گاهی اوقات، کاری را میخواهی انجام دهی؛ اما طبق میل تو پیش نمیرود یا پایان خوشی ندارد. بعضی وقتها زندگی برخلاف آرزوها و برنامههایت میچرخد. در چنین لحظاتی نباید سریع ناامید شوی؛ بلکه باید صبر کنی، زیرا همیشه آنچه میخواهی، به سرعت محقق نمیشود. ممکن است زمان نیاز باشد تا به خواستهات برسی. زندگی فراز و نشیبهای زیادی دارد و خداوند بهتر از هر کس میداند که چه زمانی مناسب است تا آنچه را که میخواهی، به تو عطا کند. چرخ زندگی بر اساس زمانبندی درست، در وقت مناسب به دور تو خواهد چرخید. فقط صبر کن تا آنچه را که میخواهی، در زمان مناسب به دست آوری.
صبح با صدای دلنشین مادرم از خواب بیدار شدم: “دخترم، بلند شو!” چشمانم را باز کردم و او را روبروی خود دیدم. مادرم بود که سعی میکرد مرا از خواب بیدار کند. بلند شدم و به ساعت نگاه کردم؛ ساعت ۶ صبح بود. دست و صورتم را شستم و با اعضای خانواده دور هم صبحانه خوردیم. پس از آن، هر کسی به سراغ کارها و درسهایش رفت.
مانند همیشه، خانهتکانی و نظافت اتاقها را شروع کردم. از این که همیشه طبق برنامهام پیش میروم، احساس رضایت میکردم. پس از اتمام کارها، به حل سوالات هندسه و انجام تکالیف مدرسه پرداختم و آنها را به موقع تمام کردم. سپس نشستم و کتاب “بدون بال پرواز کن” را خواندم. نمیدانم چرا؛ اما احساس میکردم که تمام زندگیام در این کتابها بیان شده است و من در حال خواندن آنها هستم.
تا دیروقت مشغول خواندن کتاب بودم که ناگهان به یادم آمد این هفته قرار بود کنفرانسی دربارهی حقوق زنان و دختران داشته باشم. موبایلم را برداشتم و ایمیلم را چک کردم. متوجه شدم کنفرانس به یک ماه بعد موکول شده است. واقعاً ناراحت شدم؛ چون آمادگی زیادی گرفته بودم و حالا باید یک ماه دیگر صبر میکردم.
در ذهنم با خود میگفتم: “چرا به تعویق افتاد؟ چرا طبق برنامهام پیش نرفت؟” که صدای مادرم دوباره شنیده شد: “دخترم، بلند شو، ناهار آماده است، بیا برویم.” از آنجایی که حالم خوب نبود، مادرم اصرار میکرد که به کلاس نروم تا حالم بهتر شود؛ اما میدانستم اگر در خانه میماندم، حالم بدتر میشد. بنابراین گفتم: “نه مادرجان، من خوب هستم و میخواهم بروم.”
پس از آن، آماده شدم و به سمت کلاس راه افتادم. واقعاً حالم خوب نبود و احساس ضعف میکردم؛ اما تسلیم نشدم و به کلاس رسیدم. وارد حیاط شدم، در گوشهای نشستم و در فکر فرو رفتم: “چگونه باید این یک ماه را صبر کنم؟” در همین افکار بودم که معلم صدا زد: “حلیمه، به کلاس بیا، زنگ خورده است!” بلند شدم و به سمت کلاس رفتم.
ساعت به سرعت میگذشت و من منتظر بودم که هرچه زودتر زنگ آخر بخورد تا به خانه برگردم، چون واقعاً حال خوبی نداشتم و بیصبرانه میخواستم به خانه بروم. بالاخره زنگ آخر به صدا درآمد، کلاس را ترک کردم و تصمیم گرفتم به خانه خالهام بروم تا شب را آنجا بمانم، شاید حالم بهتر شود.
در راه، با گروهی از دوستانم همراه شدم؛ اما ذهنم همچنان درگیر بود. نمیتوانستم به راحتی تمرکز کنم و فقط میدانستم که در حال راه رفتن هستم. به خانه رسیدیم، در گوشهای نشستم و مشغول انجام کارهای خانگیام شدم. پس از اتمام آنها، استراحت کردم تا حال بهتری پیدا کنم.
در پایان، میخواهم بگویم که امروز اینگونه گذشت. قرار بود کنفرانسم طبق برنامه پیش برود؛ اما نشد. گاهی اوقات، کارهایی که انجام میدهیم به زمان نیاز دارند تا به نتیجه برسند. این جمله که “همیشه آنچه میخواهی نمیشود” را از عمق وجودم درک میکنم؛ زیرا میدانم خداوند در زمان مناسب، آنچه را که سزاوارش هستم، به من خواهد داد.
نویسنده: حلیمه ضیا