وضعیت تا دو سه روز بعد از جنگ، یعنی در حدود ۱۷ و ۱۸ جوزای سال ۱۳۷۱ دوام کرد؛ چون جنگ در ۱۴ جوزا شروع شد؛ در پل سرخ. بعد از آن جنگ گسترش یافت و روزهای ۱۷ و ۱۸ که میگویم یعنی جنگ شدیدتر شده بود.
من در کتاب خود گفتهام که در روز دوم یا سوم جنگ بود، در منزل دوم ساختمان علوم اجتماعی رفتم، مزاری را دیدم. بعد از ظهر بود، وضو گرفته و از دستشویی بیرون آمد تا وارد دفتر خود شود. در تمام دهلیز علوم اجتماعی یک نفر دیگر هم دیده نمیشد. همهی اعضای شورای مرکزی یا به خانههای خود گریخته بودند یا به ایران و هزارهجات و پاکستان رسیده بودند. کسانی که مانده بودند، به نام شورای مرکزی نمانده بودند، به نام قوماندان یا به نام شخص یا با هویت فردی خود مانده بودند که هر کدام صف خود را تعیین میکردند ولو با مزاری بودند، مخالف مزاری بودند، با مردم بودند، مخالف مردم بودند، ضد جنگ بودند، موافق جنگ بودند، هر کدام شان به صورت فردی عمل میکردند. به نام شورای مرکزی کسی موضعگیری نمیکرد.
بار دوم، پس از اینکه افشار سقوط کرد، فاجعهی افشار اتفاق افتاد، دارالامان و لوای سه فتح شد، در سال ۱۳۷۲، یک بار دیگر فرصتی پیش آمد و جمع کثیری از آخوندهای حزب وحدت به غرب کابل سرازیر شدند تا سخنرانیهای داغ و آتشین کنند. ما یاد داریم که آن زمان افراد زیادی آمدند. در مسجد سفید، در مسجد امام خمینی، در مسجد سنایی در دهقابل جیغ میزدند که پغمان را به آتش میکشیم و چمتله را خاکستر میکنیم! آن زمان گفته میشد که حزب وحدت یکی دو سه پایه اراگان در لوای سه گرفته است. از بس که اینها داغ سخنرانی میکردند، در همان گرمای داغ تابستان، سر تا پای شان خیس عرق میشد. این شلوغی دوام کرد. بعد از آن شورای مرکزی حزب وحدت از بامیان آمد، بعد از آن انتخابات حزب وحدت شد تا پیش از ۲۳ سنبلهی ۱۳۷۳، دیگر جنگ خاصی نیست و حزب وحدت درگیری و رویارویی جدی ندارد. اعضای شورای مرکزی حزب وحدت یا درگیر معامله اند، مثلاً با دولت، یا در بین خود درگیری دارند، مثلاً دفتر و بگیروببند دارند؛ چه در جناح مزاری گفته میشود و چه در جناح اکبری؛ ولی خیلی زیاد حساسیت جنگی در کابل نیست که کسی احساس کند که من مثلاً امنیتم در خطر است.
23 سنبله در سال ۱۳۷۳ یک خطکشی جدید را در غرب کابل شروع کرد. یک بار دیدیم که پیش از این حادثه، اکثر اعضای شورای مرکزی یکی یکی گم شدند و دود شدند و از بین رفتند. همین جنگ، یک وضعیت دشوار و خیلی جدی را در کابل پیش آورد. این جنگ بیش از شش ماه در غرب کابل دوام کرد که بعد، بابه هم با همین جنگ رفت. از همهی این آخوندها و کسانی که ادعا و مدعا دارند، حتی یک نفر هم در طول این شش ماه، به غرب کابل نیامد تا از مزاری یا مردم غرب کابل دلجویی کند.
استاد شفق در مصاحبهی اخیری که با هما میدیا دارد، از او پرسیده میشود که در مورد این ادعای من که گویا در کتاب خود گفته ام در دوران جنگ، در دوران دشواری، شورای مرکزی در غرب کابل حضور نداشت، میگوید که من به شدت با این سخن معلم عزیز مخالفت میکنم و آن را نادرست میدانم. میگوید که شورای مرکزی در تمام مدت در کابل بود و این و آن کار را کرد. بسیار کریدیت میدهد و به اصطلاح هزارگی، جیبهای شورای مرکزی را بسیار با نقل و بادام پر میکند.
