رهبران فردا (10)
رویش: شهلا جان، سلام. در برنامهی «رهبران فردا» خوش آمدی!
شهلا: سلام استاد جان. امید که خوب و جور و صحتمند باشید. تشکر از این که مرا دعوت کردید و خیلی خوشحال هستم که بعد از مدتها شما را میبینم. خیلی خوشحال هستم.
رویش: در بازی صلح در کدام گروپ هستی؟
شهلا: در گروهی به اسم «پرواز»، سر گروه تیم پرواز هستم.
رویش: در گروه شما چند نفر هست؟
شهلا: چهار نفر است، با خودم پنج نفر میشویم.
رویش: شهلا جان، اگر خواسته باشی که خودت را در سه واژه تعریف کنی، چی میگویی؟
شهلا: استاد، به نظرم سه واژه کم است؛ ولی باز هم من دوست دارم با واژهای که شهلا را تعریف میکنم، یکش «مقاوم» باشد، شهلا همیشه تلاش کرده در زندگی خود، در هر مقام یا هر جایگاهی که بوده، تحت هر شرایطی همیشه مقاومت و ایستادگی کرده و هیچوقت تسلیم نشدهاست. واژهی دومی که میتوانم به شهلا بدهم، «رویاپرداز» است، همیشه در زندگی خود کوشش میکند که رویا ببیند و آن همه را همیشه در زندگی خود تصور میکند و سومین واژه که میتوانم برای شهلا بدهم، شهلا یک شخص «الهامبخش» است و کوشش میکند که توسط خود و زندگی خود و همهی تجربههایی که در زندگی خود داشته به دیگران الهام ببخشد و به آنها انگیزه بدهد.
رویش: این برنامه، برنامهی «رهبران فردا» است. واژهی رهبری، واژهی اصلی در اینجا است. وقتی که نام رهبری را میشنوی، چی تصویری در ذهنت میآید؟
شهلا: من یک شخصی هستم که خیلی تصور میکنم و خیلی تخیل. یعنی هر وقت، زمانی که شب میخوابم، همیشه فکر میکنم و همیشه هر چیزی را که میخواهم در آینده باشم، تصور میکنم. حال اگر واژهی زیبای رهبری را در ذهنم تصور کنم و رهبری را که خیلی دوست هم دارم، میتوانم یک تصور خیلی زیبا داشته باشم از این که یک زن با یک چراغ یا شمعی در یک مکان یا جایی تاریکی وجود دارد که صدها یا هزاران دختر همنوعش یا همان اشخاص دیگر از پشتش هستند و همهی شان میروند تا نور را پیدا کنند. میروند تا آگاهی را پیدا کنند و شهلا در دل همین تاریکی به عنوان یک رهبر میتواند به سوی نور برود و همسن و سالان خود را همچنان به سوی نور هدایت کند. وقتی که کلمهی رهبریت در ذهنم میآید، یعنی که من این قسم یک تصور در ذهنم دارم که یک جای تاریک هست و یک رهبر با یک شمع یا چراغ به دست در راس قرار بگیرد و افراد دیگر در پشتش همه به سوی روشنایی، علم و آگاهی میروند و کوشش میکنند که نوری را در دل تاریکی پیدا کنند.
رویش: چی ویژگی را در خود میبینی که خود را رهبر میبینی؟
شهلا: رهبر بودن همیشه به عنوان این نیست که در راس قرار داشته باشیم و یا مقام ما خیلی بالا باشد و یا آنقدر بالا باشیم که پسوند یا صفت رهبر در پشت نام ما باشد. من فکر میکنم که من میتوانم رهبر باشم یا حال هم رهبر هستم، به خاطر این که به مردم کمک میکنم و مردم را در راه علم و دانش هدایت میکنم. کوشش میکنم که همین وضعیتی که فعلا مردم، خصوصا دختران افغان، قرار دارند، خودم همین قسم که بعضی کسان را دارم که مرا کمک یا حمایت میکنند- یک نمونهی آنها شما هستید- و خودم کوشش میکنم که به دیگر دختران همین امید را بدهم و دیگر دختران را کمک کنم تا آنها هم خط دانش و خط آموزش را گم نکنند و کوشش کنند که درس بخوانند و بزرگترین کاری که یک رهبر میتواند برای مردم خود انجام بدهد، این است که آنها را در راستای علم و معرفت هدایت کند و بتواند برای شان کمک کند.
رویش: یک مقدار اگر به دوران کودکیهایت بربگردیم، از تولد خود بگویی، از کودکیهای خود، از پدر، مادر و سایر اعضای خانواده. چی وقت به دنیا آمدی؟ در کجا به دنیا آمدی؟ محیط خانوادگی که دنیا آمدی، چی قسم یک محیط بود؟
شهلا: من خودم در کابل به دنیا آمدم. فعلا ۱۷ سال دارم. دو ماه بعد ۱۸ ساله میشوم. پدر و مادرم باسواد هستند. پدرم فارغ صنف دوازده است و کارهای ساختمانی میکند و مادرم تا صنف دهم خواندهاست. وقتی که پدرم با مادرم ازداج کرد، خانوادهی پدریام به مادرم گفتند که وقتی که ازدواج کرد، میتواند که دوباره به تحصیل خود ادامه بدهد، میتواند دوباره درس بخواند؛ ولی دیگر ایشان را نماندند. یعنی مادرم فقط تا صنف دهم درس خواندهاست. وقتی که من به دنیا آمدم، محیط خانوادگی ما، اقوام ما، فامیل ما، همهی شان آن قسمی هستند که به دختر ارزش نمیدهند و کلا جایگاه پسر خیلی بالاتر از دختر است. وقتی به خانهای دختری تولد میشود، خیلی کلمههایی استفاده میکنند که حس ترحم به انسان میدهد، یعنی چقدر بد که یک دختر در یک خانه تولد شده و یک شخص به خاطر این که در خانهاش دختر تولد شدهاست، حس بدبختی میکند. وقتی که من تولد شدم، پدرکلان و مادرکلانم نه از بچههای خود و نه از دختران نواسهی پسر داشتند. آنها هم منتظر یک پسر بودند تا یک پسر در خانهی شان متولد شوند. وقتی که من متولد شدم، مشکلی نبود. اول من خرد بودم، یک خواهر دیگر و دیگر خواهرم از دنبال من تولد شدند، بعد دو برادرم. این حس برتریت در خانه وجود داشت که میگفتند پسر خیلی مهم است یا دختر پشت کارش میرود، تنها پسر است که میماند تا از ما مراقبت کند…. همیشه به فکر ما میباشد و در آوان پیری از ما مراقبت کند؛ ولی تا 4، 5 سال پیش خیلی زیاد ارزش دختر در خانوادهی ما زیاد نبود؛ ولی در همین چهار، پنج سال ما خیلی مساوی شدیم. حداقل مثلا در خانواده این را حس میکنم. در جامعه، در بین فامیلهای بزرگ یا اقوام این را حس نمیتوانم؛ ولی در خانواده در بین پدر و مادرم و خواهرانم این را حس میکنم، چون فعلا ما را مساوی دوست دارند و فکر میکنم که فعلا بیشتر از این که به برادرانم توجه کنند، توجهی شان به من است و حس برتریت دارم.
رویش: فکر میکنی که در ذهن پدر و مادرت یا در خود شما چی اتفاق افتاده که این تبعیض در خانوادهی شما تا حد زیاد رفع شدهاست؟
شهلا: وقتی ما فکر میکنیم، در گذشتهها، دختران کلا تعداد شان درس نمیخواندند، چون این وضعیت نمیگذاشتند. در سن کم ازدواج میکردند، صاحب اولاد و خانواده میشدند. پدران و مادران هم همین قسم فکر میکردند، فکر میکردند که شاید این نسل آیندهای که حالی به وجود آمدند، اینها ازدواج میکنند و صاحب خانه میشوند، درس نمیخوانند؛ ولی وقتی که ما لیاقت خود را ثابت کردیم، نشان دادیم که ما درس خوانده میتوانیم، من خودم شخصا همیشه در خانه میگویم دوست دارم رهبر شوم و امروزه خواهرانم، برادرانم در خانه همیشه من را رهبر صدا میکنند و من بابت این خیلی خوشحال هستم. من فکر میکنم که وقتی لیاقت خود را به خانواده ثابت کنیم یا بفهمانیم که ما چقدر ارزش داریم یا چقدر کارها از دست ما بر میآیند، وقتی خانواده با چشم ببینند که اولاد شان یا کسی که برای شان عزیز است، چقدر تلاش میکند، آن وقت به نظرم یک پدر یا مادر نمیتواند که حس برتریت به پسر فامیل بدهند، در صورتی که دخترش همان لیاقت را دارند یا لیاقت دخترش بیشتر از پسرش در خانواده است.
رویش: از چی وقت متوجه شدی که اسمت یک معنای خاص دارد، بعد هیچوقت جستجو کردی که اسمت را در خانه کی انتخاب کرده و با چی معیاری انتخاب کردهاست؟
شهلا: مادرم از قوم بیات است و پدرم از قوم هزاره. من خودم وقتی به دنیا آمدم، پدرم به خاطر این که شهلا به معنای زنی که چشمهای مایل به کبود و زیبا دارد و با الهامگرفتن از این اسم، این اسم را بر سر من گذاشت که اسمم شهلا باشد. نام من را پدرم گذاشته و من اسمم را خیلی خیلی زیاد دوست دارم. همیشه فکر میکنم که اگر این اسم من نمیبود، شاید خودم بعدها تبدیل میکردم و اسمم را شهلا میگذاشتم. بعضی اوقات خودم زیاد شوخ استم، در خانه شوخی میکنم. بعضی اوقات میگویم که تا یک اتفاق نیفتد شما به ما تشویق نمیکنید و من خلاصه شاکی هستم، بعضی اوقات شکایت میکنم. پدر و مادرم هر کاری را که انجام میدهم، زود تشویق میکنند و ما را حمایت میکنند.
