رهبران فردا (۶)
مریم خلیلی؛ در محیط مهاجرت، در ایران متولد شد، در آوان کودکی به میهن برگشت، راهش را از ستارههای درخشان و کاتب به معرفت باز کرد، از معرفت، به دانشگاه ابوظبی ـ نیویورک و از آنجا به دانشگاه نیویورک راه یافت.
او در این مسیر از همه چه ز و همه کس آموخت: از آدمها، از تفاوتها، از چالشها. حالا آماده است تا در سیمای یکی از «رهبران فردا» صدایش را با ما شریک کند؛ صدایی از دل نسلی که آینده را میسازد.
رویش: مریم جان، سلام. خوب هستی؟
مریم: سلام استاد. صبح بخیر. تشکر، شما خوب هستید؟
رویش: تشکر. از زمانی که شما از لیسهی معرفت به طرف ابوظبی رفتید، سالهای زیادی میگذرد. حالا شما خیلی بزرگتر شده اید. آن زمان احتمالاً سن تان ۱۶ یا ۱۷ سال بود. چند ساله بودی؟
مریم: ۱۷ ساله بودم که قبول شدم. سالی که به دانشگاه رفتم، ۱۸ ساله شدم.
رویش: حالا فعلاً چند ساله هستی؟
مریم: فعلاً ۲۵ ساله هستم.
رویش: فعلاً در کجا درس میخوانی یا کار میکنی؟ در چه موقعیتی قرار داری؟
مریم: فعلاً کار میکنم و در شهر یوستن تگزاس در ایالات متحدهی آمریکا هستم. دو سال میشود که مصروف کار هستم.
رویش: در چه رشته درس خواندی و فعلاً کاری که داری چیست؟
مریم: در دانشگاه رشتهی کمپیوتر ساینس (Major Computer Science) را همراه با «Instructive Media» خواندم و با دو آفر فارغ شدم. هر دوی آن در بخش کمپیوتر ساینس بود. در سمستر آخر یک دوره را از راه دور انتخاب کردم تا با خانوادهی خود باشم. کارم مربوط بخش اطلاعات کمپیوتر میشود.
رویش: در رشتهای که تو درس خواندی، یا فعلاً هستی، میشود تو را یک انجنیر گفت؟ عنوانی را که برای شما میگویند، چیست؟
مریم: عنوانش در کمپنی ما «Senior Analist» است. کارم تحلیل اطلاعات و دادهها است. بلی، میشود انجنیر گفت، در بخش اطلاعات.
رویش: از خانوادهی خود یک مقدار حرف بزن. حالا با شما هستند؟
مریم: همهی اعضای خانواده خیلی با هم نزدیک هستند. من دو تا برادر جوانتر دارم. پدر و مادرم هستند. همان زمانی که من در دانشگاه قبول شدم، آنها به آمریکا مهاجرت کردند. از همان وقت در همین شهر یوستن بودیم. با خانوادهی پدرکلانم که در کابل هستند، بسیار نزدیک بودیم. آخرین بار سه سال پیش آنها را دیدم. خیلی مشتاق هستم که باز هم بروم و دوباره آنها را ببینم. از نظر خانوادگی خیلی نزدیک هستیم. تقریباً همه یکجای زندگی میکنیم.
رویش: مریم، دوست دارم که از همینجا آهسته آهسته تو را از نقطهای که قرار داریم، به طرف گذشتهی زندگیات به عقب دنبال کنیم. تو وقتی که در دانشگاه ابوظبی کامیاب شدی، یکی از عوامل موفقیتت «Personal Story» یا قصهی شخصیات بود. در مورد قصهی شخصیات مدیر برنامههای تان که با ما صحبت میکرد، برایش بسیار جالب و هیجانانگیز بود. آنها احساس میکردند که نقطهی خیلی مهمی را در داستان زندگی تو متوجه شده اند که از عقب آن با شخصیت و توانمندیهایت برای این که به یک کادر خوب به آن دانشگاه تبدیل شوی، آشنا شوند. این قصه چه بود؟ در واقع تو در «Personal Story» خود چه چیزی را خواسته بودی بیان کنی، چه چیزی را پرورش داده بودی که برای دانشگاهت جالب تمام شده بود؟
مریم: بلی «Personal Story» من خیلی خوب بود. خیلی وقت است که در موردش فکر نکرده ام. حالا که فکر میکنم، قصهی جالبی بود. دانشگاه ما درصد قبولیاش خیلی پایین بود و تعداد کمی از متقاضیان را قبول میکرد. این باعث میشد که خیلی «Divers» باشد و از خیلی کشورها شاگرد داشته باشد؛ از کشورهایی که من تا آن وقت نامش را نشنیده بودم یا پرچم شان را ندیده بودم. آنها به «Diversity» خیلی اهمیت میدادند. نکاتی که من در قصهی خود به آن اشاره کردم، زیادتر داستان زندگی خودم بود. من در ایران به دنیا آمدم. پدر و مادرم هم در آنجا به دنیا آمدند و بزرگ شدند. پدرم در عراق به دنیا آمده بود؛ اما در ایران کلان شده بود و مادرم در ایران بود. وقتی که ما مهاجرت کردیم و به افغانستان رفتیم، پدرم مرا در مکتب خصوصی یکی از دوستانش معرفی کرد که آنها درسهای نصاب تعلیمی وزارت معارف را نمیخواندند و کتابهای خویش را از پاکستان میآوردند و همه به زبان انگلیسی بود. من یک بارگی در محیطی قرار گرفتم که به زبانش گپ زده نمیتوانستم. زبان اول شان انگلیسی و زبان دوم شان پشتو بود. برای من خیلی تطابق با آن محیط خیلی مشکل بود. در آن مورد هم کمی گپ زدم، این که چه رقم با مردمی که از هر نظر با من متفاوت بودند، لهجهی همدیگر و زبان همدیگر را نمیفهمیدیم، چطور با آنها تعامل کردم و چه رقمی در آنجا اول نمره شدم. در این مورد گپ زدم. این تقریباً شرایطی است که دردانشگاه فراهم میکنند، چون مردم از تمام دنیا میآیند، خیلی با هم فرق میکنند؛ اما باید با یکدیگر سازگاری کنند، با هماتاقی شان، با همصنفی شان، با همگروپی شان. در آن مورد گپ زدم. بعدا که مکتب تبدیل کردم، به لیسهی کاتب رفتم و به لیسهی معرفت رفتم و چطور فرصتها فراهم شد که بتوانم کارهای جنبی زیادتری را انجام بدهم؛ اما محورش همین بحث Diversity و با مردم دیگر تعاملکردن بود.
رویش: در مورد پدر و مادر تان یک مقدار بیشتر گپ بزنید، گفتید که پیشینهی زندگی شان به ایران و عراق به طور همزمان مربوط میشود. چه خاطرهای به این ارتباط دارند؟ اینها چطور به ایران و عراق ارتباط دارند؟
مریم: بلی، پدرکلانم به خاطر درس به عراق رفته بودند و آنجا پدرم و خواهر بزرگترش به دنیا آمدند و بعد از آن آنها مهاجرت کردند. از وقتی که یادم میآید، داستان زندگیام با مهاجرت شروع شده بود. این به این خاطر یادم آمد. آنها به ایران مهاجرت کردند و بعد از آن زندگی شان در آنجا شکل گرفت و باز به افغانستان مهاجرت کردیم و بعد از آن من به امارات متحدهی عرب رفتم و بعد به اینجا آمدم. یادم آمد که من بیشتر از 7 سال در هیچ منطقه زندگی نکردهام یا در یک شهر یا در یک کشور.
رویش: در افغانستان وقتی که شما آمدید، به عنوان یک محیط جدید، از ایران آمده بودید، اولین چه زی که شما را در دوران کودکی تان با مفهوم Catch all shop با تفاوت جدی فرهنگی مواجه کرد، چه بود؟
مریم: این از نظر چهره مردم دیگر با من خیلی تفاوت داشتند و این که با زبان دیگری حرف میزدند که من تا حالا در زندگیام نشنیده بودم. یک داستان یادم آمد: یک روز من میخواستم که نمازم را چاشت بخوانم و از یکی از معلمانی که آنجا بود، من یادم میآید که برای نمازخواندن مهر طلب کردم. آنها برای من توضیح میدادند که چرا آنها مطابق اصول مذهب شان مهر را استفاده نمیکنند. در آن وقت خیلی خرد بودم و توضیحاتش را نمیفهمیدم. ایشان تفاوتها میان شیعه و سنی را نشان میداد.
