قصه‌ی شیخ علی‌اکبر نهضت؛ نجوایی از یک چاه خاموش، طنینی هنوز در گوش تاریخ می‌پیچد!

Image

وقتی حاجی سلطانی قصه‌ی شیخ علی‌اکبر نهضت را می‌گفت، حس کردم در برابر صحنه‌ای از یک فیلم وحشتناک ایستاده‌ام. فیلمی که بوی جنگ جهانی دوم می‌داد؛ با روایت‌هایی از هولوکاست، از چاه‌های مرگ، از بلدوزرهایی که گودال‌های دسته‌جمعی را پُر می‌کنند. اما نه در لهستان و آلمان، که در دره‌صوف؛ در میان کوه‌هایی که سکوت‌شان، نعره‌ی تاریخ مدفون را در دل خود نگاه داشته است.

با مفهوم تراما از دیر زمانی نه تنها آشنایم، بلکه در آن زیسته‌ام. وقتی «بگذار نفس بکشم» را نوشتم، حس می‌کردم پس از آن جدال نفس‌گیری که داشتم، اندکی از این تراما رها شده‌ام. اما قصه‌ی حاجی سلطانی از علی‌اکبر نهضت، دوباره مرا به همان ژرفای زخم و درد برگرداند.

بختیاری قریه‌دار را می‌دیدم که خود را از چاه بیرون کشیده و بر لب آن چاره، روی زانو خمیده و با همه‌ی توان تقلا می‌کند تا شیخ زخمی را بالا بیاورد. بلدوزر از دور نزدیک می‌شود، صدایش به گوش علی‌اکبر می‌رسد. علی اکبر با التماس می‌گوید که قریه‌دار برود و او را تنها بگذارد. برود تا زنده بماند. یادم آمد به تکه‌ای از پدرم، آن هنگام که مرا راهی پاکستان می‌کرد؛ با همان التماس و اشک در صدایش که گفت: «برو بچیم، تا زنده بمانی!»

قریه‌دار را می‌دیدم که در تاریکی شب با پنجه‌هایش خاک را می‌شکافد، هق‌هق می‌زند، و التماس می‌کند تا شیخ زخمی برخیزد و از چاه بالا بیاید. شیخ فریاد می‌زند که برو. قریه‌دار با بغض می‌گوید: «بلند شو، بیا بیرون!»

تنها دو روز پیش بود که در مراسم نیمه‌ی شعبان، از سخنان تند شیخ، در حضور زمامداران مست و سرمست خلقی، لرزید و کوشید با زبان نرم و ملایم خود آن را فرو نشاند. حالا همان شیخ دوست‌داشتنی دوباره در قعر چاه افتاده بود. خودش هم با او یکجا به چاه انداخته شده بود. اما او زنده بیرون آمد و حالا لب چاه بود. شیخ ته چاه بود. پایش زخمی شده بود و نمی‌توانست خود را بالا بکشد.

وقتی همه را درون چاه انداختند، فیر کردند. شیخ زخمی شد. خیال کردند همه مرده‌اند. رفتند تا بلدوزر بیاورند و کار را یک‌سره کنند؛ همه را در ته چاه دفن کنند. قریه‌دار از گلوله جان سالم به‌در برد، اما شیخ زخم خورده بود؛ گویی مرمی به پایش نشسته بود. نمی‌توانست خود را بالا بکشد. قریه‌دار حالا بالای چاه بود و شیخ، در ژرفنای تاریک آن، جا مانده بود.

شیخ جیغ کشید و قریه‌دار را دشنام داد تا برود: «برو گم شو! برو که می‌رسند و تو را می‌کشند. برو، مرا بگذار!»

قریه‌دار ناچار عقب نشست. بلدوزر نزدیک‌تر می‌شد. ده متر… پانزده متر… بیست متر… قریه‌دار دورتر رفت؛ پشت سنگی، پشت پلوانی پنهان شد. دهانش را با شمله‌ی لنگی پوشانده بود. کوشش می‌کرد صدایش بیرون نیاید.

بلدوزر رسید. بیل آهنینش را فرو آورد. خاک و سنگ اطراف چاه را کند و به درون ریخت. قریه‌دار تمام صحنه را با چشمان خود، از دل تاریکی، در فاصله‌ی چند متر، می‌دید. خلقی‌ها تصور می‌کردند که همه‌ی قربانیان ته چاه مانده اند. تصور نمی‌کردند قریه‌دار و جمعی دیگر بیرون آمده اند.