رویش: اگر خواسته باشید که شما از کودکیهای تان یک تصویر را برای همیشه نگاه کنید، در ذهن تان حفظ کنید، این تصویر چی خواهد بود؟
شهلا: یکی از کاکاهای خردم، کسی که من همیشه در کودکی همرایش بودم و وقتم را با ایشان میگذراندم. من وقتی که چهار ساله بودم، اکثرا به مکتب یا کودکستان نمیرفتم. کاکایم به من یک کتابچهی رسامی کلان آورده بود با یک بستهای قلمهای رنگی خیلی خیلی قشنگ و خوب برای من آورده بود. با وجود این که مثلا خانوادهی ما زیاد به درس و تعلیم علاقه نداشتند، به غیر از پدرم یا کاکایم؛ ولی با وجود این برای من یک کتابچهی کلان رسامی با یک رنگه آورده بود که این را بگیر و نقاشی کن. اگر نقاشی تو قشنگ بود، من دوبارهی از این کتابچه قشنگتر برایت میآورم و من هر روز تلاش میکردم که هر چی فکر در ذهنم دارم، روی کاغذ همهاش را رسم کنم تا قشنگ باشد و کاکایم برای من قلمهای رنگی و کتابچه بیاورد. من فکر میکنم که این تصویر را من خیلی زیاد دوست دارم. فکر میکنم که من تا وقتی که به مکتب نرفته بودم، به درس خواندن و علم و دانش شوق داشتم.
رویش: برعلاوهی کاکایت که احتمالا سر ذهنت یک مقدار تأثیر گذاشته، دیگر کی در محیط خانوادگی تان یا در دوران کودکیهای تان سر فکر و یا اخلاقت بیشترین تأثیر را داشتهاست؟
شهلا: در دوران مکتب، فکر کنم تا صنف پنجم یا چهارم، یک استاد داشتیم به اسم استاد ریحانه. استاد لایق و خیلی استاد دلسوز بود. یک قسم مثل مادر بود. اصلا نمیگفتیم که مادر اصلی ما نیست؛ ولی یک قسم فکر میکردم/ احساس میکردم که مادر اصلی ما باشد. زیاد زحمت میکشید. خیلی در صنف به دلیل شوخی شاگردان به تکلیف بود؛ ولی با وجود این هم خیلی زحمت میکشید، خیلی درس میداد و من فکر میکنم که یکی از استادانی است که در زندگی من خیلی نقش بزرگی داشتهاست.
رویش: در خانوادهی تان چی لحظات بزرگی را به یاد دارید که بیش از هر چیزی دیگر به شما حس قدرت، حس انگیزه، حس امید خلق میکرد؟
شهلا: ما وقتی به کورس یا مکتب یا یک جایی، یک جایزه خیلی کوچک میگرفتیم یا یک نمره یا یک مقام میگرفتیم، وقتی به خانه میآمدیم خیلی تشویق میکرد، چنان تشویق که ما حس قدرت میکردیم. حسی میکردیم که ما در یک جای هستیم که به تعبیر بعضی کسها ما اصلا در زمین نیستیم، به هوا پرواز میکنیم و آن وقت که آنها خوش میشد، با خوشحالی آنها ما خیلی حس قدرت میکردیم، به ما انگیزه میداد. ما تلاش میکردیم که باز همان را انجام بدهیم تا باز جایزه بیاوریم.
رویش: مکتب ابتدایی خود را از کجا شروع کردی؟ تا صنف اول، دوم، از معلمان خود از ریحانه یاد کردی. دیگر از کس دیگر، از درس و همصنفان خود در این دوره چی خاطره داری؟
شهلا: مکتب ابتدایی یا کودکستان در مکتب رهنورد نور، از صنف آمادگی شروع کردم تا صنف هفتم در همانجا بودم. در این مدت یک استاد ریحانه یادم مانده، یکی استاد زینب که من از صنف پنجم نویسندگی را شروع کردم و باعث و بانیاش استاد زینب بود، کسی که به من نوشتن را یاد داد. اولین نوشتهای که من کردم به اسم «یک جفت کفش سرخ» بود. فعلا یادم نیست، کمکم یادم میآید که دو خط اولش را استاد به ما میداد و میگفت که شما ادامه بدهید که من ببینم، چی کسی ادامهاش را قشنگتر مینویسد. قسمی که ما از صنف چهارم در مکتب کتابخواندن را شروع کردهبودیم، چون مکتب ما، مکتب زیاد مدرن و لوکس نبود. مکتب ما یک جای به شکل قدیمیساخت بود. یک کتابخانهی خیلی خرد در آنجا جور کرده بود که میگفتند شما بروید از آنجا کارت بگیرید، میتوانید کتاب بخوانید و کتاب امانت ببرید، حتا از خانههای تان کتاب بیاورید. همانها باعث شد که کتاب بخوانیم و در صنف پنجم نوشته کنیم و استاد زینب، استاد مضمون انشای ما بود. به ما انشا میداد، ما نوشته میکردیم. استاد زینب را خیلی دوست دارم. یک نقش خیلی خوب در زندگیام داشتهاست.
رویش: اولین کتابی که تو را تکان داد، نگاه تو را تعویض کرد، کدام کتاب بود و چی چیز را در خود داشت؟
شهلا: اولین کتابی که در صنف چهار خواندم، کتابهای داستان بود. فکر میکنم کتابهای «Cinderella» بود یا کتابهای کارتون بوده، یک چیزی شبیه داستان که یک دختر کوچک چهارساله را به خود جذب کرده و باعث شده که او آن کتاب را باز کند و بخواند.
رویش: کدام کتاب را به یاد داری که تو را تکان داده باشد، مثلا کتاب را یک بار خواندی، احساس کنی که در یک دنیا متفاوت وارد میشوی، احساس کنی که یک حس جدیدی از زندگی پیدا میکنی، از دنیا یک دریافت متفاوت پیدا میکنی؟
شهلا: کتابها همهی شان زیبا است و همهی شان در زندگی به یک نحوی در زندگی من تغییر ایجاد کرده و هر کدام جایگاه خاص خودش را دارد. نمیتوانم بگویم که این کتاب قشنگتر است؛ ولی یک کتاب را من خیلی زیاد دوست دارم و کلا در بعضی شرایط زندگی مانند شرایط زندگی ما بوده، خیلی وجههای مشترک زیادی داریم. کتاب «آنک فرانک» یک خاطرهی دختر جوان که در مورد جنگ جهانی دوم است. در قالب خاطرهنویسی است. خاطرههای آنک فرانک است که یک دختر خردسالی است و در جریان جنگ جهانی دوم زندگی میکند. یک چیزی که باعث میشد من خود را در جایگاه او حس میکردم، آنها به خاطری که یهود بودند، باید ستارههای سبز به روی لباس شان میزدند و ما که امروزه زن هستیم در افغانستان باید چادری بپوشیم تا شناخته شویم که یک زن وارد جامعه میشویم.
رویش: برعلاوهی این شباهت با آنک فرانک دیگر چی وجه شباهتی داری که احساس میکنی که تو را به عنوان یک دختر نسبت به آینده هم مقاوم میسازد و هم امیدوار؟
شهلا: آنک فرانک زندگیاش خیلی خیلی سخت بود. خیلی خیلی سختتر از ما. ما میتوانیم که مثلا اگر بخواهیم امید بگیریم، ما میتوانیم نفس بکشیم، آکسیجن بگیریم؛ ولی تو حتا در یک اتاقی بود که شبیه به قفس بود و همانجا زندانی بود، نمیتوانست حتا بیرون برود. از این لحاظ میتوانم بگویم که ما نسبت به او خوبتر هستیم؛ ولی وجههای مشترک زیادی است: ما مثل آنها از جامعه طرد شدیم، آنها به خاطر این که یهود بودند و ما به خاطر این که زن هستیم. فکر میکنند که ما در جامعه جای نداریم و نمیتوانیم در جامعه نقش خوبی را ایفا کنیم و یکی دیگرش این بود که او نمیتوانست درس بخواند، تحصیل کند، در یک قفسه مانده بود؛ ولی کتاب میخواند و همین خیلی خوشم میآید، چون دوست داشت که یک نویسنده باشد و همیشه نوشته میکرد. ما هم همین قسم هستیم، نمیتوانیم که تحصیل کنیم؛ ولی باز هم یک راهی پیدا میکنیم که تحصیل کنیم و درس بخوانیم.
رویش: قصهی آنک فرانک به یک فیلم بسیار زیبا هم تبدیل شدهاست. فیلمش را دیدی؟
شهلا: فیلمش را ندیدم؛ ولی شنیدیم که یک فیلم دیگر هم جور شده، ولی خوب صحیح در قالب خود کتاب نیست، بعضی قسمتهایش را تغییر آوردهاست.