رویش: وقتی که شما به افغانستان آمدید، امکانات و سهولتهای زندگی برای تان به عنوان یک کودک برای تان خیلی تقاوت ایجاد میکرد؟ مثلا احساس میکردید که شرایط افغانستان برای زندگی برای یک کودکی که دارد تازه زندگی را تجربه میکند با آن چه زی که در ایران بود، خیلی متفاوت بود؟
مریم: بلی، خیلی متفاوت بود از آن چه زی که من در نظر داشتم. در ایران هر کسی خودش به مکتب میرفت یا کسی میرساند؛ اما در افغانستان (کابل) خیلی مسألهی امنیت را جدی میگرفتند. قسمی رفتار میکردند که مثلا به تنهایی نباید کسی به مکتب برود. از نظر امنیتی خیلی همه به تشویش بودند. من همراه رانندهی مکتب خود میرفتم، چون آنها ترانسپورت نداشتند. این یک موضوعی بود که خیلی متفاوت بود. همگی یک رقمی ترسیده بودند. مثلا در داخل مکتب گارد ایستاد بود. این چه زهایی بود که برای من خیلی جالب بود. کسی را به راحتی راه نمیدادند تا که مربوط به شاگردان نباشند. کسی را نمیماندند که از مکتب برآیند.
رویش: شما وقتی که در افغانستان آمدید، درس تان را از کدام مکتب شروع کردید؟
مریم: مکتبی بود به نام «ستارهی درخشان» در اسپینکلی بود. حالا به خیالم که نیست، در آن زمان بود.
رویش: چقدر مدت در آن مکتب بودید؟ و چقدروقت بعدش در مکتب کاتب رفتید؟
مریم: تقریباً یک و نیم سال در آنجا بودم و بعد از آن به خاطری که آنها Elementary School بود و از آن صنف بالاتر نداشتند، به کاتب رفتم.
رویش: در مکتب کاتب هم که از جملهی مکاتب برتر و گزیدهی کابل حساب میشدند، از لحاظ درسی با مشکل یا محدودیتی مواجه نبودید؟
مریم: نه، به هیچ عنوان. هیچ محدودیتی نبود؛ اما برای فعالیتهای جانبی زیاد فرصتها نداشتند، آن رقمی که معرفت داشت.
رویش: کدام صنفها را در کاتب درس خواندید؟
مریم: از صنف 7 تا صنف 10 را خواندم. صنف 10 را تمام نکردم.
رویش: در صنف 10 باز شما در معرفت آمدید؟
مریم: بلی. یک استادی بود که به من با این تعبیر گفتند که «وقت خود را ضایع نکن، باید به معرفت بروی» به خاطری که اینجا فقط صنف است، درسهای صنف است و هیچ کاری را فراتر از آن انجام داده نمیتوانید و همچنان مادرم در مورد مکتب معرفت شنیده بودند و از من خواستند که یک بار آنجا را ببینم، بررسی کنم. باید به آنجا انتقال بدهند.
رویش: وقتی در مکتب معرفت آمدی، با چه تفاوت خاصی در آن زمان مواجه شدی؟ کدام سال بود که در مکتب معرفت آمدی؟
مریم: سال 2015 م در مکتب معرفت آمدم. تغییر کلان این بود که من اولین بار از ترانسپورت عمومی باید استفاده میکردم و به تنهایی از خانهی ما که در خوشحال خان بود، طرف مکتب معرفت میآمدم و او به نظرم کمترین مشکل بود. تا حالا ا آنقدر دور نرفته بودم و از ترانسپورت عمومی استفاده نکرده بودم. تغییری که بود این بود که خیلی شاگردان پرشوق بودند، خود شان درس میخواندند، یعنی خیلی هدفمند بودند، برخلاف چه زی که ما در مکتبهای دیگر میدیدیم که استاد باید به زور شاگردان را مجبور میکرد که کاری را انجام بدهند یا درس بخوانند یا برای امتحان آمادگی بگیرند. شاگردان معرفت خیلی خودجوش بودند. این تفاوتی بود که دیدم.
رویش: در معرفت وقتی که آمدی، بسیار زود برایت رفیق پیدا کردی؟ زود توانستی که در گروه دوستی شامل شوی یا برایت دشوار بود؟
مریم: در اوایل کمی دشوار بود. به عنوان یک آدم بیرونی با من برخورد میکردند، چون همهی شان از صنف اول یا کودکستان آنجا بودند و با همدیگر آشنایی داشتند و من یکبارگی در صنف یازده آمدم و خیلی زود نتوانستم برایم رفیق پیدا کنم؛ اما بعد از چند مدتی که آشنا شدیم، چند امتحان که گذشت، دوستانم که حالا دوستانم هستند، آن وقت نمیشناختم، آمدند و پیش من نشستند: طوبا، زحل، رابعه، بنین که با همهی شان تا حدی در ارتباط هستم و بعد از این که من آمدم، دوست خیلی خوبم (زحل) او را نیز از کاتب به معرفت آمدند، قسمی که من از معرفت تعریف کرده بودم. او هم به جمع ما پیوستند. تا آخر آن سال (صنف یازده) دوستان خیلی خوب پیدا کردم.
رویش: شما وقتی در سن 14 یا 15 سال قرار دارید، یک سنی ویژهای است. میخواهید که گروه دوستی تان را تشکیل دهید، برای تان رفیق انتخاب میکنید. معیارهایی که به عنوان یک دختر برای انتخاب دوستان تان دارید، چه است؟
مریم: معیارهایم همیشه یک کمی خودخواهانه است/ بود. همیشه همراه دوم نمره یا سوم نمره یک کسی که در درسها خوب بود یا در کارهای جانبی خوب بود- نه این که انتخاب کنم یا پافشاری داشته باشم- خود به خود اتفاق میافتاد که همرایم رفیق میشدند. به خاطری که دوطرفه برای ما فایدهمند بود. من در بعضی درسها خوب بودم، آنها در بعضی درسهای دیگر خوب بودند و دیگر این که همان باعث میشد که اخلاقهای ما یکقسم باشند؛ به خاطری که هر چند ما در رقابت بودیم و به نظرم رقابت یک نقطهی مشترک کلان ما بود.
رویش: در آن زمانی که شما بودید، درسهایی به نام امپاورمنت شروع نشده بود و به جای امپاورمنت بیشتر درسهای انسانشناسی بود. دو مفهوم را برای دانشآموزان تشریح میکردیم: یکی مفهوم Ambition بود و دیگری Vision. در Ambition های خود شما بیشتر Self-centered هستید. بیشتر رویاهایی را دارید که به خود تان مربوط است. براساس آن کار و تلاش میکنید. میخواهید به آن برسید. اهداف تان نیز اهداف فردی است؛ ولی در Vision های تان بیشتر با گروه، با جمع، با دیگران ارتباط پیدا میکنید و یک فضای کلانتر میبینید. معمولا کسانی که در صنفها با هم خیلی زیاد رفیق میشوند، افرادی هستند که از خیلی لحاظ شبیه هم اند. مثلا شما هم گفتید که نمرات شان خیلی نزدیک هم استند، اولنمرهها، دومنمرهها با هم یکی اند. شاگردان لایق معمولا با هم یکی میشوند؛ ولی در عین حالا اینها رقیبان بسیار جدی همدیگر هم هستند. میخواهم از شما این تجربهی تان را بپرسم که حد فاصل رقابت و رفاقت تان در کجا بود؟ مثلا فرض کنیم تا کجا حاضر بودید که با همدیگر رفاقت کنید و در کجا احساس میکردید که رفاقت تان حالا ا جایی است که میگویید ما با هم جدا میشویم، جایی است که دیگر رفاقت به رقابت و حتا ضرورت باشد به یک دشمنی خیلی خونین و خطرناک تبدیل میشود؟
مریم: متوجه شدم. به نظرم رفاقت اول میآمد. اول که رفیق میشدیم، رفاقت بود و بعدش رقابت. رفاقت همیشه تقدم داشت. قسمی بود که همیشه وقتی نیاز داشتیم با یکدیگر کمک میکردیم. هیچ نوت خصوصی را نگاه نمیکردیم که دیگران از آن مستفید نشود یا خرابکاری وسپوتاژ از آن کارها نبود. رقابت خیلی سالم بود، بر اساس رفاقت ما. بعدا که آنها این ویدیو را میبینند، این مسأله را میفهمند که برایش اشاره میکنم دوستان من در معرفت هستند. به نظرم کم و بیش شما به رقابت من و بنین اشاره میکنید.
رویش: رقابت شما و بنین، یکی از مواردش است. من میخواهم در کل به خاطر این که معمولا رفاقتهایی که افراد انجام میدهند، این رفاقتها Ambition های فردی را از بین نمیبرند. شما Ambition های خود را دارید؛ اما در عین حالا با هم رفیق هم هستید. این رفاقتها در کجا رقابت میشود و در کجا این رفاقتها در جایی میرسند که بر رفاقت پیشی میگیرند و رفاقت را زیر پا میکنند. میخواهم همان نکتهی ظریف را در اینجا پیدا کنم که شما یک بار احساس میکنید که اینجا جایی است که ما Ambition ، خواست فردی و هدف خود را نمیتوانیم به خاطر رفیق خود قربانی کنیم/ زیر پا بگذارم.