صدای علی‌اکبر و دیگر قربانیان برای آخرین بار به گوش قریه‌دار بختیاری رسید: «الله‌اکبر… اشهد ان لا اله الا الله…»

لحظه‌ای بعد، دوباره صدای بلدوزر… بیلی دیگر از خاک و سنگ درون چاه ریخت. این بار هیچ صدایی برنخاست. چاه خاموش شد. صدای علی‌اکبر خاموش شد. صدای شیخ انقلابی خاموش شد. صدای همه‌ی همراهانش در دل چاه مدفون گشت.

قریه‌دار همان‌جا مانده بود. صدای خاموش نهضت، اما در گوش او خانه کرده بود: «…برو گم شو… برو دور شو… برو زنده بمان…»

آهسته آهسته، کشال‌کشال، خود را از معرکه بیرون کشید. از چاه‌های نزدیک مرکز سمنگان، حوالی ایبک، تا ولسوالی مرکز دره‌صوف راهی نبود. شاید چند کیلومتر بود؛ اما حالا، برای او، برای قریه‌دار بختیاری، این فاصله صد برابر، هزار برابر دورتر شده بود. فاصله‌ای میان او و شیخ علی‌اکبر، شیخی محبوب و دوست‌داشتنی‌اش. فاصله‌ای که باید بار خاطره‌ی شیخ را نیز بر دوش خود می‌کشید…. و این بار چه سنگین بود!

بختیاری قریه‌دار با علی‌اکبر و از طریق علی اکبر، با شیخ علی اکبر نهضت آشنا شده بود. از طریق نهضت، با زندگی آشنا شده بود. خود را شناخته بود، معنای بودن را فهمیده بود و اکنون، وقتی شیخ زیر خاک مانده بود، آخرین صدایش را با خود حمل می‌کرد؛ صدایی که باید تا پایان عمر همدمش می‌بود. سنگینی این بار نیز از همین جا بود. بختیاری قریه‌دار، برای اولین بار در زندگی‌اش، این همه زیر بار نفس نفس می‌زد.

***

نهضت، مردی از همان خاک بود، زاده در دل رنج و فقر؛ اما سرشار از آگاهی. او تنها یک طلبه‌ی علوم دینی نبود، ذهنش چون دره‌ای گسترده، جویای روشنایی بود. درس را از همان قریه‌ها و دره‌های دره‌صوف و بلخاب آغاز کرد. برای عسکری به جلال‌آباد رفت و همان‌جا تصادف روزگار او را به پای درس شیخ بهلول ایرانی نشاند؛ مردی که عرفان، سیاست و مقاومت را در وجود خود درآمیخته بود. همان‌جا بود که بذر پرسش در جان نهضت کاشته شد.

بعدها راهی نجف شد، در حلقه‌ی درس آیت‌الله خمینی نشست و با مفاهیم حکومت اسلامی و عدالت اجتماعی و مبارزه در برابر طاغوت و ستم آشنا گردید. جزوه‌ها و کتاب‌هایی با خود آورد، اما مهم‌تر از همه، اندیشه‌ای را در کوله‌بارش پنهان کرده بود: چگونه می‌توان ذهن یک ملت را بیدار کرد؟

آیا شیخ در این سفر با مجاهدین خلق نیز آشنا شد؟ آیا با مبارزان دیگر از ایران و سوریه و عراق و لبنان نیز نخی از رابطه تنید؟…. کسی نمی‌داند. دست‌کم حاجی سلطانی چیزی نمی‌داند.

هرچه بود، وقتی شیخ به دره‌صوف برگشت، دیگر آن علی‌اکبر قبلی نبود. او حالا نه‌تنها می‌دانست مردم چه می‌کشند، بلکه می‌فهمید چرا می‌کشند. دره‌صوف فقط یک منطقه‌ی معدنی نبود؛ یک خشم خفته بود. کارگرانی که روزها در دل معدن نفس می‌بریدند، شب‌ها با آه و گره در گلو به خواب می‌رفتند.

او به کابل و مزار رفت‌وآمد داشت؛ با بحر، اسمعیل مبلغ و صادقی پروانی دیدار می‌کرد. به منطقه برمی‌گشت و با شیخ‌ها، ملاها و متنفذان محل، زیر سقف خانه‌ها یا در سایه‌ی درختان، خلوت می‌نشست. از اصول مبارزه‌ی مخفی می‌گفت. زبان شفر و رمز را به آن‌ها می‌آموخت.