حالا من از همینجا از استاد بزرگوارم دعوت میکنم که دیگران را بگذارد سر جایش که اکثراً در صف نامردیها و خیانتهای آشکار قرار گرفتند، رفتند و کنار ربانی ایستاد شدند یا کنار سیاف و شیخ آصف محسنی ایستاد شدند، از هیچ کدام آنها حرف نمیزنیم. آقای شفق از خود بگوید، از یاران صمیمی دیگر مزاری بگوید که در این زمانهایی که من از آن یاد میکنم، اینها کجا بودند و اینها برای مزاری چه کار کردند؟ حتی در حد یک کلمه سخن، یک مقاله که نوشته باشند، از اینکه یک گروپ کوچک را برای حمایت از مزاری روان کرده باشند، سخن بگویند.
این حرف را که برای تان میگویم، یاد تان نرود که مدت کمی نبود: از ۲۳ سنبله ۱۳۷۳ تا ۲۲ حوت شش ماه طول کشید. در این مدت، غرب کابل در محاصرهی مطلق بود. ۵۵ روز اول بعد از ۲۳ سنبله، حتی برای یک دقیقهی مختصر هم صدای جنگ و گلوله و انفجار از غرب کابل قطع نشد. جنگ و درگیری بدون وقفه ادامه داشت. بهترین فرزندان مردم در این مدت به خاک و خون غلطیدند. قبرستانها در این مدت پر شدند. از جمله، همین گلزار شهدا، همین میدان ذغال سنگ که در قلعهی شاده است. ایران تمام حمایتهای خود را که قبل از آن داشت یا نداشت، به طور رسمی قطع کرد و در برابر مزاری اعلام جنگ کرد. هفتهنامهی وحدت را که در ایران منتشر میشد، به طور رسمی قطع کرد. مزاری را با فتوای خامنهای و در تبعیت از شیخ آصف قندهاری محارب اعلام کردند. طالبان از قندهار آمدند تا دروازههای کابل رسیدند. مزاری در این مدت، همهی مردم را، همهی کسانی را که در اطراف خط او صف بسته بودند، وادار کرد تا با او و با خط او تعیین نسبت کنند.
حالا همهی شخصیتهای جامعه، اعم از زن و مرد، باید خود شان، یا فرزندان شان که حامل میراث فکری و سیاسی آنها هستند، قلم و کاغذ بگیرند و برای خود بر اساس همین خط و معیار مزاری نمره دهند و بگویند که در این مدت چه کار کردند و کجا بودند و سهم شان چه بود؟
شفیع و نصیر و ضابط اکبر و ابوذر و ناصری و پیک و حاجی احمدی و سید علی و جنرال آصف و حاجی امینی و بقیه همه تول و ترازو شدند، همه روی پلهی ترازو ایستادند، دیگران هم خوب است روی پله بایستند و یکی یکی حساب پس دهند. شفیع، در آخرین روزهای جنگ، وقتی همه چیز فرو ریخته بود، با جمعی از نیروهای خود رفته بود غرنی، نیروهای شان شکست خورده و رفته بودند طرف جغتو و جرمتو. تماس قطع شده بود. شفیع، در همان آخرین روزها، از غزنی به کابل آمد تا در آخرین لحظهای که همه چیز فرو ریخته بود، مزاری را تنها نگذارد و در کنار مزاری باشد. به تعبیر علم جویا، یاران و کاکههای دیگر مزاری کجا بودند و برای مزاری چه کار کردند؟
بعد از مزاری نیز قصه تمام نشد. سی سال گذشت. امروز هم ما با هم سی سالگی رفتن مزاری را یاد میکنیم. سی سال پس از مزاری زمان کمی نیست. اتفاقاً این سی سال، زمان معنادارتری نیز هست. زیرا مزاری در قالب خط باز هم ادامه یافت. مزاری در عمر طبیعی خود در سن چهل و هفت سالگی از دنیا رفت. اما در عمر تاریخی خود، در قالب الگوهای عمل سیاسی، در قالب دیدگاه و پیام و موضع و استراتژیهایی که بر جا گذاشت، با قدرت تمام ادامه یافت و باز هم همه را به صفگیری و تعیین نسبت فرا خواند.