مریم: وقتی که به نظر برسد که جای فقط برای یک نفر باشد یا یک جای بالا وجود داشته باشد یا یک برنده وجود داشته باشد. آن وقتی است که نمیتوانی یک نفر دیگر را پیش خودت بیندازی/ تعارف کنی.
رویش: حالا ا در همین لحظهای که میرسید، احساس میکنی که در بین مردم اصطلاحی که وجود دارد، این را Selfish بودن یا خودخواه بودن مطرح میکنند. احساس میکنید که برای تان حس گناهکار بودن خلق میشود؟ فکر میکنید که شما کار بدی میکنید که در همان لحظه خود تان را بر رفیق تان ترجیح بدهید، فداکاری نکنید، مثلا بگویید حالا ی که در اینجا رسیدم، این امتیازاز من نه، از تو؟
مریم: نه، به نظرم آن وقت فداکاری نمیشود. آن وقت شاید اسمش حماقت شود. چون یک وقتی Each woman for her self آن وقت هرکسی برای خود است. کسی نمیتواند که آن وقت خیرخواهانه عمل کند. وقتی که یک جای برای برندهشدن باشد.
رویش: رقابت اگر جدیتر شود و بخواهند که دو نفردریک نقطهی بسیار ظریف جدی ایستاد شوند که این هدف را حتما من میگیرم و کار به جایی برسد که یکی از این دو تا باید به زور کنار بروند، شما در آنجا چه کار میکنید؟ فاصلهی شما بسیار فاصلهی زیادی نیست که خیلی به سادگی تشخیص شود، از ابتدا تا حالا ا آمدید، رفیقهای خیلی نزدیک هم بودید. مثلا رقابت تان در نمره هم که بوده، یک فیصدی خیلی کم/ بسیار کوچک در مارجینهای بسیار ریز ریز با هم رقابت کردید؛ ولی حالا ا در همینجا رسیدید که باید از امتیازی که صرفا برای یکی میرسد، یکی باید بگیرد. حالا ا همینجا اگر یکی بگیرد، دیگری شوکه میشود، دیگری زیر پا میشود. شما چه کار میکنید؟ حاضر هستید که فداکاری کنید، اگر فداکاری نکردید، احساس گناهکاری میکنید؟
مریم: فکر نکنم، چون در آن وقت فداکاری ظلم به خود است. یعنی اگر بخواهیم برای کس دیگر فداکاری کنیم، خود را زیر پا میکنیم یا هدف خود را زیر پا میکنیم. در هر دو صورت یک نفر ضربه میبیند و ترجیحا آدم خود را نباید ضربه بزند یا ….
رویش: یک مقدار اگر مثلا کلانتر کنید، فکر میکنید کسانی که در مقام رهبری قرار میگیرند، حداقل رهبریهای کلانتر و بزرگتر، مثلا دو تا کشور است، نتانیاهو و آقای خامنهای است، ترامپ و پوتین است، اینها در همانجای قرار میگیرند، احساس میکنید اینجا یک نکتهی ظریف است ولو آن اعتبار است یا یک منفعت اقتصادی است یا یک هدف دراز مدت برای کشور شان است، یکی باید کنار برود؛ این یکی که کنار میرود، از همان نقطه، نقطهی انحراف شروع میشود. بعد از آن یکی پیروز میشود و دیگری شکست میخورد. کدام یکش حاضر است که کنار برود، اگر یکی کنار نرود، باید اینجا یک تقابل اتفاق بیفتد در حد بمبهای هستهای را بر سر و کلهی یکدیگر زدن، به نظر شما باز هم توجیحش با همین حرفی که شما میگویید جایز است که نمیشود کنار رفت؟
مریم: آن یک مثال خیلی کلان از رقابت ناسالم است.
رویش: به هر حالا شما در موقعیت شخص خود تان یک کار را انجام میدهید؛ ولی فکر میکنید که اگر من از همین خواست خود بگذرم، در حقیقت حماقت کردم، به خاطری که من یک چه زی را که متعلق به خودم است، حق خودم است، این را به ناحق قربانی کردم که کس دیگر بگیرد. این بالا میرود، شما در یک موقعیت کلانتر قرار میگیرید، مثلا رئیس جمهور میشوید، باز هم فردیت تان از بین نمیرود، شما بر اساس صلاحیت و شایستگیهای فردی تان در همان مقام رسیدید، حالا ا همین موقعیت تان شما را با یک کس دیگر که در یک موقعیت دیگر در همانجا رسیده، رو به رو قرار میدهد، بعد به خاطر همین ناگزیر میشوید که همین قسم رقابت کنید. شما اگر فرض کنیم بورسیه را در نظر بگیرید، بورسیه را شما میگیرید، رفیق تان نمیگیرد، شوکه میشود. ممکن است که آن آدم از لحاظ روانی و ذهنی آسیب ببیند، بعد شما میگویید که فرض کنید من اگر این بورسیه را نمیگرفتم، یک بورسیهی دیگر را میگرفتیم یا کنار میرفتم، یک دوست یا رفیق من حداقل آسیب روانی نمیدید. اینجا هم میگویید که این منفعت را من نمیگرفتم، حریفم میگرفت. فرق نمیکرد حالا ا من ابرقدر جهان نه، روسیه یا چه ن. چه فرق میکند؛ ولی میگویید نه در اینجا دیگر مارجین بسیار کوچک است. در این امتیاز فقط آمریکا باید حرف اول را بزند، نه چه ن.
مریم: در این رقابت خیلی خطر هم زیاد است، به خاطری که یک برنده وجود ندارد، به نظرم که هر دو طرف به نحوی میبازند و به نظرم رقابت فردی نیست آنطوری که شما گفتید. در آن سطح دیگر رقابت فردی نمیشود، با یک جمع را در نظر بگیرد.
رویش: چه تفاوت است بین شما به عنوان یک فرد که در موضع رقابت با رفیق تان قرار دارید، مثلا برای به دستآوردن یک بورسیه یا یک جایزه رقابت میکنید و حاضر نیستید که این رقابت را در ختم روز به نفع رفیق تان خاتمه ببخشید یا از حق خود تان از آنچه که امتیاز خود تان احساس میکنید، بگذرید با کس دیگر که مثلا او رییس جمهور یک کشور است، پوتین است یا ترامپ است یا خامنهای است یا مثلا نتانیاهو است، در همان نقطه رسیده که میگویند که اگر ما این امتیاز را ببخشیم باعث میشود که کشور ما در مقام دوم قرار بگیرد یا کشور ما از یک امتیاز تاریخی محروم شود. بعد به خاطر همان حاضرند که به پای جنگ بروند تا طرف مقابل شان نابود شوند، ولو طرف مقابل شان شکست بخورند، فکر میکنید در اینجا چه تفاوت است؟
مریم: تصمیمهایی که من میگیرم، در رقابتهایی که من انجام میدهم، تصمیم من انفرادی است و کسانی را که متأثر میکنند من هستم یا شاید یک یا دو نفر دیگر؛ اما در مقامی که انها هستند، نتایج و پیامدهای آنها خیلی کلانتر است و متوجه یک ملت است. به خاطری همان آنها نمیتوانند که در آن موقعیت انفرادی تصمیم بگیرند، مثلی که من تصمیم میگیرم.
