نیم‌رخی دیگر از «دو آموزگار»

Image

وقتی اثر باژگونه‌ی کتاب «اوصاف پارسایان» را مرور می‌کردم، ذهنم به دو تکه‌ای دیگر از خاطره‌های زندگی‌ام نیز برگشت کرد: «دو آموزگار».

این عنوان، چهارمین فصل در «بگذار نفس بکشم» است. موضوع آن دو شخصیت در زندگی‌ام اند که به عنوان «دو آموزگار» از آن‌ها یاد کرده‌ام: قسیم اخگر و قیوم رهبر. قصه‌هایی که در مورد آن‌ها گفته‌ام، مربوط به دهه‌ی شصت خورشیدی است. قیوم رهبر در آخرین سال‌های این دهه، دقیقاً شام‌گاه روز جمعه، ۶ دلو ۱۳۶۸ برابر با ۲۶ جنوری سال ۱۹۹۰ در پیشاور پاکستان ترور شد و خبر درگذشت قسیم اخگر را، شام‌گاه روز سه‌شنبه، ۸ دلو ۱۳۹۲ شنیدم که بعد از یک دوره مجادله‌ی طولانی با تکلیف پارکینسون، در اثر سکته‌ی قلبی در کابل چشم از جهان بست.

در فصل «دو آموزگار» از نکته‌ای سخن می‌گویم که در واقع گونه‌ای از یک بازی ظریف و طنزگونه‌ی زندگی روشن‌فکری در خاطره‌های کودکی‌ام محسوب می‌شود: قسیم اخگر یک روشن‌فکر مسلمان و پیرو خط شریعتی بود. در طول زندگی خود هیچ‌گاهی از ایدئولوژی خود روگردان نشد و نسبت به شریعتی و اثر او برای نجات انسان، مخصوصاً مسلمان‌ها، تردید نکرد. جزوه‌ای هم در وصف شریعتی از نگاه خود نوشته بود که اسمش «شریعتی پاسخ به نیاز زمان» بود. قیوم رهبر، بالمقابل، یک روشن‌فکر چپ‌اندیش و رهبر ساما به عنوان یک جریان مائویستی بود که اندیشه‌های آن، به هر حال، در تضاد با «خط شریعتی» قرار داشت. در بخشی از این روایت، نوشته‌ام:

«میان اخگر و قیوم رهبر شباهت و سنخیت عجیبی وجود داشت. از مقایسه‌ی این دو شخص، چیزهای زیادی می‌توانستم بیاموزم. اخگر هیچ‏گاهی در صحبت‌‏های خود فکر و ایدئولوژی خودش را برایم تبلیغ نکرده بود. دلیلش را دقیق‌ نمی‌‏دانم. حتا یک‌بار هم از زبان او نشنیدم که برای من از شریعتی نقل قول کند یا بگوید که برای درک فلان نکته می‌‏توانم فلان کتاب شریعتی را بخوانم. با این وجود، همیشه این سوال را با خود داشتم که اخگر چگونه با آن افکار بلند و انقلابی خود هم‌چنان یک شخص مذهبی باقی مانده است. این سوال مرا به تأمل وا‌‌ می‌داشت، چون فکر می‌کردم که تنها مارکسیست‌ها هستند که می‌توانند متفکر و انقلابی باشند. اما قیوم رهبر، به عنوان رهبر یک جریان چپ مارکسیستی، کسی بود که به گونه‏‌ی غیر‌مستقیم، در گرایش چپ‌‏گونه‏‌ی سیاسی و فکری من درنگ زیادی پدید آورد و موجب شد تا زاو‌یه‌ی نگاهم در مورد انقلاب و تفکر و اندیشه‌های عمیق و راه‌گشا را گسترش بدهم.

