• خانه
  • جوانان
  • در دنیایی که مرا نمی‌پذیرند، راه خودم را می‌سازم!

در دنیایی که مرا نمی‌پذیرند، راه خودم را می‌سازم!

Image

امروز با تمام مشقت‌هایش سپری شد. از صنف درسم رخصت شدم و به سمت خانه حرکت کردم. دلم یک پیاده‌روی طولانی می‌خواست؛ از آن پیاده‌روی‌هایی که آدم را در خودش غرق می‌کند، از دنیای پرهیاهو جدا می‌سازد و فرصتی برای فرورفتن در رویاها می‌دهد. مسیر خانه‌ام تقریباً یک ساعت طول می‌کشید؛ اما گویا امروز زمان برایم معنایی نداشت. «هدفون»ام را از جیبم بیرون آوردم و موسیقی «I Had a Dream» از بیلی آیلیش را پخش کردم. ملودی نرم و دلنشین آن مثل موجی آرام، مرا از این خیابان‌های پرغبار جدا می‌کرد و به جهانی دیگر می‌برد.

در سکوت خودم قدم می‌زدم، هر گامم ضربانی بود در ریتم رویاهایم. هوای سرد زمستانی روی پوستم می‌لغزید، خورشید در پس کوه‌های دوردست کم‌کم ناپدید می‌شد و شهر در سایه‌های گرگ و میش فرو می‌رفت. در همان حال که در خیابان قدم می‌زدم، ناگهان بی‌اختیار لبخندی روی لب‌هایم نشست. یک سؤال، همچون نسیمی نرم و پنهان، در ذهنم جریان یافت: «من در آینده چه کاره خواهم شد؟»

به هزاران راهی که پیش رو داشتم، فکر کردم. شغل‌های مورد علاقه‌ام را در ذهنم مرور کردم:

1- فضانوردی؛ آرزوی پرواز در میان ستاره‌ها، لمس بی‌کرانگی جهان، کشف ناشناخته‌ها؛
2- تجارت؛ راهی برای استقلال، برای ساختن دنیایی که در آن هیچ‌کس اسیر فقر و وابستگی نباشد؛
3- طراحی؛ خلق زیبایی، تبدیل خیالات به واقعیت، ساختن چیزی که نام مرا بر خود داشته باشد؛

هر سه را دوست داشتم؛ اما کدام‌یک را انتخاب کنم؟

هنوز درگیر این اندیشه‌ها بودم که ناگهان احساس کردم ضربه‌ای سخت به روحم وارد شد. مثل صاعقه‌ی عظیم، انگار تک‌تک وجودم می‌سوخت. لحظه‌ای ایستادم. ذهنم پر از فریادهای خاموش شد، صدایی که همیشه سعی در نادیده گرفتنش داشتم؛ اما آن روز مرا تسخیر کرد: چطور می‌خواهم به این رویاها برسم؟

واقعیت همچون موجی سهمگین به من هجوم آورد. چگونه می‌توانستم روی پای خودم بایستم، وقتی در کشورم مثل مجرم با من رفتار می‌شود؟ چگونه می‌توانستم آینده‌ی روشن بسازم، وقتی که مکتب و دانشگاهی وجود نداشت و دانستن، گناهی نابخشودنی به شمار می‌رفت؟ ما را در حصاری از جهل و سکوت گرفتار کرده بودند، مثل پرندگانی که پرهایشان را چیده باشند و آسمان را فقط در خواب ببینند.

تمام صورتم نمناک شد، مثل اینکه کسی بی‌صدا اشک‌هایم را شسته باشد. اطرافیانم متوجه من شده بودند. برخی با نگاهی خیره، برخی با تعجب و برخی شاید با دلسوزی. دوستانم جلو آمدند، پرسیدند چه اتفاقی افتاده؛ اما من خودم هم نمی‌دانستم دقیقاً چه شده است. فقط می‌دانستم که چیزی درونم شکسته بود؛ دیواری که مدت‌ها برای پنهان کردن ضعف‌ها، دردها و ناامیدی‌ها ساخته بودم.

احساس سبکی می‌کردم، انگار مدت‌ها منتظر چنین لحظه‌ای بودم. سال‌ها بود که بغض‌هایم را در سینه حبس کرده بودم؛ اما آن روز اجازه دادم تا باران ببارد. بگذار ببارد، بگذار جاری شود، بگذار روح خسته‌ام را بشوید و زخم‌های کهنه را نرم کند.

اما پس از آن گریه، احساسی تازه در من جوانه زد. اگرچه واقعیت تلخ بود، اگرچه دنیا به من نشان داده بود که برای رویاهایم جنگی سخت در پیش دارم؛ اما یک چیز را فهمیدم: من زنده‌ام، پس هنوز فرصت دارم.

می‌توانستم انتخاب کنم که تسلیم شوم و بپذیرم که هیچ آینده‌ای برایم نیست، یا می‌توانستم برخیزم، رویاهایم را با تمام وجود در آغوش بگیرم و برایشان بجنگم. من انتخابم را کردم: من خواهم جنگید.

آرزوهایم را به سادگی رها نمی‌کنم. مهم نیست که چقدر مسیر دشوار باشد، مهم نیست که چند بار زمین بخورم، مهم نیست که چند در به رویم بسته شود. تنها چیزی که اهمیت دارد، این است که من هیچ‌گاه دست از تلاش برنمی‌دارم.

چرا نباید من فضانورد شوم؟ چرا نباید تاجری موفق باشم؟ چرا نباید هنرمندی باشم که دنیا را با طرح‌هایش تسخیر کند؟

تمام زنانی که در تاریخ نامی از خود به جا گذاشته‌اند، روزی در جایگاه من بوده‌اند، در نقطه‌ای که جهان به آن‌ها گفته است «تو نمی‌توانی.» اما آن‌ها تسلیم نشدند، ایستادند، جنگیدند، و تاریخ را تغییر دادند.

و من نیز یکی از آن‌ها خواهم بود.

امشب، ستاره‌ها از آنِ من‌اند
امشب، آزادی در دستان من است؛
امشب، با اراده‌ای قوی‌تر از همیشه، آینده را خواهم ساخت.

نویسنده: فرشته حسینی

Share via
Copy link