رهبران فردا (5)
رویش: ویدا جان، خوش آمدی. بسیار خوشحالم که تو را در سلسلهی رهبران فردا به عنوان یکی از الگوهای رهبری، الگوهای رهبری دخترانه/ زنانه برای فردا با خود داریم.
ویدا: بسیار زیاد تشکر که مرا در این برنامه دعوت کردید و به تمام بینندگان عزیز هم سلامهای گرم خود را تقدیم میکنم.
رویش: ویدا جان، چند ساله هستی؟ امسال چند ساله میشوی؟ وقتی که مثلاً چهل ساله شوی – وقتی که ما میخواهیم تو را به عنوان یک رهبر در عرصهی جامعه ببینیم که عملاً زمام رهبری را در اختیار خود داری، مثلاً رئیس جمهور هستی یا در یک مقام کلان اتوریته در جامعه قرار داری – چقدر فاصله داری تا آن زمان؟
ویدا: فعلاً من ۱۸ ساله هستم. تا ۴۰ سالگی به نظرم زیاد مانده است. چون تازه ۱۸ ساله شدهام. وقتی که ۴۰ ساله شوم، احساس میکنم فردی باشم که کارهای خود را که برای ایجاد صلح است، برای گسترش صلح در افغانستان ادامه خواهم داد.
رویش: پدر و مادرت چقدر در پرورش شخصیتت در دورهی کودکی نقش داشتند؟
ویدا: پدر و مادرم که خیلی دوست شان دارم و برای شان احترام میگذارم، چون هیچ کم و کاستیای در پرورش من نکردند، از تمام قوت و امکانات خود برای پرورشم استفاده کردند تا که به بهترین نحو مرا به جامعه تقدیم کنند.
رویش: پدر و مادرت باسواد هستند یا بیسواد اند؟
ویدا: پدرو مادرم مکتب را کامل نخواندند، ولی تا صنفهای شش و هفت خوانده اند، مادرم حالا خواندن و نوشتن را بلد است. حتا فعلاً کورس انگلیسی هم میرود.
رویش: پدرت چی کار میکند؟ در دوران کودکیهایت چی کار میکرد؟ خرچ و مصرف خانه را چه قسم تأمین میکرد؟
ویدا: پدرم در ایران کار میکرد، بیشتر اوقات در ایران بود و شغل آزاد داشت.
رویش: در خانهای که به دنیا آمدید، از خود تان بود یا کرایی بود و در خانهی مردم زندگی میکردید؟
ویدا: خانه از خود ما بود.
رویش: کسی دیگری هم در خانوادهی تان مثلاً کاکایت، پدر بزرگت و کسی دیگر هم با شما یکجای بودند یا تنها بودید؟
ویدا: نخیر، پدرم وقتی که عروسی کرد، در همان اوایل مستقل شد و در یک خانوادهی جدید به زندگی شروع کرد که خانهی خودش بود. بقیهی اعضای فامیل مانند پدرکلان و مادرکلانم همراه کاکای کلانم زندگی میکنند.
رویش: آیا پدر و مادرت از لحاظ خانوادگی با هم نسبتی داشتند یا نه از دور با هم آشنا شدند و ازدواج کردند؟
ویدا: نی استاد، خانوادهی پدریام با خانوادهی مادریام رابطهی خیلی دوری داشتند. بعد به خاطر این که پدرم پدرکلان مادریام را میشناخت، به خواستگاری مادرم آمده بودند و بعد رابطه ادامه یافت و اینها تشکیل خانواده دادند.
رویش: پدرت خودش پیشگام شده بود یا نه خانوادهاش پیشگام شده بودند؟
ویدا: خودش پیشگام شده بود. پدرم کلاً در طول زندگیاش خیلی فرد مستقلی بود. چه از نگاه فکری، چه از هر نگاهی دیگر.
رویش: از زمانی که من با تو آشنا شدم، یک دختر بسیار شاد بودی، شوخ و پرانرژی. احتماًلاً در خانه هم یک فضای شاد و پرانرژی داشتی. درست است؟
ویدا: بلی استاد. من طبیعتاً، شخصیتم یک شخصیت اجتماعی و شاد است. در خانه من بعضی وقتها زیاد گپ میزنم و دیگران فقط گوش داده میروند، گوش داده میروند، به من میگویند که اینقدر انرژی را تو از کجا میکنی که اینقدر در خانه گپ میزنی؟
رویش: از کی میراث بردی؟ از پدر یا از مادرت؟ کدام شان در خانه زیادتر گپ میزنند که تو اینقدر زیاد پرگپ شدی؟
ویدا: مادرم یک فرد آرام است. آنقدر زیاد گپ نمیزند. کمگپ است. پدرم هم کمگپ گفته میشود. من احساس میکنم که پشت خالههایم رفتیم. خالههایم هم خیلی باانرژی و شاد هستند.
رویش: از دوران کودکیهایت، از خانه، از تربیت پدر و مادر، از فضایی که پدر و مادرت در خانه ایجاد میکرد، چه خاطرهی شادی را داری که برایت خیلی شیرین است؟
ویدا: زیادترین خاطرات شیرینم مربوط دورهی ابتدایی مکتبم میشود که آن وقت کوچکتر بودم. از آن وقت خیلی آرامتر بودم و خیلی از مکتبرفتن، از بودن در خانه، از تعامل داشتن با خواهر و برادرانم و پدر و مادرم لذت میبردم. چون وقتی که آدم کودک است، چیزهای کمتری دارد که دربارهاش فکر کند. زیادتر در همان حال و هوای خوش خود میباشد. من هم خیلی شوخ بودم، زیادتر در قصهی دیگر گپها نبودم. از همان خاطر احساس میکنم که زیادتر خاطرات مربوط دوران کودکیام بوده.
رویش: چندمین فرزند خانواده بودی که اینقدر شاد بودی؟
ویدا: استاد، من سومین فرزند خانواده بودم.
رویش: دورههای کودکیهای خود، دورهی ابتدایی مکتب خود را در کدام مکتب رفتی که برای تو خاطرهانگیز شد؟
ویدا: من دورهی ابتدایی را در لیسهی عالی تمدن خواندم و دورهی متوسطه و عالی را در لیسهی عالی چهلدختران.
رویش: در مکتب کدام معلم بالای روحیه و فکرت زیاد تأثیر گذاشت و حالا که یادت میآید، فکر میکنی که خیلی زیاد تو را به زندگی، درس و مکتب علاقهمند ساخت؟
ویدا: استاد، من تا به این سن را که رسیدم، بیشتر احساس میکنم که تا این سن خود را وقف درسخواندن کردم، به همان خاطر با استادان خیلی زیاد و متفاوتی تعامل داشتم و به تمام استادان احترام دارم و از تمام شان سپاسگزار هستم و تکتک شان یک رول و نقشی در ساختن شخصیتم داشتند و کسی که من فعلاً هستم، رویش تأثیر گذاشتند، البته تأثیری مثبت؛ ولی استادانی که خیلی خیلی به یادم مانده، یکی استاد حیدری بود. ایشان استاد مضمون دینیات، جغرافیه و جیولوژی ما بود. یک استاد بسیار محترم، لایق و شخصیت و کرکتری که آن استاد داشت، تا حال هم من یک قسمی کوشش میکنم که افکارم را به سویی ببرم که این استاد به من یاد داد که چگونه یک فرد همیشه مثبتنگر، یک فردی که همیشه در حال تلاش باشد، باشم.
استاد مصمم، استاد کیمیا در کلستر ایجوکیشن، بسیار یک استاد خوب است. خیلی استاد لایق است و نصیحتهایی که همیشه میکردند، در تمام عرصههای زندگیام بسیار به درد خورد. آقای عارفی، آقای حسینی و خانم فرشته همه برای من در تمام عرصههای زندگی کمک کرده اند.
رویش: از معلمان دورهی کودکیهایت، کیها به یادت میآید که در صنفهای اول، دو و سه چشمت را به روی زندگی باز کردند؟
ویدا: من معلم صنف اول خود را خیلی دقیق به یاد دارم، کرکترش، چهرهاش، تمام چیزش را. نامش خانم صفا بود. چون که خانم صفا اولین استاد ما بود، روی من خیلی تأثیر مانده بود. شخصیتم طوری بود که خیلی فعال بودم، شوخ بودم و خیلی زیاد گپ میزدم، انرژی فوقالعاده زیادی داشتم که باید به یک طرف هدایت داده میشد و احساس میکنم که خانم صفا خیلی خوب توانست آن انرژی را به سوی خوبی هدایت کند. خیلی مدیونش هستم.