رویش: اگر حالی بخواهی که یک کتاب را برای کس دیگری که دوست دارد از تو مشوره بگیرد، معرفی کنی که احساس میکنی او را انگیزه میدهد، برایش انرژی میدهد، کدام کتاب خواهد بود؟
شهلا: در شرایط فعلی من فکر میکنم که بیشترین دختران افغان فکر میکنند که فقط نتیجه مهم است. از یک کاری باید نتیجه بگیرند. باید آخرش یک چیزی حتما به دست بیاورند که آن کار را انجام بدهند. اصلا به مسیر فکر نمیکنند. کتاب «پیرمرد و دریا» فکر میکنم اثر ارنست همینگوی است. داستان پیرمردی است به نام سانتیاگو. ایشان ۸۴ روز است که ماهی نگرفته است. یک روز میرود که ماهی بگیرد. دو روز پهلوی دریا میباشد و یک کوسه ماهی خیلی خیلی کلان میگیرد و او را هم خیلی خیلی به سختی میگیرد. آخر نه آخر آن را میگیرد. خیلی خوشحال میشود که دوباره به لنگرگاه خود برگردد؛ ولی در جریان راه کوسههای کوچک که داخل دریا خون همان کوسهماهی بزرگ را میبینند باعث میشود که همهی شان گوشتهایش را بخورند و برای سانتیاگو فقط اسکلت آن کوسهماهی باقی میماند. وقتی سانتیاگو دوباره به خانهاش بر میگردد، خیلی مردم تعجب میکنند که سانتیاگو چقدر یک ماهی کلان را گرفته؛ ولی وقتی ببینیم، سانتیاگو اصلا ماهی را نگرفته، اصلا ماهی برایش نرسید، ولی در مسیر راه به تنهایی مقابله کرد، با خیلی چیزهای متفاوت رو به رو شد و خیلی در زندگی چیزهایی را یاد گرفت که اگر در خانه روز هشتاد و پنجم و هشتاد و ششم خواب میشد، آن چیزها را یاد نمیگرفت.
رویش: پس «پیرمرد و دریا» یکی از کتابهایی است که دوست داری به دیگران معرفی کنی که آن را بخوانند؟
شهلا: بلی، چون در این شرایط بسیاریها فکر میکنند تا یک نتیجه نباشد، ما نمیخواهیم چنان کاری را انجام دهیم. ولی فکر میکنم که باید از مسیر لذت ببرند. ما خیلی از نکتهها را از مسیر یاد میگیریم.
رویش: یکی از نکتههای خیلی مهم در امپاورمنت همین است که شما پروسهی کار یا مسیر را که شما مسیر موفقیت میگویید، بخشی از موفقیت تلقی بکنید. فکر میکنی که این نگاه برای تو به عنوان شهلا که حالا فعلا در مسیر قرار داری، چقدر انرژی میدهد، چقدر در آرامشت نقش دارد؟
شهلا: قسمی که شما یک شعر خیلی زیبایی از مولانا را گفته بودید که من فقط دو بیتش را حفظ دارم:
« هر که کارد قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع میآیدش
قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چون که رفتی مکه هم دیده شود»
وقتی که ما یک هدف بزرگتر داشته باشیم، هدف اصلی ما باید برجستهتر باشد، ما هدفهای فرعی را هم در کنارش داریم. در امپاورمنت یاد گرفتم که برعلاوهی هدف اصلی که «SMART» یا هوشمند است، ما هدفهای فرعی را هم داریم که باعث میشود ما قویتر شویم، مستحکمتر شویم. در هدف اصلی من یاد گرفتم که یک چیزی باشد زمانبند و مشخص باشد. فعلا هم مهم نیست که آیا ما به نتیجه میرسیم یا نه. ما کوشش کنیم در مسیر لذت ببریم، درمسیر فکر کنیم و اگر ما بخواهیم به نتیجه برسیم، مسیر را هم نفهمیم، به نتیجه هم نرسیم، اصلا یک معنای خاصی ندارد. از زندگی خسته میشویم؛ ولی اگر ما از مسیر لذت ببریم و بعد به نتیجه نرسیم، یک حس درونی، اصلا از درون خوشحال هستیم که در مسیر چی چیزهایی را تجربه کردم که اگر این هدف را نمیداشتم، من اصلا این مسیر را طی نمیکردم، من اصلا این تجربیات را نمیتوانستم تجربه کنم. فکر میکنم که ما باید در مسیر فکر کنیم، در مسیر است که ما توانمند و قوی میشویم و به هدف اصلی خود میرسیم، البته اگر ایمان داشته باشیم.
رویش: از تجربهی نوشتن خود بگو، آیا نوشتن برای تو هم یک تمرین روزانه است؟ هر روز مینویسی؟
شهلا: یک کتابچه دارم، در آنجا هر روز مینویسم، فقط کتابچهی شکرگزاری است و از خداوند هر روز به خاطر چیزهایی که به من داده، شکرگزاری میکنم. در اصل امپاورمنت شکرگزاری یکی از مسایل مهم است و در این کتابچه من هر روز به خاطر چیزهایی که خداوند به من داده، شکرگزاری میکنم؛ ولی در بخش نوشتن، من در هر هفته حداقل سه نوشته حتما مینویسم، به خاطر این که یک کتابچه دارم و هر از گاهی که چشمم به آن میخورد، میبینم که در طاق مانده است، احساس میکنم که مرا صدا میکند، میگوید: «بیا بنویس، چی طرف من نگاه میکنی؟» مینویسم. تجربهی نوشتن خودش، میتوانم بگویم، یک صدا است که از دل یک دختر افغان در افغانستان برای جهانیان مینویسد. وقتی نوشته میکنم این نوع صدایی است که شاید من صحبت نکنم؛ ولی آن را مینویسم و مردم یا جهانیان آن را میخواند و از دل و ذهن یک دختر افغان در افغانستان خبر میشوند. میفهمند که در ذهنش چی وجود دارد. نوشتن خودش یک نوع حمایت کردن خود است. فرضا در خانواده هیچ دوست، یا خواهر و برادر بزرگتر از خود ندارم که با او همیشه راز دل کند و با او باشد، پس کتابچه میتواند یک همراز خوب باشد.
رویش: آیا نوشتهکردن برای تو صرفا یک مهارت است، مثلا تو داری تمرین میکنی یا یک ابزاری برای تغییر هم است؟ مثلا وقتی که مینویسی، فکر میکنی که با آن خود را تغییر میدهی، محیط خود را تغییر میدهی، مخاطبان خود را تغییر میدهی؟
شهلا: میگویند وقتی که یک چیز را مینویسی، قسمی بنویس که وقتی یک خواننده آن را میخواند، وجههای مشترک بین تو و او باشد. بتواند که از متنت الهام بگیرد، بتواند خود را به جایت احساس کند. من وقتی مینویسم، همین کار را میکنم. میخواهم که بیشتر از دل جامعه بنویسم، روایت کنم تا وقتی که یک شخص دیگر میخواند، دختران افغان میخواند، با خود فکر کند که من این دختر داخل داستان هستم، من دختر همین متن هستم که اینجا همین شخص نوشتهاست. من کوشش میکنم که همه متنهایم را که مینویسم، در آخرش یک الهامبخش و امیدبخش باشد تا کسی که میخواند، امید و انگیزه بگیرد و مثل من باشد.
رویش: دوستی و کارکردن و بودن در حلقهی دوستان اثرات خیلی زیادی در رشد شخصیت و نگاه آدم دارد، بخصوص وقتی که شما خواسته باشید، الگوی رهبری را پرورش بدهید، دوستان تان بیشترین نقش را در تکمیل کردن الگوی شما دارند. آیا دوستی در زندگی تو بوده که تو احساس کنی تو را در تدوین الگوی رهبری کمک کرده؟
شهلا: در کلستر ایجوکیشن دوستان خیلی دارم. یک شخص اجتماعی هستم و دوست خیلی زیاد دارم. دوست صمیمی من «سحر» است (سحر نیکزاد) و با او یک شبکه داریم که هر دوی ما رهبریاش را میکنیم و فکر میکنم در راستای رهبری، سحر میتواند به من کمک کند و تا هنوز هم کمک کردهاست. با همین روابط دوستانهای که داشتیم، توانستیم که با هم یک شبکه را خلق کنیم و به مردم در راستای آموزش کمک کنیم. در مورد دوستان دیگرم که در کلستر ایجوکیشن با هم معرفی شدیم، خیلی دوستان خوبم هستند. دختران شوخ، چون من هم آدم شوخ بودم. سمیه، ویدا، مرسل… کسانی بودند که ما خیلی با هم نزدیک بودیم و وقت خود را با همدیگر میگذراندیم.
رویش: در بین دوستانی که داری، بخصوص در همین حلقهای که شما تمرینهای امپاورمنت را با هم انجام میدهید، خودت چی نقش داری؟ بیشتر یک شنونده هستی، بیشتر برای دیگران انگیزه میدهی، رهبری میکنی، معمولا در چی نقش ظاهر میشوی؟
شهلا: من فکر میکنم که رهبری یا انگیزهدادن. در این بخش بیشتر فعال هستم.
رویش: تا حال کسی در جمع رفیقانت بوده که احساس کنی از پررنگ بودن نقشت احساس دلتنگی میکند، جای تو بسیار کلان میشود و جای او را قید میکنی یا نه؟
شهلا: نی استاد. دوستانم همهی شان افراد امپاورمنتی هستند. فرد امپاورمنتی هیچ وقت حسود نمیباشد و کوشش میکند که خودش به خود برسد و خودش خود را توانمند بسازد. اگر به من حسودی کند، چیزی برایش نمیرسد. خودش تلاش میکند. فرد امپاورمنتی که خودش به خود کسی باشد و خودش هم یک رهبر در جامعه باشد.
