سمیه احمدی: نوری که خم می‌شود؛ اما نمی‌شکند

Image

رهبران فردا (7)

سمیه احمدی، ۱۷ ساله، نمادی روشن از شجاعت، رشد و رؤیاهای استوار؛ هفتمین فرزند از هشت فرزند یک خانواده‌ی کارگر و زحمتکش.

 در فضایی بزرگ شد که نابرابری میان دختر و پسر، بی‌صدا اما عمیق جریان داشت؛ اما او تصمیم گرفت برخیزد، بیاموزد و رهبری کند.

 وقتی طالبان درهای مکتبش را بستند، او از دل تاریکی، درهای تازه‌ای به روی آموزش و توانمندسازی گشود.

 با صدای پرشور، پرسش‌های جسورانه و رهبری درخشانش، درخشید؛ تیم خودش را ساخت، پرشور نوشت، ابتکار به‌خرج داد و ترس‌هایش را به نیرو و سکوتش را به سخن بدل کرد.

رؤیای سمیه تنها شخصی نیست؛ رؤیایی جمعی‌ست برای افغانستانی صلح‌آمیز که در آن کرامت انسانی برای همه، به‌ویژه برای زنان، محفوظ باشد.

 در این برنامه، با دختری دیدار می‌کنیم که روزگاری با ترس گام برمی‌داشت، اما امروز با هدف گام برمی‌دارد؛ دختری از نسل رهبران فردا که راه را برای دیگران روشن می‌سازد.

رویش: سمیه جان، سلام. خوب هستی؟

سمیه: سلام استاد، وقت شما بخیر. تشکر، زنده باشید.

رویش: چند ساله شدی، سمیه؟ راستش را بگو.

سمیه: استاد، کسی از دختران سنش را نمی‌پرسد.

رویش: تو هنوز کوچولو استی، دخترک. هر چقدر که ستی بگو، آن‌قدر زیاد کلان نشدی که از سن خود بترسی.

سمیه: من متولد ۲۰۰۸ میلادی استم و فعلاً، در همین ماه، ۱۷ ساله می‌شوم.

رویش: سن واقعی‌ات ۱۷ ساله است یا سنی که در تذکره یا پاسپورت نوشتی؟

سمیه: چیزی که در تذکره و پاسپورت است، همین است.

رویش: در خانه فرزند چندم پدر و مادرت استی؟

سمیه: من فرزند هفتم استم و قبل از خودم سه خواهر و سه برادر دارم.

رویش: تنها فاطمه از تو خردتر است یا کسی دیگر هم از تو خردتر است؟

سمیه: فاطمه از من خردتر است.

رویش: از همان خاطر با فاطمه خیلی رفیق استی.

سمیه: آری دیگر، از همان خاطر باهم خیلی صمیمی استیم. گرچند در دوران مکتب هر دوی ما زیاد صمیمی نبودیم. همین که حکومت تغییر کرد و هر دوی ما زیادتر وقت فراغت داشتیم، باز باهم زیادتر رفیق و دوست شدیم.

رویش: سمیه جان، از پدر و مادرت بگو، پدر و مادرت باسواد اند یا بی‌سواد؟ چقدر درس خواندند؟

سمیه: پدرم سواد خواندن و نوشتن دارد؛ ولی مادرم سواد ندارد و پدرم چیزی که یاد گرفته، آن هم در مسجد بوده.

رویش: پدرت چی کار می‌کند یا در زمانی که تو در مکتب بودی که یادت می‌آید، پدرت چی کار می‌کرد که خرج و معیشت خانه را تأمین کند؟

سمیه: در اوایل موترشویی می‌کرد و بعد، زیادتر چیزی که من به یاد دارم، اکثراً پدرم در ایران بود. گاهی به کابل هم می‌آمد. چند سال قبل، فارم زنبور عسل داشت، ولی در منطقه‌ی ما سیل آمد و زنبورها را برد. فعلاً در خانه بیکار است.

رویش: خانه‌ای که تو به دنیا آمدی، مال خودتان بود یا نه در خانه‌ی کرایی زندگی می‌کردید یا گروی بود؟

سمیه: از وقتی که ما به کابل آمدیم، خانه‌ی ما در پل خشک بود، در همان وقت من به دنیا آمدم. بعد، ما در حویلی کابل خود زندگی می‌کردیم که از خود ما بود.

رویش: در کابل در کدام مکتب درس خواندی؟

سمیه: من مکتب را اول در مکتب همایون شهید شروع کردم. بعد، صنف شش که تمام شد، در مکتب زینب کبرا رفتیم.

رویش: خواهران و برادرانت که از تو بزرگ‌تر بودند، همه‌ی شان به مکتب رفتند؟ درس خواندند؟

سمیه: دو خواهر کلانم که از همه بزرگ‌تر اند، درس نخوانده‌اند. یک خواهرم تا صنف ۴ خوانده، دیگرایش اصلاً نخوانده و سواد ندارند و برادران کلانم، یکی از رشته‌ی ژورنالیزم فارغ شده، یک دیگرش هم تا صنف ۴ یا ۵ خوانده و بعدش رفته و کار کرده، یک برادر دیگرم که از من بزرگ‌تر است، فارغ صنف دوازده است.

رویش: از خواهران و برادرانت کدام‌های شان تو را در درس‌ها حمایت می‌کرد و کدام شان بی‌پروا بود؟

سمیه: فامیل ما یک فامیل کلان بود. زیاد توجه بالای پسران بود، مثلاً برادر کلانم که از من کلان‌تر بود، سرش زیاد توجه می‌کردند. ما را نمی‌گفتند که شما نخوانید، ولی زمانی که من خودم لیاقت خود را نشان دادم، مرا تشویق می‌کردند. من صنف شش که بودم، همیشه مرا تشویق می‌کردند. همیشه پدرم می‌گفت که دست‌خط سمیه را ببینید، شما که صنف دوازده هستید، نوشته نمی‌توانید. بعد، این برای برادرم خیلی ناخوشایند بود. می‌گفت تو حق نداری که مرا با یک دختر مقایسه کنی. من با اثبات لیاقت خودم توانستم که مورد تشویق قرار گیرم که بگویند درس بخوان یا به راهت ادامه بده.

رویش: از چی وقت فهمیدی که دختر بودن در افغانستان، در جامعه‌ای که تو زندگی می‌کنی، یک دشواری یا سختی است؟

سمیه: خانواده یک اجتماع کوچک است. آدم اگر رک و دقیق بگوید، من در خانه بودم و می‌دیدم که تفاوت‌ها میان من و برادرم زیاد بود. من می‌دیدم که امکاناتی که برادر کلانم دارد، با آن‌چه که من دارم، خیلی متفاوت است و هر چیزی که من دارم، یک درجه بلندتر و خوب‌ترش را برادرم دارد و این همیشه برایم یک سوال بود که به خاطر چی او نسبت به من برتری دارد و بعدش دانستم که معمولاً در جامعه‌ی افغانستان ارزش دختر کمتر از پسر است. البته این تفاوت به مرور زمان در خانه‌ی ما کمتر شده بود. زمانی که متوجه شدند که فرق‌گذاشتن راه حل نیست. با وجودی که شرایط برای من تنگ‌تر بود، من توانستم که لیاقت‌ خود را بیشتر از برادرم نشان دهم.

رویش: در خانه‌ی تان وضعیت معیشتی در حدی بود که بتوانید ضرورت‌های درس و مکتب همه‌ی دختران و پسران را که به مکتب می‌رفتند، تأمین کنید تا با مشکلات مواجه نشوید؟

سمیه: اگر چه با خواهران کلانم این مشکل بود، به همان خاطر آن‌ها به مکتب نرفتند و در خانه کار می‌کردند؛ ولی خوش‌بختانه در دوره‌ی من و خواهر خردم – فاطمه – تا حدودی خوب‌تر شده بود و پدرم از لحاظ مالی ما را تأمین می‌کرد تا به مکتب برویم و کورس بخوانیم.

رویش: از خواهران و برادرانت هیچ‌کدام شان در مکتب‌های خصوصی درس خواندند یا نه؟

سمیه: برادرم خواند؛ ولی ما در مکتب دولتی بودیم.

رویش: برادرت در کدام مکتب خصوصی رفت و درس خواند؟

سمیه: برادرم در مکتب کوشان درس می‌خواند و صنف دوازده را در همان‌جا تمام کرد.

رویش: در دورانی که طالبان آمدند، چند ساله بودی و چه رقم خبر شدی که طالبان می‌آیند؟ تصویری را که از طالبان در ذهن خود داشتی، چی بود؟

سمیه: همان روزش، به نظرم می‌خواستم در کورس انگلیسی بروم. در راه که رفتم، گفتند که کورس انگلیسی بسته شده‌است. نمی‌فهمم که ساعت ۳ بجه بود یا کمی بعدتر از آن. باز طرف خانه آمدم. آن شب قرار بود که در خانه‌ی ما یک مهمانی باشد. مهمانان به خانه‌ی کاکایم می‌آمدند و من خبر شدم که طالبان آمدند. بعد خودم خیلی ترسیده بودم. با وجود این همه نفر، قرار شد که مرا پشت سودا روان کنند. من می‌گفتم چرا من؟ دیگر وقت‌ها کلان‌ها را می‌فرستید، حال چرا من؟ گفتند: خیر است، تو برو. رفتم و سودا را آوردم. تقریباً شام شده بود. هوا تاریک شده بود. چیزهایی که نیاز بود، مانند نان خشک و سایر چیزها را آوردم. اگر چه کالایم دراز بود، باز خیلی ترسیده بودم. فاطمه را هم با خود نبردم. چون او آهسته راه می‌رود و خودم در راه رفتن خیلی سریع هستم. در حالت عادی هم می‌دوم. اگر کسی هم همرایم باشد، می‌گوید سرعت خود را کم کن. ولی من عادتم شده است. این قسم سریع راه می‌روم. به همین خاطر گفتند که از همه تو زودتر می‌آیی. این مسئولیت را به دوش من گذاشتند.