رویش: کدام مضمون آهستهآهسته برایت مهمتر شد که بیشتر سرش کار میکردی؟
ویدا: یک مضمون که واقعاً خیلی زیاد خوش داشتم، جغرافیه بود و مضمون ریاضی. این دو مضمون همیشه مورد علاقهام بود. همیشه یک توجه خاصی برای یادگیری شان داشتم. حتا در جغرافیه، بغیر از درسهایی که میخواندیم، مقالههایی پیدا میکردم و میخواندم، مثلاً کتاب اطلسی که مطالعه میکردم و خیلی معلومات اضافی دیگر. استادانی که در این قسمت خیلی کمک کردند، یکی خانم یاسمین بود. خانم یاسمین استاد ریاضی ما بود. ایشان یک استاد بسیار ناز، بسیار لایق که نه تنها مضامین مکتب را موضوعاتی که داخل کتاب بود به ما درس میداد، حتا موضوعات اضافی را به ما درس میداد که من تا خیلی صنفهای بعدی خیلی موفق بودم. آنهم تماماً احساس میکنم به خاطر همان معلومات اضافیای بود که من در صنفهای قبلی خود از آن استاد یاد گرفته بودم و همان عادتی که این استاد در من پرورش داده بود، این بود که بیشتر از کتاب یاد بگیری. یعنی فقط خود را وابسته به کتاب نکنی، فقط خود را در چارچوب کتاب نمان، کوشش کن که زیادتر دربارهی یک موضوع معلومات جمع کنی.
رویش: در مکتب تمدن تا کدام صنف را ادامه دادی؟ چی وقت از مکتب تمدن به مکتب چهلدختران آمدی؟
ویدا: من از صنف اول تا صنف هشتم در مکتب تمدن خواندم. بعد از صنف هشتم تا صنف ده که حکومت فعلی آمد، در مکتب چهلدختران درس میخواندم.
رویش: چی باعث شد که مکتب تمدن را ترک کنی و به چهلدختران بیایی؟
ویدا: اصلاً مادرم مرا از مکتب تمدن به مکتب چهلدختران سهپارچه کرد. به خاطری که فکر میکرد که وقتی که صنف ما بلندتر شود، مکتب دولتی جایی بهتری است، چون که حجم درسها زیاد میشود و در مکتب دولتی آدم میتواند بیشتر وقت خود را به چیزهای دیگری نسبت به درس بگذارد. چون که در مکتبهای شخصی مصروفیت آدم بیشتر میشود و یک مسألهی دیگر مسألهی فیس هم بود. در مکتب تمدن فیس خیلی بالا شده بود و دیگر توان ما به آن فیس نمیرسید. بعد ما تصمیم گرفتیم که در مکتب دولتی برویم.
رویش: چند فیس پرداخت میکردید؟ ماهانه میپرداختید یا سالانه؟
ویدا: میتوانستیم که ماهوارهم پرداخت کنیم و سالانه هم. ماه یک هزار افغانی فیس میگرفت.
رویش: در مکتب چهلدختران وقتی که آمدید، فضای درسی تان حتماً فرق میکرد. چی تفاوت خاصی را در اینجا شاهد شدید که در مکتب تمدن نبود؟
ویدا: بین مکاتب دولتی و مکاتب خصوصی تفاوتهای زیادی است. تفاوت از لحاظ امکانات، تعداد شاگرد، توجه استادان و دفتر به شاگردان و … تفاوتهای زیادی وجود دارد. در مکتب دولتی وقتی که ما آمده بودیم، تعداد شاگردان ۵۵ نفر در یک صنف بود، در حالی که در آنجا امکاناتی مانند لابراتوار نداشتیم، صنف کمپیوتر نداشتیم، در پایهی دهم ۹ صنف بود. یعنی فکر کنید ۹ تا صنف ۵۵ نفری و نام من که «ویدا» با (و) میآمد، هیچ وقت به من کتاب نمیرسید. همیشه باید کتابهایم را خودم تهیه میکردم. برای شاگردان دیگر هم از میان ۱۶ یا ۱۷ کتاب، فقط ۵ یا ۶ کتاب میرسید. در قسمت استادان، ما استادان خیلی کمی داشتیم. در بیشتر مضامین ما استاد نداشتیم. مثلاً در مضامین مانند پشتو و انگلیسی ما استاد نداشتیم. حتا گاهاً بعضی استادانی که برای مدتی رخصتی میگرفتند، در همان مدت استاد دیگری نداشتیم که بیایند و به جای آن استاد تدریس کند. این خیلی شرایط متفاوتتری بود.
رویش: شما اتاق داشتید یا مانند برخی مکاتب دیگر در زیر خیمه یا زیر درخت درس میخواندید؟
ویدا: به یادم است که برخی شاگردان – حد اقل سه صنف – در همان هوای گرم، در زیر خیمه بودند. ما در صنف ۸ در داخل صنف بودیم. صنف ما چوکی داشت، امکانات داشت. در یک چوکی چهار نفر مینشستیم. بعد از آن، در صنف ۹ هم، صنف داشتیم، ولی میز و چوکی نداشت، ما از موکیت استفاده میکردیم. در صنف ۱۰ هم ما از همان فراشوتهای پلاستیکی استفاده میکردیم، برای این که در داخل صنف، بالایش بنشینیم.
رویش: زمانی که طالبان آمدند، شما صنف دهم بودید. تجربهات از آن دوران چی است؟ در آن زمان در کجا بودی وقتی که شنیدی؟ قبل از آن وضعیتی که ایجاد شده بود، از هراس و وحشتی که خلق شده بود، پیش از آمدآمد طالبان چی به یادت مانده؟ چی خاطرهای داری؟
ویدا: من علاقهی خیلی خیلی شدیدی به مکتب رفتن داشتم، زمانی که به مکتب میرفتم، تقریباً در هر سال یک یا دو روز غیرحاضری نداشتم. به مکتب خیلی زیاد شوق داشتم. من قبلاً میشنیدم که وقتی طالبان میآید، خیلی چیزها تغییر خواهد کرد. یکی از شایعهها این بود که مکاتب را بسته خواهد کرد. من در آن وقت خیلی احساس ترس و هراس داشتم. میگفتم که اگر آنها بیایند و مکاتب را بسته کنند، چی خواهد شد. اگر اینها بیایند شاید من دیگر نتوانم روی بیرون را ببینم. شاید من روی خود را بپوشانم. برقع بپوشم. احساس میکردم وقتی اینها بیایند از حق خیلی اندک و پیشپا افتادهی خود محروم خواهم شد.
رویش: وقتی طالبان آمدند، چگونه باخبر شدی که فعلاً طالبان نزدیک شدند یا زمانی که وارد شهر شدند، از تلویزیون خبر شدی؟ از رفیقانت خبر شدی؟ مادرت برایت گفت که طالبان وارد شهر شدند؟ خودت در بیرون شهر شاهد شدی که طالبان آمدند؟
ویدا: من در کوچهی رسالت بودم، فکر کنم که پشت سودا رفته بودم، یکباره خیلی ولوله زیاد شد، خیلی چیغ و داد شد. مردمان به یک سوی دیگر فرار میکردند. من در اول فکر کردم که شاید در این قسمت انفجار صورت بگیرد، مردمان اینقدر انفجار را دیدند شاید به همین خاطر پراکنده شده میروند یا شاید کدام جنگی شده باشد؛ ولی بعد همه فریاد میزدند که «طالبا آمد، طالبا آمد». در همان لحظه تقریباً لبهایم خشک شده بود. من دوندهی خیلی خوب استم، حتا مدال هم آوردیم؛ اما در آن وقت من حتا نمیتوانستم که درست همان راه خانه را پیدا کنم. بسیار از نظر ذهنی تکان خورده بودم. فکر میکردم که حال اینها یکباره میآیند و مرا میبرند و بس.
رویش: بعد از این که طالبان آمدند، شما در خانه چی کار کردید؟ چی تصمیم گرفتید؟ وقتی با پدر تان که تماس گرفتید، برای شما چی مشورت داد، چی توصیه کرد؟
ویدا: پدرم گفتند که حال فعلاً شما در خانه باشید، حتا پشت سواد و کاری دیگر بیرون نروید، تا که خیلی خیلی کار ضروری پیش نیاید، از خانه بیرون نروید. ما هم همین کار را کردیم. در آن وقتها هم من با وجودی که میدانستم که مکتبها بسته شده اند؛ ولی کوشش کردم که در همان یک مدت یک ماه دو ماهی که در خانه بودم، فرصتهای آموزش آنلاین را پیدا کنم و چند کورس را در آن زمان به صورت آنلاین خواندم.
رویش: اولین باری که باز دوباره از خانه بیرون شدی، به مکتب رفتی، به کورس رفتی، چی وقت بود؟ چند ماه بعد از آمدن طالبان به کورس یا مکتب رفتی که احساس میکردی حال میتوانم بیرون بروم رفیقان خود را ببینم، در کلاس درسی اشتراک کنم، معلم را ببینم؟
ویدا: در آگست ۲۰۲۳، من افغانستان را ترک کردم و به پاکستان آمدم و در مکتب International Grammar School and Collage که بورسیه گرفته بودم، شروع به درسخواندن کردم. این زمانی بود که من اولین بار بعد از طالبان، در یک صنف که مرا حضوری درس میداد، پایم را گذاشتم.
