دختر افغانستان؛ روایت خاموش قهرمانی

Image

وقتی حرف از دختر می‌شود، فکر می‌کنی همیشه روز این موجود زیبا و دوست‌داشتنی است؛ روزی که باید از لطافت، امید و زیبایی سخن گفت. روزی که باید از لبخندهای ساده، آرزوهای رنگین، و چشم‌های درخشان دختران دنیا یاد کرد. اما وقتی پای دختر افغانستان به میان می‌آید، قصه رنگ دیگری می‌گیرد؛ قصه‌ای از صبر، مبارزه و قهرمانی خاموش…!

دختر افغانستان از همان کودکی زیر سایه‌ی دردها و سختی‌ها قد کشیده است. وقتی هنوز کودک است و باید با عروسک‌های رنگارنگ بازی کند، بُشکه‌ی سنگین آب را بر دوشش می‌گذارد و در گرمای سوزان تابستان، راه درازی را از چشمه تا خانه طی می‌کند. دست‌های کوچکش، که باید نازک و لطیف بمانند، با زخم‌های هیزم و آب‌کشیدن آشنا می‌شوند. موهایش هنوز بوی کودکی می‌دهد، اما دلش، دل زنی می‌شود که بار زندگی را زودتر از موعد به دوش می‌کشد.

در خانه، او نه نازدانه‌ی پدر است و نه شاه‌دخت مادر. او سپیده‌دم، پیش از همه بیدار می‌شود؛ نان می‌پزد، خانه را جارو می‌کند، خواهر و برادران کوچکش را برای رفتن به مکتب آماده می‌کند و خودش، گاه در لابه‌لای قابلمه‌های داغ و تشت‌های لباس، آرزوهایش را آرام‌آرام می‌شوید. او پرستار است، آموزگار است، مادر دوم است، بی آنکه کسی او را ببیند یا زحماتش را به رسمیت بشناسد.

دختر افغانستان با رویاهای بزرگ به دنیا می‌آید. او هم دلش می‌خواهد مکتب برود، داکتر شود، معلم شود، آواز بخواند، نویسنده شود، دنیا را ببیند. اما چندبار به او گفته‌اند: «تو دختر استی، جایت در خانه است.» او بارها گریسته، بارها دلش شکسته، اما هر بار قوی‌تر از قبل ایستاده است. اگر به در بسته برخورده، دیواری ساخته و بر آن بالا رفته؛ اگر نوری نیافته، خودش شمعی کوچک برافروخته است.

سرزمین دختر افغانستان، سرزمینی است که سایه‌ی جنگ و ناامنی همیشه بر آن گسترده بوده. مکتب‌های دخترانه بسته شده‌اند، رویاها دیوارکشی شده‌اند، اما دختر افغانستان دست نکشیده است. او در تاریکی خانه، با نور ضعیف یک شمع یا موبایلی قدیمی، کتاب‌هایش را ورق زده، در سکوت خوانده و آموخته. کتاب‌هایش را زیر بالش یا در میان لباس‌های کهنه پنهان کرده، مبادا کسی بفهمد و رویاهایش را نابود کند. حتی وقتی دنیا به او گفته بود «حق نداری»، او باز هم با دلِ امیدوارش ادامه داده است.

دختر افغانستان تنها با سختی‌های بیرونی نجنگیده، بلکه با ترس‌های درونی‌اش نیز روبه‌رو شده است. با بغض‌هایی که شب‌ها در تنهایی ریخته و صبح‌ها با لبخندی پنهان از دلش شسته است. او آموخته که چگونه قوی باشد، بدون آنکه سنگدل شود. چگونه بجنگد، بدون آنکه عشق را از دل بیرون کند. آموخته که چگونه در دل تاریکی، کورسوی امید را زنده نگه دارد.

امروز که از دختران افغانستان سخن می‌گوییم، تنها از ناز و نوازش صحبت نمی‌کنیم؛ ما از قهرمانانی حرف می‌زنیم که بی‌هیچ تریبون و افتخاری، در سکوت جنگیده‌اند. دخترانی که جامعه به آنها فرصت نداد، اما خود، راه خود را ساخته‌اند. دخترانی که با دستان کوچک‌شان جهانی از درد را حمل کرده‌اند؛ اما لبخند زدن را فراموش نکرده‌اند.

دختر افغانستان، مجسمه‌ی امید است. او نماد ایستادگی است. او، زخمی از دردهای پنهان، اما لبریز از آرزوهای بزرگ است. او با هر قدمش، قصه‌ی تازه‌ای از شجاعت می‌نویسد. او با هر لبخندش، تاریکی را می‌شکند و نوری تازه به دنیا می‌بخشد.

اگر دقیق و با نگاه انسانی به موجودیت دختر ببینیم، درک می‌کنیم که همه‌ی روزها روز دختراست و من نیز امروز را روز دختر می‌دانم. به آن‌هایی که هرگز فرصت کودکی نداشتند، اما هزاران بار قوی‌تر از هر قهرمانی ایستاده‌اند. به دخترانی که شبانه از پسِ هزار ترس و اندوه، باز هم کتاب به دست گرفته‌اند. به دخترانی که بارها زمین خورده‌اند، اما هر بار با امیدی تازه برخاسته‌اند.

دختران یا قهرمانان بی‌صدا، ستاره‌های خاموشی که در تاریک‌ترین شب‌ها درخشیدند. شما امید این سرزمین هستید. شما داستان ناتمامِ زیبایی، عشق و مبارزه‌اید.

به شما که زخمی، اما استوارید

به شما که گریه کرده‌اید، اما لبخند زدید

به شما که هرگز دست از رویا نکشیده‌اید

همیشه سبز و جاودانه باشید!

نویسنده: شهلا جلیلی

Share via
Copy link