ناخواسته از خواب پریدم و بیدار شدم. گویا صدایی مرا بیدار کرده بود؛ صدایی که در سرم میپیچید و نمیگذاشت بخوابم. به چهار کنج خانه نگاهی انداختم، اما جز تاریکی چیز دیگری دیده نمیشد و سکوت عجیبی در خانه حکمفرما شده بود. نگاه کردن به دیوارهای سرد خانه چند لحظهای مشوشم کرد، اما وقتی دوباره خواستم بخوابم، آن صدا در سرم میپیچید و روانم را بر هم میزد.
سرم را زیر لحاف بردم، اما هرچه چشمانم را بسته نگه داشتم، خوابم نبرد. احساس میکردم در بیرون از خانه، در کوچههای این شهر، اتفاقی در حال رخ دادن است. احساس میکردم کسی با فریادی بلند اما در اعماق وجودش کمک میطلبد. نمیدانم چرا، اما قلبم آشفته شده بود و زودزود میپرید. خوابم نبرد و بلند شدم. تلفن را گرفتم و دیدم که ساعت هنوز بسیار زود بود و هنوز صبح نشده بود. پس بالشم را به دیوار خانه تکیه دادم و نشستم.
در بیرون از خانه، وزیدن آرام باد و باریدن نمنم باران روی آهنهای بام انبار، ملودی زیبا و آرامشبخشی را برایم هدیه داد. با شنیدن این صدا کمی آرام شده بودم و سنگینی مژههایم را بر روی چشمانم احساس میکردم. چشمانم را بستم، اما خوابم نبرد؛ چون حسی در درونم به من میگفت بلند شو و بیرون برو. اما در بیرون آسمان هنوز تاریک بود و تصمیم گرفتم تا هوا روشن شود و بیرون بروم.
در همین لحظات بود که صدای اذان از مسجد به گوشم رسید. از خانه بیرون شدم تا وضو بگیرم. هوا بسیار سرد بود و باد با وزیدنش موهایم را نوازش میداد. درختان بزرگ کاج روبهروی خانه با وزیدن باد به لرزه درآمده بودند و برگهای سوزنیشان یکی پس از دیگری به زمین میافتاد. بعد از اینکه وضو گرفتم، برگشتم به خانه، نمازم را ادا کردم و برای رفتن به کورس آماده شدم.
برای رفتن به کورس هنوز زود بود. پس به آشپزخانه رفتم و یک پیاله آوردم. پیاله را پر از آب جوش کردم و در کنار طاقچه اتاق نشستم و به بیرون نگاه کردم. گرمای پیاله آب جوش بر روی شیشههای سرد را بلوری کرد و من دستم را روی شیشه مالیدم. احساس سردی و رطوبت شیشه را حس میکردم. پیاله آب جوش تمام شد و وقت رفتن رسیده بود. بلند شدم و به سوی کورس راهی شدم. راهی را که هر روز برای رسیدن به رؤیاهایم طی میکردم، امروز حال و هوای دیگری داشت. سکوتی که در کوچه پابرجا بود، با باریدن قطرات کوچک باران و تقتق کفشهایم شکسته میشد. به کورس رسیدم و بعد از اتمام درسها به سوی خانه حرکت کردم.
اما در کوچهها دیگر خبری از تاریکی و سکوت نبود، چون آسمان روشن شده بود و صدای خندههای اطفال کوچک و صدای کرکرههای دوکانها و صدای بوق موترها، همه و همه را بهخوبی میشنیدم.
به خانه برگشتم و کارهایی که باید انجام میدادم را انجام دادم.
در خانه نشسته بودم که یکباره هوای بیرون به سرم زد. بالاپوشم را پوشیدم و به بیرون رفتم. در گوشهای از حویلی، پای دیوار بلند نشستم و با حیوان خانگیام بازی میکردم که متوجه صدایی شدم که از آنطرف دیوار میآمد. صدای گریهها و نالههای نهچندان ضعیف از حویلی همسایه میآمد. سریعا ذهنم درگیر شد که چرا آن دختر اینقدر گریه میکند؛ گریههایی بیوقفه و نالههایی سوزناک که حتی دل کافر هم برایش میسوخت.
چند لحظهای گذشت تا اینکه صدای گریه قطع شد و صدای دیگری را شنیدم که گویا یک مرد بود که میگفت:
هنوز نشستهای و گریه میکنی؟ زود بلند شو و لباسهایم را آماده کن! اگر همین لحظه بلند نشوی و همینطور به گریه ادامه بدهی، باخبر باشی که دوباره لت میخوری.
دیگر صدایی نیامد. گویا کسی در آن خانه حتی نفس هم نمیکشید.
گرچه من تمام اینها را اتفاقی شنیدم، اما چنان دلم آشفته شده بود که میخواستم داد بزنم و حق سوزاندهشده را دوباره زنده کنم. اما با تمام اینها جلو خود را گرفتم و به خانه برگشتم.
چیزهایی که در بیرون شنیده بودم، قلبم، ذهنم، روحم و تمام وجودم را درگیر کرده بود.
در اعماق قلبم نگران بودم؛ نگران دختری که در آن خانه زندگی نمیکرد، بلکه فقط نفس میکشید. نفسهایی که از کشیدهشدن خسته بودند.
چه خواهی یا چه نخواهی، این واقعیت محض روزگار ما در افغانستان بوده و هست؛ واقعیتی که سالهاست تغییر نکرده است و مطمئن هستم که تغییر نخواهد کرد. مگر تنها با سواد و علم.
روزی که تمام زنان کشورم و مردان کشورم باسواد شوند، بدون شک هیچ صدایی خاموش نخواهد شد.
نویسنده: زینب صالحی