رویش: این نکته را که من گفتم به خاطری این که این دریغ بسیار کلانی است که اکثر کسانی که رفیق همدیگر هستند، در دورههای نوجوانی، بخصوص در دورههایی که در مکتب هستند یا در دانشگاه هستند، ممکن است سر دچارش شوند. شما قاعدتا در گروههایی که خیلی زیاد افرادش با هم شبیه هم هستند، کنار هم قرار میگیرید. این بسیار طبیعی است. یعنی شما نمیتوانید که افراد ناهمگون را در کنار هم قرار بدهید. کسانی که از لحاظ درسی شبیه همدیگر هستند، قاعدتا با همدیگر بیشتر تعامل میکنند، کسانی که از لحاظ خصوصیتها، اخلاق خود، توانمندیها جسمی وشباهتهای مختلف هر چقدر که این شباهتها بیشتر باشند، اشتراکات را بیشتر میکند و گروهها براساس این اشتراکات بیشتر شکل میگیرند. اگر Ambition ها یا همان خواستههای فردی در اینجا برای برای جمع شدن افراد محور باشند، خطری را که ایجاد میکند این است که به نقطههای بسیار حساس وقتی که میرسید، باز همین اشتراکات بسیار به شکل ظریف؛ اما خطرناک به افتراقهای بسیار خطرناک هم تبدیل میشود. به خاطر این که در نقطههای بسیار حساس وقتی که میرسند، رفیقانی که خیلی نزدیک همدیگر هستند، میتوانند به دشمنان بسیار خونی و خطرناک همدیگر هم تبدیل شوند، مثلا امتیاز مثلی یک بورسیهی تحصیلی است، دو رفیق همدیگر با همدیگر یکجای آمدند؛ ولی یک تا بورسیه است، کدام شان بگیرد. ممکن است که یکش که بورسیه را بگیرد، دیگری کاملا آزرده شود، حتا احساس شکست کند. احساس کند که من کم آمدم. این ممکن است که خیلی یک حس تلخ را خلق کند. من حداقل شاهد این قسم رقابتها در بین دانشآموزان خود در موارد خیلی زیادی بودم. احساس میکنم که شما به خاطر این که خود تان در این گروهها شامل بودید، این تجربهها را دارید. میخواهم که این تجربه را به عنوان یک تجربهی بسیار آموزنده از شما برای همنسلان و همسالان تان مرور بکنید. شما در زندگی خود تان در تجربههای تان با موارد زیادی از این مواجه شدید که مثلا با رفیقان نزدیک تان یگان دفعه واقعا به جایی رسیده باشید که احساس کنید رفیق تان به خاطر رشد تان از این که یک امتیاز را گرفتید، دلخور شد، آزرده شد و شما نتوانستید که در آنجا بگویید من میبخشم، من میگذرم، این امتیاز از من نه، از تو؟
مریم: فرصت رقابت خیلی زیاد پیش آمده و همنسلانم اگر فکر میکنند که این فقط در مکتب است یا دانشگاه است، اشتباه میکنند. این همیشه است، خصوصا در محیط کار خیلی زیاد است و برای من در زندگی شخصیام رقابت خیلی زیاد اهمیت داشته است و این چه زی بوده که باعث شده من زیادتر کار کنم و شبها تا ناوقت را بیدار بنشینم، نه به خاطر رقابت ناسالم یا این که ….. شوم همراه یک چه ز یا خیلی زیاد فکر کنم؛ ام این رقابت باعث این شده که من آدم بهتری باشم. بعضی وقتها شده که در موردش احساس گناه میکردم. مسألهای که حدود سه هفته پیش در دیپارتمنت ما پیش آمد، در دیپارتمنت ما یک پوزیشن پاس شد، مرا زیاد گپ زدند، گفتند که میتوانی در این اپلای کنی. به نظرم به یک دوستم یا همکارم که ما در یک کوهارت آمدیم، در یک شرکت و هر روز با یکدیگر گپ میزنیم، به نظرم همراه آنها گپ نزده بودند، این فقط یک پوزیشن هست و ما دو نفر هستیم و یک نفر میتواند که آن پروموشن را بگیرد. متاسفانه، کاری که من کردم این بود که من همراه او شریک نکردم. با این زیادتر چه زها را با هم شریک میکردیم، این مسألهای بود که مربوط رقابت میشد و فقط یک نفر جای دارد و متأسفانه من به خود فکر میکردم و اپلای میکردم. وقتی که آنها بفهمند و خبر شود که این قسم پوزیشن بوده و مریم مرا خبر نکرده، خیلی آزرده میشود؛ اما رقابت است. چه ز شخصی نیست که من همراه کسی مثلا مشکل شخصی داشته باشم؛ اما خیلی طبیعی است که آدم خود را ترجیح میدهد.
رویش: همین حسی را که شما بیان میکنید، من میخواهم باز هم در تجربههای تان در زندگی تان بیشتر مرور کنم. چرا شما را انتخاب کردم برای این سوال؟ به خاطر این که مریم از ابتدای زندگی خود یک شاگرد پیشتاز بوده، یک دانشآموز بوده که در ردهی دانشآموزان معمولی نبوده، حداقل افرادی که در سطح و سویهی مریم بوده باشد، زیاد نبوده. حداقل افرادی که من میشناسم، اولنمرهی عمومی مثلا در صد در صد از نمره با آدمها رقابت میکند، کسی که در کنار شما کار میکرده باید خیلی نزدیک با شما حرکت میکرده. خود همین هم برای خود تان مستلزم تلاش بسیار بوده، باید کار زیاد میکردید و در عین حالا چلینج بسیار زیاد به رفیقان تان هم خلق میکرده که آدمها با شما باید تیز بدوند. خوب شما در همین مسیری که میآیید، رقابت بسیار شدید هم برعلیه خود بر میانگیزید. آیا از این رقم موارد را زیاد شاهد بودید؟ حداقل در معرفت وقتی که آمدید، موارد زیادی اتفاق افتاده که برخی از رفیقان شما زیاد احساس کرده باشد که همین مریم بسیار زیاد تیز میدود، ما به این نمیرسیم. این آدم خیلی امتیازات زیاد را میگیرد، ما نمیگیریم. حالا ممکن است که کسی با شما حسودی نکند. حسودی حس منفی است که کسی با شما در پی این میافتید که حتا بدخواهی کنید؛ ولی رشکخوردن، غبطهخوردن یک چه ز بسیار طبیعی است. شما میگویید که آفرین این آدم! کاش من این را میداشتم، کاش من این قدرت را میداشتم. خود همین کاشکردن نشانهای این است که خود را محروم احساس میکنید. در این امتیاز خود را شریک احساس نمیکنید. این خود یک حس تلخ خلق میکند، در نگاه و رفتار تان بروز میکند. شما این رفتارها را در نگاه تعداد زیادی از رفیقان تان میدیدید یا نه؟
مریم: بعضی وقتها میدیدم؛ اما نسبت به رشک، درست است که احساس رشک هم شاید میداشتند؛ اما زیادتر از آن فرصت برای شان خلق خواهند شد. در قسمت فیصدی، فیصدی من صد در صد بود. یعنی آنها باید خیلی نزدیکتر میبودند، به خاطر این که رقابت میکردیم. آن یک بخشی بود که آنها از آن فیصدی که داشتند، خیلی بالاتر آمدند، خیلی زیادتر تلاش کردند. مثلا وقتی که شما برای Debet مرا انتخاب کردید، برای من گفتید که برای خود همتیمی انتخاب کن و این فرصت خلق شد.آنها این فرصت نداشتند، به خاطری که رفیقم بودند، من آنها را فقط انتخاب میکردم، کسانی که با من نزدیک بودند. به نظر من یک خطی خیلی باریکی بود بین این که احساس رشک داشتند یا خود را به چالش بکشند.
رویش: گاهی ممکن است، همیشه پیشتاز باشی و احساس کنی که دیگران هر قدر هم تلاش کنند به من نمیرسند. تو در جاهای زیادی آمدی، مثلا وقتی که در دانشگاه ابوظبی آمدی، افرادی را دیدی که از کشورهای مختلف آمدند. دیدی که مریم ممکن است که در یک برکه یک شناگر بسیار خوبی بوده، یک ریزگگ؛ ولی وقتی در دریا میآید، میبیند که اینجا نهنگهایی زیادی آمدند، کلان کلان شنا میکنند. اینها بسیار پیشتازتر از تو هستند. این تغییر در خودت ایجاد شد که مثلا خودت به کس دیگری رشک ببری و یا از رشک بالاتر حسودیات بیاید، همان حس تلخ برایت بیاید که این آدم خیلی تیز میدود و من هر قدر سریع بدوم به این نمیرسم یا این حس پیدا نشد؟
مریم: صد در صد آن احساسی که شما گفتید، به وجود آمد و با تمام قدرت هم به وجود آمد. خصوصا در سال اول دانشگاه. رقابت در دانشگاه کمی با مکتب فرق میکنند. در مکتب همه از نمرات یکدیگر خبر دارند تا حدودی و این که چقدر آنها خوب عمل میکنند، کی اولنمره است و کی دومنمره است؛ اما در دانشگاه هرکس برای خود است، Secret است؛ اما باز هم میتوانید که ببینید این نفر چه دستاوردهایی داشته یا چه میکند، چه پروژه انجام میدهد، چه قسم پریزینتیشن خود را ارایه میکند و من خیلی شاک شدم. همانرقمی که شما گفتید، به خاطری که نفر اول بودم در یک جایی تقریباً خرد؛ اما بعد در یک جایی رفتم که همگی نفر اول بودند و دست چه ن شده بودند. بعضیها خیلی بهتر بودند از کسان دیگر. آن به اعتماد به نفس من خیلی آسیب رساند تا چند ماه اول، یعنی مغزم دوباره از اول Revise شد. یعنی در تمام دنیا فقط من نیستم، نفرهای دیگری هستند که خیلی خوب است یا باید خود را به آنها برسانم و با آنها رقابت کنم. این خیلی زیاد وقتگیر بود، تقریباً یک سال وقت گرفت که من بتوانم خود را تا جایی برسانم که بتوانم همراه پنج فیصد اول صنف رقابت کنم یا GPA من بالا باشد یا دست خود را بالا کنم همراه یک کس سوالی را جواب بدهم که فقط نفر اول صنف میتوانست جواب بدهد. این خیلی یک تجربهی Longline بود.
