• خانه
  • جوانان
  • و هم‌چنان سقوط؛ روایتی از درد بی‌پایان مردم افغانستان

و هم‌چنان سقوط؛ روایتی از درد بی‌پایان مردم افغانستان

Image

صبح پانزدهم اگست ۲۰۲۱، آسمان کابل به رنگ خاکستری درآمده بود؛ گویی خود طبیعت می‌دانست که امروز، روزی است که قلب میلیون‌ها انسان خواهد شکست. صدای پای سربازان طالبان بر سنگ‌فرش سرک‌ها، مانند ضربه‌های چکش بر تابوت آزادی بود. در کمتر از چند دقیقه، تمام آنچه مردم افغانستان، به‌ویژه زنان و دختران، طی دو دهه با خون و اشک ساخته بودند، در برابر چشمانشان فرو ریخت.

آن روز، سکوتی که فریاد بود کابل را به شهری از ارواح بدل کرد. بازارها بسته بودند، چون مردم بیم آن داشتند که اموال‌شان غارت شود. سرک‌ها پر از هراس بود؛ همه در جست‌وجوی راه فرار از چنگ ظالمان بودند. صحنه، شبیه قیامت بود؛ هرکس به سویی می‌دوید و تنها صدایی که در کوچه‌ها می‌پیچید، گریه‌های خفه‌شده زنان پشت دیوارهای بلند خانه‌ها بود. دخترانی که تا دیروز با کیف‌های رنگارنگ و کتاب‌های پر از آرزو به مکتب می‌رفتند، حالا پشت پنجره‌ها ایستاده بودند و به سرک‌های خالی از درس و کار خیره شده بودند.

یکی از آن دختران، خودم بودم. چهارده سال داشتم و قرار بود سال آینده به صنف یازدهم بروم. وقتی مادرم گفت دیگر نمی‌توانم به مکتب بروم، گمان کردم شوخی می‌کند؛ اما وقتی اشک‌هایش را دیدم، فهمیدم که کودکی‌ام پایان یافته است.

زنان، قربانیان خاموش تاریخ شدند؛ نتوانستند صدای خود را بلند کنند و آزادی‌شان را به دست آورند. برای آن‌ها، سقوط کابل نه یک تغییر سیاسی، بلکه پایان دنیا بود. هزاران زن شاغل – معلمان، دکتران، انجنیران، وکلا – ناگهان خود را در خانه‌هایشان زندانی یافتند. برخی ماه‌ها حقوق نگرفته بودند و حالا حتی اجازه خروج از خانه را نیز نداشتند.

زهرا، قاضی زنی که سال‌ها برای عدالت جنگیده بود، می‌گوید: «طالبان نام مرا در لیست سیاه گذاشته بودند. مجبور شدم همه مدارکم را بسوزانم و مثل یک مجرم در خانه دوستانم پنهان شوم. حالا هر شب با این فکر می‌خوابم که اگر مرا پیدا کنند، چه سرنوشتی در انتظارم خواهد بود.»

دختران دانشجو که تا دیروز در دانشگاه‌ها درباره‌ی حقوق بشر و دموکراسی بحث می‌کردند، حالا مجبور بودند چادرهای سیاه بپوشند و در سکوت بمانند. بسیاری کتاب‌هایشان را دفن یا آتش زدند؛ می‌ترسیدند طالبان بار دیگر خانه‌هایشان را تلاشی کند. یکی از دانشجویان حقوق گفت: «وقتی کتاب‌هایم را آتش زدم، احساس کردم آینده‌ام را می‌سوزانم.»

ما میان دو راهی مرگ و فرار گرفتار بودیم. برای بسیاری، تنها امید، گریختن بود. خانواده‌ها تمام پس‌انداز عمرشان را دادند تا فرزندانشان از مرزها بگذرند. برخی در مسیر جان باختند؛ در موترهای بار، میان کوه‌های یخ‌زده. عایشه، مادری با دو دختر نوجوان، در راه ایران از فرط گرما و تشنگی جان داد. آخرین جمله‌اش این بود: «بچه‌هایم را نجات دهید…»

اما حتی آن‌هایی که گریختند، آزاد نشدند. در کمپ‌های مهاجران، دختران جوان به ازدواج‌های اجباری فروخته شدند تا خانواده‌هایشان از گرسنگی نجات یابند. یک فعال حقوق زنان در پاکستان می‌گوید: «هر هفته دختران افغان را می‌بینم که به مردان پیر فروخته می‌شوند. آن‌ها می‌گویند: یا این کار را بکنیم، یا به افغانستان برگردیم و بمیریم.»

امروز، افغانستان به زندانی بزرگ بدل شده است. دختران بالاتر از دوازده سال حق تحصیل ندارند. زنان بدون محرم اجازه‌ی خروج از خانه را ندارند. حتی پارک‌ها و حمام‌های زنانه نیز بسته شده‌اند. مادری که پسرش را در یک حمله انتحاری از دست داده بود، می‌گوید: «قبلاً گریه می‌کردم چون پسرم مرده بود. حالا گریه می‌کنم چون دخترم زنده است؛ زنده، اما مرده.»

با این همه، هنوز جرقه‌هایی از امید در دل تاریکی باقی است. دختران در خانه‌هایشان پنهانی درس می‌خوانند. زنان گروه‌های زیرزمینی سوادآموزی راه‌اندازی می‌کنند. برخی معلمان مرد، در خفا به دختران درس می‌دهند. آن‌ها می‌گویند: «اگر امروز را از ما گرفتند، فردا را نمی‌توانند.»

اما جهان در حال فراموش کردن است. اخبار افغانستان از رسانه‌ها محو شده و کمک‌های بین‌المللی رو به کاهش است. مردم افغانستان تنها مانده‌اند با دردهایی که هر روز عمیق‌تر می‌شود.

این روایت، تنها بخشی کوچک از فاجعه انسانی است که در افغانستان جریان دارد. مردم این سرزمین نه به ترحم که به عدالت نیاز دارند؛ نه به سخنرانی‌های سیاسی، که به عمل.

نویسنده: فرحناز رضایی

Share via
Copy link