رویش: این فرصت درسی را که به خاطرش به پاکستان آمدی، از کجا به دست آوردی؟ چگونه با آن آشنا شدی؟
ویدا: همکار پدر دختر خالهام که به نام میریا کیربونی است، اول با پدر هدیه که دختر خالهام است «خلیلالرحمان انوری» با ایشان در یونیسف همکار بودند، خود میریا کیربونی از کشور انگلستان است و وقتی که طالبان آمدند و ما در خانه بودیم، بعد پدر هدیه به خلیلالرحمان انوری گفته که میریا در این چند مدت همراه من و دختر خالهام به انگلیسی صحبت کند تا انگلیسی صحبتکردن ما بهتر شود، به خاطری که ما در آن زمان کورس هم نمیرفتیم. بعد میریا هم قبول کرد و با ما مدت زیادی به زبان انگلیسی صحبت میکرد. یک مدت یک سال و بیشتر. بعد ما در همان یک سال کوشش میکردیم که بورسیههای را پیدا کنیم که از مکتب باشد که بتوانیم مکتب خود را در یک کشور دیگر ادامه بدهیم. بعد از آن ما به کمک میریا کیربونی در مکتب International Grammar School and Collage اپلای کردیم. در آنجا از ما چند امتحان گرفت، بعد قبول شدیم، بورسیه گرفتیم و مدت یک سال ما درس خواندیم. بعد دیگر نتوانستیم که ما ویزای تحصیلی بگیریم، به همین دلیل پس دوباره به افغانستان آمدیم.
رویش: از چی طریقی با کلستر ایجوکیشن آشنا شدید که توانستید وارد این برنامه شوید؟
ویدا: وقتی که از پاکستان به افغانستان آمدم، باز هم کوشش میکردم که نهادهای دیگری را پیدا کنم که تحصیلات خود را ادامه بدهم. بعد یکی از دوستانم به نام سماگل که دوست صمیمیام است و از علایقم میفهمید، گفت که یک برنامه به نام کلستر ایجوکیشن است و در قالبش درسهای امپاورمنت دارد و تو هم به نظرم در درسهای امپاورمنت علاقه داری، یکبار بیا و ببین که درسهایش چگونه است. بعد من همراه سما گل آمدم. اولین بار در صنف امپاورمنت شرکت کردم. خیلی از صنف امپاورمنت خوشم آمد، دیدم که صنف امپاورمنت برای من مفید است. بعد آن در کلستر ایجوکیشن درسهایم را ادامه دادم.
رویش: در درس امپاورمنت چی چیز را اولین بار متوجه شدی که برایت جالب تمام شد و باعث این شد که در درسهایش اشتراک کنی؟
ویدا: اولین بحثهایی که من شنیدم و خیلی مرا جذب کرد، شما دربارهی رویاداشتن صحبت میکردید. شما دربارهی ویژنداشتن صحبت میکردید، دربارهی این که اهداف را چگونه بچینی، چگونه استراتیژی بچینی که تو را به همان Dream یا رویایت برساند. این برای من خیلی جالب بود. چون که من قبلاً یک رویا داشتم، ولی احساس میکردم که این یک رویای خام است. درست است که من چند هدف دارم؛ اما استراتیژی زیاد ندارم. زیاد اهداف خود را دستهبندی نکردم، احساس میکردم که فعلاً رویایم یک رویای خام است. وقتی که در درسهای امپاورمنت اشتراک کنم، میتوانم که بیشتر این جنبهی خود را تقویت کنم و بتوانم به رویایی که دارم، برسم.
رویش: اساساً درک خودت از این مفاهیم چی بود؟ چگونه با این مفاهیم تعیین نسبت کردی و چگونه رابطه برقرار کردی که بر نگاه، اهداف و برنامههایت، بر زندگیات تأثیر گذاشته و تو را به یک فرد شاد، هدفمند و باانرژی در زندگیات تبدیل کرد یا رابطههایت را با رفیقایت و خانواده به گونهی دیگر تنظیم کرد؟ اینها چی بود؟
ویدا: ویژن همان دیدگاه است. مثل آنست که شما از کدام دریچه جهان، آدمها وفرصتهای دیگر را دیده میتوانید. مانند یک نور است. همانگونه که افراد نسبت به موضوعات و ایدهها دیدگاههای مختلف دارند، همینگونه نورهای متفاوت دارند. ما در فزیک یک تعریف ساده از نور داریم که میگویند «نور باعث هویت اجسام میشود»، دیدگاه هم مانند نور عمل میکند. تو هر دیدگاه که داشته باشی، همان نوری است که پخش میشود و تو همان را میبینی. مثلاً اگر دیدگاه مثبت داشته باشی، کوشش میکنی که فرصتها را ببینی، کوشش میکنی که ببینی راه حل مشکلات چیستند، کوشش میکنی ببینی که چگونه یک دید مثبت نسبت به یک موضوع داشته باشی. یعنی این که مثبتنگر و خوشبین باشی، ولی وقتی که دیدگاه منفی داشته باشی، بیشتر انرژی را از دست میدهی، به جای این که انرژی بگیری و دیدگاهت نظر به جهان و افراد منفیشده میرود. همچنان در قسمت رویا داشتن این که وقتی بگویی که به این چیز من واقعاً میخواهم به آن برسم، آن چیز واقعاً به زندگیام معنا و مفهوم میدهد، همان رویای توست. در حقیقت رویا کلان است. یک چیزی که تمام زندگیات را به پای آن میگذاری. فعلاً من احساس میکنم که در حال طیکردن این مراحل هستم. یعنی من اهداف خود را تنظیم کردم که مرا به رویایم برساند، نسبت به ویژنی که من دارم، احساس میکنم که در من در این مسیر هستم.
رویش: شما به عنوان یک دختر در جامعهای زندگی میکنید که از ویژگیهای بسیار بارز آن کشتن رویای همهی افراد است، بهخصوص رویای دختران. به همان دلیل است که وقتی با دقت ببینیم، افراد این جامعه ذهن شان را شبیه یک قبرستان رویاهای مرده میبینند. هر چیزی که به عنوان یک رویا یا خواست در ذهنش مطرح شده، توسط جامعه، شرایط دشوار در درون جامعه یا توسط افراد جامعه و باورهایی که در جامعه بوده، خفه شده است. در دل این شرایط بد با این وضعیت دشوار، تو به عنوان یک دختر چطور توانستی که رویای خود را شناسایی کنی و چطور توانستی که رویای خود را نگه داری که رویایت خفه نشود و از بین نرود؟
ویدا: به نظر من همین Growing Edge یا یافتن خود همچنان این که بفهمی که باورهایی که تو را حمایت میکنند (Supporting Beliefs) کدام است، واقعیت تو کدامست و Limiting Beliefs تو کدام است و آیدیال تو کدام است، یعنی چیزی که تو میخواهی واقعیت خود را به آن تبدیل کنی. وقتی که این موضوعات را بفهمی، بیشتر کوشش میکنی که همان رویای خود را برای خودت واضحتر کنی و به همان رویا برسی. مثلاً من واقعیت خود را فعلاً قبول میکنم، مثلاً من یک دختر افغان هستم، فعلاً دسترسی به آموزش به طور شخصی در افغانستان ندارم؛ ولی آیدیالم این است که من میخواهم همین آموزش خود را در یک جای خیلی معتبر، به طور قانونی تکمیل کنم، من این دو تا را درک میکنم و قبول میکنم. همچنین در این واقعیت من برخی «Limiting Beliefs» وجود دارد.
رویش: «Limiting Beliefs» یعنی چه؟
ویدا: «Limiting Beliefs» همان باورهای محدودکننده است. مثلاً درست است که واقعیت است، ولی تو به واقعیت خیلی بیشتر بها میدهی و از دید منفیتری به آن نگاه میکنی. مثلاً من دیگر به آموزش به طور قانونی دسترسی ندارم، مرا دیگر طالبان نمیماند، من حمایت کامل خانوادهی خود را ندارم. اینها درست است که واقعیت دارد، درست است که واقعیت حال تو است؛ ولی این نباید به یک «Limiting Beliefs» به تو تبدیل شود، این نباید به باورهای محدودکننده برایت تبدیل شود، باید با دید مثبتتری نگاه کنی و کوشش کنی که در اینجا «Supporting Beliefs» را بیابی. حتا میتوانی که «Limiting Beliefs» را به «Supporting Beliefs» تبدیل کنی.