رویش: به عنوان یک تفریح هم که شده باشد، برای این صحبت برای شما، باز هم به یک تجربهی شما درمکتب معرفت میرویم. همزمان که شما آمدید، یک رفیق بسیار نزدیک پیدا کردید به نام «بنین» در کنار هم مینشستید، در کلاس درس یک تناظر خیلی زیبا داشتید: تو همیشه زیاد میخوردی و بنین همیشه زیاد گپ میزد و میگفتید که انرژی را تو میگیری، گپ را او زیادتر میزند. این رقابت تان در درس هم همینقدر نزدیک هم بود؟ در فعالیتهای جنبی هم همینقدر نزدیک هم بود؟ بعد بر اساس همین، در جاپان هم با هم یکجای رفتید و بعد در ابوظبی هم با هم یکجای رفتید؛ اما در یک فاصلهای ازهمدیگر. شما در یک فاصلهی از همدیگر، همین رقابت چگونه بود؟ همین معادلهی که فعلاً رفاقت و رقابت را با همدیگر شرح میدهید، با همدیگر چگونه راه رفتید؟ چگونه پیش آمدید؟ پیوند تان چگونه شکل میگرفت؟
مریم: من بنین را اولین بار در اولین روزی که در معرفت آمدم، دیدم. به خاطری که در لین پیشروی من ایستاد شد و بنین دختر خیلی هوشیار است. او هم مثل من استراتیژی دارد وقتی که دوستان خود را پیدا میکند، پیش کسی میرود که او را به چالش بکشد. به نظرم به همین خاطر ما دوست شدیم. رقابت ما در مکتب خیلی نزدیک بود و تمام کارهای جنبی هم که میکردیم، خیلی شباهت داشت. تقریباً عین کارها را انجام میدادیم. مثلا Debet Card یا در سفارتها که میرفتیم، پریزنتیشن میدادیم یا مجری میشدیم. زیادتر کارها را یکجای انجام میدادیم و کمترین رقابت ما دانشگاه بود به نظرم. خوشبختانه هر دوی ما به دانشگاه کامیاب شدیم؛ اما در دانشگاه او جدا شد، به خاطری که در چه زهایی که ما علاقهمند بودیم، فهمیدیم که خیلی از همدیگر فاصله دارد و وقتی که من در بخش ساینس (Computer Science) رفتم، او در (Social Science) رفت. تقریباً نقطهی مشترک نداشتیم، هیچ صنف مشترک نداشتیم. به همان میزان کارهای جنبی مشترک نیز نداشتیم. به همان خاطر آن وقت رقابت معنای خود را از دست داد. وقتی که ما وارد دانشگاه شدیم، آنرقمی که در مکتب بود، نبود.
رویش: پیش از این که وارد دانشگاه شوید، شما یک سفری به جاپان هم داشتید. این سفر برای چه بود؟ در رقابتی که در جاپان رفتید، چگونه وارد این رقابت شدید؟ در این سفر با کیها در رقابت افتادید و چه دستاورد داشتید؟
مریم: این جالب بود، به خاطری که فکر کنم این فرصت که پیش آمد، شما به استاد انگلیسی گفتید که یک مسابقه یا انترویو برگزار کنید. استاد انگلیسی نظر به شناختی که با دانشآموزان داشت، در یک رقابت چند مرحلهای از آنها انترویو میگرفت و مرا میشناختند، به خاطری که قبلا اتفاقا در کاتب درس داشتند. با این که من نبودم، چند روز اول نبودم، مرا هم در رقابت راه داد. ندیدم که دیگران چه میکردند، اما به نظرم که فقط یک امتحان Speaking میگرفتند. همان رقمی که از من گرفتند. جالب این بود که فقط یک نفر انتخاب کردند، به جای سه نفر. یعنی فقط مرا انتخاب کردند و بعد شما به ما گفتید که تیم خود را جور کن. یعنی اعتماد کردید و گفتید که خودت دو نفر دیگر را نیز انتخاب کن که بتوانی ببری. بنین را طبعا من میشناختم، دوستم بود و سمیه را من نمیشناختم، بعدا یک نفر به من توصیه کرد. به این ترتیب تیم ما جور شد. یک پیشزمینهی خیلی کمی از Debet از مکتب ابتدایی به یادم مانده بود. ما وقتی خیلی وقت کمی داشتیم که باید در ظرف چند هفته همراه همان Debet مشخص …… خود را آشنا کنیم. بعد از آن مشکل ویزا پیش آمد، ما نمیتوانستیم که مستقیم از کابل ویزا بگیریم، باید به پاکستان میرفتیم و از آنجا باید ویزا میگرفتیم. تا اسلامآباد رفتیم و در آنجا فهمیدیم که خیلی صف طولانی است و خیلی زمان میبرد که ویزا صادر شود، بعد ما سه نفر همراه یک نفر مینتور ما به کرا چه رفتیم. نمیدانم که به خاطر دارید یا نه. از کرا چه بعد سه هفته ما ویزای جاچان را گرفتیم. بعد به جاپان رفتیم، آنجا یک رقابت خیلی کلان بود. آن هم برای ما یکرقم شاک بود، به خاطری که به نظرم 13 کشور بهترین تیمهای خود را روان کرده بودند. تجربهی Debet زیادی هم نداشتیم. آنها مکتبهای شان تیم Debet دارند و خیلی زیاد بین مکتبها و نشنال و غیرنشنال رقابت میکنند. ما خاطرهی زیادی به یادم نمانده؛ اما ما دوم شدیم و جاپان اول شد. ما دوم شدیم، موضوعاتی که در Debet آمد، یادم نمانده است. اما به نظرم خیلی خوب عمل کردیم.
رویش: شما وقتی که در بورسیهی ابوظبی هم کامیاب میشوید، هم یک قصهی جالب اتفاق میافتد، شما به دانشگاه کابل آمادگی میگرفتید. تصمیم گرفتید که در کانکور دانشگاه کابل اشتراک نکنید. بعد آمدید و تصمیم تان را برای من ابلاغ کردید، همان روز داستانی که اتفاق افتاد، به یادت مانده که چه بود؟
مریم: یک تصمیم خیلی سریع بود. به نظرم چه زی که الهامبخشش بود، این بود که شما قبل از آن همراه ما صنف داشتید، ما در آن مان برای آمادگی کانکور درس میخواندیم. شما که همراه ما گپ میزدید، در مورد اهداف بود. این که چگونه اهداف خردتر را قربانی اهداف بزرگتر کنیم. مثلا این که دانشگاه کابل را به خاطر یک هدف کلانتر یا یک دانشگاه بهتر قربانی کنیم. این باعث شد که ما فکر کنیم که Option های دیگری هم داریم. چون در آن وقت فکر میکردیم که همه چه زی که هست، همین است. مثل همه باید آمادگی بگیریم، کانکور بدهیم و وارد دانشگاه کابل یا پل تخنیک شویم. بعد از آن من و بنین به نظرم به دفتر شما زیاد رفت و آمد میکردیم، با شما گفتیم که ما میخواهیم در دانشگاه خارج برویم، شما چه فرصتی دارید. به خاطری که شما گفتید چرا اینقدر سریع تحت تأثیر قرار گرفتید، به خاطر یک جمله. ما جدی بودیم، به هر حالا ما حرف خود را گفتیم و از دفتر تان برآمدیم. به نظرم شما هم در همان لحظه ایمیل دریافت کردید. بعد از آن کسی را از پشت ما روان کردید که ما را دوباره صدا کند. بعد از آن باز هم ما پرسان کردید- اما این بار جدیتر- که میخواهید واقعا این کار را کنید، این پروسه را پیش ببرید. جدی هستید در موردش. ما گفتیم بلی جدی هستیم. باز بعد از آن شما آن ایمیلی که از طرف دانشگاه آمده بود که گفته بود شما به عنوان Consolerدانشآموز Recommend کنید، آن ایمیل را به بلال که در مکتب کار میکرد، یک دفتر مخصوص داشت، روان کردید.
رویش: بلال نوری در بخش بورسیههای تحصیلی کار میکرد.
مریم: شما به ایشان فارورد کردید و ما هم نزد ایشان رفتیم. کار از همانجا شروع شد و همه چه ز خیلی سریع، یکی پشت دیگری، اتفاق افتاد. ما در یک روز تصمیم گرفتیم که کانکور ندهیم و به دانشگاه کابل نرویم و به دانشگاه خارج اپلای کنیم.