رویش: یعنی همان روز ۱۵ آگست، روزی که طالبان وارد کابل شدند، روزی که اشرف غنی از کابل فرار کرد، همان روز را می‌گویی یا یک روز قبلش را؟

سمیه: به نظرم همان روز بود. نمی‌دانم، دقیق به یادم نمانده‌است، چون من آن وقت زیاد درگیر تاریخ نبودم. فقط می‌فهمیدم که روز یک‌شنبه بود یا دوشنبه. بعدش فردا ما به مکتب نرفتیم. همان پیشین می‌گفتند که طالبان آمده‌اند.

رویش: پیش از آن، هیچ چیزی از طالبان شنیده بودی؟ به عنوان یک دختر می‌فهمیدی که طالبان یعنی چه؟ وقتی که بیایند و حکومت را بگیرند، چه می‌شود؟

سمیه: من چیز زیادی نشنیده بودم، فقط همین را می‌فهمیدم که اگر طالبان بیایند، همان چادری مادرم که داخل صندوقش بسته است، کار می‌شود. مادرم آن را هیچ‌وقت از داخل صندوقش بیرون نمی‌کرد. چون یگان وقت خانه‌تکانی می‌شد یا کدام مناسبت می‌شد، من آن را می‌پوشیدم. مادرم می‌گفت خدا نکند کدام وقتی شود که نیاز شود که این را شما بپوشید یا ما بپوشیم. وقتی طالبان آمدند، یگانه چیزی که در ذهنم بود، همان چادری را پوشیدم و این یک حس خیلی بد داشت. بعد، با خود گفتم که شاید بیرون رفته نتوانیم. مادرم می‌گفت از این به بعد مکتب نیست. سر از فردایش دیگر به مکتب هم نرفتیم.

رویش: وقتی ما برنامه‌های کلستر ایجوکیشن را شروع کردیم، از اولین دانش‌آموزانی که در این برنامه شامل شدند، شما بودید. چگونه باخبر شدی که درسی به نام کلستر ایجوکیشن است یا درس‌های امپاورمنت است؟

سمیه: من از یک دوستم شنیدم. سال جدید بود. به نظرم سال ۱۴۰۱ بود – دقیق یادم نمانده‌است- باز سال جدید بود، من از دوستم – ملکه حسینی – پرسیدم که چی کارها می‌کنی. او برایم گفت که به کلستر ایجوکیشن می‌روم و این برنامه‌ها را دارد. من هم گفتم که آدرس کجاست. روز چهارم سال نو به مکتب رفتیم و خود را شامل کلستر ایجوکیشن کردم. یک تجربه‌ی خیلی جالب شد. من تا دو هفته از برنامه‌ی امپاورمنت خبر نداشتم. ولی استاد کیمیا برای کسانی که خوب جواب می‌دادند، می‌گفت که توانا هستی، باید در صنف امپاورمنت بروی. من نمی‌فهمیدم که صنف امپاورمنت چی هست. از او پرسیدم. باز گفت که روزهای شنبه و چهارشنبه یک درس است. بعد علاقه‌مند شدم، آمدم و اشتراک کردم.

رویش: فاطمه هم با تو یک‌جای در کلستر ایجوکیشن آمد یا بعدتر آمد؟

سمیه: من و فاطمه یک‌جای آمدیم. هر دوی ما یک‌جای شروع کردیم.

رویش: اولین روزی که در صنف امپاورمنت شروع کردی، چی حس در ذهنت خلق شد؟ فکر می‌کردی که درس امپاورمنت تو را با چی مفهومی تازه و دنیایی تازه آشنا می‌کند؟

سمیه: تا آن زمان آشنایی نداشتم. تا آن زمان زیادتر تمرکزم روی انگلیسی بود. برنامه‌ی کلستر ایجوکیشن را می‌خواستم شروع کنم. آن روز به نظرم درباره‌ی «Problem» گپ می‌زدید. در مورد همین موضوع صحبت می‌کردید. بعد در ذهنم این سوال آمد: پرابلم مهم است یا راه حل درست یک پرابلم؟ به همین دلیل از شما پرسیدم. همان روز اول بود که در آن صنف اشتراک کرده بودم. برایم محیط جدید بود.

از خواب که بالا می‌شدم، فاطمه را معمولاً به زور با خود می‌آورم؛ چون او می‌گفت صبح وقت است و این وقت کسی از خانه نمی‌برآید. خانه‌ی ما دور بود. من نمی‌خواستم که تنها بروم. می‌گفتم فاطمه بیا یک‌جای برویم. آن‌جا برویم انگلیسی تمرین کنیم. یک چیز جدید یاد می‌گیریم. معمولاً فاطمه را با خود به زور می‌آوردم. ولی بعد از دو هفته فاطمه زیادتر از من در برنامه مشتاق شده بود و منظم اشتراک می‌کردیم.

رویش: در درس‌های امپاورمنت شما را بیشتر به کارهای گروپی تشویق می‌کردیم. هدف ما هم این بود که شما قدرت خود را در جمع پیدا کنید و یکی از اثرات آن این بود که شما از تنهایی و از فشارهایی که تنهایی در شرایط دشوار افغانستان برای دختران ایجاد می‌کرد، فارغ شوید. اول با کی‌ها دوست شدی؟ دوست‌های اولت که در حلقه‌های کاری در امپاورمنت قرار گرفتند، کی‌ها بودند و چی‌ کارها می‌کردید؟

سمیه: روزهای اول ما تیمی نداشتیم؛ ولی با دختران آشنا شدم. بعد تیمی که خودم شروع کردم، گروه تبسم نام داشت و روز اول با پروین، زینب، تمنا، شکریه آشنا شدیم. تیم خود را جور کردیم و یک تجربه‌ی خیلی جالب بود. باهم جمع می‌شدیم، علاوه بر کارهای امپاورمنتی که می‌کردیم، کوشش می‌کردیم خود را در موقعیتی قرار ندهیم که در جریان برنامه و فعالیت، برای ما مشکل ایجاد شود که از ما بپرسند شما چرا از مردم ویدیو می‌گیرید یا هم طالبان ما را ایستاد کند و بپرسد که شما چه برنامه دارید که ویدیو می‌گیرید.

من خودم در اوایل از طالب خیلی می‌ترسیدم و همیشه لباس دراز می‌پوشیدم. این نکته را خیلی رعایت می‌کردم که خدای ناخواسته برایم کدام مشکل ایجاد نشود. این تجربه خیلی برایم جالب شد. با دختران همه جمع می‌شدیم و یک تجربه‌ی خیلی خوب شد. این که من برای اولین بار کار گروپی را تجربه کردم. قبل از آن ما در مکتب گاهی جمع می‌شدیم؛ ولی نه آن‌قدر هدف‌مند و منظم.

رویش: تو یکی از کسانی بودی که زیاد می‌نوشتی، زیاد پیام می‌فرستادی، نظریات و دیدگاه‌های خود را در قالب نوشته زیاد ارسال می‌کردی. نوشته‌کردن برایت چی حس خلق می‌کرد؟ با نوشته احساس می‌کردی که چی چیز را به عنوان یک تجربه‌ی جدید می‌آموزی؟

سمیه: نوشته برای من از هر لحاظ خیلی زیاد کمک کرد. خودم در زندگی شخصی‌ام – نمی‌دانم به چی دلیل- خیلی استرس داشتم. ذهنم خیلی درگیر بود و نوشتن مرا خیلی زیاد کمک می‌کرد. بعضی اوقات تجربه‌هایی را که می‌دیدم، می‌نوشتم. بعضی اوقات یگان اتفاق که می‌افتاد، من آن را به یک بحث علمی یا امثال آن تشبیه می‌کردم. فعلاً نوشته‌هایم را هدف‌مند کرده ام. حالا ۲۰ نوشته دارم. همه را جمع کرده ام که به عنوان یک کتاب کوچک بخیر نشر کنم.

رویش: تو یکی از کسانی بودی که خیلی زیاد پیام می‌نوشتی. من احتمالاً در میان دخترانی که در کلستر ایجوکیشن بیش از همه با او مکاتبه کرده باشم و به پیام‌هایش پاسخ داده باشم، تو هستی. چی چیزی تو را وادار می‌کرد که خیلی زیاد پیام بنویسی، چیزی بنویسی و بپرسی؟

سمیه: اول این که من خیلی زیاد کنجکاو بودم و در محیط کلستر ایجوکیشن که قرار گرفته بودم، حس می‌کردم که من می‌توانم کار زیادی انجام بدهم. هر ایده‌ی جدیدی که به ذهنم می‌آمد یا نوشته یا کار گروپی می‌کردیم، آن را برای شما می‌فرستادم. من حداقل هر هفته دو مسیج یا دو ویدیو برای شما داشتم و این برای خودم هم یک تجربه‌ی جالب شد. این که من مصروف درس‌ها و برنامه‌های خودم بودم و خودم را درگیر می‌کردم تا یک چیز جدید بنویسم، این مرا کمک کرد که ذهنم هم خالی شود. در ضمن، یک احساس خیلی خوبی داشتم.