چندی بعد، وقتی حکومت خلقی آمد، او از نخستین کسانی بود که بوی خطر را حس کرد. دانست این حکومت برای مردم آزادی نمی‌آورد. از تجربه‌ی بخارا و آسیای میانه می‌گفت. مردم هم در این باور با او شریک شدند. شنیده می‌شد که حکومت خلقی‌ها مسجدها را بی‌حرمت می‌کند، قرآن‌ها را لگدمال، دیگ‌های نذر را واژگون، و زن‌ها را با اجبار به کورس‌های سوادآموزی می‌فرستد. شیخ، همه‌ی این شایعات و سخن‌ها را برای مردم تفسیر و معنا می‌کرد و از دل آن‌ها نقشه‌ی عمل بیرون می‌کشید.

***

فضا روز به روز تاریک‌تر می‌شد. زندگی دشوارتر می‌شد. در آن فضای تیره، و در آن زندگی دشوار، نهضت چون چراغی در دل تاریکی می‌درخشید. او چراغی بود که هم نور می‌داد، سایه هم می‌ساخت؛ و حکومت از همین سایه در هراس بود.

شیخ علی‌اکبر نهضت، در هر حرکت و هر رفتار حکومت خلقی‌ها، دلیلی تازه و نشانه‌ای روشن می‌یافت تا حرکت خود را شروع کند. او این نشانه‌ها را گواهی بر این می‌دانست که راهی جز قیام نمانده است. به همین دلیل، هر خبر و هر حادثه‌ای را به نشانه‌ای برای عزم خود و مردمش بدل می‌کرد؛ عزمی که آرام‌آرام به خروش نزدیک می‌شد.

نهضت با حلقه‌های کوچکی از شاگردان و یاران وفادار در ارتباط بود. برای‌شان کتاب می‌آورد و مفهوم بهار و تابستان و خزان و زمستان را در استعاره‌های مبارزه معنا می‌کرد. برای او دیگر این اسم‌ها، اسم‌هایی برای بیان فصل سال نبودند؛ رمز بودند: بهاری‌ها پیام‌بر بودند، تابستانی‌ها نیروهای آماده، خزان‌ها در انتظار، و زمستان‌ها خاموش و پنهان.

این بود تا در شبی از شب‌های نیمه‌ی شعبان ـ یا روزی در همان حوالی ـ صدایش را بلند کرد: «این حکومت بی‌دین است! به قرآن بی‌حرمتی می‌کند! مردم باید بیدار شوند!»

سخنانش در حضور زمامداران خلقی آتشی بود در انباری خشک. جان‌ها و دل‌ها یک‌باره لرزیدند. بختیاری قریه‌دار، که دلش با مردم بود اما نگران جان‌شان نیز، کوشید با زبان نرم شعله‌ها را فرو نشاند. اما دیگر گویا خیلی دیر شده بود. گوش‌های مأموران خلقی تیز شده بود. رویارویی و مصاف و اقدام اجتناب‌ناپذیر بود.

***

در یازدهم دلو، یا دوازدهم دلو، تنها چند روز پیش از قیام بزرگ معدن، نهضت دستگیر شد؛ همراه با شیخ باقر، بختیاری قریه‌دار و جمعی دیگر. آنان را به سمنگان بردند و در چاهی انداختند؛ همان‌جا که صداها خاموش می‌شوند.

از پشت سرشان فیر کردند، با ماشیندار به جانشان کوبیدند. سپس رفتند تا بلدوزر بیاورند؛ تا کار را یک‌سره کنند، تا صدا را برای همیشه در دل خاک دفن کنند. در همان فاصله، عده‌ای فهمیدند که هنوز زنده‌اند. شاید همه زنده بودند؛ بعضی زخمی، تیرخورده، اما برخی تیر نخورده. همان‌ها تقلا کردند تا خود را از چاه بیرون بکشند. شمارشان اندک بود.

تصور این صحنه برایم تکان‌دهنده است: کسانی را می‌بینم که از زیر تن‌های خون‌آلود و نیمه‌جان خود را بالا می‌کشند، زخمی‌ها روی‌شان می‌لغزند و دوباره به پایین می‌افتند. جانم از این تصویر مچاله می‌شود.

