این بار میخواهم از جایی بنویسم که در آنجا بزرگ شدم، در هوایش نفس کشیدم و در آسمانش ستارههای امیدم را جستوجو کردم و رویاهایم را ترسیم کردم. آری، من از سرزمین افغانستان سخن میگویم، سرزمینی که آن را به نام خراسان قدیم میشناسند. سرزمینی که سختترین روزها را پشت سر گذاشت و به همه فرصت داد تا جوانههای امیدشان را بکارند. روزگاری این سرزمین را سرزمین هنر مینامیدند؛ جایی که عاشقان، سرود عشق میسرودند، نقاشان پرندهی صلح را ترسیم میکردند، معلمان درس شجاعت و استقامت میدادند و شاعران، شعر آزادی را زمزمه میکردند.
باورم نمیشود که این سرزمین زمانی با ابرقدرتترین کشورها جنگید و استقلالش را به دست آورد. دانشمندان و شاعران بزرگی چون ابوریحان بیرونی، سنایی غزنوی و رابعه بلخی در دل همین خاک استعدادهایشان را شکوفا کردند. سرزمین من در طول تاریخ، عمیقترین دردها را بر شانههایش تحمل کرده است و شدیدترین شلاقهای خیانت، روح و تنش را زخمی ساختهاند. پشت هر جنگ و پیروزی، حکایتی طاقتفرسا نهفته است، اما هیچگاه تسلیم نشد.
من شاهد مادرانی در این سرزمین بودم که از جوانی خود گذشتند تا فرزندانشان را سربلند ببینند؛ اما فرزندانشان را در راه علم و دانش از دست دادند. مادرانی که آرزویشان این بود که فرزندشان را در لباس فراغت ببینند، نه در کفن. پدران ما قهرمانان حماسی این سرزمیناند؛ کسانی که با دستان پینهبسته، نگاههای پردرد و کمر خمیدهیشان، تمام دغدغههای روزگار را پشت لبخندشان پنهان میکردند.
من از سرزمینی حرف میزنم که کودکانش، بهجای بازی با اسباببازی و آموختن الفبا، مردانهوار کار میکنند. کودکان سرزمین من، حسرتها، لبخندها و بازیهای کودکانهیشان را پشت کراچیها و خیابانهای شهر جا گذاشتهاند. صادقانه بگویم، کودکان سرزمینم به معنای واقعی کودکی نکردند و آنگونه که باید به آنها توجه میشد، نشد، اما با کولهباری از خستگیها، هنوز هم ادامه میدهند.
قصهی سرزمین من، قصهای دردناک است و هزاران غم ناگفته دارد. هر ولایت آن داستانی از شجاعت و استقامت در سینه دارد. کابل، پایتخت سرزمینم، شهری که در میان کوهها آرمیده و مردمانش با تلاش و امید، روزهای سخت را به امید روزهای بهتر میگذرانند. کابل روزگاری جایی بود که مردمش در زیارتگاه عاشقان و عارفان گرد هم میآمدند، کلامهایشان مرهمی بر زخمهای روزگار بود و از نامهربانیهای دنیا خبری نبود. شبها، بیشتر از آنکه به خواب بروند، دست به دعا برمیداشتند و برای خوشبختی یکدیگر دعا میکردند.
غزنی، شهری که از علم و هنر لبریز است و بنیانگذار تمدنهای باشکوه بودهاست. هرات زیبا، جایی که صدای شاعران و دانشمندان از دل تاریخ برخاسته است. مزارشریف، شهری همیشهبهار، جایی که نوجوانان جوانههای امیدشان را در کنار گنبد حضرت علی کاشتهاند. بلخ، سرزمین مولانا، شهری که در خاکش عرفان، عشق و صداقت ریشه دوانده است. بامیان، شهری کهن با قصههای شیرین از گذشتهها، قصهی بودا و عشق صلصال و شهمامه، مردمانی باصفا و سختکوش دارد. پنجشیر، جایی که ستارهها، کوهها و حتی خورشید، شاهد دلیری مردمانش بودهاند. هر گوشه از سرزمینم، مفسر زیباییها و دردهایی است که نیاز به جوانانی همچون من و تو دارد تا سرود دانایی را زمزمه کنند و سکوت مرگبار را برای همیشه بشکنند.
نوبت میرسد به قدرتمندترین و شجاعترین قشر جامعهی سرزمینم؛ دختران و زنان. دخترانی که اصالت را از آریای جاویدان به ارث بردهاند و مقاومت را از باختر باستان برای نسلهای بعد به یادگار خواهند گذاشت. کتمان نمیکنم، دختران سرزمین من تنها کسانی هستند که اینجا گناهکار و مجرم محسوب میشوند، بیآنکه بدانند جرمشان چیست. در سرزمین من، دختران نباید رویا بسازند، سخن حق بگویند، زیرا که کشته خواهند شد. حتی به آنها میگویند شکر کن که زندهای، پس فقط سکوت کن. بیش از سه سال است که این دختران، عزادار ذهنهای بستهشدهاند و قربانی سیاستهای نادرست رهبران این سرزمین. درست شبیه پرندگانی در قفس، آرزوی آزادی میکنند. اما این دختران، مبارزانی باهمت هستند که رویاهایشان را با بادهای هندوکش همهجا میپراکنند، از بلندای کوه بابا صدای آگاهی سر میدهند و با قلمهایشان بر تاریکی جهل خط میکشند. آنها به آزادی باور دارند و میدانند که روزی بادکنکهای صلح را در آسمان شهرشان بالا خواهند برد.
عشق به سرزمینم مرا وادار ساخته است که پیش بروم و حتی به عقب نگاه نکنم. این عشق، عشقی ناگسستنی است. سرزمینم هویت و نام و نشان من است. هزاران بار که فکر مهاجرت از این خاک را کردم، قلبم به تپش افتاد، ذهنم منجمد شد و دردم بیشتر گشت. من به خاطر سرزمینم، تا آخرین نفس خواهم جنگید، تلاش خواهم کرد تا رویای هیچیک از دختران سرزمینم نانوشته، ناخوانده و ناتمام نماند. هر روز، آلبوم رنگهایم را برمیدارم و بیرق سهرنگت را پررنگتر ترسیم میکنم تا همیشه جاویدان بمانی. هر صبح، سرود “سرزمین من” را با خود زمزمه میکنم تا صدای عدالت خاموش نماند.
سرزمین من، میدانم که آسمانت از دردهای بیشمار بغض کرده است؛ اما هنوز هم آفتاب امیدت را از ما نگرفتهای. میدانم خستهتر از آن هستی که در قالب واژهها بیان شوی؛ اما من در چشمان کودکانت چراغ روشنایی میبینم و در قلبهای دخترانت، موجی از مهربانی و امید. سرزمین خوبم، من به آیندهات نگران نیستم، زیرا بهاری در راه است؛ بهاری که صدای خندههای کودکان، همساز با آواز پرندگان خواهد شد، بیجاشدگان و مهاجران به خانههایشان بازخواهند گشت. ما نسلی خواهیم شد که تو را آباد، آزاد و سربلند خواهیم کرد.
نویسنده: رعنا اسماعیلی