صبح روز پنجشنبه، ۲۶ آگست بود. ساعت پنجونیم صبح را نشان میداد، هوا کمکم رو به روشنی میرفت و آسمان صاف میشد. فقط یک تکه ابر در قسمت شرق افق به چشم میخورد. کوچه نسبتاً خالی بود. جز چند سگ ولگرد که اینسو و آنسوی کوچه پرسه میزدند، چیزی دیده نمیشد. آفتاب کمکم تنهی خود را از پشت کوه آشکار میکرد و گرمای خوشایندش را بر روی شهر کابل میانداخت. صدای چند شلیک بریدهبریده از گوشههای شهر شنیده میشد. باد ملایمی از لای درختان کوچه میوزید و علفهای سبز کنار جاده را نوازش میکرد. هیچوقت این کوچه را اینقدر ساکت و آرام ندیده بودم. کوچهای که یک هفته پیش، پسرها در آن کاغذپرانبازی میکردند و دکانداران با صدای موسیقیشان حال و هوای خاصی به کوچه میبخشیدند، حالا در سکوت مطلق غرق شده بود.
در انتهای کوچه، یک مرد با یک زن برقعپوش به سرعت از کنار ما گذشت. مرد، لباس چینوچروک و فراخی بر تن داشت که اندازهی تنش نبود. لنگی کلان سیاه بر سر و عینک بزرگی بر چشم داشت. در حالیکه با یک دست چمدان را گرفته بود، با دست دیگر تسبیح داشت. زن، که نسبت به مرد قد کوتاهتری داشت، طفلی در آغوش داشت و در سکوت از پی مرد حرکت میکرد. من و برادرم، آهنگ سفر کرده بودیم و آهسته بهسوی شهر گام برمیداشتیم تا به میدان هوایی برسیم و کشور را به مقصد غرب ترک کنیم.
وقتی به شهر رسیدیم، به برادرم گفتم: «تا میدان هوایی پر نشده باید سریع خود را برسانیم. تو زود برو آب بگیر که در آنجا از تشنگی تلف نشویم.» یک تاکسی گرفتیم و به طرف میدان هوایی حرکت کردیم. انگار شهر عوض شده بود. کابل دیگر آن کابل قبلی نبود. از چهرهاش غم میبارید؛ خسته از جنگ و تحولات اخیر و پریشان از آشفتگی شهروندانش. هیچ چیز مثل قبل نبود. مردم در حال گریز و به یکدیگر مشکوک بودند. انبوه جمعیت با نگرانی در خیابانها در جنبوجوش بودند. پرندگان آواز نمیخواندند و پشکها از خودشان صدا درنمیآوردند. انگار درختان پیر شده بودند و علفهای سبز کنار جاده، با اینکه تابستان بود، پژمرده به نظر میآمدند. شهر را خفقان عجیبی فراگرفته بود. از اینهمه دگرگونی و وحشت، آدم به هراس میافتاد.
رانندهی تاکسی مردی میانسال، با چهرهی جوگندمی، موهای کوتاه سیاه و ریشی نامرتب بود که معلوم بود یک ماه است که اصلاح نشده. هنگام صحبت، لبخند لطیفی بر لبانش نمایان میشد. با وجود خستگی از کار و نگرانی از آشفتگی کشور، میخندید و تلاش میکرد مانند یک مرد خسته و شکسته سخن نگوید. صدایش را صاف کرد و گفت: «میدان هوایی پر از آدم است. محال است شما داخل شده بتوانید. از تمام ولایتها به میدان هوایی کابل ریختهاند. چطور میخواهید خود را به طیاره برسانید؟»
من، در حالیکه از پنجره بیرون را تماشا میکردم، گفتم: «نمیفهمم. شاید راهی پیدا شود. بههرحال باید از کشور خارج شویم.» مرد شانهای بالا انداخت و گفت: «بگذریم. شغلت چه است جوان، که اینقدر برای خروج عجله داری؟» خواستم بگویم خبرنگارم؛ اما ترسیدم که نکند این مرد جاسوس باشد. شنیده بودم که بعضی تاکسیرانها برای دولت جاسوسی میکنند و مردم را به دام میاندازند. گفتم: «من معلمم، کاکا جان.» راننده با خوشرویی گفت: «معلوم است معلم خوبی استی. بههرحال، اوضاع اینطور نمیماند. این وطن از این روزها زیاد دیده. یک روز همه چیز خوب میشود و تو با برادرت هم یک روز برمیگردی.» من هم گفتم: «انشاءالله که همینطور میشود.»