رویش: خیلی جالب بود، من احساس میکنم که هم برای شما و هم برای ما یک اتفاق خیلی فرخنده و خیلی قشنگی بود. آن ایمیلی که آن روز دریافت کردم، به اصطلاح انگلیسی مثل یک Surprise بود. به خاطر که همان لحظات همان ایمیل رسیده بود. به خاطر همان بود که همان خدمهی مکتب در همان لحظه چای آورده بود، گفتم برو دخترانی که بیرون شدند، همانها را پیدا کرده بیار که شما را پس آوردند و پرسان کردم از شما که جدی هستید به خواست تان و بعد شما را پیش بلال روان کردم. بعد از آن این پروسه بسیار یک پروسهی رقابتی بود. یعنی شاهدش بودیم که خیلی طولانی دوام کرد، مدتهای زیادی را وقت شما را گرفت و با ما نیز بسیار مکاتبات زیادی صورت گرفت، کارهای زیادی انجام شد تا این که شما در این پروسه رفتید. شما در دور اول کامیاب شدید، بنین نشد. بنین فکر میکنم که برای دور دوم، سه ماه باید انتظار میماند و در چانس دوم دوباره امتحان میداد.
مریم: به نظرم همین رقم شد. چون ما در Candle weekend متفاوت بودیم.
رویش: بلی.
مریم: ما را برای سه روزبه خاطر این دعوت میکرد تا هم ویدیو بگیرند و هم با دانشگاه آشنا شویم هم با شاگردان دیگر تعامل کنیم، حتا صنف نمونه را برای ما اجرا میکردند و از ما در دورههای متفاوت بود. از من در فبروری بود و از بنین در مارچ و اپریل که دور آخر بود. من در طول پروسه فکر میکردم که دو دانه سیت دارد. فکر میکردم که دو تا جای هست و دو نفر را آنها قبول میکنند؛ اما اینرقمی نبود. آنها بر اساس استندردها دانشآموز انتخاب میکردند.
رویش: به خاطر همین سوالی را که پیشتر هم مطرح کردم، دقیقا یکی از تجربههای من که اتفاقا برای من خیلی چالش شدید هم خلق کرد، حساسیت خیلی ظریفی بود که در رابطهی شما و بنین در آن زمان اتفاق افتاد. به خاطری که هر دو تای شما همسطح همدیگر، همطراز همدیگر رقابت میکردید، پیش میرفتید؛ ولی طبعا همان تفاوتهایی را که دانشگاه احساس کرده بود یا متوجه شده بود، شما در چانس اول گزینش شدید، رفتید؛ ولی بنین سه ماه دیگر منتظر بود یا باید سه ماه بعد در دور بعدی نتیجهاش معلوم میشد؛ اما این سه ماه برای بنین بسیار یک دورهی پر از فشار و استرس بود. من میدیدم که بسیار درهم شکسته بود، خیلی احساس تلخی داشت. طبعا همان احساسش با وجودی که باز هم در دانشگاه پذیرفته شد، یعنی کارهایی هم صورت گرفت، به هر صورتش، رفت؛ اما فکر میکنم که همان حس ناشی از همان یک گام پس ماندن برایش باقی ماند. این حس برای رفیقان دیگرت مثلا در کلاس که بودند هم پدید آمدند؟ یعنی کس دیگری از همصنفانت هم با همین رقم وضعیت برخورد کردند؟
مریم: در این فرصت، نه. چون که در دانشگاه فقط ما دو نفر اپلای کردیم؛ اما در بخشهای دیگری که باید یک نفر انتخاب میشد، بلی. بارها این پیش میآمد، نه به آن شدت؛ اما بعضی وقتها که رقابت خیلی شدید بود، پیش میآمد. فقط یک نفر باید انتخاب میشد.
رویش: حالا ا مریم وقتی که با همین تجربههای تان وقتی که خواسته باشید که خود را به عنوان یک الگویی برای همسالان خود تان، کسانی که بعد از شما در این راه میآیند یا کسان دیگری فکر میکنید حتا 5 سال بعد یا 10 سال بعد بیایند؛ ولی تجربههای شان به طور طبیعی چه زی شبیه شما هستند، به عنوان یک الگو برای شان خلق کنید یا داشته باشید، فکر میکنید که چه چه زهایی هست که یک روال طبیعی رشد و حرکت را در جریان رقابت نشان میدهد که وقتی که شما گاها دو سال سه سال میگذرد، بعدش متوجه میشوید که بسیار طبیعی بوده، نباید خیلی زیاد جدی میگرفتید. نباید خیلی زیاد جوش میخوردید. خود تان وقتی که پس افتادید، بعدها متوجه شدید که قابل عبور بوده یا یک زمانی مثلا خیلی با یک هیجان به یک دستاوردی رسیدید که احساس میکنید، خیلی زیاد چه ز بزرگ نبوده، اگر من مثلا یک مقدار با حزم و حوصلهی بیشتر برخورد میکردم، راحتتر شاید با این برخورد میکردم و این میتواند برای بسیاری از کسان دیگر، دختران دیگر که مثل شما در راه میایند، حرکت میکنند، میتواند یک تجربه باشد که اینها هم روال حرکت در مسیر زندگی را خیلی زیاد سختگیرانه استقبال نکنند. بسیار راحت و طبیعی با اش برخورد کنند. چه میخواهید بگویید براساس تجربههای تان.
مریم: وقتی که من 16 یا 17 ساله بودم و در رقابت نزدیک بودم با دوستان خود، این خیلی طبیعی بود که هرکس برای خود تنها کار کند و چه زی که من فکر میکردم این بود که هیچ کمکی ندارم، تنها هستم و فقط باید خودم کار کنم؛ اما بعدا در زندگی یاد گرفتم که مشکل این است که آدم از کسی کمک طلب کند یا آدم ریسرچ و منبع داشته باشد و به آنها خبر بدهد و وقتی که کمک کار داری، از کس دیگر کمک طلب کنی. چون در آن سن فکر میکنی که موفقیت اینست که فقط یک نفر تنها کار کند؛ اما حقیقتش این است که آن کسی که ریسرچ دارد و آن کسی که کمک طلب میکند و میفهمد که چه وقت کمک طلب کند، آن نفر خیلی به موفقیت دست پیدا میکند. به همین خاطر هیچ کس نباید به تنهایی کار کند و خود را Personalize کند، باید ارتباط داشته باشی همراه کسان دیگر یا بشناسد کسان دیگر را و بفهمد که چه وقت با آنها در ارتباط شود.
رویش: غیر از آن احساس میکنید که مثلا شما در مسیر کار متوجه شدید که فرصتها واقعا همانگونه که میگویند فرصتها محدود است، فرصتها محدود است یا نه فرصتها خیلی زیاد هستند؟ فقط شما باید متوجه باشید که فرصتها را پیدا کنید.
مریم: فرصتها خیلی زیاد است. مخصوصا اگر در یک شرکتی کار پیدا کنید که تعداد کارمندانش زیاد باشد، به همان اندازه فرصتها در هرجایی خیلی زیاد است، البته چه از نظر شغلی و این که شما Promotion بگیرید و چه از نظرکارهای جانبی. هر روز از طرف شرکت ایمیل میآید که ما یک کمپاین راهاندازی کردیم شما این Certificate را میتوانید بگیرید. اینها را هیچکس زیاد توجه نشان نمیدهد. میگوید که تبلیغات شرکت است؛ اما بعضی کسان جدی میگیرند و انجام میدهد. من در یکی از آن Certificate ها به نام …… ثبت نام کردم. یک وقتی پیش میآید که دایرکتر پرسان میکند که کی این Certificate را دارد. این رقم فرصت پیش آمده یا ما این Softwareنو را امتحان میکنیم. کی در این بخش تجربه دارد. آن وقت است که این به کار میآید. فرصتها خیلی زیاد است، فقط آدم باید چشمش را داشته باشد، شناسایی کند، وقتی که دیگران نمیبینند آن را.
رویش: این فرصتها که مثلا حالا ا بیشتر در کار که امتیازات مادی به همراه دارند یا مثلا شما عملا به چه زهایی دسترسی پیدا میکنید، اگر اینقدر نامحدود باشد، طبعا برای درس و تحصیل و … باید به مراتب بیشتر باشد. یعنی شما در جریانی که برای دانشگاه تان اپلای میکردید یا در فرصتهای تحصیلی اپلای میکنید، متوجه شدید که همین رقم فرصت نامحدود و خیلی زیاد است به شرط این که شما متوجهاش شوید و خود را برای آن مستعد بسازید؟
مریم: بلی، من به این باور هستم. به راستی خیلی فرصتها زیاد است و یک هنری که خیلی مهم است در هر بخش این است که آدم بتواند از هر بخش آن را پیدا کند. و ریسرچ کردن اینها خیلی آسان نیست. خیلیها فکر میکنند که آسان است فقط یک بار گوگل میکنیم و چه زی که یک لیست را میبینیم؛ اما آن رقمی نیست. دنبال یک چه زی بودن خیلی زیاد وقت میگیرد. این که چه رقم یک چه ز را پیدا کنیم. به نظرم فرصتها زیاد است و آدم باید از همه کسانی که میشناسد و کسانی که میتواند کمک شان کند، از آنها کمک طلب کند و تا جایی که میتواند خود را در موقعیتی قرار دهد که بتواند آن پوزیشن را بیند و سبسکرایب کند نوشتههای مختلف، ویدیوهای مختلف را ببیند. نفرهای خاص را فالو کند.