رویش: شما چی کار میکنید که مثلاً این که Limiting Beliefs را تغییر بدهید. این که میگویید باورهای محدودکننده را به باورهای حمایتکننده تبدیل کنید، در واقع چی کار میکنید؟ واقعیت در درون جامعه هست، طالب هست، فقر هست، مشکلات هست، دشواری هست، شما چی کار میکنید که به رغم این مشکلات و دشواریها، همچنان امیدوار باقی بمانید و به کار تان دوام دهید؟
ویدا: دیدگاه خود را باید عوض کنیم. یعنی یک «Turn Around» اینجا انجام بدهیم، یعنی «Limiting Beliefs» یا باورهای محدودکننده را به «Supporting Beliefs» یا باورهای حمایتکننده تبدیل کنی.
رویش: بازهم مشخصاً، همین که میگویید باورهای خود را تغییر دهید، دقیقاً چی کار میکنید؟ تمرین تغییر دیدگاه چگونه اتفاق میافتد؟
ویدا: تغییر دیدگاه این است که به مسایل از زاویههای مختلف نگاه میکنید. وقتی که یک موضوع را میبینیم، زمانی که از جهتهای مختلف به آن نگاه کنید، حتماً یک جهتی است که همان «Limiting Beliefs» را به «Supporting Beliefs» تبدیل میکند و آدم باید کوشش کند که از همان جهت و زاویه به آن موضوع نگاه کند.
رویش: ویدا جان، میخواهم که این تمرین تان را یک مقدار بیشتر درک کنیم. شاید بسیاری از همنسلان تان یا کسان دیگری باشند که بخواهند بفهمند که ویدا به رغم این مشکلات و دشواریهایی که فعلاً ما گرفتارش هستیم، وقتی که ادعا میکند که من خوشبین هستم، یا من بر اضطراب خود غلبه کردم، چی کار کرده است. تمرین مشخصش که میگوید دیدگاه خود را تغییر بدهید یا نگاه خود را تغییر بدهید، چی بوده که توانسته «Limiting Beliefs» را به «Supporting Beliefs» تبدیل کند، آنچه را که باور محدودکننده میگوید، به باور تقویتکننده تبدیل کند، مانع را به یک عامل رشد تبدیل کند، این تمرین شما چی بوده؟ شما چی کار کردید؟
ویدا: ما در اول فهمیدیم که وقتی مشکلات به وجود میآید، در همان وقت فرصتهای دیگری هم به وجود میآید و وقتی که از زاویههای مختلفی به این مشکل ببینیم، ما فرصتها را هم کشف میکنیم در این مرحله. مثلاً وقتی طالبان در افغانستان آمدند، خیلی باورهای محدودکننده را برای همه، به خصوص برای خانمها ایجاد کرد، به خاطر پالیسیهای جدیدی که آنها روی کار آوردند، همین مشکلات باعث شد که یک سری فرصتهای دیگری را برای دختران به وجود بیاورد. مثلاً دختران قبل از طالبان آنقدر دیدگاه شان وسیع نبودند، مثلاً میگفتند که ما به مکتب میرویم، بعد کورس میرویم، بعد امتحان کانکور را میگذرانیم و بعد به دانشگاه میرویم و بس. بعد کار میگیریم و زندگی خود را شکل میدهیم. حال اگر ببینیم دیدگاه دختران خیلی تغییر کرده، آنها خیلی احساس قدرت میکنند، آنها فعلاً از نظر شخصیتی بیشتر خود را درک میکنند، نظر به مشکلاتی که سر شان آمدند، خیلی شهامت از خود نشان دادند و برای دختران فرصتهای زیادی هم در اینجا به وجود آمد. مثلاً بسیاری از دختران فعلاً در بهترین دانشگاههای آمریکایی و بهترین دانشگاههای خارجی درس میخوانند. بورسیه گرفتند. برخی از دختران دیگر دیدگاه شان به صورت کلی نسبت به زندگی شان تغییر کردند که این هم یک رسالت خیلی کلان گفته میشود. احساس میکنم دختران بعد از این که اینقدر مشکلات را تحمل کردند و از سر گذاشتاندند، به مراتب نسبت به دختران که قبلاً در زمان جمهوریت بودند، قویتر استند.
رویش: آیا شما از درسهای امپاورمنت مثالهای روشنی را به یاد دارید که شما را کمک کرده باشد تا به این دیدگاه تان برسید؟ مثلاً تمرینهایی که خود تان در درسهای تان داشتید.
ویدا: چون این مثال برایم جالب تمام شده بود، به خاطر دارم. یکی همان داستان خر ملا نصرالدین بود که میگفتید خر ملا درون یک چاه خیلی عمیق افتاده بود. مردم وقتی میدیدند، میگفتند دیگر امکان ندارد که ما این را بیرون بکشیم. این خر به گپ هم نمیفهمد که برایش بگوییم که به یک شکلی از چاه بیرون شود. همه از بیرونکشیدن خر دست خود را شستند و منصرف شدند. گفتند نمیشود و خر در چاه میماند. گفتند بیایید سر این خر خاک بیندازیم. خاک میانداختند، خاک میانداختند و خاک میانداختند. یک باره دیدند که خر بالای چاه آمده و نجات یافته است. این واقعه چگونه صورت گرفته بود؟ هرگاه مردم خاک میانداختند، خر خود را میتکاند و خاک زیر پایش میرفت و یک تپه بلندتر میشد. تا این که توانسته بود از چاه خارج شود.
یک مثال دیگر هم مثال سدها، فرصتها و راهها بود. این مثال طوری بود که یک نفر میخواست در یک راه برود. وقتی در مسیر راه روان بود، یک سنگ بسیار کلان را در مسیر راه دید و چون که به سنگ بسیار نزدیک بود، یک قسمتهای راه را دیده نمیتوانست و فکر میکرد که راه بند است؛ ولی او چه کار کرد؟ یک قدم عقبتر رفته و دیدگاه خود را کلانتر کرد تا همین سنگ را که به عنوان یک مشکل در مسیرش بود، از دیدگاهها و زوایای مختلف ببیند. اینطرف و آنطرف رفته، متوجه شده که در اینجا یک سنگ نیست، بلکه چندین سنگ دیگر است. همچنان چندین راه دیگر است که مانند یک فرصت و راه میانبر برایش وجود دارد. او بالای یک سنگ بالا شده، از یک سنگ به سنگ دیگر پریده و بالاخره به مقصد خود رسیده است.
رویش: بسیار جالب است، این نقطهی خیلی مهم است. حال شما مثلاً به عنوان دختر چه فکر میکنید که طالبان برای شما به عنوان یک دختر چه قدرت ویژهای را نشان داد که در شرایط عادی متوجه آن نبودید؟ پیشتر یاد کردید که مثلاً پیش از آن خود را صرفاً یک دختر احساس میکردید، مثلاً به مکتب میروید، درس میخوانید، کانکور میروید، دانشگاه میروید، پس زندگی تشکیل میدهید. بعد از آن طالبان شما را متوجه چه قدرت ویژهای کرد که حال شما از آن قدرت به عنوان قدرت زنانه یا «Women power» یاد میکنید، از آن قدرت به عنوان پوتنسیلی برای رهبری زنانه یاد میکنید، یا احساس میکنید که شما یک الترنتیف و الگوی متفاوت برای افغانستان دارید که عرضه کنید برای حل مشکلات افغانستان.
ویدا: زمانی که طالبان آمدند، اولین پالیسیهایی که ایجاد کردند، همه بر ضد حقوق قشر اناث جامعه بود، به خصوص دختران جوان، مثلاً محرومکردن شان از دسترسی به آموزش، خیلی چیزهایی ساده مانند منعکردن از کار در آرایشگاه، کار در بیرون از منزل و حتا منع پوشیدن لباسهای رنگی و رنگهای شوخ، وضع محدودیت بر صدای زنان، جلوگیری از خواندن آهنگ و ترانه توسط زنان و دختران و خیلی پالیسیهای دیگر. وقتی ما اینها را تحلیل کردیم، به یک درک خاص میرسیم، این که چقدر اینها از دختران ترس دارند که این ترس شان ناشی از قدرت زنان است. آدم وقتی از یک چیز میترسد که او نظر به خود آدم قدرتمندتر باشد. وقتی دیدیم که اینقدر پالیسیها برای ما ایجاد کرده، فهمیدیم که همین دختران یک انرژی در خود دارند، یک قدرتی در خود دارند که همه را میترسانند و فهمیدیم که ما سرشار از قدرتهایی هستیم، سرشار از انرژیهایی هستیم که حتا برای بعضی کسان خطرآفرین حساب میشود و از این قدرت میشود برای انجام کارهای خیلی بزرگی استفاده کرد.
رویش: در تمرینهای امپاورمنت شما برخی تمرینها را به شکل انفرادی هم داشتید، مانند سخنگفتن در آیینه، حرفزدن با خود، با اندام خود، مثلاً ایجادکردن دفتر تأملات روزانه؛ ولی تعداد زیادی از فعالیتهای تان فعالیتهای گروهی بود که شما در گروپ انجام میدادید. از این تمرینهای تان چی خاطره دارید، چی دریافتها دارید؟ چه به شکل انفرادی چی به شکل گروپی.