باز هم، همه، خود شان یا فرزندان شان، قلم و کاغذ بگیرند و از همان فردای رفتن مزاری، سهم و کار خود را برای مزاری و خط مزاری و میراث مزاری و جامعهی مزاری حساب کنند و باید هر کسی برای خود نمره دهد. مثلاً مزاری گفت: هزاره بودن جرم نباشد. ببینند که برای کاهش این جرم هزاره چه کار کرده اند؟ حتی اگر این هزاره، فرد خود شان یا دختر و پسر شان یا کسی از اعضای خانوادهی شان بوده است.
من حالا، یکی از مهمترین کارهای سیاسی مزاری را برای جامعهی هزاره و در کل، برای ملت افغانستان، تحت عنوان حذف تاریخی هزاره از سیاست و نقش مزاری در پایان دادن به این سیاست حذف و تأمین مشارکت هزاره به صورت گذرا بررسی میکنم تا کاری را که به نظر من در زمان خود، در خط سیاسی مزاری انجام داده میتوانیم، بهتر شناسایی کنیم.
به نظر من، اگر همین میراث سیاسی مزاری را به صورت درست بازخوانی کنیم، شاید بتوانم هم مزاری را به صورت بهتر بشناسیم و هم خود را در ادامهی کاری که مزاری انجام داده است، در زمان خود بیشتر تعریف کنیم.
چند روز قبل در میز گردی که در واشنگتن داشتم، برای اولین بار این نکته را مطرح کردم و از همین منظر به بررسی نقش مزاری در تاریخ تحول سیاسی جامعهی هزاره نیز پرداختم.
میدانیم که تاریخ هزارهها در افغانستان، داستان حذف، محرومیت و سرکوب سیستماتیک و هدفمند است. این قصه به دوران امیر عبدالرحمن برمیگردد؛ زمانی که این امیر فرمان داد: «نامی از این قوم در این ملک باقی نماند.» در واقع جریان و سلسلهی حذف هزارهها در تاریخ رسمی افغانستان هم با همین فرمان شروع شد.
آمارهای رسمی و ثبتشده در تاریخ حکایت از فاجعهای هولناک دارند. تیمورخانف در تاریخ ملی هزاره آمار قلع و قمع هزارهها را تا ۶۲ درصد مجموع نفوس این جامعه درج میکند. بعد، همین رقم در اکثر منابع دیگر به گونهای تکرار شده است. اما اگر به آمارهای رسمیتر و نسبتاً معتبرتری که مخصوصاً در گزارشهای سراجالتواریخ درج شده و تحت نظر رسمی دربار به تاریخ سپرده شده، دقت کنیم، این آمار خیلی فراتر از آن، به برداشت من، چیزی نزدیک به نود درصد نفوس آن زمان هزاره یا حتی بیشتر از آن را شامل میشود. یعنی چیزی بیشتر از نود درصد، نود و پنج درصد از نفوس هزاره شامل قتل عام و نابودی و کوچ اجباری و بیخانمانی شدند. شاید این سخن برای ما و شما خیلی تکاندهنده و حتی غیر قابل تصور باشد؛ اما من این را به عنوان پایه و اساس همان حرفی میگویم که هزارهها از آن به نام «ژنوساید» یاد میکنند.
من یک بار در یک محفل رسمی این سخن را یادآوری کردم. دکتر سپنتا آن را بسیار مبالغهآمیز خواند و من او را به یک منبع ساده ارجاع دادم که امروز شما را هم به مطالعه و دقت در آن دعوت میکنم و میگویم که خوب است ببینیم که این نود یا نود و پنج درصد حتی آمار کمی محتاطانهای نیست.
در کتاب نژادنامهی افغان، که آنهم نوشتهی فیض محمد کاتب است و در سال ۱۹۲۴ نوشته شده و به یک گزارش در حوالی سالهای ۱۹۲۸ و ۱۹۲۹ که مقارن دوران سقوی و پس از آن است، بازبینی و اصلاح نیز شده است، مجموع نفوس افغانستان را با حساب خانوارهایی که آن زمان در افغانستان ساکن هستند که مخصوصاً از عشیرههای مختلف پشتون اند، مینویسد و رقمی حدود چهار و نیم تا پنج میلیون و پنج میلیون و چهار صد هزار تخمیناً ذکر میکند. در آنجا به صورت مشخص همین رقم پنج میلیون و چهار صد هزار را میگوید.