شب بود. تاریک بود. چاه بود. تقلای نجات هم بود. همان نزاعی که داروین گفته بود: مبارزه برای بقا. قانون همیشگی حیات.

عده‌ای در این تقلا پیروز شدند. اما نهضت، گل‌حسین و بسیاری دیگر همان‌جا در دل خاک ماندند؛ با زخم‌های کاری، زیر لاشه‌های تیرخورده. آن‌ها شکست خوردند.

علی اکبر، شیخ علی اکبر، همانجا خفه شد و دفن شد؛ اما داستان نهضت، ترامای نهضت، همان‌جا پایان نیافت. برای من، ترامای او، ترامای زندگی و خاطره‌هایم شد. او را در ته چاه می‌دیدم. صدایش را می‌شنیدم.

قریه‌دار بختیاری را بالای چاه می‌دیدم؛ دستانش را به هم می‌مالید، خاک‌آلود و لرزان. خاک را در لباسش، در ریش ماش‌برنجی‌اش، در لنگی‌اش می‌مالید. می‌مالید تا پاک شود، اما نمی‌شد. هق‌هق می‌زد، اما صدایش بیرون نمی‌آمد. تقلا می‌کرد. همه‌چیز شبیه کابوس بود؛ صدایی خفه، تنی خسته، دستی بی‌جان.

نهضت از ته چاه او را دشنام می‌داد. نفرین می‌کرد. می‌گفت: «برو! برو که می‌رسند. برو که زنده بمانی. برو، به فکر من نباش.»

اما قریه‌دار، گوشش اسیر دلش شده بود. رگ‌به‌رگ وجودش به صدای آخر نهضت گره خورده بود؛ صدای آخر علی‌اکبر، شیخی محبوب و دوست‌داشتنی.

خزانه‌دار سرانجام توان مقاومتش را از دست داد؛ دیگر کاری از او ساخته نبود. بلدوزر کار را تمام کرده بود. چاه از سنگ و خاک پر شد. صدایی نماند. سکوت ماند.

بلدوزر برگشت. قریه‌دار هم برگشت. پاهایش را کشال‌کشال می‌برد. سنگین، خسته، لرزان. راهش را در پیش گرفت به سوی دره‌صوف. به سوی معدن تور.

از همین‌جاست که می‌گویم: صدای علی‌اکبر در چاه خاموش شد، اما صدای نهضت نه. آن صدا در چاه و در کناره‌ی چاه، در بیابان‌های نزدیک مرکز سمنگان پایان نیافت.

در دل همان خاک، آتش قیام شعله‌ور شد. کارگران معدن، همان‌ها که از زبان نهضت شنیده بودند «ظلم سقف دارد، اما صبر هم حد دارد»، با داس و کلنگ برخاستند. با بیل، با برزین، با چوب.

رییس ناطقی، محمدحسین تحویلدار، بختیاری قریه‌دار… هر یک با قلبی پُر از درد و چشمی اشک‌بار، پرچم قیام را به دوش کشیدند. آنان میراث‌داران صدای خفه‌شده‌ی علی‌اکبر نهضت بودند.

***

وقتی قصه‌ی حاجی سلطانی را می‌شنیدم، گوشم چیزی را در خود ذخیره می‌کرد؛ چیزی از جنس یک پیام متفاوت. با خود می‌گفتم: شاید نهضت سیاست‌مدار حرفه‌ای نبود؛ شاید گاهی بی‌محابا سخن می‌گفت و از ساختارهای حزبی دور بود؛ اما او جرقه‌ای بود در شب بی‌چراغ دره‌صوف. همان جرقه‌ای که مشعل قیام را افروخت.

با خود می‌گفتم: چاه خاموش شد، اما صداهای روشن از دل آن برخاست. نمی‌دانم چرا خانواده و بستگانش به جست‌وجوی نهضت برنخاستند. شاید فکر می‌کردند نهضت همان بود که در همه‌ی دره‌صوف راه افتاده بود.

امروز، چهل‌وپنج یا چهل‌وهشت سال پس از آن روز، وقتی به قصه‌ی حاجی سلطانی گوش می‌دهم، به قصه‌ی علی‌اکبر نهضت گوش می‌دهم، تنها یک ملا را به یاد نمی‌آورم؛ بلکه فریاد یک دره را می‌شنوم. فریادی که خاک، هرگز نتوانست خاموشش کند.

و نهضت، همیشه چنین ادامه می‌یابد!

عزیز رویش

Share via
Copy link