رویش: حالا فکر میکنید که دخترانی که در افغانستان هستند، با توجه به محدودیتهایی را که از لحاظ دسترسی به منابع و امکانات دارند، اینها هم میتوانند که همین قسم امیدوار باشند که اساسا فرصت برای آنها هم وجود دارد به شرط این که تلاش و تقلا کنند؟ فرصت زیاد هست یا نه فرصت برای شان محدود است؟
مریم: میتوانند که این را در پیشزمینهی مغز شان قرار دهند که فرصت زیاد است؛ اما در عین زمان اینها باید روی دیگر مهارتهای شان کار کنند. هر چه زی که علاقهمند هستند، روی آن کار کنند. روی یک موضوع تمرکز کنند و خود را رشد دهند، مثلا اگر به ساینس علاقه دارند، چون اینها چه زهایی هستند که منابع شان در یوتیوب خیلی زیاد هستند. مثلا کسی که به ریاضیات علاقه دارد. در عین زمان خود را در یک چه ز یا دو چه ز قوی بسازند و هرچقدر که خود را Expose کنند و منابع زیادتری پیدا کنند، درسهای زیادتری را بخوانند، به همان اندازه فرصت را میبینند. میفهمند که این فرصت است؛ اما قبلا نمیتوانستند که آن را ببینند.
رویش: بعضیها احساس میکنند که بلی فرصت خیلی زیاد است؛ ولی فکر میکنند که فرصت تنها در آمریکا است، فرصت تنها در جاپان است یا فرصت تنها حالا ا فعلاً مثلا در این است که آدم کمپیوتر خیلی زیاد بلد باشد. به همان خاطر است که اگر این فرصتها نبود، دست از کار میکشند. تجربه شما چه را نشان میدهد؟ واقعا همین رقم با فرصتها برخورد میکنید؟
مریم: از چه زهایی که من از شما یاد گرفتم این است که فرصت میتواند هر چه زی باشد، فرصت محدود نیست، آنرقمی که شما گفتید. فقط در آمریکا نیست یا فقط در جاپان نیست یا فقط درابوظبی نیست. نباید خود را محدود کنند که اگر این فرصت تحصیلی در آمریکا نشد پس دیگر فرصتی برای من نیست. میتوانند هر چه ز فرصت باشد. فقط آدم باید خود را قوی بسازد یا در هر زمینهای که میخواهد خود را رشد بدهد تا بتواند فرصتهای مختلف را ببیند. فرصت میتواند در هر زمانی، در هر شکلی، در هر بخشی به سراغ آدم بیاید.
رویش: جالب است، ما هم این نکته را در جلسات امپاورمنت به دانشآموزان خود میگوییم که فرصتهای خود را به گزینههای محدود خلاصه نکنید. مثلا نگویید که حتما فرصت در آمریکا است یا نگویید تحصیلات مثلا در فلان دانشگاه فرصت است یا تنها در جاپان فرصت است یا تنها در بزنس فرصت است، نه. چون هوش تان را به کار بیندازید که از هر طرف فرصت ببینید و متوجه شوید. شما مریم فکر میکنید که حالا ا فعلاً در همین سنی که قرار دارید، سن 25 ساله، به فرض این که شما 100 سال دیگر زندگی کنید- امیدوار هستم که 200 سال زندگی کنید، به خاطر این که طول عمر در زندگی شما خیلی بالا میرود- ولی ما حداقل آن را میگیریم 100 سال، اگر شما 100 سال دیگر زندگی کنید، 100 سال را برای خود تان یک عمر طبیعی تصور کنید، حالا ا در یک چهارم عمرطبیعی تان قرار دارید. در این یک چهارم عمر تان که دراین جا رسیدید که یک قسمت بسیار زیبایی از تجربهها و دستاوردهای خود را هم انجام دادید و از این به بعد شاهد برداشت محصول خود میشوید، این 25 سال را چه قسم تشریح میکنید؟ مثلا چه دریافت کردید و 75 سال دیگر را چه میبینید؟ فکر میکنید که شما به کدام طرف میروید؟ سخت آمدید، خوش میروید؟ خوش آمدید، سخت میروید؟ با خوشبینی آمدید به طرف بدبینی میروید؟ با بدبینی آمدید به طرف خوشبینی میروید؟ چه رابطهی خاصی بین گذشته و آیندهی تان در این مقطع هست؟
مریم: خیلی یک سوال خوب است. به خاطر این که من در عین ورود فکر میکردم، در سالروز تولدم پارسال، به خاطر هر سالی که میگذرد، من فکر میکنم…. مثلا حالا فکر میکنم که تا 30 سالگی را وقت دارم که کارهای خود را انجام بدهم/ موفق شوم. اگر نشوم، دیگر تمام است و دیگر نمیتوانم و مطمئینا وقتی که به 30 سالگی رسیدم، میگویم که تا 40 سالگی را وقت دارم؛ اما حقیقتش این است که نظر به آنچه که من خواندم تا آخر زندگی را وقت داریم، میتوانیم که کارهای خود را انجام بدهیم؛ اما سوالی را که شما پرسان کردید، به نظرم تا اینجا را آسان است که آدم بیاید، تا بعد از دانشگاه و کار. به خاطری که یک روند طبیعی است، همگی به مکتب میروند، همگی به دانشگاه میروند و از همگی توقع میرود که بعد از دانشگاه شغل پیدا کند؛ اما بعد از آن سخت است، به خاطری که کارهای هرکس جدا میشود و هرکس کارهای زیاد متفاوتی انجام میدهد. از دوستانی که من در دانشگاه همراه شان در ارتباط هستم، خیلی زندگیهای متفاوتی دارند: یکی هست که Tour guid شده، همین که از دانشگاه فارغ شد، در سفر است. هر هفته یک جای متفاوت است. شغلش هم هست و علاقهی شخصیاش هم هست. یک نفر هست که ازدواج کرده و فرزند دارد. یک نفر دیگر دوباره به دانشگاه رفت و حالا PHD خود را گرفتهاست. یک نفر دیگر همراه Government کار میکند، در محلات Internship انجام میدهد. هر کسی در نقاط مختلفی است. نمیشود که هر کس را مقایسه کرد. هرکس باید خود را با گذشتهی خود مقایسه کند که چقدر راه آمده؛ اما من قبول کردم که از این بعد نیاز نیست که بر اساس یک Script یک چه ز نوشته شده باشد. مثلا میتواند از این به بعد به هر جایی برود. دیگر آن رقمی که توقع میرفت که پله به پله یکی پی دیگری باید طی شود، دیگر در نزد من آن رقم نیست. میتواند هر طرفی برود، هم ترسناک است و هم خوشایند است.
رویش: حتم دارم که تا اینجا را مریم بسیار با خوشبینی آمده و این خوشبینی برایش موفقیت آورده، بعد از این را مریم چگونه میبیند؟ همچنان مریمی که از اینجا به طرف آینده سیل میکند، یک مریم خوشبین است؟ مثلا 10 سال بعد، 20 سال بعد، 50 سال بعد، 70 سال بعد زندگی انسان خوشتر و خوبتر از حالا ا هست؟
مریم: فکر میکنم هست. حداقل من خوشبین هستم. نظر شخصی است که مهم است و این که دنیا چطور پیش میرود و وقتی که اتفاق افتاد، همهاش دل میکنیم؛ اما فعلاً نظرم این است که خیلی خوشبین هستم.
رویش: خودت در تقویت این خوشبینی خود چه کار میکنی؟ مثلا چه سهم میگیری که دنیا به طور طبیعی به طرف خوبی پیش نرود، بلکه ارادی هم سهم تو در آن باشد، مثلا تو هم در بهترساختن این دنیا یک نقشی داشته باشی.
مریم: دقیقا. دلیلی که خوشبین هستم، این است که … خوب یکی از ترسهایی که من دارم این است که یک روزی از خواب بخیزم و دیگر به دنیا مرتبط نباشم. ……. من این را در یک فلم دیدم که یک آقای وکیل در 65 سالگی بازنشسته شد؛ اما وقتی که از خواب بیدار میشد، فکر میکرد که دیگر هدف ندارد و دیگر در دنیا جایی برایش نیست. من نمیخواهم که آنقسمی احساس کنم. به خاطر همین بیشترین روزها چه زی که فکر میکنم این است که خود را نسبت به دنیا مربوط نگاه کنم و چه زهایی که مردم دیگر انجام میدهند، تکنالوژی جدید است یا دستگاههای جدیدی که مردم امتحان میکنند، آنها را همیشه در موردش میخوانم و تلاشم این است که با تمام دنیا در جریان باشم و به اصطلاح خود را ………..کنم.