به هر حال، این رقم در سال ۱۹۲۴، یعنی حدود سی سال پس از جنگ ارزگان و حد اقل بیست سال پس از پایان سلسلهی کشتار و کوچهای اجباری و اسارت و بردگی هزارهها است که به شکل یک توفان در سراسر هزارهجات به راه افتاد و در حوالی سالهای ۱۸۹۸ و ۱۸۹۹ تکمیل شد. پس از آن سیاست ناقلین و جابجایی و اسکان پشتونها در سرزمینهای غصبشدهی هزاره شروع شد و به شکل وحشتناکش ادامه یافت که به طور طبیعی، در همین بیست سال بعد از امیر عبدالرحمن نیز دنبال شد و در نتیجه، ترکیب جمعیتی کشور را به شدت به هم زد.
در این سال، به گفتهی فیض محمد کاتب، مجموع نفوس پشتونها در سراسر افغانستان، چیزی در حدود هجده لک تا دو میلیون نفر است. در نژادنامهی افغان به صورت واضح نوشته میشود که «افغان مقیم افغانستان که طبل انانیت به نام افغانیت و دولت مستقل افغانستان نواخته و خود را مشهود انظار و مشهور آفاق و اقطار ساخته، افزون از سه صد هزار خانه، قراری که رقم شده آمد، در این مملکت تمکن و قرار ندارد. باقی تاجیک و اوزبیک و هزاره و جدیدالاسلام و اقوام مختلفه اند».
شما این رقم را در ذهن داشته باشید تا مجموع نفوس پشتونها قبل از جنگ علیه هزارهها را تخمین کنید. شما فکر کنید که هر خانوار در آن زمان، به طور متوسط شش نفر اگر بوده باشد، هجده لک یا مثلاً کمی بیشتر کنید، دو میلیون نفر میشود.
بعد یک گزارش دیگر فیض محمد کاتب را در جلد چهارم سراجالتواریخ در نظر بگیرید که چه میگوید. در این گزارش، فیض محمد کاتب که خودش در جمع یک هیأت به مناطقی از ارزگان و اجرستان آن روز که مناطق یاغستان یاد میشد، میرود، در برگشت به دربار نامهای مینویسد و در آن میگوید که در این مناطق چهار صد هزار خانوار زندگی میکردند، پیش از جنگ، که اکنون هیچ اثر و نام و نشانی از آنها باقی نمانده است.
در گزارش دیگری که در صفحهی ۱۲۵ بخش نخست جلد چهارم سراجالتواریخ آمده، از تمامت مناطق دایچوپان و دایمیری و دایختای و داینوری و ارزگان با قلندر و مسکهی هزارهی جاغوری و گیزاب و خلج و تمزان و چارشینه و کرکابه و سه پای دایزنگی و تمزان دایکندی و زاولی و سلطاناحمد و حجرستان دایه و فولاده یاد میشود که همهی آنها در همین حوزهی مربوط به ارزگان قدیم و حجرستان قرار داشته و میگوید که زمینهای آنان به تعبیر سراجالتواریخ به «طوایف افغان وطنی و کوچی داده، قرب چهار صد هزار خانه از مردم هزاره را نیست و نابود و فرار وادی ادبار ساخت که انشاءالله جابهجا رقم شده میآید.»
تصور کنید در این منطقه که شامل بخشهایی از ارزگان و اجرستان میشود، چهارصد هزار خانوار به کلی قلع و قمع شده و اثری از آنان بر جای نمانده است. اگر هر خانوار را به طور متوسط در آن زمان شش نفر محاسبه کنید، یعنی حدود دو میلیون و چهار صد هزار انسان، به کلی از بین رفتند.
حالا این رقم را در ذهن داشته باشید تا یک تکهی دیگر را از قول اکبرخان نرگس برای تان بگویم که از قول پدران خود، در همین دورانهایی که در کابل میآمد، میگفت. این سخن را البته ایوب آروین هم که بعدها کتاب «نماینده» را مینوشت، یک زمان در معرفت آمد و قصههای بیشتر از این را داشت و میگفت در دایزنگی، وقتی مردمان فراری را از کوهها و مغارهها گیر میآوردند و به قریه میآوردند، قریهی شان را با دستان خود شان ویران میکردند و بعد افراد را یکی یکی بر فراز کلوخهایی که انبار شده بود، حلال میکردند، به گونهای که کلوخهای آن از خون قربانیهای حلالشده تر میشد.
