استاد مهدوی، نگران صنف ششم الف بود. در چندین سالی که جایزهی معلم برتر سال در معرفت اهدا میشد، استاد مهدوی در صدر جدول قرار داشت با امتیازاتی متفاوت و برجستهتر از همهی معلمان. استادی منظم، دقیق، باسلیقه و باادب بود. خط خوشی داشت و کتابچهی انضباطی و تختهی صنف و تذکرهایش برای دانشآموزان پر بود از نشانههای سلیقه و خط خوش و مهربانیهایش. شاگردانش نیز در تمام صنوف، به او به گونهای استثنایی احترام داشتند.
استاد مهدوی یک روز از من خواست که به صنف او بروم و برای دانشآموزانش یک درس نمونه بگویم. دعوتش را اجابت کردم. صنفی که او نگرانیاش را هم داشت، صنف ششم الف بود. صنوف معرفت با توجه به مجموع نمراتی که دانشآموزان در امتحان آخر سال میگرفتند، تشکیل میشدند تا دانشآموزان در سطح و سویههای نزدیک به هم درس بخوانند و یک نوع رقابت گروهی نیز میان همهی صنوف وجود داشته باشد. وقتی به صنف وارد شدم و سلام و احوالپرسی اولیه را تمام کردم، از دانشآموزان پرسیدم که چرا شما را صنف الف نام گذاشته اند. گفتند: چون نمرات ما از تمام صنفها بیشتر است. پرسیدم: چرا نمرات تان از سایر دانشآموزان بیشتر است؟ گفتند: چون خوب درس میخوانیم، منظم هستیم، کارخانگی خود را خوب انجام میدهیم و بازیگوشی نمیکنیم. گفتم: پس شما احمقترین دانشآموزان مکتب معرفت هستید!
حرفی آزاردهنده بود. دانشآموزان تکان خورده بودند. سکوت سنگینی در صنف حاکم شد. گفتم: استاد مهدوی از من خواست که یک درس نمونه برای شما بگویم. حالا که میبینم شما درسخوانترین دانشآموزان معرفت هستید، من هم درس خود را با این جمله شروع میکنم: درسخواندن بزرگترین حماقت آدم است و شما هم احمقترین دانشآموزانی که تا کنون دیده ام!
این جمله را روی تخته نوشتم. از دانشآموزان پرسیدم که آیا شما هم با این جمله موافق هستید. یکصدا گفتند: نه. درسخواندن نشانهی حماقت نیست؛ نشانهی هوشیاری است.
گفتم: پس، من و شما با هم اختلاف نظر داریم. من معتقدم که درسخواندن بزرگترین حماقت آدم است و هر کسی که بیشتر از دیگران درس میخواند، نشان میدهد که احمقتر از دیگران است. سر و صدای دانشآموزان بلند شد و اعتراض کردند که این حرف درست نیست.
گفتم: بنابرین، باید ثابت کنم که حرفی بیهوده نگفته ام. من روی حرف خود ایستاده ام و به همین دلیل، خودم نیز تا صنف پنجم درس خواندم و درس خواندن را ترک کردم؛ چون فهمیدم که درسخواندن چیزی جز حماقت نیست. پرسیدند: استاد، پس چرا مکتب ساخته اید؟ چرا ما را درس میگویید؟ گفتم: چون شما را احمق یافته ایم و با حماقت شما بازی میکنیم.
لحن و قیاقه و سخنم جدی بود. استاد مهدوی هم در یکی از چوکیها نشسته بود. نشان میداد که غافلگیر شده است و انتظار نداشته است که من اینگونه شوخی کنم و حرمت درس و کلاس و نظم و تلاش دانشآموزان و استادان را نادیده بگیرم.
وقتی دعوا بالا گرفت و اختلاف نظر جدی شد، از دانشآموزان خواستم که به دقت گوش کنند تا من برای شان ثابت کنم که درسخواندن حماقت است و اگر قناعت کردند، دیگر درس نخوانند تا از این حماقت دور بمانند.
تخته را پاک کردم. از دانشآموزان خواستم که آرام باشند و در بحث و گفتوگو سهم بگیرند تا برخی از نکتهها را بین خود روشن کنیم. نوشتم: احمق و عاقل چه فرق دارد؟ دانشآموزان در پاسخ گفتن به این سوال یکی یکی سهم گرفتند. پاسخهای شان را روی تخته مینوشتم: احمق کسی است که کارش سنجش و دقت ندارد؛ سود و زیان خود را نمیداند؛ خوب و بد را از هم تفکیک نمیتواند؛ کاری میکند که زیانش بیشتر از فایدهی آن است؛ به خود یا به دیگران ضرر میرساند؛ سخنی میگوید که باعث آزار و ناراحتی دیگران میشود بدون اینکه هیچگونه منطقی در آن وجود داشته باشد.…
اوصاف انسان عاقل طبعاً در نقطهی مقابل اوصاف انسان احمق قرار داشت: در کار خود نظم و دقت و سنجش دارد؛ سود و زیان خود را میشناسد؛ خوب و بد را از هم تفکیک میکند؛ کاری میکند که سودش بیشتر از زیان باشد؛ سخنی منظم و مستدل میگوید؛ خیر و خوبیاش به دیگران میرسد .…
گفتم: پس، درس خواندن با همین اوصاف یک کار احمقانه است. دانشآموزان باز هم اعتراض کردند و در توصیف درسخواندن سخن گفتند و استدلال کردند. تخته را پاک کردم و با خط درشت نوشتم: هدف از درسخواندن چیست؟ پاسخ همه تقریباً یک چیز بود: هدف از درسخواندن این است که زندگی آرام و آسوده داشته باشیم و خوش و راحت باشیم و تشویش و دلهره و دشواری نداشته باشیم.