رویش: در یکی از جلسه‌هایی که در روزهای اول با یکی از مهمان‌های امپاورمنت داشتی، وقتی گفتند که من وقتی شما را می‌بینم آرزو می‌کنم یا حداقل «I wish I could be an Afghan girl»، یعنی کاش یک دختر افغان می‌بودم. تو در پاسخش گفتی که دختر افغان بودن خیلی آسان نیست. تو وقتی می‌توانی بفهمی که دختر افغان بودن چیست که دختر باشی، دختر افغانستان باشی، در داخل افغانستان باشی، در زیر حاکمیت نظام طالبان زندگی کنی. با این پیام خود می‌خواستی چی بگویی؟ یعنی چی ویژگی خاص را در آن زمان احساس می‌کردی – به عنوان یک دختر افغانستان، در شرایطی که طالبان مسلط بود، سه سال قبل – که برای مخاطب خارجی خود می‌خواستی بگویی؟

سمیه: این که آن روز مهمان برنامه‌ی ما نظر خود را ارایه کرد، برایم خیلی جالب بود. من آن روز یک لباس دراز هم پوشیده بودم، ولی حس خیلی بدی داشتم. نمی‌دانم چرا، دلیلش را به خاطر ندارم. این که آن حرف را زد، به من این حس را داد که دختر افغان بودن، برخلاف اینکه خیلی شجاع به نظر برسد، ولی خیلی چالش‌برانگیز است. علاوه بر این که حجاب داری، علاوه بر این که هیچ گناهی نکردی، ولی خیلی ترس می‌خوری، درست در سرک یا خیابان راه رفته نمی‌توانی، با مشکلات زیادی رو به رو هستی و این که تو آرزو کنی که من دختر افغان یا دختر افغانستانی باشم، خیلی متفاوت است نسبت به این که واقعاً دختر افغان باشی، در افغانستان زندگی کنی و آن چالش‌ها را تجربه کنی. من می‌خواستم این را بگویم که این کار خیلی ساده نیست که هر کس بگوید من دختر افغان باشم یا این کارها را انجام بدهم.

رویش: تو حالا بسیار دختر آرام به نظر می‌رسی، ولی در آن وقت خیلی زیاد مضطرب بودی، خیلی زیاد هیجان داشتی، گاهی که صحبت می‌کردی از اضطراب می‌گریستی، چی فشاری سرت بود در آن زمان‌ها؟

سمیه: یک دوران خیلی سخت بود. تا این که من توانستم اندکی با خودم به صلح برسم. دوران خیلی سختی بود، مثلاً برخی مشکلات خانوادگی بود یا برخی اوقات مثلاً آن زمانی که طالبان دختران را جمع می‌کرد، من خودم خیلی استرس داشتم. همه‌ی این‌ها باعث می‌شد که از خود بپرسم که چرا من باید این مشکلات را تجربه کنم. به مکتب نمی‌رویم، به دانشگاه نمی‌رویم، جای خاصی هم نمی‌رویم، پارک نمی‌رویم، بیرون نمی‌رویم، جیم نمی‌رویم، با وجود این‌ها ما فقط در خانه هستیم، یگان دفعه بیرون می‌رویم، ولی زیادتر ما شکنجه می‌شویم و از این موضوع خیلی می‌ترسیدم و این ترس‌ها باعث می‌شد که من خیلی مضطرب باشم. خودم هم که ویدیوهای ان زمان را می‌بینم، من در آن زمان واقعاً مضطرب بودم و خیلی استرس داشتم. وقتی این استرس را دیدم، واقعاً موهایم سفید شد. این استرس خیلی برایم بد بود. خیلی لاغر بودم، حتا نمی‌توانستم به درستی تمرکز کنم. دورانی که به کلستر ایجوکیشن می‌آمدم، خیلی مدت غذا نمی‌خوردم. من یک وقت مشکلات گوارشی داشتم. نزد داکتر هم که رفتم گفت تو زیاد استرس داری، استرس خود را کم کن. من نمی‌فهمیدم که چرا آن‌قدر استرس داشتم. امتحان هم زیاد بود. ما در کلستر هر ماه امتحان داشتیم، به خاطر امتحان هم استرس داشتم. بعضی چیزهای خیلی کوچک را جدی می‌گرفتم. فعلاً کوشش می‌کنم که به هدفی که دارم، زیادتر کار کنم، به دیگر چیزها توجه نکنم.

رویش: می‌خواهم برخی از دشواری‌هایی را که من با تو داشتم به عنوان یک استاد و مربی، مرور کنم برای این که برایم جالب است که سمیه از این لحظه‌ها چگونه عبور کرد. تو یک دختر بسیار بدبین و شاکی بودی، از خیلی چیزها زیاد حس تلخ داشتی، از مردها بسیار زیاد حس تلخ داشتی، از فرهنگ مردسالار، از جامعه‌ی مرد سالار، گاهی کلمه‌ها و تعبیراتی را که در مورد مردها به کار می‌بردی، بسیار نیش‌دار بود. در آن زمان‌ها چی می‌کشیدی؟ این نفرت و بدبینی را از چه گرفته بودی؟ طالبان این‌قدر تو را بدبین می‌ساخت؟ خانواده‌ات این‌قدر بدبین می‌ساخت؟ محیط و جامعه‌ات بدبین می‌ساخت؟ تاریخ بدبین می‌ساخت؟ چه چیزی عامل این بدبینی بود؟

سمیه: من خیلی حساس بودم. حالا هم حساس هستم؛ ولی کوشش می‌کنم که حداقل اضطراب خود را مدیریت کنم. آن‌چه مرا خیلی بدبین می‌ساخت، این بود که وقتی من هیچ گناهی نکرده بودم، بیرون می‌رفتم  یا در یک جمع قرار می‌گرفتم، معمولاً این قسمی گفته می‌شد که چیزی که در افغانستان برای دختران اتفاق می‌افتاد، مثلاً حجاب شان یا ممنوعیت درسی، می‌گفتند این حق شان است. من وقتی این گپ را می‌شنیدم واقعا فکر می‌کردم که این حرف سر اعصابم راه می‌رود و به همان خاطر خیلی بدم می‌آمد. می‌گفتم که زن‌ها چی گناه کرده اند. مثلاً می‌گفتند که به خاطر بی‌حجابی، ولی مشکلات حل شده، فعلا آرامی است، خیلی خوب شد. زیادتر مردها از این وضع راضی بودند. من خیلی بدم می‌آمد از کسانی که این ذهنیت را داشتند و وقتی که در اخبار هم می‌دیدم که مثلاً فقر حل نشده، مثلاً ما در کابل خیلی مشکلات داشتیم، مثلاً مشکلات برق داشتیم، می‌گفتم این مشکلات را حل نمی‌کنند، چسپیدند به حجاب زن و اگر این‌ها زیادتر از این که روی زنان تمرکز کنند، به این مشکلات بپردازند، دنیا گل و گل‌زار می‌شود و حساس بودم، هر حرفی را که می‌شنیدم، زود به خود می‌گرفتم و اگر به خود نمی‌گرفتم شاید خیلی زودتر و راحت‌تر از آن عبور می‌کردم. به همان خاطر باعث می‌شد که کینه‌ی من نسبت به مردها زیادتر شود.

رویش: من این تلخی را در نگاهت، در رفتارت می‌دیدم. اما بالاخره شاهد این هم بودم که به اصطلاح انگلیسی‌ها «Resilience» خود را فراموش نکردی، تسلیم نشدی، تقلا کرده تقلا کرده آهسته آهسته پیش آمدی. چی چیزی تو را در برابر این نفرت، در برابر این تلخی که به تعبیر خودت از محیط مردسالار، از فرهنگ مردسالار می‌دیدی، قدرت می‌بخشید و تو را امیدوار می‌ساخت باز هم به نگاه خوش‌بینانه‌ و امیدواری خود تکیه کنی و آهسته آهسته پیش بیایی تا به سمیه‌ی امروز تبدیل شوی که یک مقدار آرام‌تر شدی؟

سمیه: من شخصاً خودم زیادتر روی ظرفیت خود کار کردم و این که فهمیدم مثلاً به هر حرفی اهمیت ندهم و وقتی که رویایی دارم و برای آن کار می‌کنم و آن به هدفم تبدیل شده است، زیادتر تمرکز و حواس و انرژی‌ام روی آن باشد. این را هم یاد گرفتم که اگر از کسی نفرت داشته باشم، ضرر آن بیشتر خودم می‌رسد. کینه و کدورت مثل کثافات هستند. هر قدر که آن را با خود نگه‌ دارم، مثل این می‌ماند که خودم سطل زباله شده ام و این هیچ سودی به خودم ندارد.