یک تکهی دیگر را هم از سراجالتواریخ برای تان در مورد بهسود یاد کنم. توجه کنید که بهسود اصلاً خط یا میدان جنگ نبود. بعد از اینکه حکومت امیر حبیبالله با بحران نقدینگی و کمبود مالی مواجه شد، حکم کرد که مردمانی که از مناطق خود کوچ کرده و رفته اند دوباره برگردند تا دوباره مالیه پرداخت کنند و خزانهی دولت پر شود. در اثر این حکم، بعد از یک سال، از مجموع بیست و یک هزار خانوار بهسودی که گم شده بودند، فقط شش هزار خانوار برگشتند. یعنی سه چهارم خانوارهای بهسودی قلع و قمع شده و از بین رفته بودند و اثری از آنها نبود.
شما بر این رقم، هزاران نفر کنیز و بردهای را علاوه کنید که تقریباً هر خانوادهی پشتون، وقتی که به هزارهجات برای غارت میآمدند، با خود میبردند. تنها کرنیل فرهادخان وقتی پس از ختم جنگ به سمت شمال برگشت، بیش از پنجاه هزار برده را به نام خود انتقال داده بود که به سمت آسیای میانه رفته بود و به تعبیر سراجالتواریخ، مالیهی آن را هم به خزانهی دربار پرداخت نکرده بود.
من در سال ۲۰۱۷ در یک کنفرانس بینالمللی در پرو شرکت داشتم. در لیما، پایتخت این کشور، شبی با جمعی از همراهان خود در یک رستورانت در یک نبش جاده رفتیم. در آنجا مردی صاحب رستورانت بود و وقتی با هم صحبت کردیم و خود را معرفی کردیم، گفتم که من از افغانستان هستم، با هیجان و تعجب گفت: پدربزرگ من هم میگفت که به عنوان برده از افغانستان به هند برده شده و از آنجا به اندونیزیا فروخته شده و از آنجا سرنوشتش به پرو کشیده و در اینجا مسیحی شده و آزاد شده است. او عکسی از پدربزرگ خود در بغل رستورانت خود داشت که چهرهی کاملاً هزارگی داشت و احتمالاً آن عکس را در سن شصت و پنج یا هفتاد سالگی خود گرفته بود. این مرد دیگر هیچ چیزی از اجداد خود نمیدانست. برایش گفتم که من هم هزارهام و از همان قبیلهی پدربزرگ اویم. آن شب تا پاسی از شب در رستورانت این مرد بودیم. انگلیسی شکسته حرف میزد. پول غذایش را از ما نگرفت و خیلی هیجانزده شده بود. نمیدانست که دیگر چه کسی در کجا مثل او یا پدر و پدربزرگش با سرنوشت بردگی و کنیزی از هزارهجات به کجای دنیا افتاده است. اصلاً او از افغانستان، از هزاره و این چیزها هیچ چیزی نمیدانست.
میبینیم که این کشتار سیستماتیک تمام جامعهی هزاره را در بر میگرفت و محدود به یک منطقه نبود. از دایکندی تا بامیان، از غوربند تا غزنی، از مالستان تا غورات همهی هزارهها قربانی سیاستی شدند که هدفش، به تعبیر امیر عبدالرحمن، حذف کامل آنها از صحنهی سیاسی و اجتماعی افغانستان بود که هیچ نامی از آنها در این ملک باقی نماند.
در سراجالتواریخ از قول امیر حبیبالله تکهی هشداردهندهی دیگری نیز هست که در جلسهی دربار میگوید تا کنون سیاست افغانستان چهار رکن یا چهار پایه داشت که عبارت از پشتون و تاجیک و ازبیک و هزاره بود و میگوید که من یک رکن یا یک پایهی آن را که هزاره باشد به کلی حذف میکنم و حذف کرد.
پس از این است که سیاست حذف رسمی هزاره از سیاست و جامعه عملی میشود یا به برنامهی رسمی حکومت تبدیل میشود.
اما روشن است که انسان واقعی، انسانی که به تعبیر ما و شما گوشت و پوست و خون و استخوان دارد، صرفاً با فرمان و دستور رسمی حذف نمیشود. اینجا است که بعد دیگر سیاست حذف هزاره در دربار سلطنتی ضد هزاره رونما میشود و آن ایجاد نقش واسطهگری دروغین یا واسطهگری سمبولیک از هزاره در سیاست دربار است.