من پیش از آشنایی مستقیم با قیوم رهبر، کتاب‌‏ها و جزو‌ه‌هایی درباره‌ی جنبش‏‌های چپ خوانده بودم؛ اما قیوم رهبر حتا یک‌بار هم به من توصیه نکرد که کدام کتاب خاص مارکسیستی را بخوانم یا از کدام منابع برای تحقیق و معلومات خود درباره‌ی مارکسیسم و مائویسم استفاده کنم. صحبت‏‌های او نیز بیش‌تر جنبه‏‌ی توصیه و روشن‌گری عام داشت. مرور نوشته‏‌ها و دیدگاه‏‌های او مرا از پارادوکس زندگی‌‏اش در میان فکری که خودش داشت و عملی که به دلیل همراهان برادرش انجام می‌‏داد، شگفت‌‏زده می‌‏ساخت. فکر می‌‏کردم، قیوم رهبر، برخلاف عده‏‌ی زیادی از همراهان سازمانی خود، برای تبلیغ مارکسیسم و اندیشه‏‌های مارکسیستی و مائویستی اشتیاق زیادی نشان نمی‌‏داد. این وجه اشتراک جالبی بود که من میان او و اخگر یافته بودم. حد‌اقل هیچ‌کدام از این دو، در تلقین فکر خاص خود برای من گرفتار هیجان نمی‌شدند و برای این کار تلاشی هم نمی‌‏کردند.

نکته‌ی جالب‌تر این بود که هم اخگر و هم قیوم رهبر، مرا به خواندن کتاب‌هایی تشویق می‌کردند که در ظاهر‌ در نقطه‌ی مخالف اعتقاد‌ها و باورهای سیاسی ایدئولوژیک خود‌شان قرار داشت. ‌‌اخگر همیشه فهرست درازی از آثار و کتاب‌های چپ را داشت که برای من توصیه می‌کرد آن‌ها را بخوانم و قیوم رهبر، اشاره‌های زیادی به کتاب‌ها و آثار دینی و غیر مارکسیستی داشت که باید مرور می‌کردم. از جانبی‌ دیگر، اخگر و قیوم رهبر، در توصیه‌های مشخص خود برای موفقیت در یک مبارزه‌ی دشوار سیاسی و تشکیلاتی، نکته‌های فراوانی داشتند که برایم می‌گفتند. شاید بتوانم بگویم که همین توصیه‌های هوش‌مندانه، به‌طور مستقیم و غیرمستقیم، یکی از رهنماهای خوب من در تمام مراحل زندگی دشوار و پُر‌فراز و نشیبم بوده‌‌است. این دو از اولین کسانی بودند که زندگی و واقعیت‌های آن را با مهارت استادانه‌ای به ذهنم منتقل کردند و مرا کمک کردند تا از گوشه‌های تودرتوی زندگی نکته‌های ناب‌تری‌ بیاموزم. من این دو را به نحوی آموزگار زندگی مبارزاتی خود تلقی می‌کنم.»

***

یادداشت امروزم را «نیم‌رخی دیگر از دو آموزگار» عنوان داده‌ام. نیم‌رخ‌ها معمولاً نیمه‌ی پنهان را از چشم دور نگه می‌دارند. در عین حال، نیم‌رخ، به صورت طبیعی وجود این نیمه‌ی پنهان را افشا می‌کند. ضرور نیست که نیمه‌ی پنهان در نیم‌رخ‌ها همیشه در تضاد با نیمه‌ی آشکار قرار داشته باشند؛ اما آن‌چه من در این یادداشت در پی روایت آن هستم، همین تضاد یا کانتراست نیمه‌ی پنهان با نیمه‌ی آشکار آن است. تصور می‌کنم که هم در قسیم اخگر و هم در قیوم رهبر، نیمه‌ی پنهانی وجود داشت که در نطقه‌ی مقابل نیمه‌ی آشکار آنان جلوه می‌کرد. حد اقل من در رابطه‌ی خود با این دو آموزگار این تضاد و پارادوکس را شاهد بودم. ابتدا این اخگر بود که مرا با زبان و سخن و الگوهای رفتاری خود به سوی مارکسیسم و مائویسم هُل داد. سپس این قیوم رهبر بود که دوباره مرا از مارکسیسم و مائویسم به سوی اسلام و آن‌هم اسلام شریعتی و سروش کشاند.