رویش: چطور دورههای بسیار دشوار و خیلی سختی با هم کار گروپی میکردید، با هم تمرینهای امپاورمنت را داشتید. مطمئنا خاطرههای خیلی زیادی را دارید که خاطرهها در ذهن تان باقی ماندهاست. حال دوست دارم که حداقل یکی از خاطرههای بسیار زیبا و فراموشناشدنی را که از دوران کارهای گروپی خود در حلقهی دوستان خود داری، بگویی.
شهلا: کارهای گروهی، قسمی که شما گفتید، خیلی زیاد است. یکی از کارهایی که ما در گروه انجام دادیم، بزرگداشت روز معلم بود. گروه من، سحر نیکزاد، سحر رضایی و فرشته همتا، ما چهار گروه با هم یکجای شده بودیم و مادران خود را دعوت کرده بودیم تا روز مادر را با هم تجلیل کنیم. ما کلا یک میز خیلی دراز جور کرده بودیم، هر کدام ما از خانه با خود غذا آورده بودیم و هر کس هر غذایی را که دوست داشت، با خود آورده بود، میز پر شده بود. مادران همه آمده بودند. خیلی با هم قصه میکردند، با هم آشنا شدند. ما همه برای مادران خود گلاس تحفه گرفته بودیم، همهی ما برای شان تقدیم کردیم، حتا برای شان این چهار گروه به صورت یکجایی سرود خواندیم، برنامه اجرا کردیم و مادران ما به ما میگفتند که اگر هر روز در مکتب شما این قسم برنامه را داشته باشید، دیگر زندگی به کام دل شماست. شما هر روز در مکتب لذت میبرید. ما در خانه هستید، یک در روز مادر آمدیم. همان قسم هم بود، ما در کلستر هر روز برنامهی گروپی داشتیم. یک گروه یک برنامه میگرفت، همه را دعوت میکرد. ما سهم میگرفتیم. عکس میگرفتیم، ویدیو میگرفتیم. همین قسم خیلی خاطرههای خوشی است که هنوز هم باقی مانده است. وقتی که همدیگر را میبینیم احساس میکنیم که چی روزهای خوشی بوده که با همدیگر گذشتاندیم.
رویش: شما از اولین گروه دخترانی بودید که در کلستر ایجوکیشن و در جلسات امپاورمنت وارد شدید. چی حس دارید از آن روزها، از اولین روزهایی که وارد جلسات امپاورمنت شدید، اولین باری که با مفهوم امپاورمنت آشنا شدید، با تمرینهای امپاورمنت آشنا شدید؟
شهلا: ما قسمی که شما گفتید، اولین افرادی بودیم که در کلسترایجوکیشن ثبت نام کردیم و آن وقت درس امپاورمنت نبود. اگر میبینید امروزه اگر کسی بیاید و به کلستر ثبت نام کند، حداقل اگر به درس امپاورمنت نیاید، از یک دوستش در مورد امپاورمنت میفهمد و معلومات میگیرد؛ ولی در دوران ما هیچ کس با امپاورمنت آشنا نبود، حتا استادان و مدیر مکتب ما. برای فعلا نام خدا معلومات دارند و میتوانند به دوستان ما معلومات بدهند. آن وقت، فکر کنم که در ماه دلو بود، اولین جلسهی امپاورمنت بود. گفته بودند که درس آنلاین است، «امپاورمنت». ما با خود فکر میکردیم که امپاورمنت چی است، آیا این هر روز است یا نیست. بعدا فهمیدیم که فقط دو روز در هر هفته است. به درسی که من آمده بودم، البته ما در ردیف اول مینشستیم. روز اول در مورد «امپاورمنت هنر زندگی زیباست» و من یک چیز را در همانجا یاد گرفتم یا از امپاورمنت سه کلمهی جادویی که در زندگی من وجود دارد، «خواستن»، «توانستن» و «کردن» را یاد گرفتم. من در گذشته خیلی جایها گفتم و همین قسم فکر هم میکردم که خواستن توانستن است؛ ولی در امپاورمنت، امپاورمنت آن را رد نمیکرد، ولی یک شکل تکمیلترش را به وجود میآورد، آن را تکمیل/ مکمل میکرد. با کلمهی «کردن» که خود کردن عملی است که ما وقتی میخواهیم بگوییم خواستن توانستن است، درست است به ما انگیزه میدهد؛ ولی اگر ما انجام ندهیم، دیگر آن فایده ندارد. به همین خاطر یاد گرفتم که اولین گام خواست است، بعد توانستن و بعد عملی یا کردن.
رویش: امپاورمنت یک نوع اعتماد به نفس آن چیزی را که ما در زبان فارسی خود داریم، در انگلیسی «Self» داریم، آن را در آدمی تقویت میکند. خود تان را به خود واقعی تان آشنا میسازد، اعتماد به نفس تان را بالا میبرد. شهلا از اعتماد به نفس در جریان تمرینهای امپاورمنت چی تجربه دارد؟ چقدر احساس کردی که تمرینهای امپاورمنت تو را به معنای واقعی کلمه با شهلا نزدیکتر کرده و شهلا را برای تو قابل درکتر کرده، با شهلا بیشتر باور کردی؟
شهلا: من در گذشته وقتی فرد امپاورمنتی نبودم، مثلا کسی که فرد امپاورمنتی نباشد، در مورد رویا نمیفهمد، هدف را نمیفهمد، چطوری برنامهریزی کند یا قدرت چی است، خواست چی است، همهی اینها؛ ولی فقط میفهمیدم که باید یک هدف داشته باشم و به آن برسم؛ ولی در امپاورمنت موضوع خیلی عمیق شده رفت و وارد جزئیات شدیم. از خواست به رویا، از رویا به هدف، از هدف به استراتیژی، از استراتیژی به عملکرد تقسیم اوقات. اینها همهی شان خیلی به من کمک کرد. یعنی من خودم احساس میکنم. احساس خود را میگویم: فرد امپاورمنتی شبیه کسی است که بال دارد، یعنی پرواز میکند. این مثل این است که در مورد زندگی خود میفهمد که چی میخواهد، هدفش چی است. اصلا چیزی در زندگیاش گنگ نیست، به کوچکترین کوچکترین جزئیات زندگی ما فقط برنامهریزی میداشته باشیم و طبق برنامهریزی پیش میرویم. حس میکنیم که تمام کارهای ما را انجام دادیم. اگر فردا خدای ناخواسته از دنیا برویم، کدام کاری نیست که ما انجام نداده باشیم.
رویش: براساس همین تعریفی که عملا خودت در زندگی خود از امپاورمنت دریافت کردید، امپاورمنت را در یک جمله چی رقم تعریف میکنی؟
شهلا: امپاورمنت هنر زندگی زیباست. اگر میخواهید که زندگی تان طبق میل تان باشد، پس امپاورمنت را یاد بگیرید.
رویش: باز هم یک مقدار شرح بده. مثلا اگر کسی بخواهد زندگی را طبق میل خود بسازد، چی کار کند؟
شهلا: امپاورمنت خودش یک شعار خودش دارد: «هنر زندگی زیبا» ما خواست خود را بفهمیم، واقعیت خود را بفهمیم، آیدیال خود را بفهمیم و بفهمیم که واقعا برای چی به دنیا آمدیم، میخواهیم که زندگی طبق میل ما باشد و با درک یا مدیریت واقعیت ما کوشش میکنیم که واقعیت خود را به آیدیال تغییر بدهیم و آیدیال ما چیزی نیست جز یک زندگی زیبا، یک زندگی که در آنجا مصئون، شاد و مرفه باشیم. زندگی ای که دیگر فقر و ناامنی نباشد. ما در زندگی خوشحال باشیم و فکر میکنم در این وضعیت همهی دختران میخواهند که زندگی زیبا داشته باشند و زندگی طبق میل شان باشد. چی زیباست که امپاورمنت را یاد بگیرند و امپاور شوند.
رویش: فکر میکنی که در شرایطی که مثلا شما در افغانستان دارید، از هر طرف محدودیت است، از هر طرف نابسامانی است، ناروایی است. یک دختر چی قسمی میتواند با نگاه امپاورمنتی برای خود این حس را خلق کند که من میتوانم بدون این که این واقعیتها را نادیده بگیرم، بدون این که چشم خود را در برابر آن واقعیتها کور بکنم، یک بار همان قدرت را به معنای واقعی کلمه احساس بکنم که این موانع، فشار و محدودیتها، هیچ کدامش برای من مانع حساب نشوند و احساس بکنم که من میتوانم از این موانع عبور بکنم. همین تجربه را که شما در طول این سه سال داشتید و حالا به این مرتبهای از آرامش و شادی رسیدید، همین را یک دختر دیگر در افغانستان چگونه میتواند به دست بیاورد؟
شهلا: در درسهای امپاورمنت یکی از عنوانهایش «Vision» یا نگاه بود و فعلا این موضوع هم به همان «Vision» یا نگاه بر میگردد. قسمی که آقای سهراب سپهری گفته بود: «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید» اگر کوشش کنیم که به واقعیت نگاه کنیم، واقعیت چیزی نیست جز این که ما را جگرخون کند، جز این که سبب شود که ما افسردگی پیدا کنیم، جز این که ما یک چیزی شبیه به عقبگرد کنیم. هر قدر ما در مورد واقعیت فکر کنیم و ما فکر کنیم که ما آن را تغییر داده نمیتوانیم، این باعث میشود که ما بیشتر جگرخون شویم؛ ولی وقتی نگاه خود را تغییر بدهیم و بگوییم که ما میتوانیم که واقعیت را به آیدیال تغییر بدهیم. در صورتی که ما بتوانیم همین واقعیت خود را مدیریت کنیم. شاید در افغانستان ما درس خوانده نتوانیم، مکتب رفته نتوانیم؛ ولی کوشش کنیم که درسهای آنلاین بخوانیم، از خانه وصل شویم و درس بخوانیم. این یک نگاهی است که میتواند به من کمک کند تا من ناامید نشوم و بگویم که درست است که مکتب نیست، دانشگاه نیست؛ ولی من در خانه یک مبایل دارم و از طریق مبایل میتوانم که درس بخوانم.