قصهی واسطهگری دروغین از هزاره در دربار نیز به اندازهی سیاست حذف هزاره دارای پیشینهی تاریخی دردبار و هولناک است. پس از این دوران سیاه، هزارهها اگرچه از لحاظ قومی حذف شدند، اما در چهرهی هممذهبان خود در دربار، واسطههایی پیدا کردند. این واسطهگری، اگرچه ظاهراً نوعی حضور بود، اما در واقع مانعی برای مشارکت مستقیم و واقعی هزارهها در عرصهی سیاسی و اجتماعی به شمار میرفت.
نقش واسطهگری دروغین برای دربار ارزان و بسیار پرمنفعت بود. زیرا، به هر حال، یک رابطهای بین حکومت و مردم وجود دارد. مردم برای حکومت یک منبع درامد است. همیشه برای آن عاید میآورد. در این طرف هم، حکومت همیشه در برابر مردم مسوولیتی دارد که کارهایی را برای آن انجام دهد. واسطهگری یا واسطهگری دروغین کاری میکند که همین مکلفیت دولت را بسیار ارزان میکند. مثلاً شما یک جمع افراد محدود را میتوانید در نقش مواجببگیر دربار داشته باشید. بعد، تمام خدماتی که دولت باید برای مردم برساند، قطع میشود. به خصوص، وقتی که این واسطهگری صبغهی مذهبی میگیرد، تمام مطالبات مردم را به یک سری از منابع سبژکتیو یا ذهنی ارجاع میدهید که در آن طرف همه چیز را از خدا یا در روز قیامت بگیرید. همین نقش در تاریخ سیاسی هزارهها تا دوران مزاری دوام میکند.
مزاری، در اینجاست که هم برای پایان دادن سیاست حذف هزاره و هم برای پایان دادن سیاست واسطهگری دروغین هزاره از مشارکت معنادار هزاره حرف میزند. آنچه را که ما در مورد مزاری یاد میکنیم که در واقع، همان رستاخیز هزارهها را هم نمایندگی میکند، دقیقاً به همین دوره مربوط میشود.
مزاری یک درک بسیار عمیق از تاریخ تلخ حذف و سرکوب و محرومیت تاریخی هزاره دارد. مزاری در واقع یک نگاه داشت. یک نگاه تاریخی که بیشتر پیوند ایجاد میکرد بین او و مردم. بر اساس همین نگاه بود که آنچه را او به عنوان مشارکت هزارهها در سیاست یاد میکرد، این مشارکت را یک مشارکت چهارضلعی معنادار در نظر میگرفت: مشارکت در حضور فزیکی، یعنی که هزاره باید خودش باشد. با همین قد و قیافهی خود.
مشارکت در صدا و سخن، یعنی که هزاره باید سخن داشته باشد و کسی سخن او را برای کسی دیگر ترجمه نکند.
مشارکت در تصمیمگیری، یعنی که هزاره باید خودش در عرصهی تصمیمگیری حضور داشته باشد.
و مشارکت در عمل، یعنی که هزاره باید خودش در تمام عرصههای عمل، هر چیزی که مربوط به سرنوشتش میشود، حضور داشته باشد.
شما میبینید که مزاری این مطالبهی خود را هم با قدرت تمام مطرح کرد و هم آن را عملی ساخت. بعد از مزاری، وقتی که میبینیم این الگوی رهبری سیاسی او در جامعهی هزاره و در ارتباط هزارهها با سیاست جا افتاد، نقش چهرههای سمبولیک واسطه از غیر هزاره حتی به خود هزارهها انتقال یافت.
بعد از این، شما افرادی را در سیاست دربار دارید که عین نقشی را که در گذشته چهرههای مذهبی بازی میکردند، اینها بازی میکنند. اینها باری دیگر حق هزاره را به امتیاز تبدیل کردند. حقی را که به میلیونها انسان تعلق مییافت و با مشارکت افراد در حضور و صدا و تصمیمگیری و عمل شان تجلی میکرد، به چند کرسی و چند متاع مادی خلاصه کردند و آن را به صحنهی رقابت بین خود تبدیل کردند و هزاره را باری دیگر به همان سرنوشت پرادباری که صد سال پس از قتل عام امیر عبدالرحمن گرفتار شده بود، گرفتار کردند.
