هر آنچه آرزو داشتم، روی ورقهای کوچک و ظریف مینوشتم. کلمات بهآرامی همچون پرندگانی که از قفس آزاد میشوند و در آسمان خیال گم میشوند از دل بیرون میآمدند. این کلمات، همچون جواهراتی گرانقیمت، در دل صفحات میدرخشیدند و هرکدام آرزوهایی را بیان میکردند. آرزوهایی که شاید هرگز به حقیقت نپیوندند، اما در دل خود زندگی داشتند.
سپس، آنها را در صندوقی میانداختم. صندوقی که نامش را «صندوق رویاهای پنهان» گذاشته بودم. جعبهای که هر تکه از آن کاغذها، قطعهای از روح من بود، مانند خاطراتی که در دنیای خاموش زمان مدفون میشوند.
قلم و ورقها را برداشتم و کنار پنجره نشستم. به بیرون که نگاه کردم، آسمان تاریک بود و بادهای تند زوزه میکشیدند، گویا طبیعت نیز در دل شب گریه میکرد. آن لحظه، شباهتی در ذهنم نقش بست. این طوفانها شبیه طوفانهای زندگیام بودند. طوفانهایی که ناگهان میآیند، همهچیز را به هم میریزند و تنها در سکوتی بیپایان آرام میگیرند.
همچون درختانی که در برابر طوفان خم میشوند، من نیز بارها در برابر سختیها خم شدهام؛ اما هر بار، چیزی در من تغییر کرده است. گاهی احساس میکنم که بخشهایی از رویاهایم، آرزوهایم، و حتی خودم، در این طوفانها از بین میروند. اما میدانم که درست مانند همان درختان، دوباره سبز خواهم شد.
شاید این طوفانها دشمن زندگی نبودند، بلکه معلمانی بودند که به من میآموختند چگونه دوباره بایستم، چگونه در میان درد و پریشانی، امید را پیدا کنم.
روی ورق نوشتم: امروز آرزو دارم در هوای آزاد نفس بکشم، جایی که دیگر ترس، دلهره و اضطراب وجود ندارد.
آرزو دارم هوایی را استشمام کنم که بوی آزادی بدهد؛ بوی رهایی از تمام قفسهایی که ذهن و روحم را در خود اسیر کردهاند. دلم میخواهد بدون هراس، بیآنکه نگران نگاههای سنگین باشم، در خیابانها قدم بزنم، سرم را بالا بگیرم و به آسمانی که هیچ مرزی ندارد، خیره شوم.
باد هنوز با شدت میوزید؛ اما من امید داشتم. شاید روزی برسد که دیگر هیچ دختری از پشت پنجره، حسرت پرواز را نخورد، هیچ زنی نفسهایش را در سینه حبس نکند و هیچ رویایی پشت دیوارهای بلند ترس محبوس نماند.
کاغذ را تا کردم و در صندوق رویاهایم انداختم، با این امید که روزی، این آرزو دیگر فقط یک نوشته نباشد، بلکه حقیقتی باشد که زندگی کنم.
آرام و با اندوه با خود نجوا کردم: چرا رویاهای کوچک، مثل خندیدن، درس خواندن و آزاد بودن، به بزرگترین رویاهای دختران سرزمینم تبدیل شده است؟ مگر اینها حق طبیعی هر انسانی نیست؟ چرا چیزی که برای دیگران بدیهی است، برای ما دستنیافتنیترین آرزو شده است؟
به پنجره خیره شدم. باد همچنان تند میوزید و تاریکی همچنان بر آسمان حکمرانی میکرد. حس میکردم این تاریکی نمادی از زندگی دخترانی است که پشت درهای بسته، در سایههای اجبار و محدودیت، رویاهایشان را یکییکی در سکوت دفن میکنند. دخترانی که هر شب، پیش از خواب، آرزوهایشان را در دل نجوا میکنند، بیآنکه بدانند آیا روزی خواهد رسید که بتوانند آنها را زندگی کنند؟
هزاران سؤال در ذهنم میچرخید؛ اما پاسخی نداشتم. تنها یک چیز را میدانستم: نمیخواهم رویاهایم، مانند برگهای خشکشده در طوفان زمان، گم شوند. نمیخواهم آیندهای را تصور کنم که در آن، دختران سرزمینم هنوز برای بدیهیترین حقوق خود بجنگند.
دلم میخواست صدایم، صدای تمام دخترانی باشد که رویاهایشان را در صندوقهای کوچک پنهان کردهاند.
دلم میخواست روزی بیاید که دیگر هیچ دختری، برای نوشتن آرزوی آزادی روی یک تکه کاغذ، اشک نریزد.
من دختری هستم که هر آنچه در دل بخواهم، با هر مانعی که باشد، باز هم کوشش میکنم تا به آن دست یابم. شاید مسیر دشوار باشد، شاید طوفانها بارها مرا از پا درآورند؛ اما من آموختهام که دوباره برخیزم، دوباره بجنگم و دوباره رویاهایم را زنده کنم.
امروز، بار دیگر با خود عهد میبندم که هرگز از رویاهایم دست نکشم. عهد میبندم که صدای خاموش دخترانی باشم که سکوت را به آنها تحمیل کردهاند.
عهد میبندم که حتی اگر تمام دنیا بخواهد مرا متوقف کند، باز هم قلمم را بر زمین نگذارم، باز هم برای آیندهای روشنتر بجنگم.
من تعهد میدهم که رویاهایم را نه در صندوقی پنهان، بلکه در واقعیت زندگی کنم.
روزی خواهد رسید که هیچ دختری مجبور نباشد برای خندیدن، برای درس خواندن، یا برای آزاد بودن رویاپردازی کند و من، با تمام وجود، برای رسیدن به آن روز تلاش خواهم کرد.
روزی خواهد رسید که صندوق رویاهای پنهان را به صندوق خاطرات به حقیقت پیوسته تبدیل کنم.
روزی که دیگر نیازی به نوشتن آرزوها روی کاغذهای کوچک و پنهان کردنشان در یک گوشهی تاریک نباشد.
روزی که دختران سرزمینم بتوانند بدون ترس، بدون دلهره و بدون محدودیت، رویاهایشان را زندگی کنند.
روزی که خندیدن، درس خواندن و آزاد بودن، دیگر یک رویا نباشد، بلکه حقی باشد که به سادگی در آغوش گرفته شود.
آن روز، بادهای تند دیگر حامل صدای بغض و درد نخواهند بود، بلکه نوای خندهها و شادیها را در گوش دنیا زمزمه خواهند کرد و من، در میان آن آزادی، کنار پنجرهای باز، نفس عمیقی خواهم کشید و خواهم دانست که بالاخره، آن روزی که برایش جنگیده بودم، از راه رسیده است. روزی که در فضای آزادی نفسی عمیق خواهم کشید.
نویسنده: یلدا یوسفی