ویدا: برخی تمرینها را به صورت انفرادی انجام دادم، مثلاً در آیینه به چشمهای خود دیدیم، واقعاً کوشش کردم که افکار خود را در آیینه ببینم، کوشش کردم که بدن خود را ببینم و قبول کنم. خیلی یک حس خوبی دارد. حس خودشناسی.
رویش: در آیینه با خود سخن گفتی؟
ویدا: بلی استاد. حتا در خانه بعضی وقتها، به طور ناخودآگاه به سخنگفتن با خود شروع میکنم، چون که حس میکنم که خیلی مرا سبک میکند، خیلی موضوعات را به من روشن میکند، باعث میشود که من با خودم یک ارتباط خیلی نزدیکتر داشته باشم.
رویش: خود را به عنوان یک شخصیت مستقل بیرون از خود تصور کردن و با خود به عنوان یک مخاطب حرفزدن، چی حس خاصی داشتی خودت، وقتی خواسته باشی که آن را بیان کنی؟
ویدا: خیلی حس خوبی داشت، قسمی بود که خودت خود را میشناسی، خودت در اولویت خود هستی و خیلی دوست داری. به خاطر این که میفهمی که خواستههایت کدامهایند و از دنیا تو چه چیز را میخواهی. وقتی با خود حرف بزنی میفهمی که واقعاً برای چی تو در این دنیا هستی. یعنی واقعاً کلاً به زندگی تو معنا میبخشد یا معنا را در زندگی پیدا میکنی.
رویش: برخی از دخترها از تمرینهای فردی که داشتند، به طور بسیار خاص از رقص در خلوت و تنهایی خود حرف زدند، مثلاً از نقاشی، تصویر خود را نقاشیکردن، مجسمهی خود را ساختن، شما از این کارها چی تمرینی را انجام دادید؟
ویدا: من کوشش کردم که از کارهایی که میکنم، یادداشتی در کتابچهی خود داشته باشم که به نام دفترچه تأملات روزانه یاد میشود. این به من خیلی مفید بود. به خاطری که من کسی هستم که در زندگی خیلی پلان میسنجم. کوشش میکنم که هر کاری که انجام میدهم با برنامه باشد. این کتابچه باعث شد که من افکار خود را در داخل چیزی درج کنم. به خاطر این که به من کمک میکرد که افکارم پراکنده نشود. اهدافی که دارم، واقعاً به آن برسم. واقعاً نوشتههایم در داخل کتابچه برایم قدرت تحلیل میداد که فعلاً در کدام حالت هستم، کدام کارها را میکنم و این کارهای گذشته و حال مرا به سوی کدام آیندهای میبرد.
رویش: در فعالیتهای گروهی تان چی تمرینهای خاصی را انجام دادید که فکر میکنید برای تان قابل یادآوری است و برای خود تان و محیط تان یک تأثیر ماندگار گذاشته است؟
ویدا: من تیملیدر گروه خود بودم و با چهار نفر از همگروهیهای دیگرم به نام ملکه صاحبی، سماگل، نیلا و هدیه انوری یکجا کار میکردیم. وقتی ما با اینها در یک گروه بودیم، اولین چیزی که ما رویش تمرکز کردیم، این بود که با همدیگر ارتباط برقرار کنیم. کار ما گروهی بود، چون که من باید با چهار نفر دیگر باید ارتباط برقرار میکردم. نه تنها به عنوان یک همگروهی، بلکه به عنوان یک تیملیدر و به عنوان یک دوست. این به من خیلی کمک کرد که چیزهایی زیادی دربارهی ارتباط، نحوهی تعامل با یکدیگر و درک افکار مختلف چیزهای زیادی آموختم. این تمرین خیلی کمککننده بود. در ایجاد و ایدیتکردن آن دیدگاهی که من نظر به موضوعات مختلفی داشتم. فعلاً ما سازمانهایی ایجاد کردیم، به خاطری که افراد دیگر بتوانند در آن آموزش ببینند. من فعلاً یکی از موسسین همین سازمان صدای تغییر هستم هستم که در اینجا مضامین مختلفی را برای شاگردان تدریس میکنیم. در گروههای مختلفی مانند «Learning circle» و «Public library» که هزاران مخاطب دارد، کوشش میکنم که فرصتهای آموزشی و کاری را برای دیگران به اشتراک بگذاریم. ما یک گروه دیگر واتساپ به نام «Roya group» داریم که در این گروه فعالیت داریم، کوشش میکنیم که فرصتهای آموزشی را برای دیگران به اشتراک بگذاریم، پیدا کنیم و آنها را در سفر تحصیلی شان کمک کنیم. به هر نحوی که باشد، مثلاً در پرکردن «Common app»، در اپلای کردن در بورسیههای مختلف، در این که بتوانند تیستها و امتحانهای بینالمللی انگلیسی را پاس کنند، این کمکها را کوشش کردیم که برای شان انجام بدهیم. همچنان نیلا انوری و هدیه انوری که خواهران همدیگراند، یک سازمان دیگر را جور کردند. این سازمان هم در نوع خود امکانات تحصیلی را برای خیلی از دختران فراهم میکند.
رویش: گروپ شما یکی از گروپهایی بود که در ایجاد فضای شاد، هیجانی در کلستر تان نقش کلان داشتند. چی کارهایی را انجام دادید که این کارها توانستند که دیگران را به هیجان بیاورند، فضای شادی در کلستر تان خلق بکند؟
ویدا: در ابتدا روحیهی دختران چندان خوب نبود و ما کوشش میکردیم که کارهایی را کنیم که آنها را یک انرژی و روحیهی بهتر بدهد. حال و هوای دختران را در آن زمان عوض کند. بهترین کاری که باعث ترشح ادرنالین میشود، ورزش است. ما مسابقات والیبال و دوش برگزار کردیم و مسابقات دیگر که اینها بتوانند یک فعالیت فزیکی داشته باشند و فعالیت فزیکی به صورت گروهی.
رویش: بازیهای ورزشی را که میکنید، در کجا انجام میدادید؟ در فضای مکتب؟
ویدا: در کلستر در داخل خود محوطه انجام میدادیم. کلاً دختران بودند و آنجا امکاناتش فراهم بود و ما جال والیبال داشتیم و دو توپ والیبال داشتیم. دختران در اول یاد نداشتند؛ ولی ما یک ملازم مکتب داشتیم که خیلی خیلی خوب یاد داشت و او کوشش کرد که برای دیگر دختران هم یاد بدهد و بعد همه به کمک همدیگر یاد گرفتیم. یک تمرین دیگر ما داشتیم که تمرین بغلکردن و میلهکردن بود. به اشتراکگذاشتن نعمتی که تو داری با دیگران شاید خیلی به نظر تان ساده برسد، ولی شما وقتی که میله دارید و به افراد دیگر تعامل میکنید، کوشش میکنید که نفرتها را از بین برود و رابطههای تان را بیشتر قوی کنید، به همدیگر انرژی بدهید. این خیلی خوب است. وقتی که ما همدیگر را بغل میکردیم، حس جالبی داشتیم. در افغانستان این چیزی خیلی مروج نیست که بخواهی که کسی را بغل کنی. معمولاً نمیدانم که از خاطر شرم است یا محدودیتهای فرهنگی، به هر حال، زیاد مروج نیست؛ ولی وقتی که ما این فعالیتها را انجام دادیم، همدیگر را بغل میکردیم، داخل مکتب صبحبخیری میکردیم، غذای خود را در وقت تفریح با همدیگر به اشتراک میگذاشتیم، حس خیلی خودمانی و خوب میداد، احساس خیلی نزدیکشدن قلبهای همدیگر.
رویش: فعالیتهای دیگری را که احساس میکردید خارج از محوطهی کلستر شما است که همین امید و شادی را که شما در درون خود داشتید، در جامعه انتقال میدهد، چی بود؟ شما در گروه تان مثل سایر گروههای فعالیت بیرون از کلستر نیز انجام دادید؟
ویدا: بلی استاد، خیلی فعالیتهایی بیرون از کلستر هم انجام دادیم که خیلی لذتبخش و معنادار بودند. یکی از فعالیتهایی که فعلاً به یادم میآید، این است که زمستان بود، هوا خیلی خیلی سرد بود، برف به شدت میبارید، هوا هم بسیار سرد شده بود. به خاطر همین همه چتری گرفته بودند، لباسهای گرم پوشیده بودند. در آن روز ما تصمیم گرفتیم که یک شیرینی و یک گیلاس چای توزیع کنیم. بعد در فلاکسهای کاغذی چای خوب داغ بیندازیم و این چای را به کسانی که از آن راه میگذشتند، مانند کراچیوانها، دکانداران و افرادی دیگر، این چای را همراه یک قطعه کلچه بدهیم. آنها خیلی خوش میشدند. این که هوا خیلی یخ باشد، یک منظرهی دلپذیری از برف باشد، یک گیلاس چای داغ همراه شیرینی ناخودآگاه و ناگهانی برایت بیاید، خیلی لذتبخش است. وقتی لبخندهای شان را میدیدم، به نظرم خیلی از این تجربه لذت میبردند.