فکر میکنم، حالا اگر خواسته باشیم دوباره به الگوهای عمل مزاری برگشت کنیم، مزاری علاوه بر اینکه این خط را به عنوان یک خط ورود در سرنوشت سیاسی مطرح کرد، الگوی رهبری سیاسی، الگوی تیمسازی در سیاست، الگوی مشارکت معنادار مردم در حول سرنوشت مشترک اجتماعی و سیاسی آنان را نیز مطرح کرد و مرزبندیهای دروغین را از بین جامعه برداشت، افراد را به عنوان شهروندانی که با آگاهی و ارادهی خود به هم پیوند مییابند، به هم نزدیک کرد.
در دوران مزاری، به خصوص در ختم مقاومت غرب کابل، شخصیتهایی مثل سید یزدانشناسی هاشمی را میبینید که با جنرال علی اکبر قاسمی که یک زمان دشمنان خونی همدیگر بودند، بسیار راحت با هم دوست میشوند. سید علی و جنرال آصف و شفیع و هر کسی دیگر. شما وقتی اینها را میبینید، چهرههای مختلفی که هر کدام از تیپهای گوناگون در جامعه نمایندگی میکردند، ولی در رهبری سیاسی مزاری، هدف شان آنها را به هم وصل میکند. هدف شان همان سرنوشت سیاسی بود که مزاری برای شان تعریف کرده بود. این هدف را اگر حالا به عنوان میراث سیاسی مزاری برای خود تعیین کنیم، از بسیاری ابهامهایی که در رابطه با نقش مزاری است، بیرون میشویم.
به نظر من، کاری را که آقای خلیلی و آقای محقق و آقای دانش و امثال آنها، متأسفانه بعد از مزاری انجام دادند، خلط کردن همین آگاهی روشن و شفافی بود که بعد از مزاری در سپهر جامعه پدید آمده بود. ما باید کوشش کنیم به جامعهی خود قدرت این را بدهیم که با مسایل خود بدون اینکه دچار عقده شویم، به صورت فعال برخورد کنیم. حرفهایی را که من مطرح میکنم، از سر عقده و کینه به این افراد نیست. احساس میکنم که اینها اشخاصی بودند که ظرفیت شان فراتر از این نبود. حد اقل همین چیز را از قدرت و سیاست درک میکردند که آن را گرفتند. در حالی که جامعه چیزی فراتر از این را ضرورت دارد. جامعه چیزی فراتر از این را میتواند داشته باشد که با آن به تاریخ خود وارد شود.
آخرین حرفهای من برای دوستانی که اینجا حضور دارند، این است که ما به یک ساختاری به عنوان میراث مزاری ضرورت داریم که نگاه مزاری، نگاه و روح آن را تشکیل بدهد. ساختاری که فراگیر، گسترده و فرامرزی باشد. به خصوص حالا که گروه کثیری از ما از کشور بیرون آمده ایم، به مشارکتهای معناداری که مزاری از آن حرف میزد، میتوانیم توجه و رسیدگی کنیم.
خوب است که مزاری را برای خود به معنای واقعی کلمه به یک الگوی قابل تأمل تبدیل کنیم. مزاری را به هیچ صورت قدیس نسازیم. مزاری یک خط است برای حرکت. مزاری همچنان برای ما دشمنیها و دوستیهای جدی خلق میکند. هیچ شک نکنیم. مزاری دوستیها و دشمنیهای ما را تجدید میکند، تعریف میکند و بازتعریف میکند.
خوب است، صحبتهایی را که حالا من مطرح کردم، پیش از صحبتهای آقای بصیر بود. آقای بصیر یکی از افرادی است که تجربههای خیلی روشن و جدی در این عرصهها دارد. میتواند بخشهای مختلف دیگری را از آگاهی سیاسی جامعه، و تجربههای سیاسی جامعه، در رابطه با مزاری برای ما بیان کند تا در اثر آن فرصتی برای یک گفتمان قشنگ و معنادار در رابطه با مزاری داشته باشیم.
من در پایان به همهی شما دوستان سلام میگویم، به خصوص برای مزاری که برای ما معناداربودن را در زمان ما هدیه کرده است، همیشه سلام میفرستم و هنوز هم خود را وامدار مزاری احساس میکنم.
قربان محبت شما و قربان نگاه معنادار مزاری.