رویش: مریم جان، میخواهم این خوشبینی تان را با خود تان یک مقدار بیشتر وزن و طول و ترازو کنم. خود تان را در کجا میبینید؟ یعنی واقعا جهانی را که میخواهید خود تان هم در آن خوشبین زندگی کنید و دیگران هم چقدر مطمئن هستید که این جهان در انتظار هست؟ خیلیها میگویند که نه جهان فردا جهان خیلی بد است. میگویند که این جهان جهانی است که روز به روز به طرف سیاهی و بدی میرود. شما هم از جملهی آن کسان هستید یا نه فکر میکنید که نه جهان به طرف خوبی پیش میرود؟
مریم: نه، به هیچ عنوان. به نظر من جهان به طرف خوبی پیش میرود. به خاطری که مثل من مریم در اینجا و در افغانستان زیاد است و اگر تا هنوز را در دنیا سهم نداشتند، بعد از این در دنیا حتما سهم دارند و دنیا همراه آنها پیش میرود. مثل من خیلی نفرهای زیادی است. اگر همهی ما خوشبین باشیم، دلیل ندارد که جهان بد باشد.
رویش: یعنی آدمهای بدی که در جهان ما هستند، شما را نمیترسانند؟ آدمهای بد کم نیستند.
مریم: کم نیستند؛ اما مریمها هم کم نیستند.
رویش: مریمها در گذشتهها هم کم نبودند یا فکر میکنی که کم بودند؟
مریم: فکر میکنم که کم بودند؛ اما حالا ا زیاد شدند در کشورهای مختلف زیاد هست و زیاد شده میروند.
رویش: یک سوال بسیار خاص پرسان کنم، امیدوار هستم که این را خودخواهانه جواب ندهی. نگاه مریم به عنوان یک دختر چقدر متفاوت است با خیلی از نگاههای دیگر که مریم نیست، دختر نیست؟ فکر میکنی که نگاه تو در زیباساختن این جهان چقدر تأثیر دارد؟
مریم: نگاه من خیلی مهم است. به خاطر این که من در یک جایی هستم که هم طرف دخترهایی میبینم که در افغانستان هستند، هم طرف آنها میبینم و هم طرف مشکلهایی که داشتند و هم طرف همسنهای خود در اینجا میبینم، همیشه وقتی که یک فرصتی پیش میآید، من آن را (Don’t take it for granted) یعنی یک چه ز ساده نمیبینم. همیشه امیدوار هستم که کارهایی که انجام میدهم، الهامبخش باشد برای مردم دیگر یا برای کسانی که سن شان از من کوچکتر هستند و میخواهند در همان مسیر بروند و نگاهم همیشه خوشبینانه است و همیشه طرف آینده است.
رویش: مریم به عنوان یک دختر برای پسران، بخصوص برای پسران افغانستان چه پیام داری؟
مریم: پیامم این است که چه زهای کلیشه را نمیخواهم بگویم که خواهران خود را حمایت کنند یا این که آنها را اذیت نکنند. میخواهم که بعضی وقتها خود را به جای آنها قرار دهند یا وقتی که چه زی پیش میآید، یک بارهمه چه ز را از زاویهی خواهر خود ببینند و این را درک کنند. آن وقت خواهند دید که خواهرش چه مشکلاتی داشته یا چه احساسی داشته، به خاطر این که خیلیهای شان این را تا هنوز درک نکردند.
رویش: پیام تان به دختران، دختران افغانستان، چه ست؟
مریم: به دختران افغانستان پیامم این است که … باز هم نمیخواهم چه زهای کلیشهای را بگویم که امید را از دست ندهند یا فرصتها زیاد است. اینها قبلا گفته شدهاست. میخواهم بگویم که تسلیم نشوند یا عقب نروند؛ اما کارهایی که قبلا انجام میدادند، دوباره آنها را در قالبهای مختلف انجام دهند و هرکس روی چه زی که در آن قدرت و مهارت دارند، تمرکز کنند. اگر آن شعر است یا نویسندگی است یا اگر ساینس است. روی همان چه زی که برایش علاقه دارند، تمرکز کنند. مثل یک فرصت نگاه کنند. اگر آن وقت مکتب مجبور شان میکرد که روی همه چه ز تمرکز کنند، فعلاً روی یک چه ز تمرکز کنند. مثلا سر ریاضیات تمرکز کنند.
رویش: پیام تان برای طالبان و همه کسانی که مثل طالبان از میلهی تفنگ، از زور، از جنگ گپ میزنند، چه ست؟
مریم: پیامم این است که برای دختران یک بار این فرصت را بدهند، چون هیچ وقت اینها به دختران این فرصت را ندادند تا آنها خود را نشان بدهند. شاید آن مشکلی که طالبان فکر میکنند که دختران در آینده ایجاد میکنند، شاید آن قسم نباشد. چون آنها هیچ پسزمینهای ندارند. اگر دختران را به مکتب بانند شاید حتا نتایجش برای آنها خیلی خوب شود. اگر به این قضیه با ذهن بازتری نگاه کنند و فقط دوره یا Trail بانند خوبست. به نظرم این را یک امتحان کنند، خوب است.
رویش: برای «امید»، «آگاهی» و «آینده» اگر حرفی داشته باشی!
مریم: «امید»، «آگاهی» و «آینده»! امید چه زی است که هر روز صبح آدم با آن بیدار میشود. ممکن خیلی خرد باشد: امید به این دارم که بتوانم جلسهای که دارم، خیلی خوب پیش برود. آگاهی چه زی است که به نظرم هر لحظه جریان دارد. یا که از موضوعی آگاه میشوید یا از آگاهی خود در همان لحظه استفاده میکنید و آینده چه زیست که در موردش باید خوشحال بود.
رویش: برای سه چهار تا جایی که در آنجاها زندگیات شکل گرفت، مکتبهای تان، مکتبی که در دورهی کودکیهایت دورهی ابتداییه را خواندی، مکتب کاتب، مکتب معرفت، دانشگاه ابوظبی، مکتبی که در نیویورک آمدی، برای هرکدامش اگر خواسته باشی که یک یک توصیف ارایه کنی، هر کدامش را در یک یک توصیف برای خودت معنادار بسازی، چه میگویی؟
مریم: مکاتبی که من رفتم، از یکدیگر خیلی متفاوت بوده، چه مکتب ابتداییام و چه مکتب متوسطهام که در کاتب بود و معرفت و بعدش در دانشگاه، درهرکدام شان خیلی تفاوتهای زیادی داشتند و به طریقههای مختلفی به عنوان یک انسان مرا شکل دادند. مکتب ابتدایی که رفتم برایم یاد داد با کسانی که زبان شان را نمیفهمم چگونه در یک سنی خیلی کم ارتباط برقرار کنم. وقتی به مکتب کاتب رفتم یاد گرفتم که کتابهای استندارد چه رقمی هستند، یک فکتور استندارد چه رقم است. بعد در معرفت چه زی که خیلی جدید بود به نظرم که 4000 نفر چطور همراه یک دیگر در این رقم هارمونی زندگی میکنند و فرصتهای زیادی برای شان پیش میآیند و خیلی موفق هستند و بعد از آن در دانشگاه. هدفم این است که یک نقطهی خیلی مشابه در تمام اینها این است که آدم همراه کسانی که ازش متفاوت هستند، ارتباط برقرار کنند و از ایشان درس یاد بگیرد و این برای من در طول مکتب زیاد اتفاق افتاد.
رویش: معمولا برای رهبران فردا(Future she leaders) 40 سالگی شان را به عنوان یک نقطهی عظیمت در نظر میگیریم. زمانی هستند که اینها میتوانند اثرگذار باشند یا در یک Position of authority در یک مقامی از اتوریته به طور مشخص قرار داشته باشد. مریم 40 ساله به نظرت کی هست؟ در چه جایگاهی قرار دارد و چه جهانی را نمایندگی میکند؟
مریم: مریم 40 ساله کسی است که سیستمی را که در شرایط حاضر است، فقط Informant نمیکند، مثل مریم 25 ساله، بلکه بخشی از تصمیمگیریهای کلان تکنالوژیکی است. کاری که من فعلاً انجام میدهم، فقط تصمیم از بالا میآید و من فقط آن سیستم را Informant میکنم؛ اما من میخواهم که در پوزیشنی باشم که بتوانم در تصمیمهای مهم آن تکنالوژی سهیم باشم، هوش مصنوعی که میآید، تصمیمگیریهای مهمی که گرفته میشود، میخواهم در آن سهیم باشم و حرفی برای گفتن داشته باشم. در بخش علم و Leadership.
رویش: مریم جان، بسیار زیاد تشکر از این که در یک لحظهی بسیار حساس، در یک مقطع بسیار مهم که خاطرههای بسیار حساس از زندگی جمعی ما و شما شکل میگیرند، با ما قصه کردی، با ما حرف خود را زندگی خود را در میان گذاشتی. ممنونت هستیم.
مریم: تشکر به خاطر دعوت تان، استاد! خوش شدم.