به همین دلیل، زیادتر روی خودم کار کردم. انگلیسی خواندم، مهارت‌های خود را افزایش دادم و با گروه تبسم که در بازی صلح بود، کار گروهی کردیم و این‌ها مرا کمک کرد. این‌ها باعث شد که نگاهم نسبت به مردها تبدیل شود و مردستیز نباشم. من وقتی مرد زن‌ستیز را می‌دیدم، می‌گفتم که همه‌ی مردها در این خلاصه نمی‌شود. شاید مردهای بهتری هم باشند  که من ندیده ام. با خود می‌گفتم که شاید ما بتوانیم با کارهایی که انجام می‌دهیم، با درس و آموزشی که ترویج می‌کنیم، در جامعه تغییر بیاوریم. چون خیلی فرد رویایی بودم، می‌گفتم که همه چیز تغییر می‌کند و همه چیز این قسمی باقی نمی‌ماند.

رویش: بعضی وقت‌ها لحظه‌هایی است که آدم از یک جرقه‌ی بسیار ساده، از یک کتاب، از یک سخن، از یک دریافت به یک دریافت تازه برسد و این یک «Turning moment» یا به اصطلاح یک نقطه‌ی عطف می‌شود. تو واقعاً این قسم لحظه‌ها و نقطه‌های عطفی را در تجربه‌های خود، در تمرین‌های امپاورمنت، شاهد بوده ای که تو را کمک کرده باشد که ذهنت به عشق، به محبت، به بخشش زیادتر گرایش پیدا کرده باشد و از نفرت، انتقام‌جویی، سخت‌گیری و مجازات بیشتر فاصله بگیری؟

سمیه: بلی، یکی از تجربه‌هایم که در قالب ویدیو ساخته بودم، همین تجربه‌ی انکسار نور بود که وقتی نور داخل شیشه می‌شد، من فرض کرده بودم که خودم نور هستم وقتی وارد سختی می‌شوم و با چالش روبه رو می‌شوم، می‌شکنم. یعنی یک چیز جدید را امتحان می‌کنم و مسیرم تغییر می‌کند. ولی وقتی که نور از آن شیشه بیرون می‌شد، دوباره به مسیر اصلی خود بر می‌گشت، با وجودی که مشکلات زیادی را در مسیر عبور از شیشه متقبل می‌شد.

من این را تشبیه کرده بودم به وجود خودم. شاید این که بعضی وقت‌ها من مثل نور وارد یک شیشه شوم و آن شیشه مرا بشکند و از مسیر اصلی منحرف کند، ولی من یک شخص مصمم هستم که به مسیر خود ادامه می‌دهم؛ ولی وقتی که آن نور از شیشه بیرون می‌شد، دوباره به مسیر اصلی خود ادامه می‌داد. این یکی از تجربه‌هایم بود.

در کلستر ایجوکیشن، جا دارد که تشکری کنم از استاد کیمیای خود. معمولاً خیلی موضوعات کیمیاوی را برای ما خیلی درست تشریح می‌کرد و یکی از مضامینی بود که من خیلی علاقه داشتم. یکی از تعاملات کیمیاوی بود که سودیم با کلورین تعامل می‌کرد و در نتیجه‌ی تعامل، نمک را می‌ساخت. در این تعامل، کلورین قبل از این که با سودیم تعامل کند، یک ماده‌ی زهری و کشنده بود. رنگش هم سبز. ولی وقتی با سودیم تعامل می‌کرد، همان سودیم کلوراید یا نمک طعام را می‌ساخت که کاملاً خواصش تبدیل می‌شد. من این را به خودم تشبیه کرده بودم. این که من هر انسان جدید را که می‌بینم، می‌توانم یک چیز جدید را از او یاد بگیرم. مانند مواد کیمیاوی، انسان‌ها می‌توانند هم‌دیگر را تغییر دهند و چه زیباست که انسان با انسان‌های خیلی خوب در ارتباط باشد؛ انسان‌هایی که دین اصلی شان انسانیت است و ارزش‌های خوبی برای انسان‌ها در زمین باقی می‌گذارند. انسان‌ها می‌توانند با هم یک‌جا شوند، حرف بزنند، تعامل کنند، کار نیک انجام دهند و صفات بدی را که در وجود شان است، از بین ببرند و تبدیل شوند به یک ماده‌ای که در روی زمین به آن نیاز است و ما هر روز از آن استفاده می‌کنیم.

رویش: قصه‌هایی از درس‌های امپاورمنت در یاد تان است که این دریافت‌های تان در مضمون کیمیا یا فزیک را کمک و تقویت می‌کرد؟

سمیه: بلی، به نظرم «Communication» یا همان ارتباطات بود. انسان موجودی است که هم قدرت می‌گیرد و هم قدرت می‌بخشد و در این تعامل خیلی مهم است که تو باید با یک شخص درست ارتباط برقرار کنی، خواست خود را مطرح کنی و بتوانی وارد تعامل با آن شخص شوی. یعنی هم‌سطح او باشی تا بتواند آن تعامل صورت بگیرد. یعنی از لحاظ کیمیاوی توازن شده باشی؛ در هر دو طرف معادله، تعدادش مساوی باشد و چیزی که تو می‌خواهی به آن معادله وفق کند. من بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم – اگرچه ویدیویش را نساختم – ولی در فکر این موضوعات بودم. حتا یک نوشته هم داشتم. این تجربه خیلی مرا کمک کرد تا یک انسان بهتری شوم. این راه را طی کنم و برسم به این روز.

رویش: مفاهیمی که در امپاورمنت به شما کمک می‌کرد که دریافت‌های تان از درس‌های مکتب و تجربه‌های زندگی را یک مقدار بیشتر آگاهانه متوجه شوید و فرمول‌بندی کنید، چه بود؟ کدام مفاهیم و اصطلاحات امپاورمنتی برای فرمالیزه‌کردن دریافت‌های تان کمک بیشتر می‌کرد؟

سمیه: امپاورمنت مرا کمک کرده بود که یک رویای بزرگ داشته باشم؛ ولی این را هم یاد گرفتم که در این حد باقی نمانم، باید رویا را تبدیل به هدف کنم، یعنی که زمان‌مند باشد، به تعبیر انگلیسی‌ «SMART» باشد؛ یعنی مشخص و زمان‌بندی‌شده باشد.

تمرین‌های امپاورمنت مرا کمک کرد تا بتوانم برای خود یک هدفی تعیین کنم که برای خودم قابل دسترس باشد و در هدفی هم که دارم، واقعیت را انکار نکنم. یعنی درک کنم که واقعیت وجود دارد، ولی من برای ایدیال خود کار می‌کنم. این‌ها مرا کمک کرد تا با چیزی که وجود دارد، کنار بیایم. در خانواده‌ام واقعیت‌ها را قبول کرده، انکشاف بدهم. باعث شد خودم امتحان دولینگو را سپری کنم. یک احساس خوبی داشت، بعدش وارد دانشگاه امریکایی افغانستان شدم. آن‌جا هم پنج شش ماه درس خواندم؛ ولی به خاطر تغییر سیاست‌های ترامپ کلاً برنامه لغو شد.

برای یک مدت خیلی حس بدی داشتم. می‌گفتم که من این‌قدر هشت ماه زحمت کشیدم، همه ضرب صفر شد. من باید از نو شروع کنم، تا وارد یک دانشگاه شوم و بتوانم مدرک قبولی‌اش را بگیرم. بعدش با قبولی این وضعیت به کویته آمدم و صنف دوازده را شروع کردم. حالا دوباره برای رویای خود کار می‌کنم و همه‌ی این‌ها باعث شد که درس‌های امپاورمنت جنبه‌ی عملی در زندگی خودم داشته باشد. فعلاً کتابچه‌اش را با خود آورده ام. من یک کتا‌ب‌چه دارم که نوت همه‌ی درس‌های امپاورمنت در آن هست. تاریخش را دقیقاً نوشته کرده ام. بعضی روزها که مهمانان بودند و چیزی جدید یاد گرفتم، آن‌ها را نیز نوشته کردم. بعضی روزها که آن‌ها را ورق می‌زنم، متوجه می‌شوم که مثلاً آن نکات به یادم نیست؛ ولی آن‌ها را در زندگی خود عملی می‌کنم. امپاورمنت برای من جنبه‌ی عملی‌اش زیادتر مهم بود.

رویش: یکی از نکته‌های خیلی مهم در درس‌های امپاورمنت که شما در جریان کارهای خود از آن بهره گرفتید و با آن پیش رفتید، کشف «Limiting Beliefs» یا «باورهای محدود کننده» و تبدیل کردن آن به «Supporting Beliefs» یا «باورهای تقویت‌کننده» است. ما جامعه‌ای داریم که ما را در هر گام با محدودیت‌ها و مشکلات جدی مواجه می‌سازد. به همین دلیل، باورهای محدودکننده‌ی خیلی زیادی را نیز سردچار ما می‌سازد. طبیعی است که ما نسبت به رویاهای خود بدبین باشیم و زیاد امیدوار نباشیم. شما مهم‌ترین «Limiting Beliefs» یا باورهای محدودکنندده‌ای را که در مسیر کار تان داشتید و بعد توانستید از آن عبور کنید، چه بود؟ به عنوان یک دختر، به عنوان یک دانش‌آموز در کشوری مثل افغانستان چه چیزهایی را احساس کنید که برای تان «Limiting Beliefs» یا باورهای محدودکننده بوده و شما توانستید که از آن عبور کنید؟

سمیه: برای خودم چیزی که به عنوان «Limiting Beliefs» عمل می‌کرد، این بود که می‌گفتم حالا که مکتب‌ها به صورت رسمی بسته شده و دیگر هیچ دختری به مکتب نمی‌رود، من چرا درس خود را ادامه دهم. چیزی که نتیجه نمی‌دهد، چرا زحمت می‌کشی؟ من توانستم که بر این باور خود غلبه کنم. مقابله با باورهای منفی خانواده‌ام نیز مهم بود. متقاعدکردن خانواده‌ام بر این که من درس بخوانم اگر چه مدرک هم وجود نداشته باشد، کار دشواری بود. مثلاً قبول کنند که در درس‌خواندن وقت و انرژی‌ام به هدر نمی‌رود.