رویش: اگر خواسته باشی که مثلا تجربهی خود را در تمرین امپاورمنت با دختران دیگر در افغانستان که وضعیت دشوار دارند، شریک بسازی که آنها هم در برابر فشارهای زندگی و محدودیتهایی که استند، بتوانند مقاومت کنند، بتوانند که امید و رویای خود را و روحیهی خود را برای زندگی حفظ کنند، برای شان چی خواهد گفتی؟ از تجربهی خود چی میگویی؟
شهلا: خوبترین وضعیت سختی که فعلا وجود دارد، همهی اشخاص و دختران به منفی فکر میکنند، آنها همیشه فکر میکنند که چرا من دختر هستم، چرا من حق آموزش ندارم یا هزاران سوال دیگر باعث شود که به این فکر بیفتند که ما چرا تحصیل نمیتوانیم یا چرا اجازه نداریم. من خودم شخصا یکی از تجربههایم که بخواهم شریک کنم این است که واقعیت را بپذیریم، قبول کنیم؛ ولی نگاه خود را نسبت به واقعیت تبدیل کنیم، مثلا ما اگر بخواهیم، میتوانیم که حتا با یک جمله یا یک کلمهی پرانرژی بتوانیم به خود انرژی بدهیم و خود را امیدوار بسازیم.
رویش: رهبری زنانه یکی از رویاهایی است که شما در پی تحقق آن هستید. به طور مشخص برای تو رهبری زنانه چی معنای خاصی دارد؟
شهلا: ما در افغانستان هیچ رهبر زنی نداشتیم. اگر مثلا از یک مرد بپرسیم، شاید نتواند که بگوید رهبری زن چیست یا بگوید که یک زن نمیتواند رهبر باشد، یک مرد میتواند رهبری کند؛ ولی من فکر میکنم که مرد طبیعتا خشن است و زن لطیف و ظریف و مهربان. در خانواده اگر یک مرد کارها را انجام بدهد، کلا اوضاع خانه خوب منظم نیست؛ ولی مادر در خانه رهبر است و اگر مادر همان کارها را انجام بدهد، خیلی کارها منظم پیش میروند.
رویش: شهلا جان، رهبری خانواده مثلا که یک محیط کوچک عاطفی است با رهبری جامعه فرق دارد. در جامعه شما منافع بسیار گسترده و کلان دارید، روابط بسیار پیچیده دارید، افراد در گروههای مختلف با یک دیگر خود در نزاع میافتند، در آنجا نمیشود که شما با همان سادگی که در خانه عمل میکنید، در آنجا هم عمل کنید.
شهلا: خانواده یک جامعهی کوچک است. در دل جامعه که افراد یا نسلهای آیندهی ما از دل یک خانواده بزرگ میشوند و مادر یا رهبر خانواده آنها را تربیت میکند. وقتی که ما در مورد Vision یا نگاه در امپاورمنت صحبت میکنیم، دوباره به همین سوال شما برمیگردد، یک زن هیچگاه افراد یا مردم را به عنوان تملک نمیبینند، خود را مالک شان فکر نمیکنند، همیشه آن را مثل وجود خود میبینند. فکر میکنند که باید انسان باشیم تا یک رهبر یا یک جامعهای خوب داشته باشیم؛ اما مردها رهبریت شان با زنها خیلی فرق میکنند. ما تا امروز خیلی رهبران مرد داشتیم، اما اگر ما نگاه خود را تبدیل کنیم و تغییر بدهیم، ببینیم که اگر یک زن در جامعه رهبر باشد، هیچ وقت مثل یک مرد خشن نیست. هیچ وقت خشونت نمیکند، هیچ وقت با ظلم پیش و شر پیش نمیرود و یک زن همیشه با نگاه زیبایش با عطوفت و نرمی پیش میرود و همین باعث میشود که جامعه نرم شود و مردم نرم شود.
رویش: یک رهبر زنی که با همین ویژگیهایی که تو یاد کردی که با همین ویژگیهایش تو را الهام بخشیده و مطمئن ساخته که میتواند یک الگوی قابل تعمیم برای رهبری زنان باشد، چی کسی است؟
شهلا: در بخش رهبریت الگوی من داکتر سیما سمر است. کسی که در راستای آموزش برای مردم افغانستان خیلی کارها کردهاست و یک وجه مشترک من با داکتر سیما سمر این است که او هم در دورهی طالبان زندگی کرده و میفهمد که واقعا چی حسی دایرد. مادرم تا صنف ششم در یکی از مکاتب که مربوط داکتر سیما سمر بود، درس خواندهاست. داکتر سیما سمر بیانگر قدرت یک زن در جامعه است. داکتر سیما سمر کسی نبوده که با انتقام و حس انتقامجویی پیش برود و از کسانی که در زندگی سر شان فشار آورده و یا باعث شدند که محدودیت در زندگی شان ایجاد شود، برعلیه آنها کار کند. همیشه کوشش کرده که بالای ظرفیت خود کار کند و در زندگی موفق باشد. داکتر سیما سمر کسی بود که بزرگترین تغییر را در بخش زنان، آموزش، حمایت از زنان افغانستان ایجاد کرد. در اصل رهبری یعنی تغییر. داکتر سیما سمر مردم را تغییر داده و آنها را با وجود این که شرایط سخت دوباره در خط آموزش قرار داده و همهی شان را حمایت کردهاست.
رویش: آیا فکر میکنی که زنان افغانستان میتوانند به معنای واقعی کلمه مسیرآیندهی افغانستان را تغییر بدهند؟
شهلا: بلی. قسمی که یک بار با شما جلسهای داشتیم، خیلی وقت پیش، گفته بودید که کمپیوتر از دو بخش اساسی ساخته شده است: یکی هاردویر و دیگری سافتویر و زنان نقش سافتویر یا نرمافزار را دارند و مردان نقش هاردویر یا سختافزار. خود سافتویر یا نرمافزار اصلیترین بخش کمپیوتر است. رابطهی زن و مرد مثل رابطهی جسم و ذهن است و در اینجا سافتویر را میتوانیم با ذهن و هاردویر را با جسم تشبیه کنیم. وقتی که میگوییم که جسم و ذهن، یعنی این که اگر جسم نباشد، ذهن کار نمیکند و اگر ذهن نباشد، جسم معنایی ندارد. اینجا جسم و ذهن لازم و ملزوم همدیگر است.
رویش: با این تمثیلی را که میکنی که نقش سافتویر را برای زنها قایل میشوی و هاردویر را به مردها، فکر نمیکنی که خیلی اعتبار بزرگ به زنها قایل شدی؟
شهلا: وقتی ما از رهبری زنانه گپ میزنیم، رهبری زنانه همین است. جایگاه زن همین ذهن است، یعنی میتواند سافتویر باشد و رهبری زنانه از همین ذهن شروع میشود. تا امروز ما جز این که جایگاه سافتویر با هاردویر تبدیل شده بود و هاردویر در راس بود؛ ولی ما باید بفهمیم که یک زن نقش سافتویر را دارد و میتواند نرمافزار باشد، رهبر باشد. ما در جامعه نمیخواهیم که مردها را رد کنیم، نخیر. ما گفتیم که زن و مرد لازم و ملزوم همدیگر اند. فقط ما میخواهیم که هر کسی در جایگاه خودش باشد و بتوانیم جامعه را رشد بدهیم.
رویش: یعنی فکر میکنید که بدقلخیها، خشونتها و نارواییهایی که در جامعه هستند، به خاطر این است که جای زن و مرد در مقام رهبری تعویض شدهاست؟
شهلا: بلی، اگر ببینیم هدف مرد هم این است که جامعه رشد کند و هدف زن هم این است که جامعه رشد کند. ما میتوانیم این را خیلی خوب در این مثال واضح ببینیم که یک زن میتواند به جای سافتویر کار کند و یک مرد به جای هاردویر. چون هاردویرها اجزای بیرونی کمپیوتر هستند و مردها بیشتر کار میکنند یا وقتی زور میگویند و به خشونت مبادرت میورزند، از زور و بازوی خود استفاده میکنند؛ اما زنها با لطافت از مغز و فکر خود استفاده میکنند. کوشش میکنند که مشکل را حل کنند. من فکر میکنم که رهبری زنانه به این گفته میشود و رهبر باید زن باشد.