پرسیدم: آیا مطمین هستید که برای رسیدن به زندگی آرام و آسوده و خوش و راحت، درسخواندن راه خوب و درستی است؟ آیا با درسخواندن به نتیجهای غیر مطلوب نمیرسیم؟ آیا فکر نمیکنید این راه، به اصطلاح وطنی، ما را به ترکستان میبرد نه به کعبهی مقصود؟
تمرین از همین جا شروع شد. گفتم: پس بیایید با هم محاسبه کنیم که هزینه و دستاورد ما از درسخواندن چیست و آیا دستاوردی که داریم با هزینهای که پرداخت میکنیم، متناسب است؟
برای اینکه هدف اصلی تان از درس و آموزش تحقق پیدا کند، باید از سن شش سالگی شامل مکتب شوید و ۱۲ سال در مکتب درس بخوانید. وقتی از صنف دوازدهم فارغ شوید، هجده یا نوزده ساله میشوید. اگر درسهای تان را با موفقیت خوانده باشید و بلافاصله در رشتهی دلخواه خود در یک دانشگاه خوب کامیاب شوید، باید چهار یا پنج سال را در دانشگاه درس بخوانید تا لسانس بگیرید. با فراغت از مقطع لسانس در دانشگاه، میشوید بیست و سه یا بیست و چهار ساله. پس از آن باید دو یا سه سال دیگر را برای ماستری مصرف کنید تا شوید بیست و شش یا بیست و هفت ساله. سه یا چهار سال دیگر را هم باید مصرف کنید تا دکترای خود را بگیرید و سن شما میشود سی یا سی و یک ساله. اگر وقفههایی را که در وسط این دورهها دارید تا از یک مقطع به مقطعی دیگر موفقانه عبور کنید، دورهی دکترای خود را در سن سی و چهار یا سی و پنج سالگی تکمیل میکنید.
یعنی هزینهی به دست آوردن سند دکترا و پایان تحصیل میشود سی و پنج سال از بهترین دوران زندگی. دورانی که قاعدتاً دوست دارید و حق دارید خوش باشید و از تفریح و سیاحت و بازی و میله با دوستان خود لذت ببرید، همه قربانی درسخواندن و امتحان دادن و نمرهگرفتن و موفقیت میشود. در تمام این مدت بیدارخوابی میکشید، به میله نمیروید، گشت و گذار و سیاحت و خوشیهای معمول در حلقهی دوستان و همنسلان خود را از دست میدهید، کتاب میخوانید و مطالعه و تحقیق میکنید و زبان انگلیسی و کامپیوتر یاد میگیرید تا نمرههای امتحان تان کم نشود و از کامیابی دور نشوید. در نتیجه، هر قدر در درسهای تان موفقتر باشید، هر قدر رویاهایی کلانتر و مهمتر را در ذهن تان پرورش دهید و مثلاً بخواهید در رشتهای بهتر کامیاب شوید و بورسیه بگیرید و در دانشگاهی بهتر تحصیل کنید و در محیطی بهتر رقابت کنید، استرس و نگرانیهای تان بیشتر و خوشی و راحتیهای تان کمتر میشود.
اگر در تمام این سی تا سی و پنج سال رکورد موفقیت خود را حفظ کنید و در ختم روز به هدفی که میخواهید برسید، دستاورد تان یک سند است که به خاطر آن بهترین سالها زندگی تان را که دوران خوشی و نشاط و شادکامی است، هزینه کرده اید. این میشود هزینهی رسیدن به هدف. آیا این همه هزینه برای دریافت یک سند دکترا از دانشگاه هزینهی کمی است که از آن خوش باشیم و احساس رضایت کنیم؟
تازه، وقتی سند دکترا را بگیرید، در فردای فراغت، دستهی جدیدی از تشویشها و نگرانیهای تان آغاز میشود: شغل و خانه و زندگی و ازدواج و فرزند و موقعیت اجتماعی و سیاسی و امکانات رفاهی که متناسب با موقعیت اکادمیک تان باشد، مسألهی جدید زندگی تان میشود که باید به آن رسیدگی کنید. در طول سی سال درس و تحصیل از لحاظ جسمی و ذهنی آسیب دیده اید و حالا هر روز که میگذرد، هیولای مرگ پیش چشم تان زندهتر میشود و این بار تمام دلهره و تشویش تان متمرکز میشود بر اینکه مرگ را پس بزنید. هر نشانهای را که برای زندگی تان تهدید محسوب میشود، باید دفع کنید. در نتیجه، بقیهی عمر تان با این نگرانیها و تقلاها هدر میرود. حالا بگویید که شما با درسخواندن، راه خوبی را در پیش گرفته و نفع برده اید یا زیان کرده اید؟
گفتوگو به مراحل حساسی رسید. برخی افراد مثل حاجی نبی خلیلی و حاجی نوروز الیاسی و محمد محقق و کریم خلیلی را مثال میزدم که هیچکدام درس نخوانده و بیدارخوابی نکشیده اند، اما صدها داکتر و انجنیر و مهندس و درسخوانده و دانشگاهدیده در پیش دروازهی شان قطار میشوند که دست شان را ببوسند و از لطف و توجه شان محروم نمانند.