دومی‌اش این بود که من وقتی هدف خود را مشخص کردم که در بیرون از افغانستان درس خود را ادامه بدهم، خیلی مهم بود که آیا خانواده‌ام اجازه می‌دهد. خیلی برایم مهم بود این که من اگر زحمت هم بکشم و انگلیسی خود را تقویت کنم، چیزی که نیاز است آماده کنم؛ ولی آن‌ها اجازه ندهند. دیگر این که من پاسپورت هم نداشتم. همین‌ها برای خودم محدودیت بود. این که من هر قدر کار هم کنم، این‌ها کمی برایم غیرقابل‌دستر‌س معلوم می‌شد. ولی به مرور زمان کار کردم، پاسپورت گرفتم و حالا آمده ام دور از خانواده زندگی می‌کنم. همه‌ی این‌ها از تغییرات کوچکی بود که من در خانواده شروع کردم و آن‌ها هم حمایت کردند. این برای من یک تجربه‌ای جالب بود. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، حالا که در این موقعیت قرار دارم، این را اگر کسی چهار سال قبل می‌گفت که مثلاً این‌ها را سپری می‌کنی، به پاکستان می‌روی، می‌گفتم نمی‌شود. به عنوان یک دختر این برایم غیرقابل دسترس بود. تلاش کردم، برایش زحمت کشیدم، حالا در موقعیتی که قرار دارم، می‌گویم ممکن است که رویای من خیلی غیرقابل دسترس معلوم شود، ولی یک قدمی که فعلاً می‌توانم بردارم چیست، قدم بعدی چیست. همین قدم‌های کوچک باعث این می‌شود که به مرور زمان به آن‌چه که می‌خواهم، برسم.

رویش: به عنوان یک دختر، فعلاً وقتی خود را در سن ۱۷ سالگی می‌بینی، مفاهیم خیلی ساده‌ای را که در درس‌های امپاورمنت هم با آن‌ها ور می‌رویم، چگونه معنا می‌کنی؟ مثلاً «آزادی». آزادی برای تو چه معنا می‌دهد؟ چه حس خلق می‌کند؟ مثلاً «رویا» رویا داشتن چیست برایت؟

سمیه: اگر در گذشته از من می‌پرسیدند که آزادی چیست، می‌گفتم که چیزی که دلت می‌خواهد انجام بدهی، ولی در چارچوب قانون. مثلاً آزادی بیان داشته باشی، آزادی پوشش داشته باشی، آزادی انتخاب داشته باشی. ولی با مرور زمان دانستم که آزادی را در قید کلمه در آوردن خیلی سخت است. این زیادتر از درون منشا می‌گیرد تا از بیرون. مثلاً هر اتفاقی می‌تواند در بیرون از خودم اتفاق بیفتد، ولی آزادی چیزی است که در درون ما منشا دارد، نمی‌فهمم که مثلاً آزاد هستم از هر نگاه به هر چیزی که می‌خواهم وقت برسد، می‌رسم و فعلاً برایم آزادی این معنا را دارد که زیادتر آزادی مثل چیزی است که در درونت داری و کسی نمی‌تواند آن را از تو بگیرد، چون در درون تو است. در مفهوم رویا که پرسیدید، رویا برای من مثل یک محرک است، یک چیز خوب و قشنگ. من وقتی صبح بیدار می‌شوم، وقتی به یادم می‌آید باعث می‌شود که کاملا چارچ شوم و اگر رویا نباشد، به نظرم حتا انجام کارهای خیلی ساده‌ی روزمره کسل‌کننده و سخت می‌شود و معنای زندگی برای آدم خیلی پوچ می‌شود. فعلا به دلیل رویایی خیلی قشنگی که دارم، همه چیز برایم طوری‌ست که فکر می‌کنم همه کائنات طوری کار می‌کنند تا من به رویایم برسم. هیچ شکی ندارم، چون باورمند هستم، همه چیز مطابق خواستم پیش می‌رود.

رویش: یکی از مفاهیم محوری و خیلی اساسی در امپاورمنت «خود» است. خیلی از تمرین‌ها در امپاورمنت با «خود» یا «Self» شروع می‌شود. از «خود» چه می‌فهمی؟

سمیه: «خود» یا «Self» به معنای «Inner Power» همان قدرت داخلی یا قدرت اصلی که به هسته‌ی یک اتم تشبیه می‌شود و بقیه قدرت‌ها مانند الکترون‌ها به دور آن می‌چرخند. همه از هسته قدرت می‌گیرند.

رویش: اگر خواسته باشی که «خود» را تعریف کنی، چه تعریف می‌کنی؟

سمیه: «خود» تعریف ندارد، اگر «خود»‌ را یک نشانه بدهیم، یعنی «من»، یعنی «سمیه».

رویش: سمیه یعنی کی؟

سمیه: سمیه یعنی من، من یعنی سمیه.

رویش: رابطه‌ی تو با بعضی از چیزهایی که با خودت نسبت داده می‌شود چیست؟ مثلاً سمیه با جسمت؟ آیا یکی هست یا دو تا هست؟ بین خودت و اسمت چی رابطه‌ی خاصی وجود دارد؟ اساسا اسمت از خودت است یا خودت است؟

سمیه: اسم یک نشانه است و این نشانه نام‌گذاری می‌شود بالای خودم، یعنی سمیه.

رویش: حالا اگر خواسته باشید مفاهیم دیگر را برای خود و تجربه‌های خود بگیرید، مثلاً خود را فراموش‌کردن، بی‌خود شدن، خودخواهی، این‌ها را چطور تعریف می‌کنید؟ یعنی بی‌خودشدن چی معنا می‌دهد؟

سمیه: خود یا (Self)، Inner Power قدرت مرکزی همان‌طوری که گفتم مثل هسته است که بقیه قدرت‌ها مثل الکترون در دورش می‌چرخند و کسی که از خود بی‌خود شود، یعنی خود را گم کند و متأثر شود از پول، قدرت یا حتا می‌تواند از علم یا دانش یا هر کسی از خود بی‌خود شود یا قدرت زیادی را دریافت کند، این را می‌گویند از خود بی‌خود شده است و دیگر خود واقعی‌اش نیست. مثلاً یک نفر که خیلی پول به دست آورد از خودش بی‌خود شد، دیگر خودش نیست.

رویش: ترکیبی را که در خود داری مثلاً ترکیبی از خود و آیدیال. تو چقدر همین خود را در خود پرورش دادی؟ فعلا سمیه چقدر یک آدم متوازن است؟ تو چقدر واقعیت خود را درک می‌کنی، واقع‌بین هستی، چقدر به سوی آیدیال خود حرکت می‌کنی؟

سمیه: بدون این که آدم واقعیت را قبول نکند و به سوی آیدیال خود برود، معمولا با چالش رو به رو می‌شود و به نظر من باید واقعیت را در نظر بگیریم. اگر واقعیت در جامعه است یا در خانواده است، حتا اگر در وجود خودت است که «show» می‌شود. تو یک رویا داری باید واقعیت را در نظر بگیرید و این را هیچ‌وقت انکار نکنیم که من مثلاً در یک جامعه‌ی سنتی زندگی می‌کنم یا مثلاً من در افغانستان هستم. این واقعیت‌ها وجود دارد، ولی من رویای بزرگ دارم. این که تحصیل خود را تمام کنم، برای جامعه‌ی خود کار کنم و این که در افغانستان صلح بیاورم. این رویا خیلی بزرگ است. در ابتدا خیلی یک چیز غیرقابل دست‌یاب به نظر می‌رسد، غیرقابل دست‌رس می‌نماید و فکر می‌کنیم که هر کاری کنیم به این نمی‌رسیم و واقعیت جامعه را که می‌بینیم، مثلاً صلح وجود ندارد، خیلی مشکلات زیاد هست و ما حداقل اگر افغانستان را در نظر بگیریم، جهان سوم، حداقل یک قرن یا نیم قرن از سایر کشورها به عقب است. خیلی کار نیاز است تا به صلح برسیم، به آبادی برسیم. همه‌ی این کارها در ابتدا سخت به نظر می‌رسد؛ ولی با قبول واقعیت مثلاً این واقعیت وجود دارد، بالای رویا هم کار کنیم و رویا را تبدیل به هدف کنیم، همه چیز امکان دارد.

