بازهم نشستهام پشت کتابچهام. چراغی در دست گرفته ام، تا بنویسم از خاطرات و رؤیاهای کهنهای که هنوز در ذهنم زندهاند. این روزها، نوشتن تقریبا برایم وظیفهی یا مصروفیت هر روزم شده است. رؤیاهایی را بازنویسی میکنم که روزی رها شدند، اما هرگز نمردند.
کتابچهی یادداشتهایم را ورق زدم و ناگهان با سؤالی روبهرو شدم: «فرق بین درد و رنج چیست؟»
روزی در صنف امپاورمنت، حبیبه از استاد همین سؤال را پرسید. استاد با لبخندی عمیق پاسخ داد: «دختر گلم، درد یک احساس جسمی است؛ اما رنج… رنج چیزی فراتر از آن است؛ پُر از معنا و عمق. هرچه هوشیارتر باشی، رنجورتری.»
اندکی درنگ کردم.
از زمانی که این کلاس را آغاز کردهام، احساس میکنم رنجورتر شدهام. شاید این همان بیداری است، همان هوشیاری که استاد از آن سخن میگفت.
بعد از ظهر، جلسهای با شاگردان تجوید داشتم، زنانی که بیشترشان سنوسالی ازشان گذشته بود. مادربزرگم نیز در میانشان نشسته بود.
اینجا، در میان زنان، جایی که هرکدام قصهای برای گفتن دارند، بیشتر از هر زمان دیگری احساس میکنم که داستانهای ما به هم نزدیک است، تا جایی که آنان هنوز رؤیاپردازی میکنند.
مادربزرگم قلم را در دستان لرزانش گرفت و روی کتابچه نوشت. در چشمانش هنوز شوق یادگیری بود، شوقی که روزگاری از او گرفته شده بود.
آن زنان، یکییکی، قصههایشان را آغاز کردند.
یکی از آنان گفت: «جالب است… در زمان ما چقدر شوق و علاقه داشتیم؛ اما حالا دیگر آن شوق و رویاپردازی وجود ندارد.
مادربزرگم لبخندی زد؛ اما در نگاهش اندوهی موج میزد. آهسته شروع به صحبت کرد: «کوچک بودم که همراه خانوادهام به ایران رفتم. تا صنف سوم درس خواندم. هر صبح، زود بیدار میشدم، کارهای خانه را انجام میدادم و با هزاران شوق و امید، به همراه دوستانم راهی مکتب میشدم. اما نشد که ادامه دهم…»
لحظهای سکوت کرد و من، در چشمانش، درد عمیقی را دیدم؛ دردی که با گذر زمان، رنگ کهنگی گرفته بود و احساسی از تلاش برای مداوای آن درد زیاد دیده نمیشد.
پس از چند ثانیه، دوباره ادامه داد: «در ایران، مکاتب هر سال در اول میزان باز میشدند، که ایرانیان آن را اول مهر مینامیدند. هر سال، در آن روز، چشمانم پر از اشک میشد؛ اما هیچکس متوجه نمیشد. نمیتوانستم حرفی بزنم، درحالیکه همصنفانم راهی مکتب میشدند، اما من نه…»
سکوت، در فضای کلاس پیچید.
زنی دیگر، با لبخندی که در آن غرور موج میزد، گفت: «خیلی خوب است که بعد از سالها، دوباره شروع کردم! حالا، در خانه، درسهایم را با نواسهی کوچکم، مهناز، تمرین میکنم.»
زن دیگری از تجربهی خود گفت: «من تجوید را نزد پسرم، علی، تمرین میکنم.» در نگاهش شجاعتی بود که گویی هرگز در برابر موانع زندگی تسلیم نشده است. «علی!» او با افتخار نام پسرش را بر زبان آورد.
من، در ذهنم، مادربزرگ را تصور کردم. شاید علی، برای آن زن، همان امیدی بود که مادربزرگم همیشه در دل جستوجویش میکرد؛ در کنار خانواده، میتوان هر چالشی را پشت سر گذاشت.
زن دیگری، با لبخندی محجوب، از پیشرفتش گفت: «دیگر مثل قبل از امتحانها نمیترسم. حالا میتوانم جزء ۳۰ را با اطمینان بخوانم، بدون اینکه از اشتباه کردن هراسی داشته باشم.»
به چهرههایشان نگاه کردم. زنانی که هرکدام در دلشان رؤیایی داشتند و نشان میدادند که هیچچیز نمیتواند آنها را از مسیرشان باز دارد.
رؤیاهایشان هنوز زنده بود. حتی اگر در گذر زمان شکلشان تغییر کرده بود؛ اما هنوز هم ادامه داشتند. آنان، به جای حسرت گذشته، به دنبال معنایی جدید از رؤیا بودند.
و من، در کنارشان، یاد گرفتم که رؤیاها هرگز نمیمیرند. آنها همیشه در دلهایمان زندهاند، حتی اگر شکلشان تغییر کند.
نویسنده: زهرا احمدی