رویش: به یک نقطهی مهمی رسیدیم، مفهوم خشونت که شما احساس میکنید رهبری مردانه در تاریخ به دلیل این که مردها حس مالکیت داشتند، نگاه مالکیت بر انسان داشتند، نسبت به انسان بیپرواتر بودند و به همین خاطر خشنتر عمل کردند و رهبری زنانه میتواند این را تعویض کند. میخواهیم از تو یک مقدار بیشتر در مورد خشونت بشنویم. وقتی که واژهی خشونت را میشنوی، به عنوان یک دختر یا یک زن چی در ذهنت میآید؟
شهلا: وقتی ما گفتیم که یک رهبر زن هیچوقت خشونت نمیکند، به این معنا که هیچوقت زور نمیگوید، هیچوقت خود را مالک کسی نمیداند. واژهی خشونت به معنای این که خودت اختیار خود را نداری و کس دیگری با زور و فشار باعث میشود که تو در زندگیات کاری را انجام بدهی که او میخواهد، درس نخوانی یا مکتب و دانشگاه نروی، حتا باعث شود که شما شلاق بخورید یا حتا بازداشت شوید. اینها همه شان خشونت است. در این روزهای سختی که ما میگذرانیم، دخترانی هستند که بازداشت میشوند، نمیفهمیم به کجاها برده میشوند. اینها همه خشونت است. خشونت همین بستن دروازههای مکتب است، خشونت همین است که شما بخواهید زنان را از جامعه حذف کنید. اینها همه خشونت است که میتواند بر روح و روان یک دختر که فقط ۱۲ یا ۱۳ سالش است و صنف ۷ است و برایش میگوید که به مکتب نرو، اینها همه شان خشونت است. خشونت یعنی که بخواهی یک جامعه را به عقب ببری به جای این که بخواهی جامعه را پیش ببری. به جای این که بخواهی جامعه را ترقی بدهی، آن جامعه را به بیست سال قبل، به همان تاریخ، به همان روز، به همان فکر، به همان جایگاه ببری.
رویش: شما در جمع دخترانی که حالا فعلا تمرینهای امپاورمنت را عملی میکنید، بازی صلح را به پیش میبرید، با خشونت چی در خانهی خود و چی در جامعه چگونه مقابله میکنید؟ چی طرحها و برنامههایی دارید که فکر میکنید، خشونت را کاهش میدهد؟
شهلا: ما کوشش میکنیم که آموزش را بیشتر ترویج کنیم. وقتی که زنان باسواد باشند یا حتا زنهای پیری که در فعلا خانه فقط نشستند و بیکار هستند، وقتی ما کوشش میکنیم آنها هم تغییر ببینند، درس بخوانند این باعث میشود که همین خشونت به نحوی کم شود. آنها حداقل اگر مرد بر ضد زن است، زن بر ضد زن نباشد. زن یک زن دیگر را تشویق کند و در راستای علم همدیگر را حمایت کنند. ما با ملاهای مسجد صحبت میکنیم تا در راستای آموزش زنان بیسواد در آموزش یا تدریس حروف الفبا با ما کمک کنند تا بتوانیم یکجای پیش برویم و زنان جامعه را باسواد کنیم یا همان صنفهای سواد آموزی را برای شان تشکیل دهیم. کوشش میکنیم که با خوبی پیش برویم، کوشش میکنیم که همان طور که گفتم، واقعیت را بپذیریم، قبول کنیم و مدیریت کنیم و بالای ظرفیت خود کار کنیم. کوشش میکنیم که فضا یا همان مد را تغییر بدهیم، در مورد چیزهای دیگر صحبت کنیم. کوشش کنیم که مثلا در مورد یک کتابی که میخوانیم، صحبت کنیم یا کتابی را که هفتهی آینده بخوانیم، انتخاب کنیم.
رویش: یکی از صحبتهایی را که یک زمانی خودت داشتی، شاید در یکی از نوشتههایت است که میگفتی «صلح برای افغانستان یک ضرورت است، نه یک انتخاب.» منظورت چی است؟
شهلا: ما زمانی میتوانیم انتخاب بگوییم که شرایط ما خوب باشد، در یک وضعیت خوب باشیم، زندگی ما خیلی خوب باشد. آن وقت ما حق انتخاب داریم. افغانستان در کل این قصه است. وضعیتش خوب نیست، در جایگاهی قرار ندارد که انتخاب کند که من صلح داشته باشم یا نه. در اصل افغانستان به صلح نیاز دارد تا مردمش در کنار هم باشد و وطن ساخته شود.
رویش: کسانی زیادی فعلا در افغانستان هستند که هنوز هم به خشونت به عنوان یک راه حل برای بیرون رفت از وضعیت فعلی باور دارند. فکر میکنند که رویکرد خشونتآمیز میتواند ما را از ظلم، ستم و وضعیتی که فعلا داریم، بیرون بیاورد. تو به عنوان یک دختری که ضد خشونت گپ میزنی، رویکرد مبتنی بر خشونت را رد میکنی، برای آنها چی پیام داری؟
شهلا: خشونت چیزی نیست که ما فکر کنیم که اگر ما خشونت کنیم به بهترین جایگاه برسیم، میتوانیم از این وضعیت و شرایط فعلی که بد است، خلاص شویم، نخیر. خشونت اگر میتوانست زندگی ما را تغییر دهد، اگر میتوانست خوشبختی را بیاورد و یا ما را به مقام برساند، امروز همه این کار را انجام میداد، حتا من، حتا شما. ولی میبینیم که با خشونت به هیچجایی نمیرسیم.
رویش: شما با دوستان خود در بازی صلح بر روی زمین گروهسازی کردید و مصروف هستید. بازی صلح بر روی زمین برای شما چی است و شما چی کارهایی را در این بازی انجام میدهید؟
شهلا: اولین مرحلهاش «امپاورمنت» است، یعنی هر کدام ما باید فرد امپاورمنتی شویم تا درک کنیم، بفهمیم که صلح آمدنی است و ما میتوانیم به صلح دست پیدا کنیم. دومش همین «گروهسازی» است. وقتی که امپاور شدیم و امپاورمنت را یاد گرفتیم، گروهسازی میکنیم. هر کدام ما به گروههای پنجنفری تقسیم میشویم و کوشش میکنیم که کارهای خوب انجام بدهیم تا صلح را بیاوریم. سومش همین «همبستگی» است. وقتی که ما پنج نفر یکجای شدیم، خیلی ساده همدیگر را دوست داشته باشیم، با همدیگر عهد بسته میکنیم که همیشه با همدیگر میباشیم و یا بعضی از دوستهای ما که به دستان خود نخ بسته میکنند یا یک نشانهای دارند که ما همبستگی داریم و با همدیگر متحد هستیم. مرحلهی بعدشاش «تبدیل شدن رقابت به همکاری» است. ما دیگر بین خود رقابت نمیکنیم و کوشش میکنیم که همدیگر همکاری کنیم تا به یک هدف مشترکی که داریم، برسیم. مرحلهی بعدیاش «بخشش/ افول نعمت» است. هر چیزی که در اطراف ما است، ما کوشش میکنیم که هر چیزی را که داریم، به همدیگر ببخشیم. مثلا یکی از ما کمپیوتر یاد دارد، میتواند آن را به چهار نفر دیگر ما یاد بدهد یا سوادی یا در یک بخشی میفهمد، آن را به یکدیگر ما تدریس کند و یا یاد بدهد. این را بخشش میگویند. مرحلهی ششم «خیرخواهی» است. وقتی که این پنج مرحله را پشت سر گذشتاندیم، برای همدیگر خود خیر میخواهیم. برای همدیگر دعا میکنیم. وقتی که مرحلهی پنجم، مثلا برای زنان بیسواد درس میدهیم، در مرحلهی ششم آنها برای ما دعای خیر میکنند و این باعث میشود که مرحلهی ششم هم تکمیل شود. مرحلهی هفتم/ آخر مرحلهی «ایمان و اعتماد» است. وقتی به همدیگر اعتماد میکنیم و با انجام این هفت مرحله ما به صلح بر روی زمین میرسیم.
رویش: آیا این تجربهای را که شما در بازی صلح داشتید، تا حال تغییر خاصی را در روابط اجتماعی شما با رفیقان تان با خانوادههای تان ایجاد کرده که خود تان شاهدش باشید؟
شهلا: بلی، در خود کلستر ایجوکیشن یعنی ما هر درسی را که میخواندیم، خیلی به خوبی حس میکردیم که اول در خود کلستر خیلی تغییر میکرد. یعنی ما بیشتر از آن که ما بتوانیم در خانه این دوستان ما چطوری هستند، ما آنها در کلستر میفهمیدیم که چطور هستند. ما در گذشته وقتی که درس میخواندیم، هر کس فردی درس میخواند. میرفت مثلا در ما در یک ماه ما در پنج مضمون امتحان داشتیم و هر کس پیش خودش به صورت فردی درس میخواند؛ ولی وقتی ما این مراحل بازی صلح بر روی زمین را فهمیدیم، ما کوشش کردیم که برای هدف مشترک که همانا امتحان فزیک، کیمیا، ریاضی، انگلیسی و دری است، یکجای درس بخوانیم، برنامهریزی کنیم، مثلا روزانه یک ساعت جمع شویم و درس بخوانیم. این یعنی تغییر رقابت به همکاری. ما همدیگر همکاری کنیم تا بتوانیم نمرهی خوب بگیریم. تعداد زیادی از تجربهها وجود دارد که ما توانستیم این هفت مرحله را در زندگی خود پیاده کنیم. مثلا بخشش، ما هر چیزی را که یاد داشتیم، مثلا سوادآموزی یا هر مهارتی را که یاد داشتیم، به دیگران بخشیدیم و آنها هم به طور رایگان یاد گرفتند و مثلا ما کارهای دیگری که توانستیم، کوشش کردیم که برای همدیگر دعا کنیم، خیر همدیگر را بخواهیم. چی زیباست وقتی که همه برای همدیگر آرزوی خوشبختی و موفقیت کند.