رویش: به نظر تو قدرت یک انسان، قدرت سمیه، در واقعیتش است یا در آیدیالش؟ ضعفش در واقعیتش است یا در آیدیالش؟

سمیه: قدرتش در آیدیالش است؛ ولی ضعفش در واقعیتش. چون واقعیت خیلی تلخ است، مثلاً کوبنده است. بعضی وقت‌ها تو با واقعیت‌ها هم که رو به رو می‌شوی، می‌گوید تو نمی‌توانی این کار را انجام بدهی؛ ولی نباید واقعیت‌ها را نادیده گرفت. واقعیت‌ها می‌تواند رسم و رواج یک کشور باشد یا فرهنگی که تو در آن زندگی می‌کنی. همه‌ی این‌ها را باید قبول کنی؛ ولی باید از آیدیال و رویایت انرژی بگیری. این که واقعیت تلخ وجود دارد؛ ولی یک چیز شیرین تو در ذهنت داری، یک چیز خیلی خوب. این باعث می‌شود که تو با درنظرداشت واقعیت به طرف آیدیالت حرکت کنی.

رویش: اگر سمیه را با یک عقاب مقایسه کنیم. تو با یک عقاب قوت و ضعفت در واقعیت متفاوت‌تر است یا در آیدیالت؟

سمیه: در واقعیت عقاب خیلی قدرت‌مند است. می‌تواند پرواز کند، پرنده‌ی خیلی قدرت‌مند است؛ ولی آیدیال یا رویای خود او نسبت به من ضعیف‌تر است. من در واقعیت ضعیف هستم، اگر نسبت به او مقایسه کنیم، من در آیدیال بسیار قدرت‌مندتر هستم نسبت به او.

رویش: آیدیال به مفهوم واقعی کلمه چی قدرتی را به عنوان یک انسان در اختیار تو قرار می‌دهد که تو بر فیل، بر عقاب، بر جانوران در طبیعت مسلط شوی؟

سمیه: قدرت آیدیال خیلی زیاد است و باعث می‌شود که مثلاً انسان یک رویای خیلی قشنگ داشته باشد و آن را زمان‌بندی کند، مثل یک هدف و برای آن پلان و طرح بریزد تا آن را عملی کند. مثلاً در این پنج سال من می‌خواهم در کجا باشم، چی کار را انجام بدهم یا مثلاً چقدر پول را به دست بیاورم و این برتری انسان‌ها را نسبت به دیگر جانوران نشان می‌دهد.

رویش: آیا فعلا تو در وضعیت بسیار دشواری زندگی می‌کنی، به عنوان یک دختر در آوارگی هستی، شرایط سختی در افغانستان است، زنان در افغانستان با محدودیت‌های خیلی زیادی مواجه هستند؛ ولی می‌خواهی که بیست سال بعد، سی سال بعد رهبری را در دست داشته باشی، یک جهان بهتر، جهان صلح‌آمیزتر ایجاد بکنی، به این رویایت از کجا باور پیدا می‌کنی؟ چطور می‌توانی باورمند باشی به خود، به معنای واقعی کلمه نه این خیال‌بافی کنی که این رویا قابل تحقق است؟ از کجا به این باورخود به شکل روشن می‌رسی؟

سمیه: ما نسلی هستیم که یک رویای بزرگ داریم. رویای ما این است که یک جامعه‌ی انسانی باشد که در آن حق هر انسان برایش قابل دسترس باشد و حق هیچ کسی ضایع نشود و این رویای بزرگ از کجا شروع می‌شود؟ از ظلمی که تجربه می‌کنیم و از تجربه‌های تلخ. همه‌ی این‌ها باعث می‌شود که من درسی را که می‌خوانم، رشته‌ای را که می‌خوانم، رویایم این است که من به افغانستان بر می‌گردم و باعث یک تغییر مثبت در جامعه‌ی خود می‌شوم.

رویش: طالبان با قدرتی که در گروه خود ایجاد کردند، آمدند افغانستان را گرفتند. سمیه به خاطر این که بتواند افغانستان را پس از چنگ طالبان یا هر قدرت دیگری که به طرف بدی می‌روند، بگیرد، باید گروه‌سازی کند. چقدر تمایل داری؟ چقدر ظرفیت گروه‌سازی در تو ایجاد شده؟ چقدر به کار گروهی معتقد هستی؟ و چقدر فردی عمل می‌کنی؟

سمیه: کار گروپی یا گروهی یک چیز خیلی ارزش‌مند است. وقتی که تو با چهار پنج نفر یک‌جا می‌شوی، همه‌ی این‌ها مثلاً پنج فکر مختلف سر یک مسأله کار می‌کند و هر شخص براساس توانایی‌اش مسئولیت جداگانه دارد. این باعث می‌شود که کار به صورت بهتر انجام شود. مثلاً اگر کارهای جمعی هدف‌مند باشد، قسمی که خودم در بازی صلح تجربه دارم. تأثیر کار گروه‌های صلح خیلی قشنگ است. هر کار فردی می‌تواند موثر باشد؛ ولی انسان خیلی خود خسته می‌شود. چون سرعت کار فردی خیلی زیاد است. آدم می‌تواند پیشرفت کند؛ ولی جایی آدم خیلی زیاد خسته می‌شود، از مسیر دل‌زده می‌شود؛ ولی اگر تو با پنج نفر باشی، یک تیم باشی، این باعث می‌شود که آن کار هدف‌مندت خیلی به صورت عالی انجام شود. به نظر من قدرت در جمع است.

رویش: یک اصطلاح داریم به نام Ambition و یک اصطلاح دیگر داریم به نام Vision. Ambition معمولا توانایی‌های تان را در فرد تان نشان می‌دهد، رویاهای تان را در فرد تان نشان می‌دهد و Vision شما را به جمع مربوط می‌سازد. سمیه چقدر یک آدمی است که با توان‌مندی‌ها و رویاهای فردی خود عمل می‌کند و چقدر Vision دارد و چقدر خود را به جمع متعلق می‌داند؟

سمیه: من خودم اولا یک شخص Ambitious بودم. یعنی یک رویای خیلی شخصی داشتم. به این مربوط به دیگران نمی‌شد. بعد که ما گروپ خود را جور کردیم، فعلا هم در ارتباط هستیم، باعث شد که ما یک Vision داشته باشیم و آن Vision میان همه اعضای گروه مشترک است. من فعلا خود را کسی می‌دانم که میان هر دویش نوعی تعادل دارد. یعنی هم کارهای شخصی خود را انجام می‌دهد و هم کار گروپی دارد. با افراد دیگر در ارتباط است و یک کار هدف‌مند را به پیش می‌برد.

رویش: اگر مثلاً پنج یا ده سال بعد سمیه را در یک جایی ببینیم، در یک دانشگاه یا در یک مرکز تحقیقی یا در یک مرتبه‌ای از قدرت، از سمیه پرسان کنیم که سمیه چقدر به این حرف‌هایی که امروز می‌گویی متعهد ماندی، پاسخ سمیه چی خواهد بود؟ می‌گوید که این یک خاطره‌ی خوشی از گذشته‌ها است که من قدردانش هستم یا نه نشان می‌دهد که من براساس آن حرف‌هایی که آن زمان می‌گفتم، این‌قدر تغییر ایجاد کردم، این‌قدر گروه ساختم، این‌قدر افراد را در اطراف خود قدرت‌مند ساختم، کدامش؟

سمیه: من چیزی که خودم تجربه دارم، مثلاً من اگر پنج سال قبل را تصور کنم، اصلا تصور نمی‌کردم که پنج سال آینده این‌قدر برایم خوب باشد، حال فکر می‌کنم که من یک فرد Ambitious هستم و یک قدرت خیلی خوب هم دارم. اگر من کار کنم، شاید از آن چیزی که تصور می‌کنم، از آن قشنگ‌تر شود. از آن چیزی که فکرش را می‌کردم یک چیز عالی‌ترو یک چیز بهتر. من این را تجربه کردم.

رویش: خیلی از کسانی که در سن و سال تو بودند، آدم‌های با رویاهای بسیار خوب و وعده‌های بسیار قشنگ، این که ما جهان را آباد می‌کنیم، به مردم خدمت می‌کنیم و به کشور خود خدمت می‌کنیم؛ ولی وقتی که 30 ساله شدند، 40 ساله شدند، آهسته‌آهسته فردگراترشده رفتند و وقتی که از دانشگاه فارغ شدند، داکتر شدند، انجنیر شدند، صاحب قدرت و مکنت شدند، کارمند حکومت شدند، به خانواده و فرزندان خود توجه کردند. این تجربه فکر می‌کنی که برای تو به عنوان سمیه به عنوان یک دختر چقدر متفاوت خواهد بود؟ چی ضمانتی وجود دارد که سمیه 30 یا40 ساله، یک داکتر سمیه‌ی دیگر نشود؟

سمیه:  Ambitious بودن یا خودخواه بودن یا رویاداشتن هیچ ضرری برای دیگران ندارد؛ ولی به نظر من بهتر اینست که ما با قدرت جمع پیش برویم و یک ویژن را دنبال کنیم، این خیلی قدرت‌مند است. به نظرم من متعهد می‌مانم.

رویش: فکر می‌کنی که اگر تو Ambition خود را نگاه بکنی و در جمع با ویژن هم عمل کنی، قدرت‌مند می‌شوی یا ضعیف؟

سمیه: قدرت‌مند می‌شوم، من یک رویای فردی هم دارم، ولی باید وارد یک جمع شدیم که آن جمع قدرت‌مند است؛ ولی من با آن جمع هماهنگ می‌شوم.