درس بزرگ من از این دو آموزگار همین بود. این درس را در کتاب‌ها و مقاله‌ها و سخن‌ها و هر اثری دیگر دنبال کرده‌ام. حس می‌کنم این درس یکی از عواملی بوده است که هیچ‌گاهی در زندگی آموزگاری یا فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی‌ام به تبلیغ و فشاری مستقیم تکیه نکرده‌ام. هرگز به این‌که فردی اندیشه یا الگوی رفتاری خاصی را بپذیرد، هیجان و شتاب نشان نداده‌ام. هرگاه تمایلی در چیزی برای چیزی در کسی دیده‌ام، آن را اعتنا کرده و در برابر آن مقاومت نشان نداده‌ام. هرگاه کسی را دیده‌ام که از چیزی یا کسی روگردان است یا تمایل به روگردانی دارد، مانعش نشده‌ام. کسی که خواهان اعاده یا تداوم رابطه و همراهی و همکاری با من بوده است، هرگز در پذیرش آن تردید نکرده‌ام و کسی که نشانه‌ای از دورشدن و بی‌اعتنایی و بی‌نیازی به رابطه و همراهی و همکاری نشان داده است، بر نگه‌داشتنش در کنار خود اصرار نکرده‌ام. در برخی موارد این سهل‌گیری‌هایم برای خیلی از دوستان و نزدیکانم غیر قابل درک و غیر قابل قبول بوده‌است.

دوست دارم بگویم که این درس را از «دو آموزگار»م گرفته‌ام و به صحت و منطق این درس نیز باور دارم. قرآن محمد یا کاپیتال مارکس، نهج‌البلاغه‌ی علی یا کویر و اسلام‌شناسی شریعتی عامل تام در روآوردن کسی به صاحبان این اثرها نیست. چه بسا نهج‌البلاغه خواننده‌ای را از علی دورتر یا قرآن مطالعه‌کننده‌ای را در حد نفرت نسبت به محمد تحریک کند. همین‌گونه کتاب مارکس یا شریعتی نیز است. درامپاورمنت این اصل را تحت عنوان ویژگی «قدرت‌پذیر» مطالعه می‌کنیم که منظور از آن «انسان» است. انسان با زمینه‌ی ذهنی و روانی خاص خویش هر چیزی را که در رابطه با او قرار گیرد، بازآفرینی و بازسازی می‌کند. پول و قدرت و شهرت و وسوسه‌های جنسی و غذا و همه‌چیز در ظرف ذهنی «قدرت‌پذیر» بازتاب می‌کند. هستی به معنای «هر آن‌چه هست» در نگاه «قدرت‌پذیر» رنگ می‌گیرد. این درس را از «دو آموزگار» زندگی‌ام گرفتم.

***

در روایت «دو آموزگار» گفته‌ام که قیوم رهبر اولین کسی بود که مرا با اسم و کتاب‌های دکتر سروش آشنا کرد. این قصه به سال ۱۳۶۸ بر می‌گردد. قیوم رهبر را خزان همان سال در خانه‌اش در پشاور دیدار کردم. یک روز، از ساعات اولیه‌ی صبح تا نزدیک شام در خانه‌اش بودم. این صحبت نه درس و آموزش رسمی بود و نه کاری که صبغه‌ی تشکیلاتی داشته باشد یا مسوولیت اجرای برنامه و طرحی را روی دوشم بگذارد. با هم از هر دری قصه گفتیم و از هم قصه شنیدیم. غذای ظهر را نیز روی سفره‌ی کوچکی که قیوم رهبر خودش آورد و پهن کرد، کنار هم صرف کردیم. او زمستان همان سال، اندکی پس از آخرین دیدار ما در پشاور ترور شد. خبر ترورش را از رادیو بی‌بی‌سی شنیدم و از شنیدن آن تکان خوردم.