رویش: حال شما ۱۸ ساله هستید. مثلا یکی از نقطههایی را که خود تان در بازی صلح بر روی زمین پیش روی تان دارید یا در برنامههای امپاورمنتی دارید، دورنمایی است در ۴۰ سالگی تان، تو برای آن، تو ۲۲ سال زمان داری که تا به مقام رهبری واقعی در جامعهات برسی، مثلا یک مقام یا جایگاهی را در جامعه داشته باشی. وقتی که به همین آینده در ۴۰ سالگی خود فکر میکنی، چی چیزی بیشتر از هر چیز دیگر تو را هیجانزده میکند؟
شهلا: من فکر میکنم که وقتی من رهبر شوم، جامعه خیلی تغییر میکند و این یک انقلاب بزرگی است. ما خیلی از افراد را داشتیم که به سن ما بودند، این قسم رویاها داشتند؛ ولی وقتی که کلان شدند و یا به سن ۴۰ سالگی رسیدند یا فراموش کردند یا دست کشیدند و یا به نحوی دیگر بنابه چالشهایی که وجود داشته، نخواستند که رهبر باشند؛ ولی من فکر میکنم که یکی از دلیلهایی که میتواند خواست ما برای رهبری در ۴۰ سالگی را تغییر نمیدهد، این است که ما فرد امپاورمنتی هستیم. ما امروز خوششانسی ما است که ما استادی مانند شما داریم که به ما درس امپاورمنت دادند تا ما امپاور شویم و ما امروز فقط یک عزیز رویش داریم؛ ولی سالها بعد، ۲۰ سال بعد، ۲۲ سال بعد، ما صدها و هزارها عزیز رویش داریم که میتواند برای جامعه خیلی مفید باشد و درسهای شما را از یک به دیگری انتقال بدهد و بتوانیم که مفید باشیم. من فکر میکنم که چیزی که مرا خیلی خوشحال و هیجانی میکند این است که چی خوب است حتا اگر به رهبریت نرسیم، یک رهبری داشته باشیم که امپاورمنت خوانده باشد و بتواند انسانها را درک کند و بفهمد که رهبری یعنی چی و کوشش کنیم که در افغانستان هر کسی که هست درسهای امپاورمنت را بخواند و بداند که زندگی یعنی چی.
رویش: یک کودک برای این که از صنف اول که وارد مکتب میشود، برای این که مثلا انجنیر شود، داکتر شود باید حداقل ۱۸ سال درس بخواند. در طول این ۱۸ سال بیدار خوابی بکشد، رنج ببرد، زحمت بکشد، کار خانگی انجام بدهد، فراز و فرودهای خیلی زیادی را در زندگی خود طی کند؛ ولی بالاخره این که من بعد از ۱۸ سال انجنیر یا داکتر یا استاد دانشگاه میشوم، برایش انرژی میدهد و برای این کار میکند و پیش میرود و هیچگاهی هم ناامید نمیشود. هیچگاهی هم برای این کار شک نمیکند. بالاخره هم در آنجا میرسد، ولی در آخرش یک انجنیر میشود، یعنی یک فرد در یک مقام میرسد. شما حالا فعلا در همانطور یک موقعیت دیگری قرار دارید، مثلا از سن ۱۵، ۱۶، ۱۷ یا ۱۸ سالگی ۴۰ سالگی تان را در نظر میگیرید، میگویید که من ۱۸ سال، ۲۰ سال، ۲۲ سال پیش رو دارم، از اینجا مثلی که در صنف اول وارد شدم، این بار وارد میشوم مثلا ۱۸ یا ۲۰ سال بعد به رهبری میرسم؛ ولی همین مسیر را هم در یک پروسهای به نام امپاورمنت طی میکنم، کار میکنم. آیا همان تجربهای را که در دورهی مکتب خود داشتی، خودت که فعلا ۱۸ ساله هستی، از حالا تا ۴۰ سالگی خود هم حس میکنی؟ باور میکنی که واقعا به همان سادگی ای که تو توانستی از صنف اول به صنف دوازده برسی، حالا از سن ۱۸ سالگی خود به ۴۰ سالگی میرسی و به همان روشنی که احساس میکردی انجنیر یا داکتر میشوی، احساس میکنی که رهبر جامعه میشوی، رییس جمهور میشوی و به یک مقامی از اتوریته در جامعهات میرسی؟
شهلا: وجه مشترک من با یک کسی که مثلا فعلا صنف اول است و میخواهد که در آینده یک داکتر شود و داکتر میشود، ایمان یا باور ما است. من در عالم خودباوری یا عالم که مثلا میفهمم میتوانم شوم، زندگی میکنم و آن فقط یک کودک صنف اول است که فکر میکند که داکتر، انجنیر یا یک معلم خوب میشود.
رویش: ولی آن کودک چیزی خاصی را از انجنیری نمیداند، ذهنش خالی است، برایش گفته شدهاست؛ اما تو به عنوان یک دختر حالا باید بدانی. این مقداری که توضیح میدهی، صحبت میکنی، از مفهوم رهبری دخترانه و زنانه، تفاوت رهبری زنانه با مردانه، معنایش این است که تو میدانی. آیا باورت به رهبری زنانه و رسیدن خودت در همین مقام به اندازهی همان کودک قاطع است؟ همانقدر استوار باور داری؟
شهلا: بلی، صد فیصد. ما در امپاورمنت میگوییم که وقتی ما یک هدف اصلی و برجسته داریم، ما آن را صد فیصد در نظر میگیریم و هیچوقت بالای آن شک نمیکنیم. اگر خود ما شک کنیم، دیگر انتظاری از دیگران هم نداریم. خود ما باید باور داشته باشیم که صد فیصد به آن میرسیم.
رویش: دوست داری وقتی که مثلا در ۴۰ سالگی میرسی، نامت گرفته میشود، چی تصویری از تو در ذهن مردم زنده شود؟
شهلا: یک تصویر خیلی خوب، مثلا تصویر یک زنی به یاد شان بیاید که با وجود همهی مشکلات دوباره برخاست و توانست به یک مقام خیلی خوب برسد و یک زنی که در دل مشکلات به جای این که به مشکلات فکر کند، به راه حل آن فکر کرد و کوشش کرد که راهحل آن مشکل را پیدا کند و به آن مشکل خاتمه بدهد. من فکر میکنم که مردم باید وقتی که اسم مرا میشنوند این تصویر به ذهن شان بیاید که زن خیلی قوی بود که توانست به این مقام فعلی خود برسد و همیشه من برای اولادهای شان یک الگو باشم.
رویش: دختران زیادی هستند که حالا در خانوادههایی زندگی میکنند که مثل شهلا هنوز هم با تعبیض مواجه هستند، پسران در آن خانواده نسبت به دختران ترجیح دارند، دختران زیادی هستند که مثل شهلا با منع آموزش مواجه شدند، دختران زیادی هستند که هنوز هم با اولین صدایی که دختر به مکتب نرود، دختر درس نخواند مواجه میشوند؛ ولی نمیدانند که چگونه از این تبعیض، از این صدا، از این فشار خود را نجات بدهند. شهلایی که حالا در مرحلهای رسیده که با این اطمنان از خود، از موفقیت خود و از آیندهی درخشان خود گپ میزند، برای این دختران چی میگوید؟
شهلا: من میخواهم که تجربهای را که داشتم، با آنها شریک بسازم، میخواهم برای شان بگویم که از نشستن به خانه و فکر کردن چیزی جور نمیشود. اگر بخواهید که همیشه فکر کنید، اگر بخواهید که یک بهانه برای جگرخون و ناراحت ساختن خود پیدا کنید، خیلی زیاد است. کوشش کنید که خود را مصروف نگه دارید. وقتی شما مصروف باشید، مصروف کتابخواندن، مصروف آموختن یک مهارت جدید، مصروف تمرینکردن انگلیسی تان، مصروف مثلا لذتبردن با خود، مصروف همیشه توصیفکردن از خود، مصروف تشویقکردن خود یا حتا قصهکردن با خود در مقابل آیینه – که یکی از تمرینهای امپاورمنتی است- شما کوشش کنید که این کارها را انجام بدهید. با مرور زمان شما با یک شخص نو رو به رو میشوید. با یک شهلای جدید که چطور من از دل این غم و غصه به این شخص تبدیل شدم. وقتی که شما کتاب میخوانید، دید تان بازتر میشود. میدانید که زندگی یعنی چی. با خود قصه میکنید میفهمید که خود تان چقدر ارزشمند هستید و خود تان را چقدر دوست دارید. وقتی که با خود صحبت میکنید و به چشمهای تان نگاه میکنید، میفهمید که چقدر قدرت دارید و چطور میتوانید که از دل این همه مشکلات جوانه بزنید و سبز شوید.