وقتی به پیش میدان هوایی رسیدیم، زیاد ترسیدم. بیش از صدهزار نفر در آنجا جمع شده بودند. میدان هوایی پر بود از انسانهایی که سرنوشتشان به دست باد سپرده شده بود. هیچکس به داد مردم نمیرسید. زن، مرد، پیر و جوان، از ترس و به امید یک زندگی بهتر، خانه و کاشانهی خود را ترک کرده بودند و از هر جا به میدان هوایی آمده بودند. جمعیت زیادی در گرمای طاقتفرسا و زیر شعاعهای سوزان آفتاب صف کشیده بودند. سربازان مسلح طالب که لنگی به سر و پتوهایشان را به شانه انداخته بودند و پاچههایشان را تا زیر زانو بالا زده بودند، برای دور کردن مردم، یک لحظه صدای تیراندازیشان قطع نمیشد. گاز اشکآور بر سر مردم میپاشیدند و هر لحظه داد و فریاد مردم بلندتر میشد. اما مردم به امید خروج، تمام خطرها را به جان میخریدند. همه برای رسیدن به طیاره به هر طور ممکن تقلا میکردند. بعضیها هم از ترس، پیش سربازان خارجی میگریختند. هر بار که طیاره از زمین بلند میشد، همهمهای به پا میشد؛ اما از جمعیت کاسته نمیشد و نگاهها آن را دنبال میکردند.
با خودم گفتم: «چه میشود آیندهی این وطن؟ رفتن به یک کشور خارجی که ساده نیست. باید کشوری از آدم حمایت کند تا بتوانیم سوار طیاره شویم.» اما امید، آخرین چیزی است که برای انسان باقی میماند و آخرین چیزی است که آدم از دست میدهد. شاید هم این مردم را امید به اینجا کشانده است. یاد آن روزی افتادم که در مکتب، استاد دری ما، در حالیکه لبخند بر لب داشت و از اینسو به آنسوی صنف قدم میزد، این شعر زیبا و پرمضمون را زمزمه میکرد:
«آدمی پرنده نیست
تا به هر کران که پر کشد برای او وطن شود
سرنوشت برگ دارد آدمی،
وقتی از بلند شاخهاش جدا شود
پایمال عابران کوچهها شود.»
یاد آن روزها بخیر؛ روزهایی که همهی ما فارغ از دنیا و هیاهویش، بیخبر از سیاست و کثافتبازیهایش، با شوق و امید به آینده، در کنار خواهران خود درس میخواندیم و حتی در خیال ما نمیگنجید روزی اینچنین از وطن فراری و گریزان باشیم. وقتی میدیدم مردم تنها با یک کولهپشتی فرار میکنند، با خودم گفتم: چقدر سخت است که از کل وطن فقط یک کولهپشتی همراهت ببری.
مدت زیادی را در آرزوی خروج در صف ایستادم. گرما و خستگی رمق از جانم گرفته بود. عرق صورتم را پاک کردم و آب کمی را که داشتم روی سرم ریختم تا شاید کمی از گرمایم بکاهد. پاهایم از بس ایستاده بودم، خشکیده بودند. خیلی دلم میخواست جایی پیدا کنم و لحظهای بنشینم؛ اما این کار ناممکن بود. اگر لحظهای غفلت میکردم و تعادلم را از دست میدادم، زیر پای جمعیت له میشدم. تلاش کردم تا جمعیت را عقب بزنم و داخل میدان هوایی شوم؛ اما تلاشهایم بیهوده بود. دیگر از رسیدن به داخل میدان هوایی ناامید شده بودم و دلم میخواست برادرم را پیدا کنم و به خانه برگردم و آیندهی خود را به دست تقدیر بسپارم. لحظهای ایستادم و مردد ماندم که به جلو بروم یا عقب. ناگهان لرزش ترسناکی را زیر پاهایم احساس کردم. همان لحظه برق شدیدی چشمانم را آزرد و یک غرش، یک سوت و یک صدای هولناک در گوشم پیچید و از حال رفتم.