رویش: دریافتت از تجربه‌ی دیگران چیست؟ به نظرت آدم‌هایی که همین قسم فردی عمل کردند، به قدرت‌های فردی دست یافتند، آن‌ها فعلا قدرت‌مندند یا ضعیف اند؟

سمیه: به نظر من کسانی که Ambition دارند و برای آن کار می‌کنند و آن را به دست می‌آورند، هیچ ضرری به دیگران ندارند؛ ولی آن‌ها از قدرت جمع، از چیزی که در جمع وجود دارد، محروم می‌شوند. هر انسانی نیاز دارد که یک روز به قدرت جمع برگردد و به چیزی که در آن جمع است، نیاز دارد.

رویش: در جریان کار گروپی شما یاد می‌گیرید که آن‌چیزی را که عملا در اختیار خود داریم، برای دیگران ببخشیم. شما چقدر بخشنده اید؟ چقدر از علم، آگاهی و سواد خود چند نفر دیگر را در گروه خود جذب کردید؟ چند نفر دیگر را در سواد و برنامه‌های آموزشی خود جذب کردید؟ تا حالا چقدر گروه‌های دیگر را تشویق و ایجاد کردید؟ 

سمیه: یک چیزی من خودم بخشش کردم، این بود که من کوشش می‌کردم که یک چیزی را که در دسترس خودم است با دیگران به اشتراک بگذارم. علمی را که خودم یاد می‌گرفتم، چون ما دانش‌آموزان نخبه‌ی کلستر بودیم، اگر دانش‌آموزان سوال داشتند، ما به سوال شان جواب می‌دادیم یا به شکل تیمی کار می‌کردیم. معمولا کوشش می‌کردم سوالات ریاضی و فزیک را که من خودم قوی بودم، آن‌ها کمک کنم و همین چیزی را که در اختیارم بود، با هم‌صنفان دیگرم به اشتراک بگذارم.

رویش: اگر حال سمیه‌ی 17 ساله را با سمیه‌ی 14 ساله که 3 سال پیش بود، مقایسه کنی، چقدر خوش‌بین‌تر، چقدر امیدوارتر، چقدر خوش‌قلب‌تر هستی؟

سمیه: سوال خیلی خوبی پرسیدید. من فعلا خیلی به یک آرامش بهتری رسیدم. چون سه سال پیش خیلی استریسی بودم و قبلا اگر چیزی بود، خیلی با دیگران حسادت می‌کردم. حال فعلا می‌گویم که هرکس به قدر توان و لیاقت خودش نیتجه می‌گیرد و هیچ چیز هدر نمی‌رود. اگر هم یک نفر موفق شود که یک مقام به دست بیاورد، من برایش تبریک می‌گویم. چون اگر حسادت می‌کنم باید به این فکر کنم که باید خودم کار کنم. اگر من مثلاً به کسی بدبینی کنم، برایش تبریک نگویم، از او چیزی کم نمی‌شود. مثلاً هیچ نیازی به من هم ندارد. در ذات خود با خود صادق باشم، مثلاً خوش‌بین‌تر باشم، نسبت به دیگران نیز صادق باشم. چیزی را که می‌بینم برای شان بگویم و زیاد حسادت نکنم.

رویش: در امپاورمنت یاد می‌گیرید که سپاس‌گزار باشید، مثلاً یک کسی که در لحظات دشوار کوچک‌ترین خدمتی به شما می‌کند، شما باید قدردان شان باشید.به خاطری که هیچ‌کس نوکر شما نیست، هیچ‌کسی قرض‌دار شما نیست و هیچ‌کسی هم نیست که کاری را برای شما انجام دهد به خاطر این که خود تان مسوول خود هستید. تو به عنوان یک دختر، سمیه در سن 17 سالگی، چقدر یاد گرفتی که مثلاً از پدر و مادر خود، از معلمان مکتب خود، از هم‌صنفان خود قدردانی کنی که احساس می‌کنی که حال تو را یک دختر بهتری ساخته نسبت به 3 سال پیش. مثلاً با پدر و مادر خود حال راحت می‌توانی بسیار طبیعی گپ بزنی و برای شان بگویی که پدر! مادر! من قدردان خدمات تان هستم، می‌دانم که شما چی کار کردید، به معلمان خود بگویید که در شرایط بسیار دشوار شما دست ما را گرفتید و خیلی چیزها را به ما یاد دادید.

سمیه: به نظرم سپاس‌گزاری یکی از ویژگی‌های بسیار خوب است که آدم می‌تواند داشته باشد. خودم واقعا خیلی سپاس‌گزار هستم، در جایی که قرار دارم، از آکسجنی که استفاده می‌کنم و فرصت‌هایی که برایم وجود دارد. یک اصطلاح است که می‌گوید: «شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفر نعمت از کفت بیرون کند» همه چیزی که داری، به آن شکر کن، نه این که Vision نداشته باشی یا این که آیدیال نداشته باشی یا رویا نداشته باشی، آن‌ها را هم داشته باش. از چیزی که داری هم لذت ببر، مثلاً منت خانواده‌ای را که از تو حمایت می‌کنند به کاری که تو انجام می‌دهی، مثلاً توجه نشان می‌دهد. همین خودش نعمت است، پدر و مادری داری که وقتی تو را می‌بینند به طرفت لبخند می‌زنند و همین اواخر من و پدرم خیلی رفیق شده بودیم و رابطه‌ی خیلی خوب داشتیم. من بابت این خیلی سپاس‌گزار هستم. این که من پدری دارم که تفاوت سنی ما خیلی زیاد است؛ ولی ما با هم ارتباط خیلی خوبی داشتیم. من از این بابت خیلی سپاس‌گزار بودم که یک پدری دارم که می‌تواند مرا درک کند، با هم در ارتباط هستیم و می‌تواند با وجودی که دختر نیست و سنش از من خیلی بزرگ است، ولی می‌تواند گپ مرا بفهمد. وقتی من یک اکشن را انجام می‌دادم، می‌فهمید که منظور سمیه چیست.

رویش: در امپاورمنت برای تان می‌گفتیم که شکر سه سطح دارد: یک سطحش سپاس‌گزاری با زبان است که ما و شما در اختیار خود داریم. هر کسی که یک نعمت را در اختیار ما قرار می‌دهد یا یک بخشایش می‌کند، می‌گوییم «تشکر!»، سطح دیگرش استفاده‌ی درست از نعمت است که تو از نعمت استفاده‌ی خوب می‌کنی، سطح سومش افزودن بر نعمت است. نه تنها تو نعمت را درست استفاده می‌کنی، بلکه نعمت را افزایش می‌دهی/ زیاد می‌کنی. سمیه در شکرگزاری‌هایش از نعمت‌ها، نعمت خدا، نعمت پدر و مادر، نعمت معلمان و هم‌صنفان در کدام سطحش هست؟

سمیه: من اگر در مورد خودم و در مورد شکرگزاری بگویم، من خودم در سطحی قرار داشتم/ دارم که باعث می‌شوم نعمت زیادتر شود. مثلاً خودم با احترام که به پدر و مادر داشتم، هر نعمتی که در اختیارم می‌ماندند، از آن استفاده‌ی درست می‌کردم و باعث شد که اعتبار دختران در خانواده‌ی ما بلند برود. فاطمه هم در این جمع قرار گیرد. همه‌ی نعمت‌ها در خانواده‌ی ما زیاد شد. من فکر می‌کنم که من هیچ‌وقت ناسپاسی از نعمت‌هایی که خداوند برایم داده یا خانواده در اختیار قرار داده، نکردم و همین باعث شده که فعلا نعمت‌های بیشتری را جذب کنم.

رویش: از این سه سطح شکرگزاری – واقعا می‌خواهم برایت به عنوان یک تمرین بگویم- کدامش آسان است؟ واقعا برایت آسان است که زبان باز کنی و برای آدم‌ها بگویی که تشکر؟

سمیه: به نظرم حرف‌زدن خیلی آسان است، مثلاً اگر یک نفر برای ما یک کمکی خیلی کوچک هم کند، ما می‌گوییم «تشکر» یا «خیر ببینی»؛ ولی به نظر من عمل مهم‌تر است.

رویش: راستی راستی خیلی آسان است، آدم‌ها را دیدی که راستی با زبان خود شکرگزاری کنند یا خیلی آدم‌ها خیلی سخت می‌بینند؟ تو خودت چقدر این کار آسان را آسان می‌بینی که بگویی و راستی از معلم خود، از هم‌صنفی خود قدردانی کنی و بگویی که تشکر؟ یا می‌گویی که چرا بگویم دیگر، خودش می‌فهمد چی ضرورت است؟

سمیه: نه، به نظر من سپاس‌گزاری زبانی خیلی ساده است. من می‌توانم این را خیلی ساده بگویم. اگر کسی به من نیکی کند یا یک کار نیک برایم انجام دهد، معمولا با زبان می‌گویم؛ ولی برای من خصوصا شخصی اهمیت دارد، این که با زبانت یک حرف را می‌گویی و با عملت یک چیز دیگر را نشان می‌دهی، مثلاً یک نفر یک نعمت را در اختیارت قرار داده، مثلاً یک کتابچه را در اختیارت قرار داده، تو می‌گویی که تشکر، خیر ببینی من از این کتابچه استفاده می‎کنم. بعدش در عمل که می‌رسد آن کتابچه را مثلاً پاره می‌کنی. این ناسپاسی شد و تو توسط عملت یک چیز دیگر را انجام دادی و به نظر من مهم است که کسی سپاس‌گزاری زبانی را به یک کس دیگر منتقل کند؛ ولی عملا هم یک استفاده درست از آن نعمت کند تا باعث شود که اگر آن نعمت زیاد نمی‌شود، حداقل قطع نشود.