رویش: این چای را که میدادید یا شیرینی را میدادید، در کنارش حتماً حرفی هم میزدید، پیام تان چی بود؟ برای شان چی میگفتید؟
ویدا: ما یک ورق میدادیم، داخل آن ورق مثلاً نوشته میکردیم که «لبخند بزنید»، «امروز روز شماست»، «شما حتماً موفق شده میتوانید». کوشش میکردیم که پیامهای امیدوارکننده برای شان نوشته کنیم. در بعضیهای شان نوشته میکردیم که «شما خیلی خوشتیپ هستید»، «شما خیلی مقبول هستید» یا «چادر تان به شما خیلی زیاد میخواند»… وقتی که ما آن را در کاغذپارهها نوشته میکردیم و آن را رول میکردیم، مثل یک ستاره یا مثل یک قلبک جور میکردیم و آن را در کنار چای یا شیرینی میدادیم. وقتی که اول کمی از چای یا شیرینی مزه میکردند، میپرسیدند که داخل ورق چیست. بعد برای شان میگفتیم که ورق را در مسیر راه ببینید یا هم وقتی که میرفتند، ورق را باز میکردند، خیلی حس خوبی را تجربه میکردند. به خاطری که تمام شان پشت سر شان را میدیدند. ما پشت سر شان بودیم. پشت سر خود را میدیدند و لبخند میزدند یا بعضیهای شان دست خود را تکان میداد یا بعضیها شکلکهای قلب را به ما میگرفتند یا حتا یک دختر دوباره بازگشت کرد، کیف خود را در زمین گذاشت و ما را بغل کرد، گفت که واقعاً من امروز روز بدی داشتم، ولی شما خیلی به من انرژی دادید و روز مرا به روز خیلی خوبی بدل کردید، من خیلی از این برنامهای که داشتید، خوشحال شدم.
رویش: فعالیتهایی را که داشتید، مخاطبان تان یا کسانی که برای شان فعالیت را تنظیم میکردید، همه دختران و زنان بودند یا نه برای مردان هم چای میدادید یا برای مردان هم پیام میدادید؟
ویدا: استاد، افراد مختلفی بودند. افراد کوچک، بزرگ، مرد، زن، پولدار، کمپول، حتا به طالبان. ما چندین دفعه شده که بعضی فعالیتهای خود را همراه طالبان انجام دادیم. آنها هم خیلی از فعالیتهای ما حمایت کردند. ما حتا بعضی ویدیوها را از آنها داریم که خیلی گپهای خوب گفتند. گپهای حمایتکننده گفتند و ما را تشویق کردند.
رویش: یعنی شما رفتید، برای طالبان مثلاً چای دادید، نان دادید، مثلاً در دست شان نوار دادید؟
ویدا: بلی استاد، یک بار ما در یک مسجد رفته بودیم، من در ذهنم اینطور یک آیدیا نداشتم که کدام فعالیت انفرادی انجام بدهم، ولی همان روز خیلی احساس میکردم که باید نماز پیشینم را در مسجد بخوانم. وقتی در مسجد رفتم، جانماز خود را پهن کردم، نماز را خواندم. دیدم که مسجد کمی چتل شده است و جارو را گرفتم، در احاطهی مسجد تر کردم و از بالا تا پایین مسجد را جارو کردم. به محضی که جارو تمام شد، حجابم را پوشیدم و بیرون آمدم. دیدم که طالبان همه در دروازهی مسجد جمع شدهاند. من اول ترسیدم، چون در مسجد تنها بودم. ترسیدم که چطور طالبان اینجا آمدهاند. خیلی مرا تشویق کردند که خانهی خدا را جارو کردی، حتا یک نفرش یک چاکلیت هم به من داد. من وقتی که آن چاکلیتک را گرفتم، خیلی حس خوبی داشتم و به خانه آمدم.
رویش: هیچوقت شده که در گروپ تان با ملاها صحبت کرده باشید، با یک متنفذ اجتماعی صحبت کرده باشید، با یک واکنش خاص مواجه شده باشید یا یک واکنش مثبت یا منفی، شما را حمایت کرده باشند یا با کار تان مخالفت کرده باشند؟
ویدا: اول یکی از واکنشهای منفی را بگویم، این است که یک مسجد از مساجد اهل تسنن بود، وقتی ما میخواستیم به مسجد وارد شویم، ملازم مسجد ما را اجازه نداد. گفتند که در مذهب ما دختران و زنان نباید بیایند، اجازهی ورود به مسجد را ندارند. ما را اجازه نداد که وارد مسجد شویم؛ ولی یک شخص دیگر آمد، خیلی از ما دفاع کرد. مثلاً گفتند اینها عضوی از جامعه هستند، شما چگونه میتوانید اینها را منع کنید از آمدن به خانهی خدا. بعد آن مرد ما را اجازه داد و بخشش خواست و ما به مسجد رفتیم.
رویش: شما برای چی رفته بودید؟ در مسجد رفته بودید که دعا کنید، نماز بخوانید یا رفته بودید که با ملای مسجد صحبت کنید یا رفته بودید که تبلیغ کنید؟ برای چی رفته بودید؟
ویدا: ما در مسجد رفته بودیم، به خاطری این که خوش داشتیم نظریات همان افراد مسجد، کارکنان مسجد و همچنان طالبان را در مورد این بدانیم که چگونه دین و مذهب ما – اسلام – میتواند تقویتکنندهی جامعه باشد، چگونه میتواند که دین ما جامعهی ما را به سوی مترقیشدن و پیشرفتهشدن سوق دهد. وقتی که ما رفتیم، کوشش کردیم که نظریات آنها در این زمینه بدانیم. خیلی نظریات خوبی دادند.
رویش: شما گروپی رفته بودید- پنجنفر یکجا؟
ویدا: بلی استاد، پنج نفر یکجای رفته بودیم. یک خاطرهی مثبت این بود که همان روزی که ما چای و کلچه توزیع میکردیم، یک بچه بود که نظر به چهره حدود ۲۳ یا ۲۱ ساله مینمود، آمد یک گیلاس چای گرفت و ورقک خود را گرفت، کلچه گرفت و وقتی ورق را خواند، بعد برای ما پیشنهاد همکاری داد. ما خیلی خوش شده بودیم، چون که آن وقتها ما نوکار بودیم و وقتی فهمیدیم که ایشان در یک سازمان خیلی کلان کار میکند، دقیقاً نامش را به خاطر ندارم؛ ولی در یک سازمان خیلی کلان کار میکرد. میخواستند از برنامههایی که ما برای زنان داریم، حمایت مالی کنند و این خیلی یک حس خوبی داد.
رویش: باز رفتید، با ایشان ارتباط گرفتید، از ایشان پروژه گرفتید، کار کردید؟
ویدا: بلی، استاد، ما با ایشان ارتباط گرفتیم، آنها یکبار به ما کمک مالی کردند، به خاطری این که ما فعالیتهای خود را که میکردیم، از جیب خود مصرف میکردیم. همان مبلغ ۱۰ یا ۲۰ افغانی که داشتیم. اینبار ایشان مثل یک اسپانسر حامی برنامه شدند.
رویش: چقدر پول برای تان داد؟
ویدا: زیاد نداد استاد. ۱۰۰۰ افغانی. همان ۱۰۰۰ افغانی تمام مصارفی را که ما کرده بودیم، پوشش داد.
رویش: یک هزار افغانی مهم نیست؛ مهم این است که شما یک محوریت را برای جذب قدرت ایجاد کردید. چی حس داشتید زمانی که شما برای اولین بار ۱۰۰۰ افغانی را از جامعه برای کار تان جذب کرده بودید؟ کسانی که با ۱۰ افغانی برای کار شان خیلی طرح و برنامه میریزند که این ۱۰ افغانی را تار بخریم یا سوزن بخریم، کچالو بخریم، نان بخریم، حالا یک بار یک هزار افغانی پیدا میکنید، پول بسیار زیادی است.
ویدا: بلی استاد. همان روز من و ملکه زاهدی، یکی از همکاران ما و همچنان سماگل در داخل ریکشا نشسته بودیم و به طرف کلستر میرفتیم، چون که از فعالیت تازه خلاص شده بودیم، کلاً در راه خیلی انرژی داشتیم، خیلی صحبت میکردیم، خیلی خوشی و شادی دربارهی این که با این پیسه چی فعالیتهای انجام داده میتوانیم. به خاطری این که ما با مشکلاتی که مواجه بودیم، توان مالی ما نمیرسید که کارهای خیلی بزرگی کنیم؛ ولی وقتی که ما این یک هزار افغانی را به دست آوردیم، با وجودی که مبلغ خیلی زیادی گفته نمیشود، برای ما خیلی یک مبلغ بود. ما کلاً برنامهریزی و رویاپردازی میکردیم که با این یک هزار چی یک کارهایی خوبی که نمیشود.