نتیجهی آزاردهندهای به دست آمده بود: هر کسی که زودتر بتواند از این چرخهی حماقت بیرون شود، عاقلتر میشود و زندگی و خوشی و لذت زندگی را بیشتر تجربه میکند!
***
وقتی زنگ خورد، گفتوگوهای ما هم به پایان رسید. در این مدت فکاهی و شوخی و نمونههای مختلفی از زندگی و افراد موفق و ناموفق پیش آمد؛ از دزد و دکاندار و تاجر تا ورزشکار و هنرمند و سیاستمدار و ملا و روشنفکر. کارم بیشتر جنبهی جدلی داشت. استدلال دانشآموزان را با تردید و سوالی تازه دفع میکردم. در ختم درس، شاگردان به صورت آشکار گیج و منگ مانده بودند که چه بگویند. جمع زیادی از آنان تقسیماوقات روزانهی خود را به نشانهی افتخار از نظم و مسوولیتپذیری دانشآموزی خود افشا کرده و گفته بودند که وقت و امکانات شان را چگونه خوب مدیریت میکنند. حالا همین دانشآموزان در توجیه کار خود درماندهتر از دیگران بودند.
هدف من شکستن تابوها و کلیشههای ذهنی دانشآموزان بود. میخواستم ذهن شان را در برابر مهمترین فعالیتی که به عنوان دانشآموز داشتند، درگیر سوال و تردید کنم. فکر میکردم در کار خود موفق شده ام. روشن بود که با سخنان من از درس و فعالیتهای خود دست نمیکشیدند، اما ذهن شان به کار افتاده بود تا پاسخ مناسب و معقولی برای تردیدها و منفیبافیهای من پیدا کنند.
***
این تمرین را در چندین صنف دیگر نیز تکرار کردم. پاسخ روشنی وجود نداشت. دانشآموزان به یک درگیری ذهنی افتاده بودند. میدانستند که من آنها را به چالش کشیده ام و حرف اصلیام این نیست. تا حدود یک ماه یا بیشتر از آن با همین کشمکش و بگومگو سپری شد. برخی از دانشآموزان، هر بار که مرا میدیدند، با اصرار میخواستند که پاسخ خودم را بگویم. من باز هم میگفتم که درسخواندن حماقت است و هر کسی که بیشتر درس میخواند، احمقتر است! هر کسی که زودتر این چرخهی حماقت را ترک کند، به عقل و عقلانیت میرسد. دانشآموزان را گفته بودم که در این مورد از اعضای خانواده و معلمان خود بپرسند تا جواب خود را پیدا کنند.
بالاخره، نوبت رسید به قسمت دوم درس. در ابتدا، به کمک دانشآموزان هدف درسخواندن را مورد تجدید نظر قرار دادیم. گفتیم افرادی مانند خلیلی و محقق و حاجی نبی و حاجی نوروز مثالهایی استثنایی اند که به خاطر شرایطی خاص به پول و ثروت و قدرت میرسند؛ اما اگر کسی درس بخواند و آموزش ببیند، موفقیت از استثنا تبدیل به قاعده میشود. گفتیم جهان و تمدن و پیشرفتهای بشر محصول کار افرادی است که اهل درس و دانشگاه و تحقیق بوده اند. انشتین و ادیسون و نیوتن و اوباما و گاندی همه افرادی بوده اند که درس خوانده و مطالعه و تحقیق کرده اند.
برای دانشآموزان گفتم که هدف درس خواندن تنها دستیابی به درجهی تحصیلی بالاتر و یا پول و مقام و قدرتی خاص نیست، بلکه رشد تواناییهای هوشی، خلاقیت، سازندگی، مدیریت، رهبری و معناداری در زندگی است. درسخواندن و مطالعه و تحقیق کردن توانایی هوشی انسان را بیشتر میسازد. برای آنها گفتم که هوش یعنی قوهی درک. هوش کاربردی، هوش معنایاب، هوش معنابخش و هوش خطریاب قوههایی اند که به کمک آنها قدرت را درک میکنیم و استفاده از قدرت را میشناسیم. برای تقویت تواناییهای هوشی ناگزیریم درس بخوانیم و هر روز کیفیت، موثریت، نظم و روش درسخواندن خود را بهتر بسازیم.
پس، درسخواندن نشانهی عقلانیت است نه حماقت!
عزیز رویش