وقتی به هوش آمدم، دیدم روی زمین افتادهام. دردی شدید در پاهایم احساس میکردم و گوشهایم وِز وِز میکرد. دود و غبار غلیظی فضا را پر کرده بود و نمیتوانستم اطرافم را ببینم. وقتی غبار کمکم فروکش کرد، مقداری تخته سبز سوخته و تکههای لباس بر علفهای سبز دیده میشد. صدای شیون ترحمآمیز زنان بلند شد. کودکان فریادهای ترسآلودی میزدند و مردم با چهرههای رنگپریده و وحشتزده هر سو میدویدند و عزیزانشان را میجستند. همهجا بوی مرگ، خون و بمب منفجرشده میداد. هرکس چیزی میگفت و فریاد میکشید. رنگ چهرهها دستکمی از رنگ مرگ نداشت. در هیچ نگاهی نشانی از امید نبود. نگاهها درخواست کمک داشتند. اجساد روی هم افتاده بودند و مردم در حالیکه میدویدند، زخمیان را بر شانههایشان بهسوی شفاخانه میبردند.
من گیج و منگ بودم و در حالیکه میلنگیدم، امیدوارانه دنبال رضا میگشتم. نفس در سینهام حبس شده بود و پاهایم سنگین شده بودند. میان زخمیان، کشتهشدگان، داخل جویچهها، همهجا را گشتم اما نشانی از برادرم نبود. ناگهان چشمم به کولهپشتیای افتاد که شبیه کولهپشتی برادرم بود که کنار یک جسد افتاده بود؛ همان که پدرم روز اول دانشگاه برایش خریده بود. آری، خودش بود. برادرم در کنار دیوار، آرام و بیحرکت بر زمین افتاده بود. زخمی بر پیشانیاش دیده میشد که تا گونهاش امتداد یافته بود. صورتش غرق خون بود و شناختنش سخت. دستانش به سوی راست افتاده بود و چشمانش به آسمان خیره شده بودند. رضا (برادرم) دیگر نفس نمیکشید. روحش در آسمانها پرواز کرده بود و برای همیشه دیده از جهان فروبسته بود.
حالا سه سال از آن انفجار هولناک گذشته است و من هر شب کابوس میبینم. خواب میبینم مردی بالای تخت، بر سینهی من نشسته و با دستان خونیاش از گلویم گرفته و خفهام میکند. تلاش میکنم پاهایم را بههم بمالم و با دستانم از خود دورش کنم. سرم را به زمین فشار میدهم و سعی میکنم زبانم را که به دندانهایم چسبیده است، تکان بدهم و کسی را صدا بزنم؛ اما هیچ اتفاقی نمیافتد. رضا را میبینم که لباس سفید بر تن دارد و آنسو ایستاده است. تا میخواهم صدایش بزنم، رو برمیگرداند و میرود. بعد، غرقِ عرق از خواب بیدار میشوم و خواب از چشمانم میپرد.
مادرم پس از آن انفجار لباس سیاه پوشید و به بستر رفت و دیگر هم برنگشت. پدرم دیگر آن مرد خندان نیست. ریشش سفید شده، چهرهاش پر از چین و شکن است و هر جا که تنها باشد، اشک همچون دانههای مروارید از چشمانش سرازیر میشود.
آری، این است سرنوشت یک ملت؛ ملتی که در طول تاریخ، همیشه درد کشید، رنج دید، شهید داد، جوانانش در صنف درسی به خون تپیدند، گورستانها پر از اجساد شدند، بیخانه شد، مهاجرت کرد و توهین شد؛ ولی باز هم نفس میکشد.
نویسنده: جمعهخان صالحی