رویش: در دورانی که فعالیتهای گروهی تان را در امپاورمنت انجام میدادید، بخصوص در بازی صلح، با یک قانون سختگیرانهی طالبان هم مواجه شدید که گشت و گذار دختران را به خاطر حجاب شان در اکثر ولایتهای افغانستان، به خصوص در بامیان، غزنی و کابل محدود میکرد، جمعی از دختران با آزار و اذیت در آن زمان نیز مواجه شدند، آیا شما هم در این دوره با آزار و اذیت طالبان مواجه شدید؟ کارها و فعالیتهای تان متضرر و متوقف شدند یا نه شما همچنان به کارهای تان ادامه دادید و درسهای تان بدون وقفه دوام پیدا کرد؟
ویدا: ما درسهای خود را به طور معمول ادامه دادیم، سکتگی در درسها رخ نداد. فقط بالای روحیهی شاگردان خیلی تأثیر کرده بود، یک تأثیر خیلی بدی گذاشت؛ ولی ما فعالیتهای خود را ادامه دادیم، چون که فعالیتهای ما چیزی نبود که ما خدای ناخواسته برخلاف میل، پالیسی آنها باشند. آنها از ما نظر به قوانین بعضی چیزها را خواسته بودند که ما باید آن را رعایت میکردیم. در بحث حجاب باید کالاهای ما سیاه میبود، دراز میبود، باید ماسک یا برقع میپوشیدیم یا کلاً صورت خود را نباید نشان میدادیم، موهای خود را نشان نمیدادیم و خوب چادر خود را پیش میپوشیدیم، آرایش نمیکردیم، ناخن خود را دراز نمیماندیم و کالای زیاد جلبلقی و رنگارنگ نمیپوشیدیم. ما اینها را رعایت کردیم. من خودم کالای سیاه دراز میپوشیدم، ماسک میزدم، حجاب میکردم، بعد میرفتم. هیچ مشکلی برای من پیش نیامد.
رویش: هیچگاهی شاهد این بودید که طالبان در بازار یا جای دیگری دختری را آزار و اذیت کرده باشند، از سر سرک با خود گرفته باشد، با خود برداشته باشد و برده باشد؟
ویدا: من چیزی را ندیدم؛ ولی افراد زیادی بودند که میگفتند در پیشروی برچی سنتر خیلی دختران زیادی را به خاطر که حجاب درستحسابی نداشتند، در رنجرها بالا کردند و به ایستگاه پلیس بردند. من خودم شخصاً به چشم خود ندیدم که کدام کس مورد آزار و اذیت طالبان قرار بگیرد.
رویش: در این دورههایی که شما درسهای تان را در کلستر ایجوکیشن داشتید، فعالیتهای تان را در برنامههای بازی صلح بر روی زمین داشتید، طالبان هیچوقتی وارد کلستر تان شدند، درسهای تان را از نزدیک دیدند، داخل صنف تان شدند؟
ویدا: بلی استاد، طالبان با افراد خود چندین بار آمدند و کلانهای شان چندین بار آمدند، مکتب را دیدند و استادان را دیدند، طرز پوشش شان را دیدند و هیچ مشکلی را ایجاد نکردند و ما همان رفتاری را داشتیم که آنها توقع داشتند، به تمام پالیسیهای شان احترام گذاشتیم. نظر به آن خود را عیار ساختیم.
رویش: اصلاً رویا روی هیچگاهی شده که در داخل صنف با طالبان گپ زده باشی؟
ویدا: استاد، چندین بار – نمیدانم استاد که شخصیت من برای شان جالب میآید یا شکل پوشش و قوارهام برای شان جالب میخورد – بیشتر شان وقتی به کلستر میآمدند، با من صحبت میکردند. بعضی شان فکر میکردند که من استاد استم، چون بعضی وقتها حاضری میگرفتم یا تخته را پاک میکردم یا برای شاگردان کدام موضوع را تشریح میکردم، به خصوص در مضمون انگلیسی. وقتی اینها میآمدند که همراه من صحبت میکردند، حتا یک وقت شده بود که مرا میگفتند که دختران تمام تان مثل این دختر حجاب را مراعات کنید.
رویش: پس برای طالبان الگو بودی!
ویدا: بلی.
رویش: ویدا جان، از ارتباط خود با کتاب و نوشته بگو. در فرصتهایی که پیدا میکنی، چقدر کتاب مطالعه میکنی؟ کدام کتابها را زیادتر مطالعه میکنی؟ چقدر مینویسی؟ نوشتههایت تا حال در زبان فارسی و انگلیسی در کجاها نشر شدهاند؟ از اینها نمونههایی داری؟
ویدا: من کلاً کسی هستم که خیلی علاقهمند کتاب و مقالهنوشتن و به صورت کل نوشتن هستم. به همین خاطر نوشتههایی خیلی زیادی به فارسی و هم به انگلیسی دارم. بعضی از نوشتههایم در شیشهمیدیا نشر شده، بعضی از نوشتههای دیگرم در کشورهای مختلف در سازمانهای خیلی کوچک نشر شده، همراه افرادی که ما جلسه داشتیم، با آنها در اشتراک گذاشتیم. حتا یک کتابخانهی خیلی کوچک ساختیم، حدودا ۵۰۰ نفر عضو دارد و من مسئول آن هستم و کتابهای الکترونیکی را به طور رایگان به کسانی که از ما درخواست میکنند، انتقال میدهم. همچنان من در «Public like library» ادمین هستم. این کتابخانه یک کتابخانهی الکترونیکی است، بیشتر از «100600» عضو دارد. همچنان من کوشش میکنم که فایلهای الکترونیکی کتابها را برای شان تقدیم کنم. در قسمت نوشتههایم، نوشتههایم بیشتر انگلیسی است، به خاطر این که من در انگلیسی راحتتر میتوانم که افکارم را به اشتراک بگذارم.
رویش: در قسمتهایی از گپهایت در مورد رشتهی تحصیلی و آیندهای که داری گپ زدی که میخواهی در بزنس یا تجارت کار کنی، آیا تصمیم گرفتی که به صورت قطعی رشتهی تحصیلیات چی باشد، در کدام رشته تحصیلت را دوام بدهی؟
ویدا: من از وقتی که واقعاً خود را شناختم و خواستههای خود را درک کردم، به تجارت خیلی علاقهمند بودم و همچنان به ایجاد صلح و حکومت به مردم. این چیزها همیشه در خصوصیت و در ذاتم احساس میکردم و من از همان زمان که در دوران کودکیام به سر میبردم، کوشش کردم که در برنامههایی اشتراک کردم که مرا بیشتر در رشتهی تحصیلیام – تجارت – کمک میکند. همچنان به خاطر این من تجارت را انتخاب کردم که توسط تجارت من میتوانم بیشتر به مردم کمک کنم. پول قدرت است. ما در زندگی روزمره این را درک میکنیم. خیلی خوش دارم که یک تجارتپیشهی خیلی موفقی شوم که نه تنها خودش تجارتهای مختلفی دارد، بلکه بالای تجارتهای دیگری که برای «Strategic goals» یا اهدافی که بر زمین کمک میکند، قشرهای مختلف جامعه را کمک میکند، به دولت کمک میکند، کار کنم. من کوشش میکنم که در آن تجارتها هم سرمایهگذاری داشته باشم و نمیخواهم فقط یک «Charity» یا یک نهاد خیریه داشته باشم که به مردم فقط پول میدهد. من میخواهم که تجارتهایی داشته باشم که اولتر به کارکنان خود آموزش بدهد. کارکنان شان از قشر بیبضاعت جامعه باشند یا از قشر خانمها یا از قشر کودکان کار اند. اینها بتوانند که در سازمانها و تجارتهای من آموزش ببینند و شروع به کار کنند. اینطوری اینها روی پای خود ایستاد میشوند، ضرورت نیست که من مثل یک نهاد خیریه اینها را متکی به خود کنم. میخواهم که اینها روی پای خود ایستاد شوند و در تجارت من سهیم شوند. اینطوری من میتوانم که هم شغل تجارت را پیش ببرم و هم از هر جهتی که بتوانم برای مردم خود کمک کنم.