رویش: در امپاورمنت از چهار مرحلهی مشارکت فعال زنان گپ میزنید: مشارکت در حضور فزیکی، مشارکت در صدا، مشارکت در تصمیمگیری و مشارکت در عمل. این ۴ مرحله برای تو به عنوان یک کسی که در صدد تحقق الگوی رهبری زنانه هستی، چی پیام دارد؟ تو را چقدر جهت میدهد؟
شهلا: اگر ببینیم، من فکر میکنم که از تمام این مشارکت، همهاش در وجود من هست. اینها باعث میشود که من بفهمم که ارزشم چقدر است و چقدر در زندگی نقش مهمی را ایفا میکنم و به خاطر چی به این دنیا آمدهام.
رویش: آیا هیچوقتی شده که در زندگیات به بنبست و ناامیدی رسیده باشی و احساس کنی که آخر خط است؟
شهلا: یک بار همین اتفاق به من افتاد بود؛ ولی من اصلا خود را درک نمیتوانم. مثلا من ناامید میشوم؛ ولی من خیلی شوخطبع هستم. وقتی ناامید میشوم، بعد از ده دقیقه دیگر من ناامید نیستم. یک قسم گویی زمانی که من به دنیا آمدم، برایم گفته شدهاست که دیگر ناامیدی یعنی نی. در وجود من چنان امید است. آنقدر چارچ شدیم، آنقدر امید دارم که اصلا ناامیدی در زندگی من وجود ندارد. شاید ناامید شوم، نمیگویم که ناامید نمیشوم؛ ولی ناامیدی من فقط ده تا بیست دقیقه است، بعد دیگر امید دوباره بر میگردد.
رویش: چی کار میکنی؟ مثلا چی چیزی در تو هست که تو را از ناامیدی به امید میآورد؟ چی چیزی هست که تو را از بنبست به گشادگی و رهایی میرساند؟
شهلا: من وقتی که ناامید میشوم، چند بار تجربه کردم، یعنی فکر میکردم که این آخر خط است، دیگر وجود ندارد، نخیر. دوباره یک اتفاقی میافتد، کائنات طبق میل من پیش رفته، دوباره یک اتفاق افتاده که من فهمیدم که فقط آن نبوده، ما میتوانستیم که از این راه هم پیش برویم. وقتی که این را درک کردم، فهمیدم که ناامیدی اصلا معنایی ندارد. چرا باید ناامید شوم، وقتی که راههای دیگری هم وجود دارد. مثلی که راههای رسیدن به خدا خیلی زیاد است. ناامید که میشوم، بیشتر کوشش میکنم که با خود وقت بگذرانم، فکرم دیگر شود و کوشش میکنم که با خود صحبت کنم. اینها باعث میشود که من دربارهی آن دیگر صحبت نکنم و ناامید نباشم.
رویش: فکر کن که کل جهان، کل آدمها، حالا یک دقیقه سکوت کردند و به شهلا گوش میدهند. تو در یک دقیقه برای شان چی میگویی؟
شهلا: ما دختران افغان هستیم. نمیخواهیم که شما به شکل ترحمگونه به طرف ما ببینید، نخیر. ما میخواهیم که به ما احترام داشته باشید. ما کوشش میکنیم که از هر راهی راه تدریس و تحصیل را برای خود قطع نکنیم. ما هم امیدوار هستیم که راه علم قطع نشود. ما فقط قربانیانی هستیم که در این جنگ بیگناه هستیم و هیچ گناهی نداریم. دختر افغان بودن خیلی حس قشنگی است. من اگر دهها بار دیگر هم به دنیا بیایم، دوست دارم که دختر افغان باشم. شاید خیلی زندگی چالشبرانگیز باشد یا خیلی مشکل داشته باشم یا با یک دختر آمریکایی و دختر آسترالیایی که وجود دارد، شاید زندگی آنها خیلی بهتر باشد؛ ولی باز هم من همین زندگی را انتخاب میکنم، چون یک رهبر از دل درد رشد میکند. در میان درد است که میفهمد زندگی یعنی چی و به یک رهبر موفق تبدیل میشود.
رویش: چی چیز است که هر روز تو را از بستر خوابت با انرژی بلند میکند؟
شهلا: هر روز صبح، وقتی که بر میخیزم، اول که نماز میخوانم و بعدش فقط نیم ساعت نوشته میکنم. همان کارهایی را که باید آن روز انجام بدهم. همان کارها باعث میشود که من انرژی بگیرم و امیدوار شوم. وقتی که هر کدام کارها را طبق لیست انجام میدهم، پرانرژی میشوم، فکر میکنم که چقدر من متکی به تقسیم اوقات و برنامه هستم که خیلی خوب پیش میروم و چقدر خوب صبحم را آغاز کردهام. امید این نیست که مثلا پشت دروازه بیاید و بگوید که من آمدهام. ما فقط یک دلیل خیلی کوچک باید پیدا کنیم تا بتوانیم امید را در زندگی خود پیدا کنیم.
رویش: اگر در مرجعیت قرار میداشتی که زیباترین قانون زنان را در جهان تصویب کنی، سه بند اول و اساسی این قانون را چی چیز نوشته میکردی؟
شهلا: قانون اول، چیزی که ما نداریم، همان را میخواهیم، «تحصیل». ما میخواهم که برای هیچ زن تحصیل یک امتیاز نباشد، بلکه تحصیل یک حق باشد. هر کسی بتواند تحصیل کند، چی زن، چی مرد، چی از هر طبقهای که باشد، تحصیل حق شان باشد، خصوصا برای زنان افغانستان، زنان هر کشور در جهان. قانون دوم میتواند، «آزادی» باشد. آزادی به معنای این که کاری را که دوست ندارد، نخواهد انجامش بدهد، تحت فشار نباشد. قانون سوم هم «احترام به زنان» لطفا احترام به زنان را حفظ کنید و زنان را ضعیف فکر نکنید.
رویش: میلیونها نفر از مهاجران افغانستان فعلا در ایران و پاکستان زیر فشار هستند که حالا در این شرایط دشوار به افغانستان بر بگردند. در بین شان دختران زیادی هستند که مثل شهلا رویاهای خیلی بلند و قشنگی داشتند؛ اما احساس میکنند که رویاهای شان در حال محو شدن است. شهلا برای این دختران چی پیام دارند؟
شهلا: پیام دارم که ناامید نشوند و فکر میکنم که اگر میتوانستم با آنها از نزدیک صحبت کنم، کلسترایجوکیشن را برای شان معرفی میکردم. کلسترایجوکیشن جایی است به آنها قدرت میدهد، به آنها ارزش قایل میشود، آنها را تشویق میکند که شما میتوانید به هدف و آرزو و خواست تان برسید. من برای شان این را میگویم که هیچوقت ناامید نشوید. برگشتن به کشور، یعنی برگشتن به خانه. این که ما نتوانستیم از شما استقبال گرم داشته باشیم، خیلی معذرت میخواهیم؛ ولی شما کوشش کنید که در کشور خود درس بخوانید، در کشور خود حتا اگر شده به صورت مخفی درس بخوانید.
رویش: پدر و مادرت در این لحظه منتظر است که شهلا آخرین قسمتهایی از صحبتهای خود را برای آنها چی میگوید. برای پدر و مادرت چی میگویی؟
شهلا: پدر و مادرم را خیلی زیاد دوست دارم. از ایشان سپاسگزار هستم. واقعا در زندگی مرا خیلی حمایت کردند.
رویش: شما در کنار تان، در حلقهی بازی صلح بر روی زمین، صدها حلقهی دیگر دارید. گروههای کوچکی که با شما یکجای کار میکنند. هر کدام شان سهم خود را در تکمیل کردن این مأموریتی را که شما برای تحقق رهبری زنان دارید، دارند. برای آنها چی پیام داری؟
شهلا: گامهای کوچک باعث میشود که ما به چیزی که میخواهیم، برسیم. من به شما ایمان دارم و شما هم به من ایمان داشته باشید. ما میتوانیم که دست به دست هم بدهیم، با گروههای کوچک خود که امروزه خیلی گروههای زیادی شده، هر روز میبینیم که دختران خیلی زیادی گروه تشکیل میدهند. این خیلی خوشایند است، وقتی که ما کارهای گروهی خود را انجام میدهیم و دوباره گروهها افزایش پیدا میکنند، دوباره گروه اضافه شده میرود. این به ما امید میدهد که افراد دیگری هم هستند که به ما میپیوندند و ما کم نیستیم. از بس که نام خدا زیاد هستیم، فکر میکنیم که اگر بیشتر شویم، افغانستان میتواند روی صلح را ببیند، ما میتوانیم در زندگی خوشحال باشیم. پیام من برای همقطاران ما این است گامهای کوچک شما باعث میشود که ما به اهداف ما نزدیک شویم. هدف مشترک ما صلح بر روی زمین تا سال ۲۰۳۰ است. خوشحال هستم که در کنار شما کار میکنم و همهی ما برای صلح، حق انسانی ما، تلاش میکنیم.
رویش: فکر کن که تنها رهبری هستی که حالا حق داری پیام رهبری صادر کنی. برای همراهانت در شبکهی بازی صلح برای زمین، یک جملهی رهبرانه، چی میگویی؟
شهلا: بیایید تا رهبری را به دست گیریم.
رویش: تشکر شهلا جان. بسیار خوشحال شدم که شما را در یک لحظهی بسیار شاد و به یادماندنی با خود داشتیم و پیامهای بسیار زیبایی از شما گرفتیم.
شهلا: تشکر از شما استاد.