رویش: بلی، ولی یاد بگیرید که هر سه سطح این سپاس‌گزاری‌ها ضروری است. هم ما باید از زبان خود استفاده کنیم، چون زبان زیباترین وسیله‌ی است که ما می‌توانیم حس درونی خود را برای دیگران انتقال بدهیم. استفاده درست از نعمت نشان می‌دهد که ما چقدر می‌فهمیم که  یک نعمت برای استفاده‌ی درست است؛ ولی افزودنی بر نعمت در حقیقت خلاقیت ما را نشان می‌‌‌دهد. سوال دیگر شاید آخرین سوال باشد که مربوط به رویایت در مورد رهبری زنانه یا دخترانه است. چقدر به رهبری دخترانه زنانه به عنوان یک الگوی رهبری متفاوت باورمند هستی؟ چقدر حس می‌کنی که راستی راستی الگویی را که شما در در طول این مدت درکارهای تان انجام دادید، می‌تواند معضلات خیلی کلان‌تر مانند خشونت، نفرت، انتقام‌جویی در دورن جامعه را رفع کند؟

سمیه: به نظر من اگر رهبری یک جامعه به دست زن باشد، خیلی مشکلات حل می‌شود، مثلاً اگر جامعه زیاد مردسالار باشد، جامعه خشن می‌شود، جامعه اگر چه شاید در بخش‌های دیگر پیشرفت کند؛ ولی کمبود زن در آن جامعه احساس می‌شود. رهبری زنانه باعث می‌شود که آن جامعه صلح‌آمیزتر شود. جامعه‌ی ما در حالتی که من می‌بینم بیشترین نیاز را به رهبری زنانه دارد، چون کمبود زن در ادارات داریم، مثلاً زنی در کابینه و تصمیم‌گیری‌ها وجود ندارد و هرچه تصمیم گرفته می‌شود، مردانه است و جنبه‌ای که زن در آن نقش داشته باشد، نیست. همه‌ی این‌ها شاید در نگاه اول بگوید که درست است، هر چه مردها تصمیم عاقلانه بگیرند و احساسی نگیرند؛ ولی به مرور زمان حتا نبود زن، نبودنش، حرف نزدنش و کسی که مثلاً هیچ قدرتی نداشته باشد، باعث می‌شود که جامعه رو به عقب‌گرد کند. به نظر من جامعه بدون زن ناممکن است که پیشرفت کند و به شکوفایی برسد.

رویش: حال منظور تان از رهبری زنانه اینست که مردها را تا اطلاع ثانوی کلا ترخیص بدهید و بروند در خانه بنشینند و تا یک مدت را زن‌ها کار کنند یا در همان موقعیتی که مردها بودند، زن‌ها بنشینند و بعد از این زن‌ها ریاست کنند، فرمان‌دار باشند؟ منظور تان از رهبری چی است؟

سمیه: به نظر من این طوری نیست که این بار که ما قدرت را به دست گرفتیم، مردها را از جامعه یا قدرت لغو کنیم. این که به نظر من در هر جایی تعادل نیاز است. این که به یک نسبتی باشد که زن‌ها آن را رهبری کند، مهم نیست که مثلاً 4 زن توانا در راس قرار داشته باشد و در پهلویش 2 تا مرد هم باشد. مهم اینست که آن‌ها بتوانند جامعه را به درستی مدیریت کنند و آن جامعه‌ای که رهبری زنانه داشته باشد، انسانی‌تر هم است. اگر رهبری زنان را در جامعه‌ی کوچک خانواده در نظر بگیریم، در جامعه‌ای که مثلاً مادر زیاد ارزش دارد و او همه اعضای خانواده را مدیریت می‌کند، همه چیز یک قسم منظم و هماهنگ است و نظمی که در خانه وجود دارد، یک نمونه‌ی کوچکی از رهبری زنانه است که می‌تواند در جامعه هم عملی شود.

رویش: سوالی در ارتباط با همین که یک مقدار مناقشه‌برانگیز است می‌گویند که در درون هزاره‌ها از زمانی که یک مقدار مشارکت دختران بیشتر شده، نقش شان برجسته‌تر شده، خشونت کاهش پیدا کرده است و مردهای هزاره هم یک مقدار تمایل شان به جنگ و خشونت کمتر شده‌است. به این گپ باور دارید؟

سمیه: به نظر من، بلی این وجود دارد. تنها در هزاره‌ها نیست، مثلاً ما اگر جامعه‌های دیگر را در نظر بگیریم، مثلاً جاپان، من درباره‌ی جاپان خوانده بودم که آن‌ها مردهای شان نیز مانند زنان دلسوز هستند، یک قسم به موضوعات نگاه زنانه دارند. نوشته بود که اگر با یک مرد شان حرف بزنید، مثل اینست که او با یک لطافت خاص گپ می‌زند یا رفتارش با دیگران خوب است. چون مردها ذاتا کمی خشن است. اگر این انرژی کنترل شود، در یک سمت و سوی بهتر هدایت شود، به نظر من زنان می‌توانند هم بالای جامعه و هم بالای مردان تأثیرگذار باشند تا جامعه صلح‌آمیزتر شود و خشونت کمتر شود.

رویش: پیش از تو دو نفر از دختران در برنامه‌ی رهبران فردا می‌گفتند که در جشن روز فرهنگ هزاره‌ها، هزاره‌ها انرژی خود را با شادی، با خوشی، با رقص، با آواز آزاد کردند. این هم یک جلوه‌ای از برجسته‌شدن نقش زنان است. دختران هزاره یک مقدار نقش پررنگ‌تر پیدا کردند، جلوه‌هایی از حضور دخترانه را در این‌جا می‌بینیم. شما هم به این باور هستید که جشن فرهنگ هزاره بیشتر جنگ فرهنگ دخترانه‌ی هزاره است؟

سمیه: بلی دقیقا. چون برنامه‌ی فرهنگ هزارگی یک قسم قشنگ بود، مثلاً رقص، آواز، همه وجود داشت و به نظر من یک قسم فرهنگ خیلی صلح‌آمیز و قشنگ بود. چون دختران سهم گرفتند، رقص کردند، آواز خواندند یا هم کسانی  که دیروز روز مادر را جشن گرفتند…

رویش: چقدر دخترانه بود؟ فکر می‌کنید که این جشن خیلی بار دخترانه و زنانه داشت؟

سمیه: دقیقا، روز فرهنگ هزارگی به نظرم در همه جای جهان خیلی زیبا تجلیل شد. حتا در کویته هم جشن گرفته بود. این هم زیاد جنبه‌ی دخترانه داشت، زنان زیادتر سهیم بودند، لباس‌های قشنگ پوشیده بودند. فضای برنامه یک قسم دخترانه و قشنگ بود.

رویش: فکر می‌کنید که اگر سال آینده روز فرهنگ هزاره را خود تان جشن بگیرید، چی نماد تازه‌ای را خود شما علاوه خواهد کردید به عنوان نماد فرهنگی و به عنوان الگویی از رهبری دخترانه؟

سمیه: به عنوان یک الگوی رهبری به نظر من چیزی که در سال آینده ما در روز فرهنگ هزارگی اضافه خواهد کردم، این خواهد باشد که زن‌ها را بیشتر قدر بدهیم و به نظرمن حال یک جامعه را می‌شود از زن‌هایش فهمید. این چیزی بود که من خوانده بودم. کسی که دقیقا این حرف را زده، نامش به یادم نیست؛ ولی می‌گفت که حال و هوا و اوضاعش را می‌توانیم درک کنیم که وضع زنانش چگونه است، درک کنید. من امیدوار هستم که سال بعد تا روز فرهنگ هزارگی بعدی جامعه‌ی ما انسانی‌تر شود و وضعیت زنان در افغانستان بهتر شود.

رویش: پیامت به عنوان سمیه 17 ساله برای زنان و دختران افغانستان که بالاتر از سمیه عمر دارند و دختران دیگری که خردسال‌تر از سمیه هستند، چیست؟

سمیه: به نظر من هرگز از این که زن به دنیا آمدید و هم در افغانستان زندگی می‌کنید، نترسید و هیچ‌وقت از یاد نبرید که شما ارزش‌مند هستید، زیبا هستید و وجود شما برای زیبایی زمین نیاز است.

رویش: برای پدر و مادرت چی پیام داری؟

سمیه: از راه دور دستان پدر و مادرم را می‌بوسم و قدردان شان هستم که زمینه را برای من فراهم کرد و پشتیبان من هستند و امیدوار هستم که عمر طولانی داشته باشند.

رویش: برای طالبان چی پیام داری؟

سمیه: برای طالبان زیاد حرف خطرناک نمی‌زنم، امیدوارم که انسان شوند و وجود زنان را بپذیرند و ما یک جامعه‌ی انسانی‌تر داشته باشیم.

رویش: تشکر سمیه جان، امیدوار هستم که سال دیگر تو را شادتر، بزرگ‌تر و سمیه‌تر ببینیم.

سمیه: تشکر استاد!

Share via
Copy link