رویش: ویدا جان، اگر خواسته باشی که وضعیت زنان را در مجموعش در افغانستان ببینی و مقایسه کنی با وضعیت زنان در سایر نقاط جهان، خودت را وقتی که با همسالانت در سایر نقاط جهان میبینی، شباهتهایت را در چی میبینی و تفاوتهایت را در چی میبینی؟ قدرت و تواناییهایت را که برای تو انرژی مثبت خلق میکنند، اعتماد به نفست را بالا میبرند، در چی میبینی؟
ویدا: من وقتی به دختران افغان نگاه میکنم و بعدش به دوستان خارجیام نگاه میکنم که توسط برنامههای مختلف همراه شان آشنا شدم، خیلی تفاوتهای زیادی احساس میکنم در دیدگاه، اولویتها، طرز رفتار، خواستههای شان تفاوتهای زیادی وجود دارند. مثلاً در کشورهای پیشرفته مانند آمریکا دوستانم بیشتر دربارهی این فکر میکنند که چگونه مثلاً در یوتیوب یک میلیون فالوور بگیرند یا چگونه مثلاً تابستان خود را در یک کشور دیگر خیلی خوب سپری کنند، دربارهی اینچیزها بیشتر شان بحث میکنند؛ ولی وقتی که دختران افغان را میبینم، احساس میکنم اینها قدرتمندتر هستند، من خیلی بالای شان افتخار میکنم، چون که اینها جنگجو هستند، اینها برای ایجاد تغییرات بامعنا و بامفهوم میجنگند. من وقتی که اینها را میبینم خیلی احساس خوشحالی و شعف میکنم. به خاطر این که دختران افغان در همین زندگی ناآرام شان خیلی تحت فشارهای مضاعف هستند، از طرف محدودیتهای ایجادشده از طرف حکومت، حتا از طرف جامعه، حتا ممکن برخیهای شان از طرف خانوادههای شان، وادارکردن شان به ازدواجهای اجباری، وقتی که میبینم که اینها برای ایجاد تغییرات چگونه میجنگند، باوجود امکانات کمی که دارند، ولی رویای خود را حفظ کردند و برای خود میجنگند و این واقعاً چیزیست که خیلی قابل ستایش است. خیلی با ارزش است.
رویش: همراه رفیقان و دوستان تان گاه ناگاهی که به رویای مشترک تان میاندیشید، مثلاً برای ۲۰ سال یا ۲۲ سال بعد از حالا، در ذهن تان چی دنیایی را تصویر میکنید؟ به اصطلاح امپاورمنتی چی دنیایی را «Visualize» میکنید یا در ذهن تان میآید که احساس میکنید این دنیا ساختهی دست خود تان است و باورمند به ساختن آن هستید و میگویید که ما این دنیا را میسازیم بدون این که تردید کنید، بدون این که به آن شک داشته باشید.
ویدا: من به همتیمیهایم و دوستانم این ایده را داریم که یک افغانستانی بسازیم که متفاوتتر از چیزی باشد که در گذشته بود. یک افغانستان مترقی باشد، افغانستانی باشد که درآنجا تبعیض وجود نداشته باشد، بخصوص تبعیض علیه زن، تمام زنان از تمام حقوق اولیهی شان بهرهمند باشد. من میخواهم که کشوری را داشته باشم و برای ساختنش تلاش هم میکنم که خودکفا باشد. وابسته به کشورهای دیگر و افراد دیگر نباشد. من افغانستان را قسمی تصور میکنم که بیشترین سرمایهگذاریاش سرمایهگذاری روی قشر جوان جامعه است، چون که بیشتر نفوس افغانستان را قشر جوان تشکیل میدهد و من شاهد این هم هستم که تمام شان خیلی لایق هستند و پوتنسیل قوی دارند که افغانستان را واقعاً شکوفا بسازند و من به این هم باور دارم که افغانستان روزی در صلح به سر خواهد برد.
رویش: به عنوان یک دختر، هیچوقتی احساس کردی که به خاطر دختر بودن خود ناتوان هستی؟ به خاطر دختربودن خود با محدودیت مواجه هستی؟ به خاطر دختر بودن خود برخی از کارها را نمیتوانی انجام بدهی؟ به خاطر دختر بودن خود به برخی از خواستها و آرزوها نمیتوانی برسی؟
ویدا: من درک کردیم که برخی کارها را من نمیتوانم در جامعهی خود انجام بدهم، به خاطر جنسیت خود؛ ولی هیچوقت احساس غمگینی به این خاطر نکردم. درست است که خیلی درد داشته، ولی هیچوقت احساس ناامیدی در این قسمت نکردیم. همیشه افتخار کردیم از این که دختر بودم. در هر وضعیت که بودم، حتا در وضعیت خیلی دشوار، مثلاً من خودم شخصاً خوش داشتم که خیلی ورزشکار قوی باشم، خیلی در بخشهای مختلف مدالآور باشم. من وقتی در پاکستان رفتم، طی یک سال چندین دانه مدال و کپ گرفتم. خیلی افتخار میکنم به خود. چون استعدادش را داشتم، تلاش و انگیزهاش را داشتم. هیچکس به خاطر این که دختر بودم، مرا منع نمیکرد؛ ولی در افغانستان وضعیت متفاوت بود؛ ولی باز هم من همین وضعیت را درک کردم و هیچوقت از این ناامید نشدم که ای خدا چرا مرا درجامعهی افغانستان دختر آفریدی. من وضعیت را درک کردم، قبول کردم، به خود گفتم که خیر است در بیرون که ورزش نمیشود، حداقل در داخل کلستر با دختران ورزش میشود. در داخل خانه همراه خواهر و برادر خود ورزش کرده میتوانم. وقتی اینها را درک کردم، بیشتر زندگیام آسانتر شد.
رویش: برای این که این امیدواری و نگاه خوشبینانهی تان تقویت شود، امپاورمنت چی نقش داشته؟ امپاورمنت چی پشتوانهای برای این دیدگاه یا نگاه تان که از دختربودن تان هراس نکنید، بر دشواریهای دختربودن تان غلبه کنید، فشارها و محدودیتهای دختر بودن شما را از حرکت از رویاداشتن باز ندارد، امپاورمنت در این عرصه برای تان چقدر مفید بوده، چقدر ممد بوده؟ چقدر کمک کرده؟
ویدا: امپاورمنت به من یاد داد که واقعیت خود را اگر من درک کنم و بپذیرم و همچنان یک آیدیال برای خود بسازم، چیزی که من میخواهم واقعیت خود را به آن تبدیل کنم و این امپاورمنت باعث شد که من این موضوع را به درستی درک کنم. درست است واقعیت دارد که من یک دختر افغان هستم، در جامعهی افغانستان زندگی میکنم؛ ولی آیدیال من چیزی است که من در داخل آیدیال خود نامحدود هستم. این باورهای محدودکننده و پالیسیهای محدودکننده را من در آیدیال خود ندارم. این باعث میشود که به من واقعاً انرژی بدهد و من آیدیال خود را به حقیقت تبدیل کنم.
رویش: پیامت برای دختران دیگر چیست؟ دخترانی که همسن و سال تو استند یا دختران دیگری که بعد از تو در این راه حرکت کرده میآیند، اگر خواسته باشی که یک پیام امید بدهی، چی میگویی؟
ویدا: من میخواهم که این پیام را خیلی صادقانه برای شان بدهم، پیام این است که از هرکس دیگر خود را بیشتر دوست داشته باشید، خود را در اولویت زندگی تان قرار دهید. کوشش کنید که معنا و مفهوم برای زندگی تان پیدا کنید. کوشش کنید که ویژن و دیدگاه داشته باشید، دیدگاه خود را گسترش دهید. برای پیشرفت خود تان و شخصیت تان و شکوفایی خود تان تلاش کنید. تنها کسی که واقعاً در هر حالت میتواند آدم را کمک کند، فقط خود آدم است. به نظر من خود آدم را باید خود آدم قدرتمند بسازد، یعنی که باید خودکفا شوی، مسوولیتهای زندگی خود را بگیری. من به تمام قشر جوان جامعه، بخصوص برای دختر خانمها این را توصیه میکنم که کوشش کنید که از خود یک چیز بسازید. کوشش کنید که متکی به خود باشید، هیچوقت کوشش نکنید که دست تان پیش دیگران دراز باشد.
رویش: پیامت برای پدر و مادرت چیست؟ از ۱۸ سالگی که حالا داری به سن استقلال و خودکفایی خودت میرسی، برای پدر و مادرت چی میگویی؟
ویدا: برای پدر و مادرم میگویم که من واقعاً برای تان افتخار میکنم. از تمام زحمتهای تان خیلی ممنون هستم. در جایی که من فعلاً هستم، همه به خاطر پدر و مادرم است. من دستان پدر و مادر خود را میبوسم به خاطری پرورشدادن و شکوفایی من. از ایشان میخواهم که صحتمند مانند و درهر قسمت از زندگی که هستند، کوشش کنند این قسمت از زندگی شان را با خوشحالی طی کنند.
رویش: تشکر ویدا جان. برایت آرزوی موفقیت، شادی و شادکامی داریم. همیشه ویدا بمانی، خوشحال بمانی و شادکام بمانی.
ویدا: تشکر بسیار زیاد از شما استاد و تشکر از همه بینندگان عزیز که این ویدیو را میسازند و از تمام کسانی که این ویدیو را نشر میکنند هم بسیار زیاد تشکر. شاید کسان دیگر از این ویدیو چیزهایی را یاد بگیرند.