در آخرین دیدارم، وقتی از مطالعه‌ی جزوه‌ی «عرفان، برابری، آزادی» شریعتی برای قیوم رهبر و اثرات عمیق آن بر ذهن و نگاهم گفتم، مرا با اسم و کتاب‌های دکتر عبدالکریم سروش آشنا ساخت و از او به عنوان یک فیلسوف یاد کرد که «درکش عمیق‌تر از شریعتی» است. بعد از همان دیدار، شروع کردم به جمع کردن کتاب‌ها و آثار سروش و خواندن و مرور کردن آن‌ها. از خواندن کتاب‌های شریعتی تقریباً در نیمه‌های دهه‌ی ۱۳۸۰ خورشیدی فاصله گرفتم. یادم نمی‌آید که از آن پس، کتاب‌های شریعتی را زیاد خوانده یا به کسی توصیه کرده باشم. البته ایمان و عشق شریعتی به عنوان یک مبارز و اصلاح‌گر همیشه برایم محبوب و دوست‌داشتنی بوده است. در این ایمان و عشق، شریعتی را اغلب پیش‌تازتر از سروش و هر کسی دیگر یافته‌ام؛ اما از سروش تا کنون هم می‌آموزم. در واقع، سروش و مصطفی ملکیان برایم آخرین و تنهاترین منبع رجوع برای درک و شناخت اسلام و دین و آموزه‌های دینی‌اند. از هیچ‌کدام این‌ها چیزی دیگر بر ایمان و باورم نسبت به اسلام و دین و آموزه‌های دینی افزایش نمی‌یابد؛ اما ذهنم از سخنان آن‌ها هم‌چنان تغذیه می‌کند. هم‌چنان چیزی را که از این وادی نیاز خود بدانم، با سروش و ملکیان پاسخ می‌گویم.

***

روز شنبه، ۲۷ اسد ۱۴۰۳، برابر با ۱۷ اگست ۲۰۲۴، یکی از دانش‌آموزانم که در یکی از کلسترهای آموزشی رهبر یک گروه از گروه‌های بازی صلح بر روی زمین است، پرسید: «کدام کتاب و کدام شخص را معرفی می‌کنی که از او هدایت و رهنمایی مورد نیاز خود را بگیرم و هوشیار و خردمند شوم؟». در پاسخش نوشتم: «هیچ کتاب یا شخصی را نمی‌شناسم که این معجزه را برایت نشان دهد. فکر نکن کتاب معجزه می‌کند. فکر نکن که شخص خاصی یا سخن و اثر خاصی معجزه می‌کند. معجزه‌ای در کار نیست. گاهی کتاب و شخص و سخن و اثری که مورد نظر ما هست، درست بر ضد خود عمل می‌کنند. کتاب تو را هوشیار نمی‌سازد. هیچ شخصی با هیچ سخن و اثری تو را به راهی که می‌خواهی کشانده نمی‌تواند. به همین دلیل، فکر می‌کنم اگر «خود»ت را کشف کنی و به «خود»ت اعتنا کنی، تجربه‌ی بهتر و مقبول‌تری خواهی داشت. اخگر به عنوان یک روشن‌فکر مسلمان عامل گرایش من به ضدیت با دین اسلام بود و قیوم رهبر به عنوان یک روشن‌فکر غیرمسلمان، عامل گرایش من به اسلام. من با شریعتی به عیب و آسیب بزرگ مسلمان و شیعه‌بودن پی بردم و با مائو و استالین به عیب و آسیب بزرگ کمونیست و ماتریالیست بودن. من از دیوانه‌های مقاومت غرب کابل معنای هوشیاری و خردمندی را فرا گرفتم و از ملاهای مسلمان و مدعیان روشن‌فکری و علم به سیاه‌چال‌های دین و علم و سواد پی بردم.

«کتاب بخوان. به سخن و شخص اعتنا کن. اما هرگز از هیچ کتاب و هیچ شخص و سخنی راه هدایت و هوشیاری و خردمندی را تقاضا نکن. هدایت و هوشیاری و خردمندی جز در «خود» آگاه و انتخاب‌کننده‌ی خودت پیدا نمی‌شود.»

عزیز رویش

Share via
Copy link